قصیدهی اشکها
پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۵۸ ب.ظ
پنجرهی مهتابی را بستهامچرا که نمیخواهم زاریها را بشنوم.با این همه، از پس دیوارهای خاکسترهیچ به جز زاری نمیتوان شنید.فرشتهگانی که آواز بخوانند انگشت شمارندسگانی که بلایند انگشت شمارندهزار ساز در کف من میگنجد.اما زاری سگی سترگ استاما زاری فرشتهیی سترگ استزاری سازی سترگ است.زاری باد را به سر نیزه زخم میزندو به جز زاری هیچ نمیتوان شنید.
فدریکو گارسیا لورکا
پ.ن:ناصر حجازی هم رفت و باز ملت مرده پرست ما تازه یادش افتاد که باید گاهی از کسانی که روزی قهرمانشان می نامیدند و امروز فراموششان کرده اند یادی بکنند!
انگار عادت کرده ایم ما که بگوییم...
"خوب بود! خدایش بیامرزد"!
انگار عادت کرده ایم که زنده هایمان را در قفس کنیم
و برای مرده هایمان بال فرشته بکشیم....فیلم بسازیم...یادبود بگیریم!
فایده ای نداردبه خدا.... جسم که در خاک بود...تعلق که از من و تو رفت...دیگر چه سود؟
حجازی ها در خانه و روی تخت بیمارستان ها هم درد جسم می کشند و هم زخم فراموشی!
- ۹۰/۰۳/۰۵