شب بارانی
پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۵۶ ق.ظ
صدای بارانی شدید، شهر را احاطه کرده بود و سکوت شب را پاره میکرد...
دخترک
در حالی که به دیوار تکیه داده بود دستهایش را مشت کرد... و انگار که فکر تازه ای به سرش زده باشد
نگاهی به آسمان کرد و با شک گفت:
"قهری؟"
اما به جز باران کسی پاسخ گوی او نبود...
قطره ای اشک روی گونه اش لغزید... چند قدم جلو دوید، دوباره سرش را بالا گرفت و در حالی که باران اشک هایش را می شست گفت:
"چرا؟ پس چرا امشب نیومدی؟
چرا باهام قهری؟"
اما جوابی نشنید... سراپا خیس شده بود... دوباره به دیوار چسبید و سرش را به زیر انداخت،
شال کهنه ی رنگ و رو رفته ای را دور خودش محکم کرد و دمپایی های کوچکش را به هم چسباند...
صدای تیک تیک به هم خوردن دندانهایش در صدای مرثیه باران به گوش نمی رسید...
دستهایش را در هم قلاب کرد و دوباره رو به آسمان گفت:
"تو رو خدا... من که به جز تو هیچ دوستی ندارم... من فقط هر شب با تو حرف میزدم... من که کار بدی نکردم... من که غیر از تو چیزی ندارم... خب تو واسه ی منی دیگه... مگه نه؟ خودم شنیدم که هرکسی توی آسمون یه دونه ستاره داره... حتی من...پس چرا امشب منو تنها گذاشتی؟"
بخار نفس هایش در باران گم می شد و گرمی دستانش را از دست می داد...
روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت... سرش را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا گریه کرد...
باران همچنان مرثیه می خواند و صدای هق هق دخترک را در خودش مدفون می کرد.
و دخترک پس از آن دیگر سر از زانوانش برنداشت... تا زمانیکه عده ای او را از زمین برداشتند...
اما شب بعد... در آسمان بی ابر، دو ستاره ی کوچک زیر نور ماه می رقصیدند.
- ۸۹/۱۰/۰۹