میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب
۱۷
شهریور

+

بود...

گفـــــت...

داشـــــت!!!

 

هی تلاتم فعــل های گذشته...

هی فراموشی...

هـــــــی فراموشـــــــــی!

نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!

 

لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند!

و همه چیز انگار

از هزار توی زمان

سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من!

واژه ها هم انگار

پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...

 

احساسم این روزها

مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!

 

پ.ن تکراری: سرمشلـــــــــوغه

پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...       http://life-scene.blogfa.com/

رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم..

رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...

 

مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟

ندا کجایییییییییییییی؟

نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت

...

پ.ن۳: دوستون دارم....

بهتون سر میزنم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
شهریور
بود... گفـــــت... داشـــــت!!!   هی تلاتم فعــل های گذشته... هی فراموشی... هـــــــی فراموشـــــــــی! نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!   لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند! و همه چیز انگار از هزار توی زمان سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من! واژه ها هم انگار پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...   احساسم این روزها مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!   پ.ن تکراری: سرم شلـــــــــوغه پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...        http://life-scene.blogfa.com/ رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم.. رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...   مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟ ندا کجایییییییییییییی؟ نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت ... پ.ن۳: دوستون دارم.... بهتون سر میزنم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
شهریور

+

بود...

گفـــــت...

داشـــــت!!!

 

هی تلاتم فعــل های گذشته...

هی فراموشی...

هـــــــی فراموشـــــــــی!

نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!

 

لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند!

و همه چیز انگار

از هزار توی زمان

سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من!

واژه ها هم انگار

پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...

 

احساسم این روزها

مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!

 

پ.ن تکراری: سرمشلـــــــــوغه

پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...       http://life-scene.blogfa.com/

رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم..

رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...

 

مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟

ندا کجایییییییییییییی؟

نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت

...

پ.ن۳: دوستون دارم....

بهتون سر میزنم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
شهریور

+

بود...

گفـــــت...

داشـــــت!!!

 

هی تلاتم فعــل های گذشته...

هی فراموشی...

هـــــــی فراموشـــــــــی!

نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!

 

لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند!

و همه چیز انگار

از هزار توی زمان

سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من!

واژه ها هم انگار

پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...

 

احساسم این روزها

مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!

 

پ.ن تکراری: سرمشلـــــــــوغه

پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...       http://life-scene.blogfa.com/

رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم..

رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...

 

مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟

ندا کجایییییییییییییی؟

نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت

...

پ.ن۳: دوستون دارم....

بهتون سر میزنم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
شهریور

+

بود...

گفـــــت...

داشـــــت!!!

 

هی تلاتم فعــل های گذشته...

هی فراموشی...

هـــــــی فراموشـــــــــی!

نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!

 

لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند!

و همه چیز انگار

از هزار توی زمان

سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من!

واژه ها هم انگار

پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...

 

احساسم این روزها

مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!

 

پ.ن تکراری: سرمشلـــــــــوغه

پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...       http://life-scene.blogfa.com/

رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم..

رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...

 

مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟

ندا کجایییییییییییییی؟

نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت

...

پ.ن۳: دوستون دارم....

بهتون سر میزنم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
شهریور
سلام به دوستای گل   دوست خوبم یاس وحشی ، مسابقه ای رو ترتیب داده...   موضوع بسیار جالبیه...   اگه دوست داشتید حتما شرکت کنید...   برای فهمیدن جزئیات و اعلا م آمادگی و... روی لینک زیر کلیک کنید:                                                    مسابقه
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
شهریور
چشمانم را می بندم می شمارم از یک... تا بی نهایت... می دانـــــــــم... تو نمی خواهی پیدا شوی! پ.ن طولانی!!   سلام دوستای گل... دلم واستون خیلی خیلی تنگ شده بود... توضیح دلیل نبودم تو نت توی این مدت طولانی، خیلی طولانیه! دوس ندارم توضیحش بدم!... ) ولی خودمم از نبودنم ناراحتم...به خصوص واسه  اتفاقاتی که در مدت نبودم افتاد...و اگه تماسای تلفنی و حمایت و خبر همین چندتا از شماها نبود، احتمالا باید این وبو حذف می کردم و به یه اسم دیگه می نوشتم.... ـ(اینم دوست ندارم توضیح بدم چون قضیه ایه که دیگه تموم شده...بی خود فکر کسی درگیر نشه) از مرضیه و شهرزاد وآناهیتا و کلا بچه های ملیفا...مخصوصا کیانا خیلی ممنونم ....خیلی   ""چقدر مبهم حرف زدم! ببخشید تو رو خدا دیگه!"  .. کامنتام تاییدی شده...به اجبار...  (بعد از یه مدت دوباره بازش می کنم...اگه ...)   کامنتای پست قبلو امشب حتما جواب می دم... تو این هفته هم سعی می کنم به همه سر بزنم مرسی از همه تون دوستون دارم...زیااااااااااد ـ
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
مرداد
چشمهایم باز است اما  جایی را نمی بینم... را ه می روم بی مهابا! گاهی سریع...گاهی خسته! صورتم خیس است و چشمانم... دستم انگار در انتظار فشاری است  از جایی ورای درون من  برای نوازش صورت خودم!! آرامم... صدایی از حنجره ی غل و زنجیر شده ام نمی آید قفل لبهایم جسارت باز شدن ندارند اما انگار روحی پریشان و یاغی در قلبم حلول کرده باشد دلم می خواهد فریاد بزنم... سوزش دردناکی تمام بدنم را احاطه کرده مثل  زخمه های شلاق بر تن زندانیان سیاهچال ها...! همچنان ولی راه می روم بی فکر روی خطوطی مستقیم یا شاید دوار نمی دانم! ذهنم جایی را می کاود در انتظار برخوردی تکانی! دلم می خواه با جیغی از خواب بپرم! پس طلوع این شب تار کی می رسد؟   پیشنهاد نوشت! : این پست رو بخونید: اعدام...وقتشه به قلم قاسم اورنگی...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
تیر
نگاه تو به باران می مانست صدایت عطر قطره های خیس باران می داد هنوز یادت هست؟ آن شب که باران می بارید...؟ بی ابر... بی حضور...! طعم صدای تو بود که نوای باران داشت! امشب بی چتر در کوچه ها پرسه می زنم... تنها... خیس شده ام اما عطر باران نمی دهم بی تو!!!   پ.ن: پیشنهاد می کنم در این  مسابقه   که مربوط به وبلاگ صدای زندگی میشه،شرکت کنید...موضوع جالبیه... ادامه ی مطلب نوشت!: ادامه ی مطلب، درباری ویکتور هوگو، شاعر پست قبلیه ، که دوست عزیزم "بی نام و نشون" توی کامنتا گذاشته بود... پیشنهاد می کنم حتما بخونید!   بعدا نوشت...: تسلیت می گم به یاس عزیز... امیدوارم غم آخرت باشه...   «ویکتور ماری هوگو» بزرگترین شاعر قرن نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در عرصه ادبیات فرانسه و نیز داستان نویس، درام نویس و بنیانگذار مکتب رومانتیسم ، در 26 فوریه 1802 میلادی در "بزانسون " به دنیا آمد و در 22 می 1885 میلادی در پاریس چشم از جهان فرو بست . وی سومین پسر کاپیتان « ژوزف لئوپولد سیگیسبو هوگو» ( بعدها به مقام ژنرالی نائل آمد) و «سونی تره بوشه» بود. مادر وی از سلطنت طلبان و از پیروان متعصب آزادی به شیوه ولتر بود و تنها بعد از مرگ مادر بود که پدرش، آن سرباز شجاع، توانست علاقه و محبت فرزندش را نسبت به خود برانگیزد. سال های کودکی ویکتور در کشورهای مختلف سپری شد. به مدت کوتاهی در کالج نجیب زادگان واقع در مادرید اسپانیا درس خواند و در فرانسه، تحت تعلیمات معلم خصوصی خود پدر ریوییر، کشیش بازنشسته قرار گرفت. در سال 1814 به دستور پدر وارد پانسیون کورد ییر شد و بخش اعظم تحصیلات ابتدایی را در آنجا گذراند. او شخصیت برجسته ادبی در قرن 19 میلادی و نماینده پیشتاز و مدافع مکتب رمانیتسم بود . هوگو در جوانی محافظه کار بود ، بعدها به شدت درگیر امور سیاسی جمهوری خواهانه شد . آثار او به بسیاری از افکار سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره دارد . با این حالی در جوامع انگلیسی زبان دو رمان اصلی او بسیار مشهور و شناخته شده است . گوژپشت نوتردام (1833) و بینوایان (1862) . هوگو همچنین در سرودن اشعار غنایی در قرن 19 میلادی برجسته و سرشناس بود .ویکتور تا 10 سالگی با پدرش که ژنرال ارتش ناپلئون بود سفر می کرد و سپس در سال 1812 با مادرش که به شدت طرفدار نظام پادشاهی بود در پاریس اقامت گزید . او در مدتی کوتاه به عنوان شاعر و داستان نویس ، موفقیت هایی بدست آورد و در سال 1822 با معشوقه دوران کودکی اش ،" آدل فوشر" ازدواج کرد. خانه این زوج محل ملاقات نویسندگان پیرو مکتب رمانتیک بود . از میان این نویسندگان می توان به " آلفرد داویگنی " و "چارلز آگوستین سنت بوو" منتقد اشاره کرد . تکالیف مدرسه مانع از مطالعه آثار معاصران، به ویژه شاتوبریان و نیز مانع از نگارش تصنیفات ادیبانه او نشد. سرودن شعر را با ترجمه اشعار ویرژیل آغاز کرد و همراه با این اشعار، قصیده بلندی در وصف (سیل) سرود. شعر بلند «شادی مطالعه در لحظه لحظه حیات»، او را به جمع شاعران پیوند داد و در همین سالها (قبل از بیست سالگی) نخستین قصه بلند خود ، یعنی کتاب Bug Jargalرا منتشر کرد و با انتشار این کتاب به جمع ادبا راه یافت. در سال 1821 با انتشار کتاب« نوتردام دوپاری» ، که بعد از بینوایان بزرگترین اثر اوست، شهرتی فراگیر یافت. چاپ سومین مجموعه شعر هوگو ، قصاید و تصانیف عاشقانه (1826) ، دورانی پر تنش و پر از خلاقیت بوجود آورد . در طی 17 سال آتی ، مقالات مختلف ، سه رمان پنج جلد کتاب شعر و نمایشنامه از هوگو منتشر گردید . با این حال شکست نمایشنامه منظوم او در سال 1843 میلادی و به دنبال آن مرگ دخترش " لئوپولدین " ، به بسیار مورد علاقه وی بود وقفه ای در خلاقیت شگفت آورش ایجاد کرد . در سال 1822 با « آدل فوشه» دوست دوران کودکی خود، ازدواج کرد. در سال 1827 « درام کرمول» را نوشت و مقدمه ای مفصل برای آن آورد که خود کتابی مستقل بوده و اهمیت آن به مراتب فراتر از خود درام است. این مقدمه را می توان «مرامنامه مکتب رومانتیسم» دانست و با همین مقدمه، رومانتیسم به عنوان مکتبی مستقل آغاز می شود و بدین گونه، هوگو مکتبی به نام « رومانتیسم» را بنیان می نهد.او معتقد بود که هر آنچه که در طبیعت است، به هنر تعلق دارد و در مقدمه کرمول نوشت:« ... بشر در طول حیات خود، پیوسته یک نوع تمدن و یک نوع جامعه نداشته است. بشریت مانند هر یک از واحدهای خود، یعنی انسانها، بزرگ شده، بالیده، به بلوغ رسیده و آن گاه به پیری پر عظمت خود رسیده است. پیش از دورانی که جامعه امروز آن راعهد عتیق می خواند، دوره ای بوده که «عهد افسانه» نام داشته و بهتر بود «عصر آغازین» خوانده شود. از آنجا که شعر، آینه اندیشه های آدمی است، پس شعر نیز این سه دوره عهد آغازین،عهد عتیق و عهد جدید را طی کرده است. اشعار غنایی، زاییده عهد آغازین است و خاستگاه اشعار حماسی،عهد عتیق و درام، پرورده عهد جدید است. نغمه و غنا ابدیت را ساز می کند. ماهیت غنا، طبیعی بودن، خصوصیت دومی (حماسه)، سادگی و صفت سومی (درام)، حقیقی بودن است. قهرمانان اشعار غنایی، اشخاص بزرگی چون آدم، قابیل و نوح بودند. قهرمانان حماسه ها، پهلوانان غول صفتی چون آشیل، هرکول، آژاکس، پرومته و آگاممنون بودند و قهرمانان درام جز انسانهای عادی نیستند، کسانی چون هاملت، مکبث، اتللو و... ». هوگوی جوان، عصری نو در تاریخ ادبیات جهان گشود؛ عصری که عنوان « رمانتیسم» به خود گرفت. از این زمان به بعد ، هوگو دوستداران بسیار یافت و از 1829 تا 1843 سال های بالندگی و کامیابی او بود و در این دوران، ده ها رمان و منظومه سرود. در سال 1845 از طرف شاه به مجلس اعیان دعوت شد. انتخاب وی اعتراضات فراوانی را برانگیخت و به مدت سه ماه، درگیری هایی آغاز شد که سرانجام ،به گوشه گیری هوگو انجامید و هوگو در انزوای تمام، شاهکار انسان دوستانه خود، « بینوایان» را به رشته تحریر درآورد. با وقوع انقلاب 1848 فترتی در قصه نویسی هوگو پیدا شد و بطور فعال وارد جریانات سیاسی گردید. در دسامبرهمان سال، از کاندیداتوری لویی ناپلئون برای پست ریاست جمهوری حمایت کرد و برای مدتی، حامی حزب محافظه کار و ریاست جمهوری بود، لیکن بالاخره از او دوری گزید و در نطق تاریخی 18 ژوئیه 1851 در بررسی قانون اساسی گفت : «چون زمانی ناپلئون کبیر داشته ایم، باید ناپلئون حقیر نیز داشته باشیم؟»بعد از کودتای 2 دسامبر 1851 به بروکسل گریخت و در تبعید دراز مدت خود ، آثار بزرگی را تدوین نمود. سرانجام، در سال 1870با سقوط ناپلئون سوم به میهن بازگشت. او به مدت چند سال، مظهر مخالفت با امپراتوری و طرافدار جمهوری بود. در سال 1871 به مجلس ملی راه یافت، ولی خیلی زود از نمایندگی مجلس کناره گرفت.در سال 1874 در کمال بی اعتنایی نسبت به نقد های تاریخی ناتورالیست ها، کتاب « نود و سه» را به رشته تحریر درآورد.در سن هفتاد و پنج سالگی، کتاب دلنشین«هنر پدر بزرگ بودن» را نوشت؛ اما باز هم به دنیای سیاست گرایش داشت و در سال 1876 به مجلس سنا راه یافت. در فوریه 1881 به مناسبت ورود به سن هشتاد سالگی، مراسم با شکوهی به افتخار وی بر پا گردید که کمتر کسی به زمان حیات خود، چنین افتخاری را کسب کرده است.ویکتور هوگو در ماه می سال 1885 بعد از یک دوره بیماری در گذشت؛ لیکن با بر جای گذاردن اشعار و داستان های شکوهمند، نامش برای همیشه جاوید ماند. ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادیخواهانه و سوسیالیستی و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علیرغم فشارهایی چون سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای بلند خود دست نکشید. او ابتدا به بروکسل و سپس به جزیرۀ جرزی و در نهایت به جزیرۀ گریزین که از جزایر دریایی مانش است، تبعید شد. در آنجا بود که به نوشتن دربارۀ نکوهش اعمال ظالمانهٔ حکومت فرانسه ادامه داد و درنتیجه مقالات مشهور او بر ضد ناپلئون سوم در فرانسه ممنوع شد. با این وجود این مقالات تاثیر زیادی از خود به جای گذاشت. هوگو در تبعید در زمینهٔ نویسندگی به تکامل و پختگی رسید و اولین اشعار حماسهٔ مصنوع خود را با نام افسانهٔ قرنها، کتاب بینوایان، کتاب جنجال برانگیز ناپلئون صغیر و بسیاری آثار دیگر را در این دوران نوشت؛ او در بارهٔ نگارش رمان بینوایان گفتهاست: «من این کتاب را برای همهٔ آزادیخواهان جهان نوشتهام» با وجود اینکه ناپلئون سوم در سال ۱۸۵۹ تمام تبعیدیهای سیاسی را عفو کرد اما هوگو از پذیرش این عفو سرباز زد زیرا پذیرش عفو بدین معنی بود که او دیگر نباید از دولت انتقاد کند. او پس از سرنگونی امپراطوری روم در سال ۱۸۷۰ به عنوان قهرمان ملی به پاریس بازگشت و عضو مجمع نمایندگان ملی و بعد به عنوان سناتور جمهوری سوم انتخاب شد.او علیه اعدام و بی عدالتی اجتماعی سخن راند و بعدها در مجمع قانونگذاری و مجمع وابسته به قانون اساسی انتخاب شد .وقتی ناپلئون در سال 1851 قدرت را به طور کامل در دست گرفت قانون اساسی ضد پارلمانی را جایگزین کرد . هوگو او را علنا خائن فرانسه نامید . عقاید جمهوری خواهانه هوگو باعث تبعدش شد . او ابتدا به بروکسل و سپس به جزیره جرزی و نهایتا به جزیره گریزین که از جزایر دریایی مانش است ، تبعید شد . در آنجا بود که به نوشتن درباره نکوهش اعمال ظالمانه حکومت فرانسه ادامه داد و مقالات مشهور او بر ضد ناپلئون سوم در فرانسه ممنوع شد . با این وجود این مقالات تاثیر زیادی از خود به جای گذاشتند . دیدگاههای مذهبی هوگو در طول زندگی اش به سرعت تغییر کرد . او در جوانی به عنوان مسیحی کاتولیک سوگند یاد کرد که مقامات و مسئولان کلیسا احترام بگذارد . اما به تدریج تبدیل به کاتولیکی شد که به وظایف دینی اش عمل نمی کند و بیش از پیش به بیان دیدگاههای ضد پاپ و ضدکشیشی پرداخت . در طی دوران تبعید به طور تفننی به احضار روح می پرداخت و در سالهای بعد خداشناسی بر پایه عقل را که مشابه آنچه که مورد حمایت "ولتر" نویسنده فرانسوی بود، پا بر جا کرد .در سال 1872 وقتی متصدی آمارگیری از هوگو پرسید که آیا کاتولیک است یا نه او پاسخ داد : "خیر، من آزاد اندیش هستم . "هوگو هیچگاه بیزاری خود را از کلیسای کاتولیک از دست نداد . این انزجار به دلیل بی تفاوتی کلیسا نسبت به وضعیت بد کاری زیر سلطه ظلم وجود حکومت پادشاهی و شاید هم به خاطر قرار گرفتن اثر هوگو ( بینوایان ) در لیست کتابهای ممنوعه پاپ بود . هنگام مرگ دو پسرش ، چارلز و فرانسوا ویکتور ، او اصرار داشت که آنها بدون صلیب عیسی یا کشیش به خاک سپرده شوند . او در وصیت نامه اش هم همین شرط را برای خاکسپاری خود گذاشت . هوگو با اینکه معتقد بود عقاید کاتولیک منسوخ و رو به زوال است اما هیچگاه مستقیما از عرف و سنت انتقاد نکرد . او همچنان به عنوان فردی که به وجود خدا معتقد است ، باقی ماند . او عمیقا به قدرت و ضرورت حمد وستایش ایمان داشت . عقل گرایی هوگو را در اشعارش از قبیل "تورکمادا" (1869، درباره تعصب مذهبی ) ، پاپ (1878 ، کتابی است ضد کشیشی ) ، دین و ادیان (1880، در مرود رد سودمندی کلیساها ) و غیره می توان مشاهده کرد . هوگو می گفت: ادیان به تدریج از بین می روند ، اما این خداست که باقی می ماند. او پیش بینی می کرد که مسیحیت بالاخره روزی از بین خواهد رفت اما مردم همچنان به خدا ، روح و تعهد معتقد خواهند ماند .وقتی هوگو در سال 1870 به پاریس بازگشت مردم از او به عنوان قهرمان ملی استقبال کردند . هو گو علیرغم محبوبیتش ، برای انتخاب دوباره در مجمع نمایندگان ملی در سال 1872 هیچ تلاشی نکرد . دو دهه آخر زندگی هوگو به خاطر بستری شدن دخترش در آسایشگاه روانی ، مرگ دو پسرش و نیز مرگ آدل (1868) بسیار ناراحت کننده بود . دختر دیگرش ،‌لئوپولدین ، در سال 1843 در یک حادثه قایق سواری غرق شد . هوگو با توجه به لطمات روحی و روانی که بر او وارد شده بود همچنان به نوشتن ادامه داد و در سیاست هم تا سال 1878، که سلامتی اش رو به زوال گذاشت ، فعال ماند . او در 30 ژانویه 1876 در انتخاب مجلس سنا ، که اخیرا تاسیس شده بود انتخاب شد دوره آخر فعالیت سیاسی او ، یک ناکامی به شمار می آید . در فوریه 1881 هوگو هفتاد و نهمین سالگرد تولدش را جشن گرفت . به پاس این حقیقت که هوگو وارد هشتادمین سال زندگی اش شده ، یکی از بزرگترین مراسم بزرگداشت برای این نویسنده که در قید حیات بود ، برگزار شد .مراسم جشن از روز بیست و پنجم فوریه با اهدای گلدان سور( نوعی چینی فرانسوی ) به هوگو آغاز شد . این نوع گلدان هدیه ای سنتی برای مقامات عالی رتبه بود که به ویکتور هوگو اهدا شد . روز 27 فوریه بزرگترین رژه در تاریخ فرانسه برگزار شد . رژه کننده ها شش ساعت راهپیمایی کردند تا از مقابل هوگو که پشت پنجره اتاقش نشسته بود رد شوند . سربازان راهنما برای اشاره به ترانه کوزت در بینوایان گل های گندم به گردن خود آویخته بودند . ویکتور هوگو در 22 می 1885 در 83 سالگی از دنیا رفت . مرگ او باعث سوگی ملی شد و بیش از 2 میلیون نفر در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند . هوگو تنها به خاطر شخصیت والای ادبی در ادبیات فرانسه مورد تکریم قرار نگرفت بلکه به عنوان سیاستمداری که به تشکیل و نگهداری "جمهوری سوم " و دموکراسی در فرانسه کمک کرد از او قدردانی به عمل آمد . آدل فوشر دختری بود سبزه روی با موهای مشکی و ابروانی کمانی . او در 16 سالگی بانویی خوش سیما و جذاب بود . آدل فوشر اولین عشق ویکتور هوگو بود و ویکتور او را بسیار تحسین می کرد . دوران نامزدی آدل و ویکتور را می توان به عنوان تراژدی عاشقانه توصیف کرد .ویکتور و آدل همدیگر را از بچگی می شناختند . دو خانواده فوشر و هوگو با هم بسیار صمیمی بودند و بچه هایشان هم با هم بزرگ شدند . زندگی عاشقانه هوگو زمانی آغاز شد که نوجوانی بیش نبود . او عاشق آدل ، دختر همسایه شان شد . مادر ویکتور او را از این عشق منع کرد . او معتقد بود که پسرش باید با دختری از خانواده بهتر ازدواج کند . مخالفت خانواده های این دو دلداده در مورد ازدواجشان باعث بوجود آمدن شرایط تراژیکی شد . پدر آدل "پیرفوشر" در خفا از موفقیت روبه رشد ویکتور در ادبیات هیجان زده بود اما می ترسید که مادام هوگو ، آدل را خوب و مناسب نداند در نتیجه به آدل هشدار داد که ویکتور فردی مغرور ، دمدمی مزاج و تن پرور است . با این وجود آن دو پنهانی با هم نامه رد و بدل می کردند .ویکتور بدون شک معتقد بود که ارتباط آنها به ازدواج ختم خواهد شد و آنقدر به این مسئله مطمئن بود که زیر نامه اولش را گستاخانه ، با نام " همسر تو " امضا کرد . بعد از گذشت دوسال و ردو بدل شدن 200 نامه توسط دو دلداده ویکتور و آدل با هم ازدواج کردند و صاحب 5 فرزند شدند .هوگو ، آدل را از صمیم قلب و به شدت دوست داشت و شاید برای مدتی آدل مطمئن بود که ویکتور را همان قدر دوست دارد . در سالهای اول نامزدی شان وقتی مادر آدل بیرون از خانه بود ، آدل بی معطلی و به طور پنهانی از مسیری تاریک می گذشت و به ملاقات ویکتور که زیر درخت شاه بلوط منتظر او بود می رفت مانند کوزت که پنهانی به دیدن ماریوس می رفت .اما آن دو جوان تر از آن بودند که معنای واقعی عشق و آنچه از آن می خواهند درک کنند . عشق آنها ، عشقی بچگانه بود . آنها در مورد تعهدات و از خودگذشتگی در راه عشق فکر نکردند آنها کودکانی بودند که با "عشق" بازی می کردند .ویکتور و آدل در 26 آوریل 1819 درست زمانی که ویکتور 19 سال و آدل 16 سال داشت ، آشکارا به یکدیگر ابراز علاقه کردند .آدل معتقد بود که هیچ چیز جز دخترکی فقیر با افراد طبقه بورژوا (طبقه متوسط ) نیست و عقیده او در این باره کم و بیش درست بود . با وجود ظاهر نسبتا خوبی که داشت اما چیز زیادی در مورد شخصیت او قابل ذکر نیست . او در مورد پوشش خود نه سلیقه داشت و نه زیرکی به خرج می داد و همیشه با لباسهای غیر رسمی ، از مد افتاده ظاهر می شد . آدل فردی سر به هوا و کم هوش بود و این امر باعث شد که وی از لحاظ فرهنگی عقب بماند . او به نبوغ آشکار و دستاوردهای همسرش فقط به خاطر ارزشهای مالی ارج می نهاد . او علاقه چندانی به شعر و شاعری نداشت . هر چند که بعد ها دو تن از بزرگترین شاعران فرانسه به وی علاقمند شدند . آدل جوان و ساده لوح بود. او فکر می کرد که ویکتور از او بتی ساخته و شاید حق با او بود . او ازصمیم قلب عاشق آدل بود و به او اطمینان می داد که این روح و روان ماست که به هم علاقه دارند نه جسم ما . او هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار می ماند و می نویسد و بعد از 10 سال ( در حقیقت ازدواج آنها ده سال طول کشید ) مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که تعجب آور نبود بالاخره روز عهدشکنی فرا رسید و او به همسرش ویکتور هوگو خیانت کرد .مسیو چارلز سنت بوو با هوگو کار می کرد و هوگو او را دوست خود می دانست . هوگو به سنت بوو جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و تفحص بپردازد . در این مدت سنت بوو به زندگی مادام هوگو رخنه کرد . سنت بوو آدل را پنهانی در کلیسا ملاقات می کرد . اما ماهیت ارتباط آنها خسته کننده بود و به نظر می رسید مهم ترین بخش این قرار ، فریب دادن هوگو بود .رنج و عذاب اخلاقی هوگو در مورد این خیانت ، بسیار عظیم بود . درد او غیر توضیح بود . او همان طور که در ناامیدی دست و پا می زد نوشت : من به این عقیده رسیده ام که امکان دارد کسی که مالک تمام عشق من است ، دیگر به من علاقه نداشته باشد و به من اهمیت ندهد مدت زیادی است که من دیگر شاد نیستم این اتفاق او را به شدت جریحه دار کرد . هر کس بعد از مطالعه درد روحی او، به این فکر می افتد که آیا او قادر به فراموش کردن بود ؟ و از اینکه توانست آرامش خود را دوباره بدست آورد ، متعجب می شود. کلاف زندگی هوگو با آدل ، آرام آرام و مقابل چشمانش باز شد و تکه تکه از هم گسیخت و این شاعرو نویسنده ناچار شد که شادی را کنار ژولیت و ردوئت جستجو کند . ویکتور هوگو ، وطن پرست و نویسنده بزرگ فرانسوی دو پسر و دو دختر داشت . دختر بزرگ او ، لئوپولدین هوگو ، در سال 1824 به دنیا آمد و در 19 سالگی به همراه شوهر وفادارش و بچه ای که هنوز به دنیا نیامده بود در حادثه قایق سواری در رودخانه سن غرق شد . دختر کوچک او ، آدل هوگو ، به بیماری روانی مبتلا شد . بسیاری از مردم از نوشته های ویکتور هوگو ، رمان نویس قرن نوزدهم ،‌لذت می برند اما معدود کسانی هستند که داستان تراژدی دخترش آدل هوگو را بدانند . آدل هوگو در دورانی که با پدر مشهور خود در جزیره گرنزی در تبعید به سر می برد ، عاشق یکی از افسران ارتش نیروی دریایی بریتانیا به نام ستوان آلبرت پینسون شد . اما عشقی که هیچگاه به سرانجام نرسید . آدل هوگو خاطرات عشق محکوم به شکست خود را طی عمر طولانی خویش بصورت رمز در دفترچه های خاطرات خود نوشت که اخیرا رمزگشایی شده اند . ستوان پینسون و آدل هوگو بسیار به هم علاقه مند بودند اما پدر آدل ، ویکتور هوگو ، مخالف این رابطه بود زیرا پینسون مردی عیاش بی آبرو و قمار باز بود و مبلغ زیادی را بواسطه قمار مقروض بود و برای اینکه طلبکارانش نتوانند او را به زندان بیاندازند به ناچار وارد ارتش شد . او در نامه های عاشقانه اش به آدل قول داده بود که با او ازدواج کند . ستوان پینسون برای انجام ماموریتی به هالیفاکس منتقل شد . آدل نیز در سال 1863 به دنبال او از خانه فرار کرده و به هالیفاکس در کانادا رفت . مخالفت پدر با رابطه آن دو موجب فرار آدل از خانه شد . او در هالیفاکس به دنبال محل سکونت پینسون می گشت تا بتواند با او تماس بگیرد . آدل در هالیفاکس هویت خویش را پنهان نمود و پانسیونی را ازیک زن آمریکایی به نام " ساندرز" اجاره کرد . وقتی آدل ، ستوان پینسون را ملاقات کرد و عشق جاودانی خود را به او نشان داد ، از جانب وی طرد شد . پینسون علاقه آدل را به خودش درک می کرد اما متاسف بود ... دیگر بین آنها رابطه ای وجود نداشت . او از آدل خواست به خانه و نزد خانواده اش بازگردد اما آدل این کار را نکرد . زمانی که پدر آدل راضی به ازدواج آنها شد .مرد جوان دیگر علاقه ای به او نداشت . آدل در ذهنش از پذیرش این حقیقت سرباز زد وسعی کرد او را به ازدواج با خود ترغیب کند . او هنوز هم وسواس گونه پینسون را تعقیب می کرد . و کارهای او را مخفیانه زیر نظر می گرفت . به طوری که وقتی متوجه نامزدی پینسون با یکی از دخترهای هالیفاکس شد ، نزد پدر آن دختر رفت و ادعا کرد که نامزد پینسون است و از او بچه ای در راه دارد . او حتی به خانواده اش هم نامه نوشت و به دروغ گفت که با پینسون ازدواج کرده است . آدل کم کم وقتی متوجه شد عشقش به پینسون یکطرفه است دچار افسردگی و جنون شد . ستوان پینسون سپس به باربادوس یکی از جزایر دریای کارائیب منتقل شد و آدل هم در حالیکه بیماری روانی اش در حال شدت یافتن بود به دنبال او به باربادوس رفت و در کوچه و خیابان زندگی می کرد . در آخر زنی بومی به نام "مادام با" از او مراقبت کرده و به او کمک کرد که به خانه پدری اش بازگردد . آدل بقیه عمر خود را در پاریس به نوشتن خاطراتش گذراند و درسال 1915 در سن 85 سالگی، در حالیکه بیشتر از پدر و مادر ، خواهر و برادرهایش عمر کرده بود از دنیا رفت . فهرست آثار آثار آغاز نوجوانی۱. اینه دوکاسترو درامی به نثر در سه پرده که هوگو در پانزده سالگی نوشته‌است.۲. ترجمهٔ بخش‌هایی از انه اید شاهکار ویرژیل:هخامنشیپیرمرد گالزغار سیکلوپ‌هاکاکوس۳. درلیدی ترجمه‌ای از اشعار اوراس۴. سزار از از روبیکون می‌گذرد ترجمه‌ای از فارسال تصنیف لوکنشعرها۱. اغانی جدید۲. اغانی و قصاید۳. شرقی‌ها۴. برگ‌های خزان۵. نغمات شفق۶. صداهای درونی۷. پرتوها و سایه‌ها۸. کیفرها۹. سیر و سیاحت۱۰. افسانه قرون۱۱. غزلیات کوچه‌ها و بیشه‌ها۱۲. سال مخوف۱۳. فن پدربزرگی۱۴. پاپ۱۵. شفقت عالی۱۶. ادیان و دین۱۷. خر۱۸. ریاح چهارگانه روح۱۹. عاقبت شیطان۲۰. مکنونات چنگ۲۱. خدا۲۲. سال‌های شوم۲۳. دسته گل آخریننمایشنامه‌ها۱. کرامول۲. آمی روبسار۳. ارنانی۴. ماریون دلورم۵. شاه تفریح می‌کند۶. لوکرس بورژیا۷. ماری تودور۸. آنژلو۹. اسمرالدا۱۰. روی بلاس۱۱. توامان۱۲. بورگراوها۱۳. تورکه مادا۱۴. تئاتر در هوای آزادرمان‌ها۱. بوگژارگال۲. هان دیسلند۳. آخرین روز یک محکوم۴. نتردام دو پاری یا گوژپشت نتردام۵. کلود گدا۶. بینوایان۷. کارگران دریا۸. مردی که می‌خندد۹. نود و سهو مجموعه‌ای از نامه‌ها، خاطرات، نقدها و مقالات ادبی و سیاسی ویکتور یه قطعه داره که خیلی زیبا ، پاکی و صمیمیت ایرانیها و در عین حال پست سیرتی بعضی از پادشاهانشان را نشان داده ، اینم بذارم و دیگه تموم .شاه ایرانشاه ایران، نگران و هراس آلود، سکونت داردزمستان در اصفهان، تابستان در تفلیسدر باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخبین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانشو همین باعث می شود که گاه برای تخیل بیرون روداو یک بامداد، در دشت، یک چوپان دیدچوپان پیری که پسرش را همراه داشت : پسر زیبای جواناز او پرسید : اسمت چیست پیرمرد؟پیرمرد که در میان بزغاله هایش می رفت و می خواند، آوازش را قطع کرد و گفت:اسمم کرم استخانه ام پای یک تخته سنگ معلق زیر یک بام است که از نی ساخته امو آنجا با پسرم زندگی می کنم که دوستم می دارد و به همین دلیل است که آواز می خوانمهمانطور که سابقاً حافظ می خواند و حالا سعدی می خواندو همانطور که زنجره در ساعت ظهر جیرجیر می کنددر آن هنگام، جوانک با چهره حجب آلود و دلنشیندست پدر نغمه سرایش را بوسید و او باز به خواندن پرداختهمانطور که حالا سعدی می خواند، همانطور که سابقاً حافظ می خواندشاه گفت:آیا این دوستت دارد؟ با آنکه پسرت است؟....
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
تیر
آرزوهای من برای تو   اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،از جمله دوستان بد و ناپایدار،برخی نادوست، و برخی دوستدارکه دست کم یکی در میانشانبی تردید مورد اعتمادت باشد.و چون زندگی بدین گونه است،برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشینه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سختوقتی دیگر چیزی باقی نمانده استهمین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.همچنین، برایت آرزومندم صبور باشینه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنندچون این کارِ ساده ای است،بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنندو با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.و امیدوام اگر جوان که هستیخیلی به تعجیل، رسیده نشویو اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزیو اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشویچرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را داردو لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.امیدوارم سگی را نوازش کنیبه پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنیوقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.چرا که به این طریقاحساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانیهرچند خُرد بوده باشدو با روئیدنش همراه شویتا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشیزیرا در عمل به آن نیازمندیو برای اینکه سالی یک بارپولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشیو اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشیکه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمانباز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شددیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!ویکتور هوگو     پ.ن۱: سلام دوستای گل خودممممممم  وای خدا دلم چقدر واستون تنگ شده بود... حتی وقت نداشتم برم کافی نت دوستون دارم خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی زیاد امشب و فردا شب حتما حتما به همتون سر می زنم       تشکر نوشت صمیمانه: مرسی کیانا جونم... نمی دونم چطوری لطفاتو جبران کنم   ادامه مطلب نوشت!!! : ادامه مطلب درباره ی  "لنگستون هیوز" ه.... شاعر پست قبلی پیشنهاد می کنم بخونید...     لنگستن هیوز لنگستون هیوز نامی‌ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی‌ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ی سیاهپوستان نیویورک) بر اثر بیماری سرطان به  خاطره پیوست....   در شرح حال خود نوشته است: « تا دوازده سال‌گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی‌نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی ِ آن برای گذران ِ زنده‌گی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتی‌ها شدم. چندی در یکی از باشگاه‌های شبانه‌ی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد».   نوزده ساله بود که نخستین شعرش در مجله‌ی بحران به چاپ رسید. شعری کوتاه به نام سیاه از رودخانه‌ها سخن می‌گوید و متاءثر از شیوه‌ی کارل ــ شاعر بزرگ سفیدپوست هموطنش ــ که در آنCarl Sandburgسندبرگ با لحنی سخت عاطفی به بیان احساس گذشته‌ی دیرینه‌سال ِ سیاهان پرداخته است.  زمینه‌ی اصلی ِ آثار هیوز دانستگی ِ نژادی است و اشعار و نوشته‌هایش بیش‌تر از هارلم، مناطق جنوب، تبعیضات نژادی، احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سیاهان سخن می‌گوید;   اما اصیل‌ترین کوشش وی از میان بردن تعمیم‌های نادرست و برداشت‌های قالبی ِ مربوط به سیاهان بود که نخست از سفیدپوستان نشاءت می‌گرفت و آنگاه بر زبان سیاه‌پوستان جاری می‌شد   . یکی از مهم‌ترین شگردهای شعری ِ هیوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسیقی «آمریکایی ــ آفریقایی» است. در بسیاری از اشعارش آهنگ جاز ملایم، جاز تند، جاز ناب و بوگی ووگی احساس می‌شود.    در بعض آن‌ها نیز چند شگرد را درهم آمیخته آوازهای خیابانی و جاز و پاره‌یی از مکالمات روزمره‌ی مردم را یکجا به کار گرفته است. از نه سالگی که نخستین بار جاز ملایم را شنید ــ به ایجاد پیوند میان شعر و موسیقی علاقه‌مند شد.    نخستین دفتر شعرش ــ جاز ملایم خسته که به سال ۱۹۲۵ نشر یافت ــ سرشار از این کوشش است.   مایه‌ی اصلی این اشعار ترکیبی است نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمی و هیجان، زهر خند و اشک. وی   در این اشعار کوشیده است با کلمات همان حالاتی را بیان کند که خواننده‌گان جاز ِ ملایم با نوای   موسیقی، ایما و اشاره، و حرکات صورت بیان می‌کنند; اما جاز ناب، به دلیل آهنگین‌تر بودن و داشتن   امکانات موسیقایی ِ گسترده‌تر برایش جاذبه‌یی بیش از جاز ملایم داشت. زنده‌گی ِ ادبی ِ هیوز سخت   بارور بود. نخست به شعر روی آورد و پس از آن به نوشتن داستان و قصه و نمایشنامه پرداخت. مقالات   ادبی و اجتماعی ِ بسیار نوشت. متن‌هایی برای اُپرا و نمایش‌های برادوی و بازی‌های رادیویی و تلویزیونی   تهیه کرد و چندین کتاب برای کودکان نگاشت. دستمایه‌ی تمامی ِ این آثار تجزیه و تحلیل و بیان و تشریح   حالات و جنبه‌های گوناگون زند‌گی ِ سیاهان است; و در پروردن این دستمایه از پیش پا افتاده‌ترین نیش     و کنایه‌های توده تا تغزل ناب را به کار گرفته. یک جا: فرزند تواَم من، ای سفیدپوست!   و در شعری دیگر: گریه‌ی جانم را نمی‌شنوی چرا که دهانم به خنده گشوده است.  انتقاد شدید او از برداشت‌های قالبی ِ سفیدپوستان از وضع و حالات سیاهان در یکی از اشعار مشهورش به نام موضوع انشاء درس انگلیسی «ب» با درخشش بیشتری منعکس است. در این شعر، دانشجوی سیاهی که استاد سفیدش از او خواسته است چیزهایی درباره‌ی خودش بنویسد به تفاوت میان واقعیت زنده‌گانی ِ سیاهان و برداشت ذهنی ِ نادرست ِ استاد می‌اندیشد و همان را بر کاغذ می‌آورد.  یا به عنوان نمونه‌یی دیگر در ترانه‌ی صابخونه به طرح ماهیت زنده‌گی ِ سیاهان در محلات فقیرنشین شهرهای بزرگ و رفتاری که با آنان می‌شود می‌پردازد. شعر اخیر چند سال پیش در شهر بُستُن جنجالی به راه انداخت زیرا دستگاه آموزشی ِ شهر یکی از برجسته‌ترین دبیران ــ جاناتان کوزول۲ ــ را به جرم این که در یکی از دبیرستان‌های محله‌ی سیاهان این شعر را جزء مطالب درسی ِ دانش‌آموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد!! لنگستن هیوز سراسر زنده‌گی ِ پربارش را وقف خدمت به سیاهان و بیان زیر و بم زنده‌گی ِ آنان کرد، پیوسته به تربیت و شناساندن شاعران و نویسنده‌گان جامعه‌ی سیاهپوستان کوشید، از برجسته‌ترین و صاحب نفوذترین رهبران فرهنگ سیاهان در آمریکا به شمار آمد، در رنسانس هارلم نقش اساسی را ایفا کرد و به حق ملک‌الشعرای هارلم خوانده شد هرچند بسیارند کسانی که او را ملک‌الشعرای سیاهان می‌شناسند.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
تیر
من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی‌شمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می‌آراید. من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن همگان راه گرامی ِ آزادی را می‌شناسند حسد جان را نمی‌گزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌کند. من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن سیاه یا سفید ــ از هر نژادی که هستی ــ از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می‌برد. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر می‌افکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی‌آورد. چنین است دنیای رویای من!                                      لنگستون هیوز
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
خرداد
سلام دوستای گلم... واقعا شرمنده که نشد به کامنتا جواب بدم...همه شو خوندم حتما در اولین فرصت اینکارو می کنم..... حتی نمی خواستم فعلا آپ کنم وبلاگو...ولی به دلیل یه کامنت بود که مجبور شدم این کارو بکنم... چون تو قسمت جواب جا نمی شد....   خواهشا نظرتونو بگین...مخالف یا موافق بامن....برام مهمه بدونم شماها چی فکر می کنین؟؟ توسط بی نام و نشون مرگ واژه غریبیه ، تا حالا خیلیا در موردش حرف زدن ، اکثر مردم بش فکر کردن ولی هیچ کس مفهوم اونو نمیدونه ، کسی اطلاع دقیقی ازش نداره ، مکانیزمش نامفهومه و همین دامن زده به سیل مشتاقانی که به زیباترین طرق اونو به تصویر کشیدن ، شاید غمگین ، شاید اندوهناک ولی با عظمت . ولی نگاه کن ببین چند نفر به همین شدت زندگیو صدا زدن !!!   منظورم من خود مرگ به صورت فیزیکی نبود منظورم این بود که اینطور زندگی کردن همسوی مرگه... توسط بی نام و نشون این طور زندگی کردن همسوی مرگه ... یعنی تو خودت مخالف این قضیه هستی . آره رد پای مرگ تک تک هجاهای زندگیمان را ذره ذره می سازد ! و تو داری اینو گوشزد می کنی به تمام انسان های خواب زده شاید همچون خودت ... وقتی ققنوس بمیرد ... چه پدر کشتگی ای با تو داشت ... اگر به قول خودت حرفت اینه ، پس ققنوسی که نماد تمامی حرف های تو هس چرا ... هزاران سال به مردم درس استقامت ، امید ، شکست ناپذیری ، تحمل سختی ، چه و چه داد و تو به این راحتی ... وقتی ققنوس بمیرد ... آره این طور زندگی کردن همسوی مرگه ، اما کی داره اونو با مرگ همسو می کنه ، ببخشید ولی هر چی این جا خوندم بوی مرگ می داد ... مرگ حقیقتی غیر انکاره ، اما همه زندگی نیست . اصلا مرگ ساخته شد که بیشتر به فکر زندگی باشیم ، که زندگی و هدر ندیم ، که با درک اینکه هر لحظه امکان مردن هست ، بیشترین استفاده و لذت را از زندگی ببریم ، پس همش به خاطر زندگیه ... زن د گی ... چند بخشه ... هر بخشیش دنیایی از زیبایی داره که ما هیچی ازش نمی دونیم ، چشمامونو بروی همه زیبایی ها بستیم و برای خودمون زیبایی های دروغینی درست کردیم و دل خوش به اونها هستیم ... اصلا دل خوش هستیم که هستیم ، به تو چه ربطی داره ، شرمنده که دخالت کردم ، یه دقیقه نمی تونم جلو دهنمو بگیرم ، خوش باشید . سلام عزیزم.... رک حرف می زنم چون رک گفتی! عزیز چشاتو واکن ببین داری تو چه جنگلی زندگی می کنی....همینه دیگه که چشامونو بستیم هرکی یه دونه می زنه تو سرمون سرمونو می ارم پایینتر..همین که می گی خوش باش شاد بنویس وقتی یه عده می میرن و مرگشون حتی تکذیب میشه....وقتی سر چهار راه یارو توی ماشین 3 رقمی میلیونیش نشسته و یه بچه ی 5/6 ساله واسه فروختن گل رز یا نرگس بهش التماس می کنه..وقتی هم وطنای  من توی شهرای بزرگ..زیر همین پلهای تهران هر شب دارن می میرن...وقتی یه پسر 18 ساله توی بالا شهر با مزدا 3 یا بنزش نصفه شبا میره تفریح....یه خورده اونور تر یه پسر دقیقا همسن اون کاسه ی چه کنم دستش گرفته که نون خواهر برادرا شو چی جوری در بیاره...و خیلی چیزای دیگه....خیلی بیشتر از اینا... آره زیبایی هست..شقایق هست ! زندگی باید کرد!!! ولی فقط واسه منه؟؟ واسه توئه؟؟؟نه گلم مال همس.... مال همه!مال همون دختر 5 ساله ای که امروز گل می فروشه و همسن من که شد خودشو...اون از زندگی ای که تو بخش می کنی چی می فهمه؟؟ اصلا پدر داره؟ مادر داره؟؟ یا مثل هزاران کودک بی سرپرست دیگه عضو بدبخت یه بانده؟؟؟ گفتی ققنوس..آره گلم! ققنوسم بود دیگه به آتش زدن نیاز نداشت! توی این جهنم می مرد...آخر معرفی وبمو خوندی؟؟؟اما چگونه از بستر آتش با تولدی نو بر می خیزد؟شاید برای قلبش...!قلبی که بی سبب پس از هزاران سال...هنوز خسته از تپیدن نیست....اما ...وقتی قلب هم خسته شود...وقتی ققنوس...! کدوم قلب؟؟ قلبی واسه من مونده؟؟واسه تو مونده که می گی همه ی اینا به تو چه؟؟؟ چشتو وا کن عزیز من! ما از حیوونا هم بدتر شدیم...کم مونده همدیگه رو بخوریم که حیوونا به والله معرفتشون بیشتره و به هم نوع خودشون کمک می کنن... آره به من مربوطه..به تو مربوطه...که اگه همه مثل تو نگفته بودن به ما چه...به این روز نمی یفتادیم...   خوشحالی؟؟؟ راضی هستی؟؟می خوای بری با زیبایی های بی خودی که ساختی تو تابـــــــــــوت زندگی کنی؟؟؟برو عزیز دل برو....برو زن د گی تو بخش کن...برو خوش باش   حرف حق زهره ماره...اگه بخوری داغونت می کنه..نخوری هم تا ابد راحت و سر خوش می مونی تو خیال برات آرزوی موفقیت دارم!!!  سحر جان عزیزم ...ببخشید اولین باری که اومدی اینجا ندیدم کامنتتو و خودت رفتی دنبال جوابش و پیداش کردی... شرمنده واقعا شنبه و یکشنبه اصلا نت نیومدم دوستای گلم ...مرسی همراهمین هنوز...می دونم خیلی وقته بهتون سر نزدم...حتما تو این هفته پیش همه میام مرسی از نگاهتون   بعدا نوشت: دوست گلم *یاس وحشی* یه کار جالب کرده..اونم یه سری پستهای صوتی هست که کنار قلم خیلی خوبش می ذاره واسه دوستای وبلاگی و صمیمی تر شدن و... چهارمین پست صوتی هم افتتاح شد! کلیک کنید!  پست صوتی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
خرداد
خوب که گوش کنی میشنوی صدای پای مرگ را در التهاب خاموش کردن ذهنت! در خواهش قلبت به هنگام له شدن! در هنگامی که آسوده سر چشمانت را برای خواب می بندی و فکر می کنی با خودت.. (وای من چقدر خوشبختم) آسوده می خوابی و خواب رویا هایت را میبینی بی خبر از رویای پرپر شده ی همزاد راههای نزدیک  بی خبر از نزدیکی  هبوط تمام ستاره ها به زمین! گوش کن.... به جای صدای آرزوهایت...به جای بغض پرالتهاب پس زده ات گوش کن به صدای خاموشی که افول تو را فریاد می زند! نکند نمیشنوی؟؟ نفس های مرگ...نفس های لعنت فرشتگان سخت به تو نزدیکند! به تو! به من! به مایی که قدم زدن به روی اجساد زندگی  رابرای زنده ماندن انتخاب کرده ایم! نه تو بدبختی! من بدبختم! بدبختیم که خیال خوشبختی داریم و شب ها آسوده چشمانمان را می بندیم... بی توجه به کسی که روزی در تاکسی و اتوبوس هم مسیرمان بود بی توجه به انسان خو گرفته با مرگ! سالهاست خوابیده ایم... نخوابیده ایم نه! خود را به خواب زده ایم... این زندگی بوی مرگ می دهد... بشنو! نگاه کن رد پای مرگ تک تک هجاهای زندگیمان را ذره ذره می سازد!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
خرداد
پنجره‌ی مهتابی را بسته‌امچرا که نمی‌خواهم زاری‌ها را بشنوم.با این همه، از پس دیوارهای خاکسترهیچ به جز زاری نمی‌توان شنید.فرشته‌گانی که آواز بخوانند انگشت شمارندسگانی که بلایند انگشت شمارندهزار ساز در کف من می‌گنجد.اما زاری سگی سترگ استاما زاری فرشته‌یی سترگ استزاری سازی سترگ است.زاری باد را به سر نیزه زخم می‌زندو به جز زاری هیچ نمی‌توان شنید. فدریکو گارسیا لورکا   پ.ن:ناصر حجازی هم رفت و باز ملت مرده پرست ما تازه یادش افتاد که باید گاهی از کسانی که روزی قهرمانشان می نامیدند و امروز فراموششان کرده اند یادی بکنند! انگار عادت کرده ایم ما که بگوییم... "خوب بود! خدایش بیامرزد"!   انگار عادت کرده ایم که زنده هایمان را در قفس کنیم و برای مرده هایمان بال فرشته بکشیم....فیلم بسازیم...یادبود بگیریم!   فایده ای  نداردبه خدا.... جسم که در خاک بود...تعلق که از من و تو رفت...دیگر چه سود؟  حجازی ها در خانه و روی تخت بیمارستان ها هم درد جسم می کشند و هم زخم فراموشی!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
ارديبهشت
دلگیـــــرم از نگاه سرزنـش بار تو! قرار هم نفس بودن ما معامله نبـــــــود! دو سویه نبود! من بودم پس تو باش ...کم نبودم پس زیاد باش...! نــــبـــــود! قانون نداشت! ایمان بود به خطی از اولین سیاه نوشته های مردمـــــک چشمانمان که در هم عشق می نوشتند! می بینی که!؟ سال هاست که دیگر با تب واژه های بیمارت، قلبم را معتاد گرمای حضورت نمی کنی! اما هنـــــــوز هم من، چترم را در خانه ی خاطرات جا می گذارم و با یادقدم های بی وجو تو به زیـــــــر باران می روم! هنوز هم نفسم با یاد نفس های داغ و لرزان تو به روی صورتم می رود می آید! سـرزنـــــش نکن حـــس غریـــــــب مرا!! من پیمانی بی دریغ داشتم با تویـــی که تو نبودی   بعدا نوشت تبریکی! :   توصیفت نمی کنم بهترین روی زمین! من کجا و توصیف مهر تو! سالها باید به نامت باشند... اما امروز...روزت مبارک! (تقدیم به همه ی مادر ها... و همه ی بانو هایی که پر از احساسات و بزرگواری های مادرانه اند)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
ارديبهشت
گاهی باید رفت... گاهی مجبوریم برویم! گاهی رفتن بهانه است برای بازگشت... اما همیشه رفتن دلیلی است برای دلتنگی... و من دلتنگتان خواهم بود... عاشقانه دوستتان دارم.... همه ی آنهایی که ماهی یک بار می آیند...آنهایی که وقتی مدتی نبودم باز هم بودند... آنهایی که اصلا وب را نمی خوانند! آنهایی که فقط پی نوشت ها را می خوانند و آنهایی که همیشه مرا خواندند و راهنماییم کردند.....   این خداحافظی ای یک ماهه است! البته گاهی سر خواهم زد ولی خیلی پراکنده..وقت به روز کردن هم نیست.... وعده دیدار ما! ۱ خرداد ماه!   دوستتان دارم خیلی زیاد.   مثل همیشه می گویم...تا بعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
ارديبهشت
سلام دوستای همیشگی و مهربون خودم... خوبین؟؟  تازگیا دلم خیلی خیلی گرفته... از خیلی چیزا..از خیلی آدما! معنی زندگی واسشون شده پول!  مهربانی را در نگاه انسانها که جست و جو که میکنم... تازگی ها سخت پیدا می شود... راستی چرا لبخند این روزها اینقدر گران شده؟؟ گران...و شاید ترسناک برای خیلی ها! لبخند که میزنی طوری نگاهت می کنند.... انگار که از جهان دیگری آمده باشی! فارغ از درد...فارغ از همه چیز و همه کس...! خدایا تو حالمان  را دریاب! به راستی این قصه ی هر سال دریغ از پارسال تا کی ادامه دارد؟!  راستی چرا اینقدر همه اخم میکنن؟؟؟؟ اینم بگم که دیگه مدرسه رفتن من تموم شد! تا آخرین امتحانای دوران دبیرستانم هم چیزی نمونده... از یه طرف خیلی خوشحالم..ورود به یه مقطع جدید...تجربه کردن حس های جدید... از طرفی هم نمی دونم ، چند سال دیگه،  مثل بزرگترا میز و نیمکت ها رو که می بینم آه می کشم یا نه؟؟ البته فکر نکنم دلم برای دبیرستانم  تنگ بشه! بحث های عذاب آور با دبیر ها...زنگ های تفریح پر از مرور درس ها...کتاب های تست عجیب و غریب...استرس... نصیحت شنیدن های بی خودی ... و ریاضی و ریاضی و ریاضی!   برای دوستان شاید... دوران دبیرستان به ناچار خیلی از دوستان رو از هم جدا میکنه...! من دوران دبستانم رو خیلی دوست داشتم...با همه ی سادگی ها..خوشی ها...نقاشی های روی دیوار کلاس...جدول حروف الفبا...اسمای خوب ها و بدها رو تخته سیاه...دفتر های مشق... جعبه ی مداد رنگی ..مداد قرمز و سیاه و تراش و پاک کن...رفتن پای تخته برای خوندن کتاب فارسی... سوال و جوابای شفاهی... ! گاهی هوس می کنم کتاب بخوانیم پسر خاله ی هفت ساله ام رو بردارم و بارها از متنهاش بنویسم... اما انگار این کتاب حال و هوای کتاب فارسی خودمون رو نداره!! و یا شاید من حال و هوای کودکی خودم را... راست میگه سید علی صالحی "بهشت همان دوران کودکیست" نمی دونم چرا از هر چیزی شروع می کنم  به کودکی می رسم؟؟؟؟ در آغاز... متولد می شوی بی هیچ...! بی هیچ حس.. هیچ مشغله.. هیچ... می خواهی برسی از هیچ به همه! ولی در پایان دلت برای همان هیچ ساده، سخت  تنگ میشود! پ.ن۱:همیشه همچین متنایی مینوشتم تو دفترم واسه دل خودم... و فقط شعرشو می ذاشتم...نمی دونم چرا این دفعه دلم خواست همه شو بذارم رو وب...دوست داشتین فقط ۲تا شعرا رو با رنگ سبز بخونین... پ.ن۲:یه تصمیم  که از پارسال تو سرمه رو دارم عملی میکنم!  با نصیحت های عجیب و غریبی که میشنوم...ولی نمی خوام قبولشون کنم...! دارم رشته مو تغییر میدم...از جبر و هندسه و ریاضی...انتگرال های بی خودی... حد و مشتق و... به دنیای پاک و عاشقانه ی هنر...نمی خوام بشنوم حرف اونایی که شاید به تمسخر و شاید از دلسوزی هنر مند صدام میکنن... نمی خوام گوش کنم جمله ی هنر واسه آدم نون و آب نمیشه رو!!! نمی خوام بشنوم حرف اونایی رو که می گن:"محدثه یه سال خودتو عقب ننداز!"  من یک سال عقب میمونم تا یک دنیا از علاقه هام عقب نمونم!!! پ.ن۳:خدایا گاهی وقتا خیلی  تند می رم...دستمو ول نکنی!! پ.ن۴: عاشق این شعرم ! اگه کل پستو نخوندین اینو از دست ندین!: به آرامی آغاز به مردن می‌کنیاگر سفر نکنی،اگر کتابی نخوانی،اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،اگر از خودت قدردانی نکنی.به آرامی آغاز به مردن می‌کنیزمانی که خودباوری را در خودت بکشی،وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.به آرامی آغاز به مردن می‌کنیاگر برده عادات خود شوی،اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...اگر روزمرّگی را تغییر ندهیاگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنیاگر از شور و حرارت،از احساسات سرکش،و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارندو ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،دوری کنی . . .،تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنیاگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنیاگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنیاگر ورای رویاها نروی،اگر به خودت اجازه ندهیکه حداقل یک بار در تمام زندگیتورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .-امروز زندگی را آغاز کن!امروز مخاطره کن!امروز کاری کن!نگذار که به آرامی بمیری!شادی را فراموش نکن پابلو نرودا ترجمه‏ ی احمد شاملو   پ.ن۵: وبلاگ گروهی طنین بی صدایی های مرا تو بشنو از این به بعد به طور منظم، دوشنبه ها و پنجشنبه ها  به روز می شود... پ.ن۶:خیلی خیلی طولانی شد...خیلی خیلی ببخشید دیگه!!  ممنون از نگاهتون .دوستتون دارم...خیلی زیاد.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
فروردين
از میان تاریکی و مه می نویسم زیر ابرهای پر از بغض باران... پشت چهره ی واژه هایی زاده ی لحظه های گس دلتنگی... هنوز هم گاهی در پس کوچه های بی کرانه ی رویاهای کودکی ام پرسه میزنم... رویا های بی دریغِ فارغ از همه چیز! ونگاه می کنم به رد پاهایی که انگار هر لحظه محو تر می شوند!   نمی دانم! شاید شاید به خواندن شعر تلخ زندگی ام عادت کرده ام... پ.ن:ببخشید که آپ کردنم دیر شد...یه کمی همه چیزم بی نظم شده! پست های بعدی منظم خواهند بود..طبق معمول پنجشنبه ها... ممنون از نگاهتون
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
فروردين
لعنت به همه ی این بغض های بی سبب... اشک های بی صدا لعنت به همه ی ایده های دست نخورده ی خاکستری...! لعنت به تکرار بی هدف این حرف های نوشته و نانوشته...! خسته شدم دیگر! خسته از این همه فکر مبهم! منٍ لعنتی انگار دایره وار دارم رنگ بی رنگی هایم را تکرار می کنم...! پ.ن1:قلب که از قلم فاصله بگیرد...مرگ نویسنده نزدیک می شود...! پ.ن2: می خوام یه چیزی رو کاملا رک و بدون تعارف بهم بگین... احساس میکنم نمودار شعرام مثل نمودار سینوسی شده... افت و خیز داره... تکرار max , min .... از این حالت متنفرم.. واقعا اینطوری شده ...؟ پ.ن3: با شعری از علی صالحی وب گروهیمون رو به روز کردم... همچنین کیانا جون نقد تولیدی بودن برنامه های عیدو گذاشته.... دوست داشتین سر بزنین...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
فروردين
باران... نرم و مهربان می بارد آوایش را عیدی می دهد به رقص پرستوهای تاز ه از سفر رسیده...! عٍطر عشق خاک باران خورده، بهارم را پر می کند...! تکواژهای باران نوای پچ پچ قاصدک ها را از دور برایم می آورند... و خبر از جوانه های تازه متولد شده در بستر درخت... ذهنم با اینکه خسته است اما.... بوی شکوفه های خیس و تازه ی سیب را می دهد در انتظار میوه شدن....! دستان خسته ام بی اختیار بالا می روند با لمس اولین قطره از روح باران، چشمانم هم باران می شوند... و شکوه شروع فصلی نو تمام وجودم را در آغوش می گیرد. پ.ن1: در ایام تعطیلات، کامپیوتر منم تعطیل شد! الانم تو کافی نتم! می دونم دیره...ولی سال نو رو بهتون تبریک میگ... امیدوارم امسال اتفاقات برای همه رنگ بهتری بگیره... پ.ن2: واقعا وقت ندارم امروز بیام وباتون...ببخشیدم. فردا حتما به همه ی شما دوستای گل سر میزنم. پ.ن3: وب گروهیمون رو به روز کردم... دوست داشتین سر بزنین...خوشحال میشم. راستی انتقاد و پیشنهاد و ... یادتون نره... دوستون دارم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
اسفند
صحبت گل سرخ از باران و صحبت باران از گل سرخ است، اما هی باد می‌آید، آمدن، وزیدن، و افعال ساده‌ئی دیگر. با این همه، وقتی که وزیدنِ باد ... هی بی‌جهت است، یعنی چه!؟ هی علامتِ حیرت! هی علامت پرسش؟ گل سرخ، پیاده‌ئی مغموم است گوشه‌ی یک پارک قدیمی شاید خواب دامنه‌ئی دور از دست را می‌بیند. پس چرا پی ستاره در پیاله‌ی آب می‌گردی گلم!؟ یک امشب نخواب و بر بام باد برآ، سینه‌ریز ستارگانِ باکره را به نرخ یک آواز ساده خواهی خرید. فکر می‌کنی من بی‌جهت به این زبانِ هفت ساله رسیده‌ام!؟ نه به جان نسیما، نه! بخاطر همه‌ی آن خوابهامان در نیمه‌راهِ بیم و باور است که چانه می‌زنم باد که بیاید، باران که بیاید تو باید به عمد از میان آوازهای کودکان بگذری چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن خیس و خسته به خانه بیا نمی‌خواهی شاعر باشی، باران باش! همین برای هفت‌پشتِ روئیدنِ گل کافی است، چه سرخ، چه سبز و چه غنچه! سید علی صالحی. پ.ن1:پست های  قبلی حذف شدند..با همه ی کامنتها...همه ی حس ها... به توصیه ی یک دوست خوب... پ.ن2: وب گروهیمون رو آپ کردم...خوشحال میشم سر بزنین. پ.ن3:سال خوبی رو واستون آرزو میکنم... امیدوارم عید خوش و بدون غمی داشته باشین. سر سفره ی هفت سین فراموشم نکنین .... دوستتون دارم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
اسفند
قدم قدم... در کوچه های تاریک زمان میرفتم تا عید...! در راه دخترکی را دیدم شاخه های خیس سنبل به دست زیر پتک سنگین نگاه من و تو شاخه، شاخه ، غم تازه می فروخت... آن سو تر... قفسی دیدم پر ماهی قرمز! و صدایی کودکانه که میگفت: بخر! شاید غمشان اندکی شادی، مهمان دل ما بکند! باز هم آن سو تر... زن تنها سمنو داشت...! با صدایی تلخ میگفت: "شیرین است" در حوالی ٍ همان کوچه ی تنگ کودکی داد میزد: "سال کهنه نو شده...تقویم سالٍ نو دارم..." در دلم گفتم: "روزگار کهنه...، کی نو می شوی؟" پی حتما برین نوشت: دوستای گلم به تازگی ، جزو نویسنده های وبلاگ (طنین بی صدایی های مرا تو بشنو) شدم... خیلی خوشحال میشم به اونجا هم سر بزنین. منتظر کامنتهاتون هستما...! حتما بیاین ... فضای کاملا متفاوتی خواهد بود...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
اسفند
گاهی هوای دلم چه بی دلیل سرد میشود...! شادی را که تقسیم میکردند؛ من کجای این گرد و غبارها در جست و جوی خویش ایستاده بودم؟ شیشه ی چشمانم را هنوز هم بخار گرفته.... هرچه بیشتر باران میبارد اما... انگار همه چیز تیره تر میشود...! پ.ن1:این روزا که میرین خرید نوروزی، چقدر حواستون به بچه های کوچیکیه که فال و گل سنبل و شعر و ماهی قرمز و... میفروشن؟؟ اصلا بین کفش و لباس و ... اونا رو می بینین  یا گم میشن؟ پ.ن2: این نوشته ی قشنگ  "اشکان صادقی" رو بخونین. (اولش به اشتباه نوشته بودم که شعر متعلق به آقای نادریه... چون سردبیر و نویسنده ی برنامه ایشون هستن  و شعرایی که آقای صادقی برنامه رو باهاشون شروع میکنه هم  از آقای نادری بود...ولی این شعر که هفته ی پیش خونده شد از خود آقای صادقیه...) هنوز هم دلم می خواهد آن کودکی را که سرد و تنها کنار پارکینگ پاساژ پردیس نزدیک تجریش نشسته است را کمک کنم چقدر پول باید تا آنجا دیگر نیاید اگر حافظ میدانست کودکان ما اینطور امرار معاش میکنند آنقدر شعر نمی سرود کاش بجای همه ی این ماه کشیدن ها و شاخه شانه کشیدنها و هدفمندتر شدن همه چیز این بچه های مانده عید را دریابیم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
اسفند
نمی دانم!! معنی این حال مبهم خودم را هیچ نمی دانم انگار کسی زخم های تازه ی قلبم را با آب و نمکٍ تردید می شوید... شاید شوری حرفهایم هم از همین باشد... یا سوزش گاه و بی گاهٍ بغضٍ خاموش تک تک واژه های این شعرٍ بی مخاطبم... نمیدانم... معنی تکرار روز به روز این همه فعلهای کال نامبارک را نمی دانم...!!!  آخر مشکل از کجاست؟؟ چرا من در هیچ کجای این روزگار خودخواه مه گرفته ... راهی به جز کوچه های تاریک و نم ناک بی پایان نمی یابم... پ.ن1: اون دسته از دوستای گلم که از شعرهای علی صالحی خوششون اومده بود، میتونن برن توی دسته ی دوم لینکهام "س ع ص" اونجا آثار و زندگی نامه و ... رو میتونن ببینن. پ.ن2:دوستای گلم محتاجم به دعای همه تون... خیلی... پ.ن3:  از این به بعد این وبلاگ شبهای جمعه به روز میشه... یعنی ساعات آخر روز پنجشنبه...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
بهمن
خاموش نمان... آواز محزون مرثیه ات تا همیشه و همیشه در سوگ رویاهای مرده ی ما خواهد خواند... ذهن خسته ی من در هجوم گذر ثانیه ها در میان تازیانه های خاموشی آتش کودکی ها عقیم مانده است... بدون صدای حزن انگیز مرثیه ات... چیزی درون وجودم افکار معلق مرا می جود... نه... خاموش نمان... من سراسر وجودم را گوش کرده ام تا صدای صادق مرثیه خوانی هایت را از دور دست ها در ازدحام موهوم این شب تاریک در میان همهمه ی پرواز شب پره ها و خفاش ها با تمام وجودم حس کنم... نه ... خاموش نمان روزی در سایه ی آهنگ غمناکٍ مرثیه خوانی ات زمانی برای پرواز چلچله ها خواهد رسید... روزی که به قول شاملو "من آن روز را انتظار میکشم حتی روزی که دیگر, نباشم..." خاموش نمان تمام وجود من و ما در خواهش و انتظار ٍ شنیدن همیشگیٍ صدایٍ آشنای این مرثیه است... مرثیه ای نه فقط برای یک رویا... مرثیه ای برای رویا های همه ی ما... رویاهایی که در تابوت زمان... به اجبار به خاک سپردیم... ....................... پ.ن1:این پست خواهش  من و مطمئنا همه ی دوستای رادیویی منه .... امیدوارم آقای صادقی هیچوقت وبلاگش رو تعطیل نکنه.... پ.ن2: نظر خواهی  این پست فعال نیست...لطفا توی پست قبلی کامنت بذارین...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
بهمن
به چه می‌خندی پسته‌ی پاییزی؟ به زودی آن خبر سهمگین به باغ بی‌آفتاب این ناحیه خواهد رسید. خیلی وقت است که نطفه‌ی نی را به زهدانِ بیشه کُشته‌اند. باورت اگر نمی‌شود نگاه کن دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت رو به مزارِ ماه می‌گریزند. اینجا ماندنِ ما بی‌فایده است، من فانوس را برمی‌دارم تو هم کبریت را فراموش نکن! سید علی صالحی پ.ن1: اصلا نوشتنم نمیاد... ولی این شعر به نظرم فوق العاده است... دوست دارم نظرتونو راجع بهش بدونم... شاید گاهی اوقات بازم شعرهای علی صالحی رو گذاشتم... پ.ن2: از این به بعد این وبلاگ هفته ای یکبار به روز میشه... هفته ای یکبار هم میام پیشتون توی خونه های وبلاگی شما... دلم واستون تنگ میشه... خیلی... ولی چه کنم... واقعا وقتش نیست... کامنتهاتون رو میخونم... اما جواباش میمونه هفته ای یکبار.... امیدوارم منو ببخشید. پ.ن3: گریه بر هر درد بی درمان دواست!!! حالم خیلی بهتره... از همه ی شما به خاطر هم دردی های صمیمانه تون ممنونم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن
رها شده ام... با قفل سکوتی که زمان بر لبم زده است... فارغ از وجود خودم... تنها و چه سخت است تحمل ظلمت تنهایی وقتی اشکهایم هم مرا تنها گذاشته اند... پ.ن1: از همه ی شما دوستای گلم ممنونم ، بخاطر همدردی تون توی پست قبلی...پست قبلی رو حذف نمیکنم... فقط واسه یادگاری پ.ن2: چرا ما آدما نمیتونیم بقیه رو درک کنیم؟ مگه همه مثل همن؟ مگه همه باید یه جور واکنش داشته باشن؟مگه احساس همه مثل همه؟؟؟ امروز توی مراسم سوم پدربزرگم، یکی،  یه جوری که بشنوم به بغل دستیش گفت: نوه اش رو نگاه کن... عین خیالش نیست!!! انگار اومده مهمونی، نه مجلس ختم... کاش یه کم بیشتر فکر میکردیم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
بهمن
انسان ها به چی دل خوش ان؟ این همه اطمینان از کجا میاد؟ این همه بی تفاوتی از کجاست؟؟؟ خیلی وقت بود که توی یک مراسم تدفین شرکت نکرده بودم... نمیدونم از کجا شروع کنم... عصر روز شنبه بود و پدربزرگم سالم و سرحال ، بدون هیچ درد خاصی، با سفارش دکتر وفقط واسه ی اطمینان از سلامتش به بیمارستانی رفت برای نوار قلب... و در کمال حیرت ، همانجا بستری شد. پدرم اون شب کنارش بود... و نزدیکای صبح... صبح یکشنبه بود که به کامنت ها جواب میدادم و بعد اون تلفن کذایی و حیرت و احساس غیر قابل وصف من... و مراسم تدفین... وقتی پیکر کسی که دوستش داشتم رو با جیغ و داد و گریه و سلام و صلوات توی خاک میذاشتن... و من اصلا گریه نمیکردم... نمیدونم چه حالی بود.... کنار قبر ایستاده بودم و خیره نگاه میکردم... دلم میخواست اشک بریزم... میخواستم حرف بزنم... اما نمیشد... انگار حضور نداشتم... انگار یه فیلم رو با دور کند نگاه میکردم... وقتی عمه هام در آغوشم میگرفتند و زار زار گریه میکردند... من حتی یک کلمه هم نمیتونستم بهشون بگم... نمیتونستم دستشون رو که توی دستم بود فشار بدم... یا حتی سرم رو تکون بدم... وقتی اشکِ توی چشم مردهایی رو میدیدم که تا به حال شاهد بغضشون هم نبودم.... باز هم چشمهام خیس نمیشد... وقتی دختر عموم بین هق هق گریه هاش...باهام حرف میزد، عملا هیچ چیز نمیفهمیدم... غیر از تکرار اسم خودم... حتی الان هم یادم نمیاد کی دستم رو گرفت و منو سوار ماشینمون کرد... یک خلسه ی درونی بزرگ.... و تنها پناه من همین صفحه ی وب شد... با اینکه فکر میکردم یه مدت نتونم بنویسم... خدایا... ممنونم که قدرت نوشتن رو از من نگرفتی... با این که صدام در نمیاد که گریه کنم... پ.ن1: ممنونم از همدردی شما دوستای گلم توی این مدت که نبودم... پ.ن2: واقعا معذرت میخوام که با نوشتن اینا ناراحتتون کردم... یه جور درد دل بود.... معلوم نیست.... اصلا شاید حذفش کنم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
بهمن
ذهنش پر از ازدحام افکاری غریب بود... شعله های سیه فام آتشی مهیب از درون روح تکه تکه اش زبانه می کشید... جلوه ای پوشالی چون خیمه ای ضخیم وجود خرد شده اش را به سختی احاطه کرده  بود... و لبخندی کاغذی روی  صورتک فریبنده اش جا خوش کرده بود... در دل بارانی از ظلمت و مرگ زندگی خودخواهانه اش را روی صفحه ی روزگار حاشیه نویسی می کرد... و من... در میان تاریکی ها... به لبخندی سفید روی صورتک دل بسته بودم... پ.ن: وسط جواب دادن به کامنت ها بودم که بابام از بیمارستان تماس گرفت و خبر فوت پدربزرگمو داد... درست نمیدونم الان چی دارم مینویسم و چه حالیم... فقط اگه دیدین چندتا از کامنتها رو جواب ندادم و یا با اینکه گفتم حتما سر میزنم نیومدم... دلیلش اینه... یه مدتی نمیتونم بیام دوستای خوبم... ببخشید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
بهمن
"برای قلبم که روزی مرد..." نه... به خاک نمیسپارمت... گرچه مرده ای... پیکر لطیف و بی جانت را به آغوشم میفشارم... و برایت ترانه می خوانم... و تکه تکه های جسم خونینت را با انگشتانم نوازش میکنم گرچه مرده ای... خون بهای مرگت را نمیخواهم... دستهای تمام عابران کوچه های سرزمینم خونیست... اصلا مگر میشود بهای مرگت را شمرد؟ هنوز هم صدای خرد شدنت در گوشم میپیچد... اما نه... من تو را به خاک نمیسپارمت... هنوز گاهی وقتی به توخیره میشوم؛ صدای خیال انگیز تپش هایت را میشنوم... با اینکه میدانم خاطره است... تکه های تو، تکه ای از وجود من است... نه... میدانم که مرده ای... اما من هرگز تو را به خاک نمیسپارمت...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
بهمن
ستاره ها مرده بودند... شمعی روی مزارشان روشن بود... و پسر بچه ای روی پشت بام خانه... با تلسکوپ اسباب بازیش، برایشان فاتحه میخواند... پ.ن:از این به بعد کامنت ها تاییدی نیستن...اما مثل همیشه، هر وقت بیام به همه ی کامنتها جواب میدم...واسه این که همه مطمئن باشین که من هیچ کامنتی رو حذف نمیکنم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
بهمن
پس کجایی تو؟؟ تازگی ها دلم چه سخت بهانه ات را می گیرد... زیر باران دلتنگی هایم... وقتی بغض های شکسته ام خیس می شوند... انگار همه چیز فراتر از ادراک است... و آنوقت است که باران فکر حضورت را می شوید... انگار سقوط میکنم در گودالی از خاطراتی که هزاران بار ورق خورده اند... و فرو میروم... و غرق میشوم... انگار نفس نمی کشم... و مرگ مرا محکم در آغوشش میگیرد... و طعم تلخش را زیر زبانم میچشم... اما او هم به سرعت آمدنش میرود... درست مثل تو او هم رهایم میکند و گم میشود... او هم مرا همراه خود نمیکند... تازگی ها چه سخت تنها شده ام... پس کجایی تو؟؟؟ دوستای گلم ، اگه وقت داشتین، حتما یه سری به پیوندهای روزانه وبلاگم بزنین...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
بهمن
سلام دوستای خوبم. میخوام یه داستان واقعی واستون تعریف کنم... امیدوارم حوصله داشته باشین و بخونیدش... ...... بعدا نوشت: اینجا داره برف خیلی قشنگی میاد... قصه ای که میخوام تعریف کنم؛ قصه ی یه دختره، که آدم شادی نبود... دلش میخواست غمگین بنویسه. ولی خیلی ها میخواستن بهش امید بدن و نصیحتش کنن.... خیلی ها هم میخواستن روانشناسیش کنن و بهش راه حل پیشنهاد بدن... یه روز صبح که دختر قصه از خواب بیدار شد؛ تصمیم گرفت که با لبخند و شادی به همه چیز نگاه کنه... پس مثل هر روز صبح به طرف مدرسه راه افتاد. توی راه مدرسه... دور سطل زباله ی سر کوچه شون، پر بود از کیسه های زباله ... در سطل هم شکسته بود و توی سطل تا نصف هم پر نشده بود...! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... وقتی توی پیاده رو راه میرفت؛ 4 نفر سوار یک موتور، از داخل پیاده رو از کنارش رد شدن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... ووقتی میخواست از خیابون رد بشه، 2تا ماشین با هم تصادف کرده بودن.. راننده ها پیاده شده بودن و در حال دعوا به هم فحش میدادن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... توی سوپر مارکت، یه آدامس 500 تومنی رو 850 تومن خرید... اما با شادی و امید لبخند زد و از مغازه بیرون اومد... توی کوچه ی مدرسه شون ، یه زن دید که پسر بچه ی مریضی 3-4 ساله را بغل کرده بود و گدایی میکرد... دختر قصه پولی بهش داد... بعد با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... به در مدرسه رسید... کنار مدرسه روی یک تابلوی زرد، با خط قرمز نوشته بود: "لطفا هنگام ورود به مدرسه حجاب اسلامی خود را رعایت کنید... از ورود دانش آموزان بدحجاب جلوگیری میشود" دختر ، مقنعه ش رو پایین کشید ... بعد با شادی و امید لبخند زد و وارد شد... توی کلاس... دبیر معارف درباره ی برابری حقوق زن و مرد میگفت... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و گوش کرد... زنگ تفریح، یکی از بچه ها درباره ی 4 تا از BF هاش ! صحبت میکرد و اینکه اگه یه روزی بفهمن که همه شونو دوست داره چی میشه...!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد ... معاون مدرسه از دختر قصه خواست که یه حدیث از امام حسین روی مقوا بنویسه... دختر قصه نوشت: "اگر دین ندارید، پس آزاده باشید" معاون قبول نکرد و گفت :" نه... این خوب نیست... این سیاسیه...!!!" دختر قصه با تعجب گفت: مگه حرف امام رو هم سانسور میکنن؟؟؟ تازه این سیاسی نیست، اجتماعیه... مگه نمیگین اسلام دین چند بعدیه؟؟ معاون بی توجه یک مقوای دیگه به دختر داد... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و از دفتر بیرون رفت... زنگ دوم دبیر نیومده بود... به جاش مشاور تحصیلی مدرسه اومد کلاس.... دختر قصه ازش یه سوال درباره ی کنکور پرسید... مشاور کمی فکر کرد و گفت، هنوز اطلاعات درستی در این زمینه وجود نداره... تو درستو بخون دانشگاه قبول میشی!!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد... در راه خانه... زیر پل عابر پیاده، یک ماشینی با یک عابر تصادف کرد و رفت... مردم دور مجروح جمع شده بودن و پشت سر راننده نفرین میکردن!! دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... توی پیاده رو چند تا پسر جوون جلوی یک مغازه نشسته بودن و سیگار میکشیدن... و به هرکی رد میشد یه چیزی میگفتن... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و رد شد... توی پارکینگ خونه، دختر قصه یکی از همسایه ها رو دید... مرد 29-30ساله ای که راننده ی تاکسی بود ... و البته مهندس شیمی... او با تاکسی کار میکرد و همسرش که لیسانس فیزیک داشت، توی خونه کلاس خصوصی گذاشته بود... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد توی خونه رفت... دختر قصه تلویزیون رو روشن کرد... اخبار پخش میشد... کانال رو عوض کرد... یک فیلم پخش میشد که قبلا زیرنویسش رو دیده بود... یه کم که نگاه کرد متوجه شد ناگهان حدود نیم ساعت از فیلم حذف شده... هرچی فکر کرد چیز بدی رو توی اون نیم ساعت به یاد نیاورد... و در دوبله ی فیلم هم صدایی که نقش پدربزرگ رو ایفا میکرد؛ از صدای نوه اش که نقش اصلی رو داشت، حداقل 20 سال جوان تر بود... دوباره کانال رو عوض کرد... برنامه ی آشپزی پخش میشد... شخصی داشت طرز تهیه ی رولت گوشت رو یاد میداد... دختر قصه تلویزیون را خاموش کرد و با شادی و امید لبخند زد! به اتاقش رفت تا چیزی بنویسه... خواست شاد بنویسه... خواست امیدوارانه بنویسه... اون میخواست...اما حیف ... اون نمیتونست دروغ بنویسه... نمیخواست با جماعت بی خیال اطرافش یکی بشه... دختر قصه ی ما از شماها خواهش میکنه که دیگه نظرخصوصی ای راجع به عوض کردن دیدش به زندگی دریافت نکنه... از همه ی شماهایی که تا حالا منو درک کردین ممنونم. و از همه ی شماهایی که تا حالا انتقاد کردین هم خیلی ممنونم... همه تون رو دوست دارم و قطعا انتقاداتتون رو میپذیرم... اما نه انتقادی رو که دلیل منطقی پشتش نباشه و اساس نوشته ها و طرز تفکر و احساس من رو زیز سوال ببره. مرسی دوستای گلم... فعلا بدرود.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
بهمن
آه... مرا رها کن... میهمان دیرینه ی لحظه های بی قراری من... چگونه نمیشکنی وقتی فریاد دلم در گوشت میپیچد... حتی تپش های قلبم هم قادر به شکست دادنت نیستند... آه... میهمان ناخوانده ی لحظه های بی قرای من... دیریست در انتظار رفتنت اشک همزاد لحظه هایم شده است... اما اشکهایم هم بی صدا میریزند... مقتدر چون سایه ای شوم سنگین و بی روح زندگی ام را در آغوش گرفته ای لبخندت دلم را می لرزاند... میدانم اما روزی تو را خواهم شکست... شاید حتی با صدای شکستن شیشه ی عمرم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
بهمن
دست نگه دار... شاید هنوز نمرده باشم... خاموش مانده ام در سوگ آوازی محزون زیر پای افکار تلخ عابران له شده ام... اما شاید هنوز نمرده باشم... دستان سرد و کبودم شاید گرمای دستی را بخواهند... طعم تلخی بر زبانم است و سوزش داغ حرفهایی بر تپش های قلبم... اما... شاید هنوز نمرده باشم... زود است... زود است که سنگ سردی را پناهگاه وجود غمناکم کنی... سنگی که هرگز اشکی بر آن نخواهد چکید... زود است که تنهایی ابدی مرا با تاریکی تابوتی هم آغوش کنی... دست نگهدار... با اینکه افکاری درون پوسیده ام را میجوند... احساسم هنوز زنده است... احساسم میگوید... شاید... فقط شاید شاید هنوز نمرده باشم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
پیکرش سرخ... نگاهش سبز... میدیدم که چگونه در خون خود غرق میشد... صدایش بی فروغ... لبهایش بسته... با چشمانی محتاج یاری... دستانی محتاج دعا... زانو زده بود و در مقابلم میگریست... اشک و خون زیر قدم های من له میشد... و من... ناتوان... ناتوان از کشیدن آه... ناتوان از ریختن اشک... ناتوان از فریاد... ناتوان تر از خود او... در مقابلش ایستاده بودم چون ستونی سنگی... و فقط می نگریستم مرگ زجر آور آرزویم را پ.ن: دوستای گلم ، ببخشید اگه پست هام غم انگیزه... من این مدلی بیشتر دوست دارم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
بهمن
سلام! زاده ی دیار گمشدگان... میشناسیم؟ مرا به یاد می آوری؟ می دانم... خوب میدانم که خاستگاه تو فراموشیست... اما دل خوش این بودم که شاید... شاید...خاطره ام را به یاد آوری... روزهایی که سوار بر اسب سر کش عشق می تاختیم... به یاد می آوری؟ غرورم را... خنده های سبزم را... شادی های بی دریغم را... قلبم را؟؟ میدانم... خوب میدانم که فراموش کرده ای... دیگر خاطره هایت هم رفته رفته وجود مرا ترک میگویند... اما من تنها نخواهم بود... هرگز... تنهایی را دارم... اشک را دارم... و دل تنگم را را ... پ.ن:دوستای خوبم از این به بعد من فقط از ساعت 11 شب به بعد هستم،  باشگاه و کلاس و مدرسه و ... اجازه نمیدن بعد از ظهر ها بیام... کامنت همه تون رو همون موقع ها جواب میدم، به وبلاگتون هم همون حدودا سر میزنم... آرزوی شادی دارم واسه ی همه تون...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
بهمن
چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند... گنگ تر از آنکه بفهمم... و رقیق تر از آنکه لمسش کنم. بی صداتر از آنکه بشنوم... و کمرنگ تر از آنکه ببینمش. چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند... چیزی که میدانم هست... اما نیست... چیزی که در هر تنفس صبح احساسش میکنم... و در هر تپش قلبم... چیزی که بی اختیار به سویش میروم... در یک خلسه ی درونی... بی صدا در قعر زمان... پشت سرنوشت شوم هر ثانیه... چیزی ورای حقیقت... میدانم...مرا به خود میخواند...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
بهمن
سلام دوستای خوبم... راستش یه اتفاقی امروز صبح واسه ی من افتاد که حیفم اومد واستون تعریف نکنم... سلام دوستای خوبم... راستش یه اتفاقی امروز صبح واسه ی من افتاد که حیفم اومد واستون تعریف نکنم... امروز با صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم، یکی از دوستام بود. بعد از سلام و احوال پرسی و ... شروع کرد به حرف زدن... شما که اخلاق بعضی از دخترا رو میدونین؟... امان از این تلفن!!! خلاصه 10 دقیقه ی اول باهم حرف میزدیم... اما از اون به بعد، من فقط میگفتم: "چه جالب!... واقعا؟... آره... خوب... و..." اما وقتی 45 دقیقه  گذشت، من دیگه تقریبا هیچی نمی فهمیدم! فقط هر وقت صحبتش رو قطع میکرد ؛ میگفتم: "خوب!!!" در همین احوال بود که صدای زنگ خونه اومد؛ به دوست گفتم:" چند لحظه گوشیو نگه دار ببینم کی پشت دره..." گوشی آیفون رو برداشتم -بله؟؟؟! -از اداره پست مزاحم میشم، منزل آقای ...؟ -بله بفرمایید!!! -میشه بیاین دم در؟ یه نامه واسشون اومده... -چند لحظه گوشیو نگه دارین... الان میام!!!! من اصلا متوجه اشتباهاتم نشده بودم!!! رفتم دم در نامه رو بگیرم که دیدم مامور پست داره از خنده بیهوش میشه!!! من:طوری شده؟ مامور:حالتون خویه خانوم؟ من: چطور؟ مامور: هیچی همینطوری!!! و خنده هاش بیشتر شد... من عصبانی نامه رو گرفتم و اومدم توی خونه... با خودم فکر کردم یعنی چی شده که ماموره داشت از خنده میمرد؟؟؟ همین که گوشی تلفن رو برداشتم یهویی یاد سوتی وحشتناک خودم افتادم!!! واقعا نمیدونم چطوری همچین حرفایی زدم و اصلا متوجه نشدم!!! از دوستم خداحافظی کردم و به خودم قول دادم هرگز بیشتر از 10 دقیقه با کسی تلفنی حرف نزنم... پ.ن1: زیاد نخندینا... پ.ن2: تعریف کردن این ماجرا برای عموم آزاد است، چون فکر میکنم فردا مامور اداره پست این سوژه رو به روزنامه های کثیرالانتشار بفرسته!!! پ.ن3: یه بار دیگه هم تیم ملی فوتبال ما باخت و حذف شد... چیز عجیبی نیست... هیچی نمیخوام بگم. فقط ایران0 کره جنوبی1
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
دی
بی صدا می رفت... تا اینکه صدای قدم های جاودانه اش  را در قابی زندانی کردند... هیچ کس نمی دانست پایانش کجاست... و هیچ کس نمیدانست به کجا میرود... بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد به آسانی همه چیز را می بلعد... خاطره ها را، آرزو ها را، رؤیاها را و تمامی قدم های عابران... همه میگویند: "باید آنرا تسخیر خود کنیم...!" غافل از اینکه او در عین خروش و تکاپو، به آرامی  در دستانشان می خرامد... گاهی اشک می ریزد... و گاهی می خندد... بعضی به او لقب "طلا" دادند... اما به آسانی دورش میریزند... بعضی هدفشان به چگ آوردنش است... غافل از اینکه تلفش میکنند... و او گاهی ناگهان از دست انسانی پر میکشد... و هنوز هم در حال رفتن است... و گذشتن... تنها رد پایی که شاید از خود بگذارد... شاید همین صدای پای آشناست... تیک...تاک... تکرار قصه ی انسانهایی، که بودند...هستند... و خواهند بود... .... تبریک نوشت: خیلی خوشحالم... ایران3 امارات 0. مثل این که امثال ما واقعا یه تیم ملی فوتبال داریم... به همتون تبریک میگم پ.ن: قالب وبلاگمو خیلی دوست داشتم اما چون تیره بود، خوندن مطالب سخت بود، دیگه اینکه سنگین بود و وبلاگ خیلی دیر باز میشد (طبق نظرات بعضی از دوستان) واسه همین یه قالب ساده و روشن گذاشتم... امیدوارم خوب باشه، از پیشنهادها و انتقادهاتون ممنونم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی
دوباره مثل هر صبح چشمامو باز میکنم... به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و چند تا sms جدید میبینم... مضمون همه ی اونا یه جملس... "تولدت مبارک"... گاهی چقدر زود میگذره... انگار همین دیروز بود که همچین sms هایی واسم اومده بود... مینویسم "مرسی" و send to all میکنم... دوباره دراز میکشم و به سقف اتاقم خیره می شم...  فکر میکنم که چند بار دیگه همچین sms هایی واسم میاد؟ گاهی چیزهای خیلی خواستنی، چقدر کسل کننده میشن... روزی رسیدن به سن 18 سالگی یکی از آرزو هام بود... با خودم فکر می کنم چند تا از آرزو هام هستن که بعد ازرسیدن بهشون بی تفاوت میشم؟ فکر میکنم شاید این یه شروع باشه... شاید خیلی ها باشن که بخوان به این سن برگردن... به هر حال یه جورایی خوشحالم. فردا میرم و واسه گواهی نامه رانندگی ثبت نام میکنم!!! اینم یکی از آرزوهای بچگیم بود... پ.ن امسال اولین سالیه که روز تولدم امتحان ندارم!!!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
دی
بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز ,زیر یک چتر  به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم... (این ماییم)   بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز زیر یک چتر به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم...(این ماییم) ساناز: آخه امروز باید تولد میگرفت؟ توی این بارون؟ من: غیبت نکن...! ساناز: خب بابا! منظورم اینه که چه بارووووووونیه! موش آب کشیده شدیم... من: آره ... بارون قشنگیه. ساناز: وای ...محدثه بیا این ور خیس شدی... به چی نگاه میکنی؟ من: میخوام عکس العمل مردم رو ببینم... چقدر قدر این بارون رو دارن وقتی واسش شب و روز دعا میکردن؟ ساناز:خیلی خب... فیلسوف نشو خواهشا...! من: باشه...پس کمتر حرف بزن! ساناز سرش را بی تفاوت تکان داد و قدم هاش رو کمی تندتر کرد... مردم انگار به جای راه رفتن میدویدند. کف خیابان یکدست به نظر میرسید و از یک لایه حدودا 2 سانتی آب پوشیده شده بود. با خودم فکر کردم که اگر خیابان اینقدر چاله چوله نداشت که داخلشون پر از آب بشه شاید اینجا هم مثل استرالیا سیل میومد! لبخندی زدم و سعی کردم مثل ساناز تند تر حرکت کنم... در همین لحظه بود که یک موتور سیکلت با سرعت از کنارمان رد شد! توی پیاده رو! البته مردم واکنش خاصی نشان ندادند... فقط بعضی سرشان را با تاسف تکان دادند و به راهشان ادامه دادند... پیرمردی فریاد زد: "آخه کی به اینا گواهی نامه داده؟" نگاهی به پیرمرد انداختم... تنها شخص معترض از یک رفتار نادرست که برای مردم عادی شده بود... تنها شخصی که به آرامی راه میرفت و به کسی تنه نمیزد... و یا شاید مجبور بود به آرامی راه برود...  همانطور که پیرمرد را با نگاه دنبال میکردم چشمم به زنی افتاد که گوشه پیاده رو نشسته بود... کاسه ای خالی جلویش بود و چادر سیاه خیس و رنگ رو رفته ای روی سرش بود... اگر پلک زدن های مداوم و نگاه سردر گمش رو نمیدیدم یقین پیدا میکردم که مرده... ناخودآگاه ایستادم و دست ساناز رو گرفتم تا بایستد... البته چیز عجیبی نبود... مردم زیادی در شهر گدایی میکنن... ساناز با حالتی حیرت زده پرسید: "چیه؟ چرا وایسادی؟ حالت خوب نیست؟..." من: اون زن رو ببین... ساناز: آه... دست بردار...خب که چی؟  من: هیچی... یه لحظه صبر کن... از کیفم پولی در آوردم که ساناز  جلومو گرفت: ساناز: وای محدثه تو رو خدا بس کن... اینا از من و تو پول دار ترن... شغلشونه... من: توی این بارون؟ ساناز: وظیفه ی من و تو نیست... چرا شهرداری اینا رو جمع نمیکنه؟ من: درسته... وظیفه ی من و تو نیست که تشخیص بدیم اینا پول دارن یا نیازمند... وقتی کمک میخواد من کمک میکنم... اگه پولی نداشته باشه این وظیفه ی ماست که بهش کمک کنیم... اگر هم به قول تو از ماها پولدارتر باشه... اونوقت خودش میدونه و خداش... ساناز سری تکان داد و گفت:" عقل نداری دختر... همین شمایین که  جیب امثال اینها رو پر میکنین..." بی توجه به حرفهای ساناز پول را در کاسه زن گذاشتم  که زن ناگهان دستم رو گرفت و با حالتی مات و مرموز گفت: "دخترم... چه افکار پریشانی داری! بذار فالتو ببینم!!!" دستمو به زور کشیدم و گفتم: " ممنونم خانوم... وقت ندارم" به سرعت با ساناز راه افتادیم. ساناز: " بهت چی گفتم محدثه جون ؟  دیدی راست میگفتم؟" من: " باشه... این بار حق با توبود... اما همه که مثل هم نیستن؟ هستن؟" ساناز در حالی که به ساعتش نگاه میکرد گفت: "دلت خوشه دیگه... وای ساعت داره ۶ میشه...ناسلامتی داریم میریم تولد... مطالعه ی جامعه رو بذار واسه یه وقت دیگه... " من: باشه... باشه... کمی جلوتر به ایستگاه تاکسی رسیدیم و رفتیم کنار خیابون تا سوار یک تاکسی بشیم... که ناگهان کسی از پشت دستمو کشید! با ترس و تعجب سرم رو برگردوندم ... زن فالگیر بلند شده بود و دنبال ما میومد!!! زن: " آخ دخترکم... دخترکم... چه طالعی داری... بذار کف دستتو ببینم!!! دستمو کشیدم و گفتم: " ببین خانوم... من دلم نمیخواد به کسی بی احترامی کنم... به فال اعتقادی ندارم... لطفا برو... زن: اعتقاد نداری؟... حتی اگه بگم اسمت چیه محدثه خانوم؟ حتی اگه بگم داری میری تولد دوستت؟... ساناز خنده ای کرد و گفت: برو... برو کمتر دروغ بگو... معلومه که اینا رو میدونی...هرکسی پشت سر ما راه می افتادو حرفامونو میشنید میفهمید... راهتو بکش برو تا به پلیس زنگ نزدم... من: درست میگه خانوم... دروغگویی هم حدی داره... من فکر کردم شما گدایی میکنی و اگرنه اصلا نزدیکت هم نمیشدم... کار شماها رو دروغ بنا شده... مطمئن باش که از من چیزی عایدت نمیشه...برو جای دیگه دنبال نونت باش... ناگهان زن شروع به جیغ و داد و فریاد کرد: یعنی میخوای حقمو ندی؟ اسمتو گفتم... فالتو دیدم ... میخوای پول منو ندی... به خدا از گلوت پایین نمیره!!!! آی مردم... بیاین ببینین یه الف بچه داره حق منو میخوره!!! آی مردم ۵۰۰۰ تومن بدهکارمه بهم نمیده!!! با داد و فریاد زن فالگیر عده ی زیادی دور ما جمع شدند... با تعجب به مردمی نگاه میکردم که تا چند لحظه پیش  آنقدر عجله داشتند که به همدیگر تنه میزدندو به جای راه رفتن میدویدند... اما حالا انگار که در یک روز آفتابی در حال تماشای یک فیلم باشند همانطور ایستاده بودند... در همین لحظه بود که موبایل ساناز زنگ خورد با حالتی عصبی به منو مردم نگاه میکرد... باورم نمیشد آنقدر شوکه شده باشه... تلفن رو از جیب پالتوش در آورد و گفت: "مریمه ... وای.... من چیکار باید بکنم؟" من: برو دورتر  وایسا و بهش بگو منتظر ماشین هستیم... بگو مشکلی پیش اومده که بعدا تعریف میکنیم.. صدای داد و فریاد های زن و همهمه ی جمعیت باعث میشد ساناز حرفهامو درست نشنوه اما به هر حال رفت و چند متر دورتر شروع به حرف  زدن با  موبایلش کرد... من که نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم فقط فکر کردم که اگه حداقل زن داد نزنه اوضاع بهتر میشه... بنابراین گفتم: " چه خبرته ؟ ببین... من پول زور به هیچکس نمیدم... اومدی میگی اسمت محدثه اس داری میری تولد ۵۰۰۰ تومن؟ یعنی چی؟ اصلا کی گفته که تو درست میگی؟ اسم من محدثه نیست... اصلا دارم نمیرم تولد... دارم میرم بیمارستان ملاقات کسی!! حالا حرفت چیه؟ فال اشتباهی هم مگه پولیه؟!! زن: دروغ نگو دختر... دروغ نگو دختر... من به کارم واردم!!! اسمتو از روی پیشونیت خوندم!!! سایه نحس  روی تو افتاده!!!  اگه بری تولد واست شر پیش میاد... اگه پول زحمت منو ندی بیچاره میشی .... من: شر؟ برم تولد شر واسم پیش میاد؟ شر تویی که فعلا واسه من پیش اومدی... این داد و فریاد ها واسه چیه؟ زن دوباره شروع به ناله و فریاد کرد که پولمو نمیده و حقمو خورده... دور ما کلی آدم جمع شده بود... احساس بدبختی و ناتوانی وحشتناکی میکردم... رو به اونایی که جمع شده بودند گفتم: "شماها کار و زندگی ندارین؟ دارین فیلم نگاه میکنین؟ فکر میکنین اینجا سینماست؟ توی این بارون وایسادین که چی گیرتون بیاد؟ سوژه خاله زنک بازی؟ اما انگار نه انگار... چند دقیقه گذشت و زن همچنان در حال دادو فریاد بود... یکی از افراد جمعیت با پلیس تماس گرفته بود و گزارش دعوا رو داده بود... چندتا سرباز اومدن و وقتی دیدن خبری از چاقو و... نیست بر ترسشون غلبه کردن و اومدن جلو... زن فالگیر رو سوار ماشین پلیس کردند به خاطر تکدی گری وفالگیری و ... یکی از سربازا گفت اگه شکایتی داری باید بیای پاسگاه... من گفتم: نه... شکایتی ندارم... سرباز: یعنی از اون زنه شکایت نداری؟ من: من از خیلی چیزای دیگه شکایت دارم... اما فکر نکنم کلانتری شما بتونه به اونها رسیدگی کنه... سرباز نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و شانه هاشو بالا انداخت و سوار ماشین شد... ساعتی بعد ما در جشن تولد دوستم بودیم و ساناز یه قصه ی جالبی که به نظرش مسبب اصلی اش من بودم  با مضمون : "از ماست که بر ماست" رو چندین بار برای بقیه تعریف کرد... پ.ن۱: این داستان همین پنجشنبه که گذشت اتفاق افتاد. پ.ن۲: اسم دوستان من مریم و ساناز نیست. این اسامی صرفا برای فهم بهتر ماجرا نوشته شدند و ارزش قانونی دیگری ندارند. هرگونه سوء استفاده... پ.ن۳: دوستای خوبم. از همه ی شما به خاطر حضور گرمتون و دعوت هایی که تو این چند روزه برای دیدن وبتون ازم کردین سپاسگزارم. از همه عذر میخوام. این چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
دی
آن روز که کفش های کودکی ام کوچک شدند دانستم که به سوی فراموشی افکارم میروم با خودم گفتم؟ چه برایم خواهد ماند؟ و چگونه زمانه را تاب خواهم آورد؟ وقتی وجودم تغییر کند؟ و دلم خواست اجازه تغییر ندهم به پاکی درونم... و هر ثانیه با گذر خود رنگ دشوارتری به تصمیمم میزد... وقتی مردم شهر دیگر برایم مهربان نبودند... قانون من این بود: "لبخند بزن" وقتی دروغ ها را میفهمیدم و دروغگوهای موفق را... قانون من این بود: "صادق باش" هرچه کردم اما نتوانستم خنده های کودکی ام را نگه دارم... با این که اشک های کودکی ام هرگز مرا ترک نکردند... و تکاپوی کودکی ام را تا اموز به زور نگه داشته ام... آری وقتی که حرف راست را باید از بچه شنید! پس من چرا بچگی نکنم در عین فهم؟! وقتی دریافته ام که همه چیز جهان اسباب بازی است...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی
روزی در انتظار بودن تو تمام آسمان را با نگاهم گشتم... وقتی همه سر به آسمان می بردند و میگفتند: شکرت! اما تو را نیافتم... تا اینکه روزی ناگهان در یافتم تو در آسمان نیستی... بلکه در سینه ی آنانی که دلی آسمانی دارند... پس بخواه!! بخواه که دلم آسمانی شود تا برای نوشتن هر لحظه ی زندگی ام فقط به قلبم بنگرم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
دی
بیا و مرا در آغوشت بگیر در آخرین لحظه که ترکم می کنی... میدانم... دیریست که فراموشت کرده ام... اما لحظه ای درنگ کن برای آخرین بار بیا و مرا در آغوشت بگیر در همان لحظه ای که بدون وداع میروی... میدانم... حرف هایم دیگر بی نور شده اند... اما لحظه ای بمان بیا و مرا در آغوشت بگیر در همان دم که می خواهی رهایم کنی... بگذار طعم پررنگ حضورت را لحظه ای دیگر حس کنم با آنکه تو را پیش از این پاس نداشته ام... میدانم... و افسوس که زودتر ندانستم... اما بیا... قبل از اینکه گل سرخ زندگی ام خشک شود... و قبل از اینکه وجودم را دگرگون کنی... بیا و لحظه ای مرا در آغوشت بگیر... همان وقتی که ترکم کنی... زندان جسمم را ترک خواهم کرد... قبل از اینکه فراموش شوم... ثانیه ای مرا در آغوش بدار... بگذار دمی دیگر نفس بکشم... بگذار در آغوشت فراموشت کنم... بگذار آسوده با جسمم وداع کنم... پس بیا بیا و مرا در آغوشت بگیر... پ.ن: سلام دوستای خوبم. کامپیوترم مشکل پیدا کرده و من الان توی یه کافی نت هستم. خوشم نمیاد از اینجا!!! تا کامپیوترم درست بشه نمیتونم آپ کنم. جدا توی کافی نت احساس بدی پیدا میکنم، نمیدونم چرا؟ چند روز دیگه که کامپیوترم درست شدحتما به همه ی شما سر میزنم و خبر آپ کردنمو بهتون میدم. لطفا نظرتونو بذارین، بعد از درست شدن کامپیوترم پاسخ خواهم داد. از همه ی شما ممنونم و به خاطر این تاخیر چند روزه معذرت میخوام.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
دی
در انتظار کلامی می کاومت... شبیه تمام لحظه های چشم انتظاری شبیه شکستنی ترین بغض های کودکی... وقتی سکوت مجال خندیدن نمیدهد به چشمانم احساس میکنم که قلبم می گریزد... از این حقیقت تلخ که دوستت دارد... پ.ن 2: سال نو میلادی مبارک پ.ن2:از همه ی شما دوستای گلم به خاطر حضور صمیمی و دلگرم کننده تون ممنونم. امروز که می خواستم برم امتحان بدم با خوندن کامنت هاتون واقعا خوشحال شدم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
دی
سلام دوستای خوبم می خواستم امروز یه شعر واستون بذارم که یه sms  از دوستم واسم اومد. چون جالب بود تصمیم گرفتم اون رو بذارم. امیدوارم مثل من براتون جالب باشه و تکراری هم نباشه: " پس از مدت ها باران میبارید و شیشه های کثیف پنجره ها و هوای دود گرفته شهر ها را میشست... دختر  پنج ساله ای با تعجب پنجره خانه شان را باز کرد ، سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت: "خدایا! گریه نکن،  بالاخره درست میشه...!!" ........ پ.ن : دوستان عزیز چون من یکشنبه امتحان دیفرانسیل دارم، شنبه نمی تونم نظرات رو تایید کنم یا به وبلاگ شما عزیزان سر بزنم.  1.اگر نظری دارین یا می خواین خبر آپ کردنتون رو بهم بدین حتما این کار و بکنین، روز یکشنبه بعد از امتحانم به همه ی شما دوستان خوبم جواب میدم. 2.واسم دعا کنین امروز هیچی نخوندم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
دی
صدای بارانی شدید، شهر را احاطه کرده بود و سکوت شب را پاره میکرد... دخترک در حالی که به دیوار تکیه داده بود دستهایش را مشت کرد... و انگار که فکر تازه ای به سرش زده باشد نگاهی به آسمان کرد  و با شک گفت: "قهری؟" اما به جز باران کسی پاسخ گوی او نبود... قطره ای اشک روی گونه اش لغزید... چند قدم جلو دوید، دوباره سرش را بالا گرفت و در حالی که باران اشک هایش را می شست گفت: "چرا؟ پس چرا امشب نیومدی؟ چرا باهام قهری؟" اما جوابی نشنید... سراپا خیس شده بود... دوباره به دیوار چسبید و سرش را به زیر انداخت، شال کهنه ی رنگ و رو رفته ای را دور خودش محکم کرد و دمپایی های کوچکش را به هم چسباند... صدای تیک تیک به هم خوردن دندانهایش در صدای مرثیه باران به گوش نمی رسید... دستهایش را در هم قلاب کرد و دوباره رو به آسمان گفت: "تو رو خدا... من که به جز تو هیچ دوستی ندارم... من فقط هر شب با تو حرف میزدم...  من که کار بدی نکردم... من که غیر از تو چیزی ندارم... خب تو واسه ی منی دیگه... مگه نه؟ خودم شنیدم که هرکسی توی آسمون یه دونه ستاره داره... حتی من...پس چرا امشب منو تنها گذاشتی؟" بخار نفس هایش در باران گم می شد و گرمی دستانش را از دست می داد... روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت... سرش را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا گریه کرد... باران همچنان مرثیه می خواند و صدای هق هق دخترک را در خودش مدفون می کرد. و دخترک پس از آن دیگر سر از زانوانش برنداشت... تا زمانیکه عده ای او را از زمین برداشتند... اما شب بعد... در آسمان بی ابر، دو ستاره ی کوچک زیر نور ماه می رقصیدند.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
دی
آه... چقدر نگاهم درد می کند... دیروز میان دریای غم چشمانم را شستم اما آنها هنوز هم خیس اند. ... دوباره صدای ناله ای نگاهم را می آزارد و نور سنگین چراغ خواب به دلم فشار می آورد و چشمانم را تلخ می کند... پلک هایم را روی هم می گذارم اما آنها یکدیگر را پس می زنند... و صدایی می شنوم که می گرید و چشمانم خیس تر می شوند و می چکند رو قلبم... و قلبم را سخت می شوید, خیسی چشمانی که نمی دانم چشمه اش کجاست؟ دکمه چراغ خواب را نا خود آگاه می زنم و لحظه ای بعد...تاریکی مطلق و نمی دانم چه می شود؟ که چشمانم خیس و خیس تر میشوند... و صدای ناله ای آزار دهنده را بلندتر می شنوم دستانم بی اختیار صورتم را نوازش می کنند و من به یاد نمی آورم که چرا دستانم و قلبم و چشمانم خیس اند؟... با اینکه صدای ناله ای هنوز از دور می آید... به تدریج مژه هایم یکدیگر را در آغوش می گیرند و من تنها این را می دانم که پس از این دیگر طلوعی در انتظار من نخواهد بود...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
دی
حتی زمانی که مرگ مرا در آغوش بگیرد نامم بر قلب گل رز باقی خواهد ماند و روحم در گلبرگ های زندگی ثبت خواهد شد... حتی زمانی که سال ها پس از من کسی یادی از من نکند ابر مرا از یاد نخواهد برد چرا که بارها به او اشک ریخته ام و با او فریاد زده ام... حتی زمانی که دیگر دستی نیست تا دستم را بگیرد زمین سرد مرا نوازش خواهد کرد زیرا مهربان بر پیکرش راه رفته ام... وقتی همگان مرا فراموش کنند خورشید دلتنگم خواهد شد چون هر صبح به او سلام کرده ام و ماه بی تابم خواهد شد چون بارها شب را با او زنده داشته ام حتی وقتی که در قعر زمان فرو روم سپیده صبح مرا به یاد خواهد آورد زیرا بارها با او طلوع کرده ام و با اینکه دیگر باز نخواهم گشت آسمان هر سال به پنجره اتاقم لبخند خواهد زد...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
دی
سلام. گوگل در حال یه رای گیریه در مورد اینکه اسم خلیج فارس "خلیج عربی" باشه یا "خلیج فارس" ! برای اطلاعات از جزئیات این رای گیری و چگونگی رای دادن میتونید به وبلاگ "نوای بینوایی"  که لینکش توی قسمت پیوندها هست سر بزنین. و از همه ی شما خواهش میکنم که حتما به این وبلاگ برین و در این رای گیری شرکت کنین و به نام خلیج همیشه فارس رای بدین.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
دی
سلام می خوام یه خاطره جالب واسه تون تعریف کنم. راستش من اواخر تابستون در یه رشته ورزشی ، دوره مربی گری رو گذروندم. بعد از اون گفتن باید یه سری مدارک بیاری که واست کارت صادر بشه. البته تهیه این مدارک از گذروندن هفت خوان رستم دست کمی نداشت. ( گواهی عدم سوء پیشینه، گواهی اشتغال به تحصیل ، گواهی سلامت و...) خلاصه من بعد از یک هفته همه ی اینا را تهیه کردم. فقط مونده بود گواهی عدم اعتیاد که به نظر خودم از همه راحت تر بود و راحت هم میگرفتم... اما... سلام می خوام یه خاطره جالب واسه تون تعریف کنم. راستش من اواخر تابستون در یه رشته ورزشی ، دوره مربی گری رو گذروندم. بعد از اون گفتن باید یه سری مدارک بیاری که واست کارت صادر بشه. البته تهیه این مدارک از گذروندن هفت خوان رستم دست کمی نداشت. ( گواهی عدم سوء پیشینه، گواهی اشتغال به تحصیل ، گواهی سلامت و...) خلاصه من بعد از یک هفته همه ی اینا را تهیه کردم. فقط مونده بود گواهی عدم اعتیاد که به نظر خودم از همه راحت تر بود و راحت هم میگرفتم... اما... توی برگه ی مدارک مورد نیاز  قید شده بود که باید به کدوم آزمایشگاه مراجعه کنیم. من هم با هزار بدبختی اونجا رو پیدا کردم و به مسوول پذیرش گفتم که واسه آزمایش عدم اعتیاد اومدم. مسوول که یه خانمی بود یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: " خانوم ما که همینطوری از کسی آزمایش نمی گیریم! واسه ما مسوولیت داره! شما باید بری از اداره مربوطه یه برگه تقاضا نامه بیاری که توش قید بشه واسه چی آزمایشو میخوان، چون ما باید به اونجا گواهی رو ارائه کنیم، علاوه بر آنکه یه برگه به خودتون میدیم به اونجا هم فکس میکنیم و..." من هم دست ازپا  دراز تر رفتم اداره تربیت بدنی، هیأت همون رشته مورد نظر! و از این اتاق به اون اتاق رفتم تا بالاخره فهمیدم باید فردا برگردم! هرچی هم گفتم آقا من پیش دانشگاهیم. نمی تونم هر روز مدرسه نرم. فایده ای نداشت که نداشت... خلاصه فردا ی اون روز ساعت ۸ صبح رفتم و موفق شدم ساعت ۱۰:۳۰  صبح برگه رو بگیرم. اما وقتی چشمم به برگه افتاد دیدم اسم من رو نوشتن "مهدسه"  من که نزدیک بود ۲ تا شاخ از سرم بزنه بیرون، گفتم " ببخشید آقا ولی جسارتا شما اسم کوچیک بنده رو اشتباه نوشتین" ایشون برگه رو از من گرفت و گفت: " مگه اسمت محدثه نیس؟" و پس از نگاهی به فتوکپی شناسنامه ام که روی میزش بود! گفت: "آها ! غلط املایی منظورتونه؟ اشکال نداره خانوم، فامیلی که درسته، اما اگه می خواین اصلاح بشه تا فردا باید صبر کنین چون برگه شماره اداری خورده و... من که داشتم از حال می رفتم سریع برگه رو گرفتم و فتوکپی رو برداشتم و با تشکر فراوان با سرعت هرچه تمام تر از اداره تربیت بدنی اومدم بیرون. ساعت حدودا ۱۱:۳۰ بود که به آزمایشگاه رسیدم. برگه رو نگاه کردم و دوباره اسم خودم که اشتباه نوشته شده بود، توجهم رو جلب کرد. چون حرف "س" رو بدون دندانه و کشیده نوشته بود، بالاش سه تا نقطه گذاشتم و اسم توی برگه به شکل : " مهدثه" در آمد که حداقل یه حرفش غلط بود! مسوول پذیرش که خدا رو شکر سوادش به اندازه ی همون آقایی که اسم من رو نوشته بود میرسید، با دیدن برگه  ۲ تا برگه بهم داد و گفت : "این ۳ تا رو ببرید  ببرید صندوق." خلاصه  بعد از صندوق باید میرفتم پیش یه آقای حدودا ۵۰ ساله  که ۲ تا برگه رو از ما می گرفت و یه رسید بهمون می داد و می گفت منتظر بمونیم تا آزمایش بدیم. وقتی برگه های من وتقاضانامه رو دید گفت : -خانوم شما اسم کوچیکت چیه؟ - محدثه - پس چرا اینطوری نوشته؟ - چطوری آقا؟ - اسمتون رو با ه نوشته. - جدا؟ خوب الان باید چی کار کنم؟ - باید برگردین واسه تون درست کنن. - آقا من ۲ روزه دنبال این برگه ام ، الان که دیگه اداره تعطیله ساعت ۱۲ است. باید فردا صبح برم، من دانش آموزم بیشتر از یه هفتس مدرسه نرفتم. ، نمیشه یه کاری بکنین؟ شماره شناسنامه و فامیلی و.. که درسته؟ -آخه اون بی سوادی که نمیتونه بنویسه محدثه، اونجا چی کار میکنه؟ - اونجا کار میکنه! لبخندی زد و گفت: اشکال نداره، توی رسید درست بنویسم حل میشه. منم کلی تشکر کردم و رسید رو گرفتم و بعد از انجام آزمایش بهم گفتن بعد از ۲ روز می تونم برم تا جوابشو بگیرم. ۲ روز بعد من خوشحال از اینکه همه ی  مدارکم کامل شده رفتم آزمایشگاه و رسید رو به یه خانمی که مسوول اون بخش بود دادم. خانومه یه نگاه متعجبی به صفحه مانیتور و قیافه من انداخت و گفت: " استامینوفن، ژلوفن، یا پروفن خوردی؟" - نه ، چطور؟ -داروی خاصی مصرف میکنی؟ -نه چطور؟ -آمپول خاصی زدی؟ -نه خانوم، واسه چی اینارو میپرسی؟ -جواب آزمایشتون مثبت شده؛ اگه بخواین دوباره میتونین آزمایش بدین، اگه نه ،ما این جوابو فکس کنیم  اداره؟ من ماتم برده بود، گفتم : " یعنی چی خانوم؟ حتما اشتباهی شده، دوباره یه نگاهی بندازین." همه همینو میگن. الان جلوی چشممه، مثبت.. دوباره آزمایش میدین؟ اگه می خواین دوباره بدین باید همین الان آزمایش بدین. رفتم با تعجب  یه گوشه نشستم که یه پسره بهم گفت: " آبجی  باید کاربن بخوری!" -چی؟ - کاربن دیگه! از همین آبیا که... -میدونم کاربن چیه آقای محترم -خب دیگه. باید دو روز صبح و شب یه کم کاربن بخوری، حله. - چی چی رو حله ، چی می گی؟ - بابا مث اینکه تو باغ نیستیا من  اومده بودم واسه گواهی نامه پایه یک. خودم ۳ روز کاربن خوردم جواب آزمایشم منفی شده،  مگه جوابت مثبت نشده آبجی؟ - برو آقا خجالت بکش. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. -بیا و خوبی کن... بشکنه دستی که نمک نداره. برو آقا، کی از شما سوال پرسید؟ جواب منفیتو بگیر برو.  با عصبانیت رفتم پیش همون خانمی که جواب آزمایشمو داده بود و گفتم: " ببین خانوم محترم، من نه قرص خوردم ،  نه آمپول زدم، نه مواد مصرف میکنم. دوباره این برگه و. شمارشو اسم منو چک کن. همین الان یه معتاد با برگه منفی از اینجا رفت بیرون. دقیق نگاه کنید، من مطمئنم اشتباهی خوندین. در غیر اینصورت حتما ازتون شکایت میکنم. ایشون هم نگاه کردن و متوجه شدن که فکر کردن آخرین رقم شماره برگه من ۳ هست نه ۲. حالا خودتون قضاوت کنین اگه یه معتاد شمارش اشتباه میشد و جواب منفی می گرفت و.....
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
دی
غمی سنگین آرام در وجودم می پیچد در حالی که صدای پایش را می شنوم و بغضی عمیق در گلویم جا خوش کرده... و من وانمود می کنم به شادی با لبخندی خشک که بر لب دارم و چشمانی خشک که خیره به دنیا می نگرند... آهنگی شوم در کلامم موج می زند و سایه ی سیاهی دلم را تسخیر کرده است. با این حال خودم را فریب می دهم و فکر می کنم که غم ها در فاصله ای دور اند... بسیار دور تر از من... هر صبح که به سقف اتاقم خیره می شوم و هر روز که لباس سنگین روزگار را می پوشم و هر شب که در پی صدایی با ماه هم آوا می شوم... به خود می گویم که حال من بهتر از این نخواهد شد... اما صدایی در گوشم می پیچد که فریاد میزند: اشک بریز... و من اجازه نمی دهم که چشمانم گریه کنند...با اینکه دلم میگرید و صدایم می لرزد... و بغضی روز به روز چون غده ای در گلویم بدخیم تر میشود... و کسی مرا نمی شنود و نخواهد شنید... در این شلوغی و ابهام روزمره هرچه بیشتر فریاد می زنم انگار ساکت تر می شوم... حال و هوای روزگار چون اقیانوسی مرا دربر گرفته است اما من همچون یک ماهی ام که آب را گم کرده است و او را درون تنگی انداخته اند تا به او بفهمانند که باید زنده بماند... و او هرچه خود را به دیوار می کوبد سودی ندارد... و او عاقبت وانمود می کند که می توان نفس کشید... در حالی که لحظه به لحظه مرگ به او نزدیکتر میشود... و او هرچه بیشتر تقلا میکند خاموش تر می شود... و می داند که مرگ بالای سرش به او لبخند می زند... اما او همچنان می کوشد و بالا و پایین می پرد تا لحظه ای که نفسی برایش نماند اما هرگز اشک نخواهد ریخت و به شکست اعتراف نخواهد کرد و هنگام مرگش همه ی قاتلانش برایش اشک خواهند ریخت در حالی که او را شماتت می کنند و به هم میگویند: "او نتوانست"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی
سلام رنگ صورتی شما رو یا چی میندازه؟ همه ی ما از کارتون قشنگ پلنگ صورتی خاطره داریم. کم یا زیاد همه مون وقتی بچه بودیم این کارتون رو می دیدیم. دلیلی که اینا رو نوشتم اینه که امروز یه خبری شنیدم: "خالق شخصیت کارتون پلنگ صورتی درگذشت" امیدوارم روحش به شادی بچه هایی باشه که موقع دیدن این کارتون شاد می شدن...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی
افق با شلاق خورشید را عقب می راند و غروب خون سرخ رنگش را بر صورت بی رمقم میریزد آه که چقدر نحیف شده ام... چشمانم رنجور و خسته صورت آبی دریا را ملتمسانه مینگرند دستان دریا انعکاس خون خورشید را همچون موج ها بر ساحل سنگی بی رحم می کوبد و اشکهایم قطره قطره روی سنگ ها قربانی می شوند... بی اختیار دستان سردم را مشت می کنم و با پاهای خسته ام به جلو می روم بدنم سنگین و بی رمق است... بغضی گلویم را می فشارد باد خشگین موهای خیسم را چون شلاق هایی نازک روی صورتم میریزد... دوباره به دریا خیره می شوم... هیولایی وحشی که آرام آرام قلب خورشید را می بلعد و لحظه ای بعد مرا در آغوش خواهد گرفت... جلو تر می روم خورشید در حال محو شدن است ابرهای تیره نزدیک تر می آیند تاریکی چشمان من و آسمان می بارد و می بارد... اشک آسمان تن خسته و سردم را با های و هوی باد به عقب میراند ساحل سنگی سخت و بی روح غروب من و خورشید را نظاره گر است ساعتی بعد در حالی که باران بر ساحل و دریا پتک می کوبد باد با ناله های خود مرگ من و خورشید را به سوگ نشسته است و ابر تیره با غم از سرنوشت تلخ من فریاد می زند...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
آذر
سلام نمیخوام در مورد تاریخچه شب یلدا و یا اینکه قدیما توی این شب چه رسمی داشتن، چی می خوردن و چی کار میکردن و ... صحبت کنم. درسته اینها در جای خودش محترمه و آیینیه که از اجدادمون بهمون رسیده اما چیزاییه که ما باهاشون بزرگ شدیم و هرسال هم توی رادیو و تلویزیون در موردشون شنیدیم.  من می خوام در مورد آدمایی صحبت کنم که فراموش شدن. شب یلدا از راه رسید و همه در فکر خرید میوه و آجیل و قرمزی هندونه  شون و... هستن و یا برنامه ریزی میکنن این شب رو چطوری بگذرونن. اما آیا هیچکدوممون به این فکر کردیم که خیلی از آدما که شب ها زیر پل ها یا جاهای دیگه شهرا می خوابن روز و شبهای سال واسشون معنی ای جز گرفتاری و درد و مشکل نداره؟ فکر کردیم اون بچه ای که سر چهار راه با کلی اصرار و التماس یه شاخه گل یا یه دونه آدامس و شکلات بهمون میفروشه. عید و یلدا و تابستون و... واسش معنی نداره؟ چرا هیچ کدوممون به فکرشون نیستیم؟ چرا وقتی مشکل بزرگی مثل این توی جامعه ی ما وجود داره، راحت از کنارش رد میشیم و خودمون رو به بی خیالی میزنیم. اینکه کسی به اتفاقاتی که دور و برمون می افته توجه نداره، نمیتونه دلیلی باشه که ما هم بهشون توجهی نکنیم. تمام آدمایی که جایی واسه زندگی و یا چیزی برای خوردن ندارن هم ایرانی هستن و یلدا شب ایرانی هاست. چیزیه که میراث ماست. چرا ما نمیتونیم یلدا مون رو باهاشون قسمت کنیم؟ بیاین یلدا رو بهونه کنیم و کم یا زیاد ، هرچقدر که میتونیم به آدمای دور و برمون کمک کنیم. ببینیمشون و دستشونو بگیریم. سخته اما شدنیه، کارای کوچیک ماست که با هم تبدیل به دریا میشه. بیاین یلدا رو بهونه کنیم و از همین امروز شروع کنیم. حتی با دادن یه دونه سیب دست بچه 7-8 ساله ای که می خواد با التماس بهمون فال حافظ بفروشه.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
آذر
و امروز روز وداع با پاییز رنگارنگ است. دوستی که تمام داشته های خود، یعنی برگ های زندگیش رو به پای ماها ریخت. در حالیکه آنها رو با خون خودش  رنگ آمیزی کرده بود. و امروز میره تا جانی دوباره پیدا کنه... خدا حافظ ای دوست ای سرآمد فصول  و خداحافظ ای برگهای طلایی و سرخ و  سلام سلام به دوستی که هر سال در بلند ترین شب میزبان ما خواهد بود او هرسال ما را به جشن یلدای خود دعوت میکند تا 3 ماه یکرنگ و صمیمی تنهایی مان را با تنهایی و سکوتش شریک باشیم. و امشب ما به میهمانی یلدای زمستان می رویم. و تا صبح منتظر طلوع طولانی ترین غیبت خورشید می مانیم. و با خ می گوییم شاید خورشید دقیقه ای دیرتر طلوع کرد تا ما دقیقه ای بیشتر در ضیافت آریایی  یلدا بمانیم. ود
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
آذر
وقتی تو را نمی فهمند و شعرهایت را پاره می کنند و میگویند: تو نادانی درحالیکه به سختی نفس میکشی و نمیتوانی چشمانت را روی هم بگذاری با اینکه مردمک چشمانت جایی را نمی بیند... میدانی... شاید راست بگویند اما آنان مغرورانه به تو می نگرند و برایت مقاله مینویسند و شعر می خوانند... در حالی که وجودی تهی در صدایشان غوغا میکند و هجوم وحشی نگاهشان تو را می آزارد... و تو می دانی نادان ترین بر روی زمین اند... به تو می گویند دوستت دارند و روحت آتش میگیرد از این همه دروغ که از وجودشان جاری می شود و زندگی ات را در می نوردد. آنگاه است که به دور خودت حصاری می کشی تا دیگر تا چشمانت چشمانشان را نبیند و آنگاه است که گریه مجالت نمیدهد و میخواخی کاغذ های روبرویت را سیاه کنی... با اینکه کسی تو را نخواهد خواند باز خواهی نوشت و خواهی سرود برای خودت برای دلت و برای کسانی که هوای دلت را دارند... دلی که دیگران می گویند نادان و غمگین است...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
آذر
سلام اولین وبلاگی که لینکش رو توی پیوندها گذاشتم، وبلاگ آقای اشکان صادقی با عنوان "مرثیه ای برای یک رویا" ست. حتما همه ی شما آقای صادقی رو میشناسین و اکثر شما هم وبلاگ فوق العاده ی  ایشون رو دیدین. اما شاید بعضی از شماها تابحال به این وبلاگ سرنزده باشین(مثل من که تازه با وبلاگ ایشون آشنا شدم.) بهتون پیشنهاد میکنم که حتما به این وبلاگ سر بزنید، شاید در نظر اول جذابیت ظاهری زیادی نداشته باشه ؛ اما وقتی کمی از مطالبش رو بخونین؛ خودتون هم مطمئن میشین که وبلاگ بی نظیریه. اگه آقای صادقی رو نمیشناسین به ادامه مطالب برین. به نام خدا اشکان صادقی متولد ۱۴شهریور سال ۱۳۵۵ در تهران است. ایشان مدرک کارشناسی در رشته تئاتر از دانشگاه هنر تهران را دارد . از سال ۱۳۷۶ با تئاتر "صعود مقاومت پذیر آرتور اوئی" کار خود رادر تئاتر آغاز کرد . در سال ۱۳۸۰ وارد گروه دوبلاژ گلوری (gelory ) یا انجمن گویندگان جوان شد که کارهای دوبله زیادی را انجام داد که از معروفتربن آنها میتوان به جوجه کوچولو و نمو و دسپرو و ... اشاره کرد . و اما الان . .. چندسالی است که از گروه گلوری جدا شده و بصورت مستقل فعالیت می کند. ایشان دلیل این مسئله را اینگونه بیان کرد: « مشکل اصلی ما بحث مادی نبود. درسته که خود من همیشه میگویم هنر عشق است و هنر شور است، اما متاسفانه خیلی ها از رفتار  من سوء استفاده کردند و حقم را پایمال کردند که از نظر اخلاقی اصلا کار درستی نبود. برای همین تصمیم گرفتم از گروه جدا بشوم. ایشان  مدتی است که گروه فرهنگی- هنری «آواژه» را با همراهی دوبلورهایی که در گلوری اسبق، با صدای خاطره سازشان کارتون هایی مثل درجستجوی نمو، عروس مرده، کبوتر بی باک، زندگی جدید امپراطور و... را دوبله کرده بودند، راه اندازی کرده تا یکبار دیگر خاطره ی صداهای قدیمی را زنده کند. از آثاری که طی یک سال گذشته از گروه «آواژه» دوبله و منتشر شده است، می توان به گربه کلاه به سر، سریال ۹۰ قسمتی افسانه سامورایی،  فیلم آقای فاکس شگفت انگیز و انیمیشن همسایه من توتورو  اشاره کرد. یکی از کارهای دوبله فوق العاده ای که از گروه آواژه در بازار هست, انیمیشنی با عنوان "کابوس پیش از کریسمس" است. این کار اولین فیلم تمام موزیکال دوبله شده ای است که بعد از ۱۴ سال، برای اولین بار در ایران دوبله شده است. در این کار، دوازده قطعه کلاسیک اجرا شده و گروه کر آواز تهران هم در این اثر تمام موزیکال، همکاری داشته اند. جالب است بدانید که در این اثر آقای صادقی ,  علاوه بر آنکه مدیریت دوبلاژ کار را برعهده داشتند به جای نقش اول هم صحبت کردن و تمام قطعه های موسیقی موجود در اثر هم به نظم در آوردن!  که البته اشکان صادقی برای دوبله این اثر از وزارت ارشاد لوح تقدیر دریافت کرده. ایشان در مورد دوبله این اثر عنوان کردن: "قصد دارم تا جایی که در حوزه دوبله موزیکال فیلم، دستمان باز باشد، راه استاد علی کسمایی ؛ پدر دوبله ایران را ادامه دهم که برای اولین بار برای فیلم «اشک ها و لبخندها» بخش دوبله موزیکال را در ایران برعهده داشتند." اگر می خواهید در رادیو صدای ایشان را بشنوید.  در حال حاضر، برنامه آپارت و یک سبد ترانه را از شبکه رادیویی جوان  گروه فرهنگ , اجرا می کنند. آپارات: پنجشنبه ها ۱۴:۳۰ تا ۱۶ یک سبد ترانه: پنجشنبه و جمعه ها ۲۲ تا ۲۳
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
آذر

به نام خدا سلام. اولین مطلبی که میخوام توی این وبلاگ بنویسم؛ یه توضیح مختصر درباره ی اسم و موضوع این وبلاگه. ققنوس پرنده ای اسطوره ایه. طبق افسانه پس از اینکه هزار سال از عمر ققنوس بگذره او خودش را آتش میزنه اما از خاکستر اون آتش متولد میشه و دوباره زندگی خودش را از سر میگیره. در افسانه ها این پرنده را مغرور، آرام ،صبور، فوق العاده زیبا، و دارای آوازی بسیار زیبا و حزن انگیز، قدرت خارق العاده و اشک شفا بخش و... توصیف کردن. ققنوس میتونه برای هر انسانی نماد خصلت هایی مثل: تنهایی، غرور، شکوه، وقار، صبر، زندگی پس از مرگ، جاودانگی و ... باشه. و اسم این وبلاگ هم برای هرکدوم از شما عزیزان، میتونه نماد یک چیز باشه. من قصد دارم در این وبلاگ چیزایی رو که به نظرم جالب و تأمل برانگیز بیاد رو بنویسم. چیزای مثل شعر، متن ادبی، خبر ، خاطره ،یه سوال و... خوشحال میشم که در مورد اولین پستم نظراتتون رو بذارین. و البته هرکدام از شما عزیزان که تمایل داشته باشه متن، شعر، خبر و دست نوشته و یا هرچیزی رو به اسم خودش در این وبلاگ بنویسم میتونه مطلب دلخواهش را به صورت نظر خصوصی ارسال کنه. ممنون از همه شما فعلا خدا نگهدارتون.

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)