میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰
بهمن
خاموش نمان... آواز محزون مرثیه ات تا همیشه و همیشه در سوگ رویاهای مرده ی ما خواهد خواند... ذهن خسته ی من در هجوم گذر ثانیه ها در میان تازیانه های خاموشی آتش کودکی ها عقیم مانده است... بدون صدای حزن انگیز مرثیه ات... چیزی درون وجودم افکار معلق مرا می جود... نه... خاموش نمان... من سراسر وجودم را گوش کرده ام تا صدای صادق مرثیه خوانی هایت را از دور دست ها در ازدحام موهوم این شب تاریک در میان همهمه ی پرواز شب پره ها و خفاش ها با تمام وجودم حس کنم... نه ... خاموش نمان روزی در سایه ی آهنگ غمناکٍ مرثیه خوانی ات زمانی برای پرواز چلچله ها خواهد رسید... روزی که به قول شاملو "من آن روز را انتظار میکشم حتی روزی که دیگر, نباشم..." خاموش نمان تمام وجود من و ما در خواهش و انتظار ٍ شنیدن همیشگیٍ صدایٍ آشنای این مرثیه است... مرثیه ای نه فقط برای یک رویا... مرثیه ای برای رویا های همه ی ما... رویاهایی که در تابوت زمان... به اجبار به خاک سپردیم... ....................... پ.ن1:این پست خواهش  من و مطمئنا همه ی دوستای رادیویی منه .... امیدوارم آقای صادقی هیچوقت وبلاگش رو تعطیل نکنه.... پ.ن2: نظر خواهی  این پست فعال نیست...لطفا توی پست قبلی کامنت بذارین...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
بهمن
به چه می‌خندی پسته‌ی پاییزی؟ به زودی آن خبر سهمگین به باغ بی‌آفتاب این ناحیه خواهد رسید. خیلی وقت است که نطفه‌ی نی را به زهدانِ بیشه کُشته‌اند. باورت اگر نمی‌شود نگاه کن دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت رو به مزارِ ماه می‌گریزند. اینجا ماندنِ ما بی‌فایده است، من فانوس را برمی‌دارم تو هم کبریت را فراموش نکن! سید علی صالحی پ.ن1: اصلا نوشتنم نمیاد... ولی این شعر به نظرم فوق العاده است... دوست دارم نظرتونو راجع بهش بدونم... شاید گاهی اوقات بازم شعرهای علی صالحی رو گذاشتم... پ.ن2: از این به بعد این وبلاگ هفته ای یکبار به روز میشه... هفته ای یکبار هم میام پیشتون توی خونه های وبلاگی شما... دلم واستون تنگ میشه... خیلی... ولی چه کنم... واقعا وقتش نیست... کامنتهاتون رو میخونم... اما جواباش میمونه هفته ای یکبار.... امیدوارم منو ببخشید. پ.ن3: گریه بر هر درد بی درمان دواست!!! حالم خیلی بهتره... از همه ی شما به خاطر هم دردی های صمیمانه تون ممنونم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن
رها شده ام... با قفل سکوتی که زمان بر لبم زده است... فارغ از وجود خودم... تنها و چه سخت است تحمل ظلمت تنهایی وقتی اشکهایم هم مرا تنها گذاشته اند... پ.ن1: از همه ی شما دوستای گلم ممنونم ، بخاطر همدردی تون توی پست قبلی...پست قبلی رو حذف نمیکنم... فقط واسه یادگاری پ.ن2: چرا ما آدما نمیتونیم بقیه رو درک کنیم؟ مگه همه مثل همن؟ مگه همه باید یه جور واکنش داشته باشن؟مگه احساس همه مثل همه؟؟؟ امروز توی مراسم سوم پدربزرگم، یکی،  یه جوری که بشنوم به بغل دستیش گفت: نوه اش رو نگاه کن... عین خیالش نیست!!! انگار اومده مهمونی، نه مجلس ختم... کاش یه کم بیشتر فکر میکردیم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
بهمن
انسان ها به چی دل خوش ان؟ این همه اطمینان از کجا میاد؟ این همه بی تفاوتی از کجاست؟؟؟ خیلی وقت بود که توی یک مراسم تدفین شرکت نکرده بودم... نمیدونم از کجا شروع کنم... عصر روز شنبه بود و پدربزرگم سالم و سرحال ، بدون هیچ درد خاصی، با سفارش دکتر وفقط واسه ی اطمینان از سلامتش به بیمارستانی رفت برای نوار قلب... و در کمال حیرت ، همانجا بستری شد. پدرم اون شب کنارش بود... و نزدیکای صبح... صبح یکشنبه بود که به کامنت ها جواب میدادم و بعد اون تلفن کذایی و حیرت و احساس غیر قابل وصف من... و مراسم تدفین... وقتی پیکر کسی که دوستش داشتم رو با جیغ و داد و گریه و سلام و صلوات توی خاک میذاشتن... و من اصلا گریه نمیکردم... نمیدونم چه حالی بود.... کنار قبر ایستاده بودم و خیره نگاه میکردم... دلم میخواست اشک بریزم... میخواستم حرف بزنم... اما نمیشد... انگار حضور نداشتم... انگار یه فیلم رو با دور کند نگاه میکردم... وقتی عمه هام در آغوشم میگرفتند و زار زار گریه میکردند... من حتی یک کلمه هم نمیتونستم بهشون بگم... نمیتونستم دستشون رو که توی دستم بود فشار بدم... یا حتی سرم رو تکون بدم... وقتی اشکِ توی چشم مردهایی رو میدیدم که تا به حال شاهد بغضشون هم نبودم.... باز هم چشمهام خیس نمیشد... وقتی دختر عموم بین هق هق گریه هاش...باهام حرف میزد، عملا هیچ چیز نمیفهمیدم... غیر از تکرار اسم خودم... حتی الان هم یادم نمیاد کی دستم رو گرفت و منو سوار ماشینمون کرد... یک خلسه ی درونی بزرگ.... و تنها پناه من همین صفحه ی وب شد... با اینکه فکر میکردم یه مدت نتونم بنویسم... خدایا... ممنونم که قدرت نوشتن رو از من نگرفتی... با این که صدام در نمیاد که گریه کنم... پ.ن1: ممنونم از همدردی شما دوستای گلم توی این مدت که نبودم... پ.ن2: واقعا معذرت میخوام که با نوشتن اینا ناراحتتون کردم... یه جور درد دل بود.... معلوم نیست.... اصلا شاید حذفش کنم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
بهمن
ذهنش پر از ازدحام افکاری غریب بود... شعله های سیه فام آتشی مهیب از درون روح تکه تکه اش زبانه می کشید... جلوه ای پوشالی چون خیمه ای ضخیم وجود خرد شده اش را به سختی احاطه کرده  بود... و لبخندی کاغذی روی  صورتک فریبنده اش جا خوش کرده بود... در دل بارانی از ظلمت و مرگ زندگی خودخواهانه اش را روی صفحه ی روزگار حاشیه نویسی می کرد... و من... در میان تاریکی ها... به لبخندی سفید روی صورتک دل بسته بودم... پ.ن: وسط جواب دادن به کامنت ها بودم که بابام از بیمارستان تماس گرفت و خبر فوت پدربزرگمو داد... درست نمیدونم الان چی دارم مینویسم و چه حالیم... فقط اگه دیدین چندتا از کامنتها رو جواب ندادم و یا با اینکه گفتم حتما سر میزنم نیومدم... دلیلش اینه... یه مدتی نمیتونم بیام دوستای خوبم... ببخشید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
بهمن
"برای قلبم که روزی مرد..." نه... به خاک نمیسپارمت... گرچه مرده ای... پیکر لطیف و بی جانت را به آغوشم میفشارم... و برایت ترانه می خوانم... و تکه تکه های جسم خونینت را با انگشتانم نوازش میکنم گرچه مرده ای... خون بهای مرگت را نمیخواهم... دستهای تمام عابران کوچه های سرزمینم خونیست... اصلا مگر میشود بهای مرگت را شمرد؟ هنوز هم صدای خرد شدنت در گوشم میپیچد... اما نه... من تو را به خاک نمیسپارمت... هنوز گاهی وقتی به توخیره میشوم؛ صدای خیال انگیز تپش هایت را میشنوم... با اینکه میدانم خاطره است... تکه های تو، تکه ای از وجود من است... نه... میدانم که مرده ای... اما من هرگز تو را به خاک نمیسپارمت...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
بهمن
ستاره ها مرده بودند... شمعی روی مزارشان روشن بود... و پسر بچه ای روی پشت بام خانه... با تلسکوپ اسباب بازیش، برایشان فاتحه میخواند... پ.ن:از این به بعد کامنت ها تاییدی نیستن...اما مثل همیشه، هر وقت بیام به همه ی کامنتها جواب میدم...واسه این که همه مطمئن باشین که من هیچ کامنتی رو حذف نمیکنم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
بهمن
پس کجایی تو؟؟ تازگی ها دلم چه سخت بهانه ات را می گیرد... زیر باران دلتنگی هایم... وقتی بغض های شکسته ام خیس می شوند... انگار همه چیز فراتر از ادراک است... و آنوقت است که باران فکر حضورت را می شوید... انگار سقوط میکنم در گودالی از خاطراتی که هزاران بار ورق خورده اند... و فرو میروم... و غرق میشوم... انگار نفس نمی کشم... و مرگ مرا محکم در آغوشش میگیرد... و طعم تلخش را زیر زبانم میچشم... اما او هم به سرعت آمدنش میرود... درست مثل تو او هم رهایم میکند و گم میشود... او هم مرا همراه خود نمیکند... تازگی ها چه سخت تنها شده ام... پس کجایی تو؟؟؟ دوستای گلم ، اگه وقت داشتین، حتما یه سری به پیوندهای روزانه وبلاگم بزنین...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
بهمن
سلام دوستای خوبم. میخوام یه داستان واقعی واستون تعریف کنم... امیدوارم حوصله داشته باشین و بخونیدش... ...... بعدا نوشت: اینجا داره برف خیلی قشنگی میاد... قصه ای که میخوام تعریف کنم؛ قصه ی یه دختره، که آدم شادی نبود... دلش میخواست غمگین بنویسه. ولی خیلی ها میخواستن بهش امید بدن و نصیحتش کنن.... خیلی ها هم میخواستن روانشناسیش کنن و بهش راه حل پیشنهاد بدن... یه روز صبح که دختر قصه از خواب بیدار شد؛ تصمیم گرفت که با لبخند و شادی به همه چیز نگاه کنه... پس مثل هر روز صبح به طرف مدرسه راه افتاد. توی راه مدرسه... دور سطل زباله ی سر کوچه شون، پر بود از کیسه های زباله ... در سطل هم شکسته بود و توی سطل تا نصف هم پر نشده بود...! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... وقتی توی پیاده رو راه میرفت؛ 4 نفر سوار یک موتور، از داخل پیاده رو از کنارش رد شدن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... ووقتی میخواست از خیابون رد بشه، 2تا ماشین با هم تصادف کرده بودن.. راننده ها پیاده شده بودن و در حال دعوا به هم فحش میدادن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... توی سوپر مارکت، یه آدامس 500 تومنی رو 850 تومن خرید... اما با شادی و امید لبخند زد و از مغازه بیرون اومد... توی کوچه ی مدرسه شون ، یه زن دید که پسر بچه ی مریضی 3-4 ساله را بغل کرده بود و گدایی میکرد... دختر قصه پولی بهش داد... بعد با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... به در مدرسه رسید... کنار مدرسه روی یک تابلوی زرد، با خط قرمز نوشته بود: "لطفا هنگام ورود به مدرسه حجاب اسلامی خود را رعایت کنید... از ورود دانش آموزان بدحجاب جلوگیری میشود" دختر ، مقنعه ش رو پایین کشید ... بعد با شادی و امید لبخند زد و وارد شد... توی کلاس... دبیر معارف درباره ی برابری حقوق زن و مرد میگفت... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و گوش کرد... زنگ تفریح، یکی از بچه ها درباره ی 4 تا از BF هاش ! صحبت میکرد و اینکه اگه یه روزی بفهمن که همه شونو دوست داره چی میشه...!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد ... معاون مدرسه از دختر قصه خواست که یه حدیث از امام حسین روی مقوا بنویسه... دختر قصه نوشت: "اگر دین ندارید، پس آزاده باشید" معاون قبول نکرد و گفت :" نه... این خوب نیست... این سیاسیه...!!!" دختر قصه با تعجب گفت: مگه حرف امام رو هم سانسور میکنن؟؟؟ تازه این سیاسی نیست، اجتماعیه... مگه نمیگین اسلام دین چند بعدیه؟؟ معاون بی توجه یک مقوای دیگه به دختر داد... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و از دفتر بیرون رفت... زنگ دوم دبیر نیومده بود... به جاش مشاور تحصیلی مدرسه اومد کلاس.... دختر قصه ازش یه سوال درباره ی کنکور پرسید... مشاور کمی فکر کرد و گفت، هنوز اطلاعات درستی در این زمینه وجود نداره... تو درستو بخون دانشگاه قبول میشی!!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد... در راه خانه... زیر پل عابر پیاده، یک ماشینی با یک عابر تصادف کرد و رفت... مردم دور مجروح جمع شده بودن و پشت سر راننده نفرین میکردن!! دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... توی پیاده رو چند تا پسر جوون جلوی یک مغازه نشسته بودن و سیگار میکشیدن... و به هرکی رد میشد یه چیزی میگفتن... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و رد شد... توی پارکینگ خونه، دختر قصه یکی از همسایه ها رو دید... مرد 29-30ساله ای که راننده ی تاکسی بود ... و البته مهندس شیمی... او با تاکسی کار میکرد و همسرش که لیسانس فیزیک داشت، توی خونه کلاس خصوصی گذاشته بود... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد توی خونه رفت... دختر قصه تلویزیون رو روشن کرد... اخبار پخش میشد... کانال رو عوض کرد... یک فیلم پخش میشد که قبلا زیرنویسش رو دیده بود... یه کم که نگاه کرد متوجه شد ناگهان حدود نیم ساعت از فیلم حذف شده... هرچی فکر کرد چیز بدی رو توی اون نیم ساعت به یاد نیاورد... و در دوبله ی فیلم هم صدایی که نقش پدربزرگ رو ایفا میکرد؛ از صدای نوه اش که نقش اصلی رو داشت، حداقل 20 سال جوان تر بود... دوباره کانال رو عوض کرد... برنامه ی آشپزی پخش میشد... شخصی داشت طرز تهیه ی رولت گوشت رو یاد میداد... دختر قصه تلویزیون را خاموش کرد و با شادی و امید لبخند زد! به اتاقش رفت تا چیزی بنویسه... خواست شاد بنویسه... خواست امیدوارانه بنویسه... اون میخواست...اما حیف ... اون نمیتونست دروغ بنویسه... نمیخواست با جماعت بی خیال اطرافش یکی بشه... دختر قصه ی ما از شماها خواهش میکنه که دیگه نظرخصوصی ای راجع به عوض کردن دیدش به زندگی دریافت نکنه... از همه ی شماهایی که تا حالا منو درک کردین ممنونم. و از همه ی شماهایی که تا حالا انتقاد کردین هم خیلی ممنونم... همه تون رو دوست دارم و قطعا انتقاداتتون رو میپذیرم... اما نه انتقادی رو که دلیل منطقی پشتش نباشه و اساس نوشته ها و طرز تفکر و احساس من رو زیز سوال ببره. مرسی دوستای گلم... فعلا بدرود.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
بهمن
آه... مرا رها کن... میهمان دیرینه ی لحظه های بی قراری من... چگونه نمیشکنی وقتی فریاد دلم در گوشت میپیچد... حتی تپش های قلبم هم قادر به شکست دادنت نیستند... آه... میهمان ناخوانده ی لحظه های بی قرای من... دیریست در انتظار رفتنت اشک همزاد لحظه هایم شده است... اما اشکهایم هم بی صدا میریزند... مقتدر چون سایه ای شوم سنگین و بی روح زندگی ام را در آغوش گرفته ای لبخندت دلم را می لرزاند... میدانم اما روزی تو را خواهم شکست... شاید حتی با صدای شکستن شیشه ی عمرم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
بهمن
دست نگه دار... شاید هنوز نمرده باشم... خاموش مانده ام در سوگ آوازی محزون زیر پای افکار تلخ عابران له شده ام... اما شاید هنوز نمرده باشم... دستان سرد و کبودم شاید گرمای دستی را بخواهند... طعم تلخی بر زبانم است و سوزش داغ حرفهایی بر تپش های قلبم... اما... شاید هنوز نمرده باشم... زود است... زود است که سنگ سردی را پناهگاه وجود غمناکم کنی... سنگی که هرگز اشکی بر آن نخواهد چکید... زود است که تنهایی ابدی مرا با تاریکی تابوتی هم آغوش کنی... دست نگهدار... با اینکه افکاری درون پوسیده ام را میجوند... احساسم هنوز زنده است... احساسم میگوید... شاید... فقط شاید شاید هنوز نمرده باشم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
پیکرش سرخ... نگاهش سبز... میدیدم که چگونه در خون خود غرق میشد... صدایش بی فروغ... لبهایش بسته... با چشمانی محتاج یاری... دستانی محتاج دعا... زانو زده بود و در مقابلم میگریست... اشک و خون زیر قدم های من له میشد... و من... ناتوان... ناتوان از کشیدن آه... ناتوان از ریختن اشک... ناتوان از فریاد... ناتوان تر از خود او... در مقابلش ایستاده بودم چون ستونی سنگی... و فقط می نگریستم مرگ زجر آور آرزویم را پ.ن: دوستای گلم ، ببخشید اگه پست هام غم انگیزه... من این مدلی بیشتر دوست دارم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
بهمن
سلام! زاده ی دیار گمشدگان... میشناسیم؟ مرا به یاد می آوری؟ می دانم... خوب میدانم که خاستگاه تو فراموشیست... اما دل خوش این بودم که شاید... شاید...خاطره ام را به یاد آوری... روزهایی که سوار بر اسب سر کش عشق می تاختیم... به یاد می آوری؟ غرورم را... خنده های سبزم را... شادی های بی دریغم را... قلبم را؟؟ میدانم... خوب میدانم که فراموش کرده ای... دیگر خاطره هایت هم رفته رفته وجود مرا ترک میگویند... اما من تنها نخواهم بود... هرگز... تنهایی را دارم... اشک را دارم... و دل تنگم را را ... پ.ن:دوستای خوبم از این به بعد من فقط از ساعت 11 شب به بعد هستم،  باشگاه و کلاس و مدرسه و ... اجازه نمیدن بعد از ظهر ها بیام... کامنت همه تون رو همون موقع ها جواب میدم، به وبلاگتون هم همون حدودا سر میزنم... آرزوی شادی دارم واسه ی همه تون...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
بهمن
چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند... گنگ تر از آنکه بفهمم... و رقیق تر از آنکه لمسش کنم. بی صداتر از آنکه بشنوم... و کمرنگ تر از آنکه ببینمش. چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند... چیزی که میدانم هست... اما نیست... چیزی که در هر تنفس صبح احساسش میکنم... و در هر تپش قلبم... چیزی که بی اختیار به سویش میروم... در یک خلسه ی درونی... بی صدا در قعر زمان... پشت سرنوشت شوم هر ثانیه... چیزی ورای حقیقت... میدانم...مرا به خود میخواند...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
بهمن
سلام دوستای خوبم... راستش یه اتفاقی امروز صبح واسه ی من افتاد که حیفم اومد واستون تعریف نکنم... سلام دوستای خوبم... راستش یه اتفاقی امروز صبح واسه ی من افتاد که حیفم اومد واستون تعریف نکنم... امروز با صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم، یکی از دوستام بود. بعد از سلام و احوال پرسی و ... شروع کرد به حرف زدن... شما که اخلاق بعضی از دخترا رو میدونین؟... امان از این تلفن!!! خلاصه 10 دقیقه ی اول باهم حرف میزدیم... اما از اون به بعد، من فقط میگفتم: "چه جالب!... واقعا؟... آره... خوب... و..." اما وقتی 45 دقیقه  گذشت، من دیگه تقریبا هیچی نمی فهمیدم! فقط هر وقت صحبتش رو قطع میکرد ؛ میگفتم: "خوب!!!" در همین احوال بود که صدای زنگ خونه اومد؛ به دوست گفتم:" چند لحظه گوشیو نگه دار ببینم کی پشت دره..." گوشی آیفون رو برداشتم -بله؟؟؟! -از اداره پست مزاحم میشم، منزل آقای ...؟ -بله بفرمایید!!! -میشه بیاین دم در؟ یه نامه واسشون اومده... -چند لحظه گوشیو نگه دارین... الان میام!!!! من اصلا متوجه اشتباهاتم نشده بودم!!! رفتم دم در نامه رو بگیرم که دیدم مامور پست داره از خنده بیهوش میشه!!! من:طوری شده؟ مامور:حالتون خویه خانوم؟ من: چطور؟ مامور: هیچی همینطوری!!! و خنده هاش بیشتر شد... من عصبانی نامه رو گرفتم و اومدم توی خونه... با خودم فکر کردم یعنی چی شده که ماموره داشت از خنده میمرد؟؟؟ همین که گوشی تلفن رو برداشتم یهویی یاد سوتی وحشتناک خودم افتادم!!! واقعا نمیدونم چطوری همچین حرفایی زدم و اصلا متوجه نشدم!!! از دوستم خداحافظی کردم و به خودم قول دادم هرگز بیشتر از 10 دقیقه با کسی تلفنی حرف نزنم... پ.ن1: زیاد نخندینا... پ.ن2: تعریف کردن این ماجرا برای عموم آزاد است، چون فکر میکنم فردا مامور اداره پست این سوژه رو به روزنامه های کثیرالانتشار بفرسته!!! پ.ن3: یه بار دیگه هم تیم ملی فوتبال ما باخت و حذف شد... چیز عجیبی نیست... هیچی نمیخوام بگم. فقط ایران0 کره جنوبی1
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)