۰۴
مرداد
چشمهایم باز است
اما جایی را نمی بینم...
را ه می روم
بی مهابا!
گاهی سریع...گاهی خسته!
صورتم خیس است و چشمانم...
دستم انگار در انتظار فشاری است
از جایی ورای درون من برای نوازش صورت خودم!!
آرامم... صدایی از حنجره ی غل و زنجیر شده ام نمی آید
قفل لبهایم جسارت باز شدن ندارند
اما انگار روحی پریشان و یاغی در قلبم حلول کرده باشد
دلم می خواهد فریاد بزنم...
سوزش دردناکی تمام بدنم را احاطه کرده
مثل زخمه های شلاق بر تن زندانیان سیاهچال ها...!
همچنان ولی راه می روم
بی فکر
روی خطوطی مستقیم
یا شاید دوار
نمی دانم!
ذهنم جایی را می کاود
در انتظار برخوردی
تکانی!
دلم می خواه با جیغی از خواب بپرم!
پس طلوع این شب تار کی می رسد؟
پیشنهاد نوشت! : این پست رو بخونید:
اعدام...وقتشه به قلم قاسم اورنگی...