میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

شب بارانی

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۵۶ ق.ظ
صدای بارانی شدید، شهر را احاطه کرده بود و سکوت شب را پاره میکرد... دخترک در حالی که به دیوار تکیه داده بود دستهایش را مشت کرد... و انگار که فکر تازه ای به سرش زده باشد نگاهی به آسمان کرد  و با شک گفت: "قهری؟" اما به جز باران کسی پاسخ گوی او نبود... قطره ای اشک روی گونه اش لغزید... چند قدم جلو دوید، دوباره سرش را بالا گرفت و در حالی که باران اشک هایش را می شست گفت: "چرا؟ پس چرا امشب نیومدی؟ چرا باهام قهری؟" اما جوابی نشنید... سراپا خیس شده بود... دوباره به دیوار چسبید و سرش را به زیر انداخت، شال کهنه ی رنگ و رو رفته ای را دور خودش محکم کرد و دمپایی های کوچکش را به هم چسباند... صدای تیک تیک به هم خوردن دندانهایش در صدای مرثیه باران به گوش نمی رسید... دستهایش را در هم قلاب کرد و دوباره رو به آسمان گفت: "تو رو خدا... من که به جز تو هیچ دوستی ندارم... من فقط هر شب با تو حرف میزدم...  من که کار بدی نکردم... من که غیر از تو چیزی ندارم... خب تو واسه ی منی دیگه... مگه نه؟ خودم شنیدم که هرکسی توی آسمون یه دونه ستاره داره... حتی من...پس چرا امشب منو تنها گذاشتی؟" بخار نفس هایش در باران گم می شد و گرمی دستانش را از دست می داد... روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت... سرش را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا گریه کرد... باران همچنان مرثیه می خواند و صدای هق هق دخترک را در خودش مدفون می کرد. و دخترک پس از آن دیگر سر از زانوانش برنداشت... تا زمانیکه عده ای او را از زمین برداشتند... اما شب بعد... در آسمان بی ابر، دو ستاره ی کوچک زیر نور ماه می رقصیدند.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)