میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰۳ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

۰۲
اسفند

یکی از پرجنب و جوش ترین و اکتیو ترین ماههای سال اسفنده . . .

همه به فکر تهیه ی لیست برنامه ریزی هستند ، حساب کتابای مالی سالیانه شونو بررسی میکنن ، چیزای قدیمی و کهنه و به دردنخور رو از خونه هاشون بیرون میریزن تا چیزهای نویی بخرن ، چیزایی که تمیز نیست میشورن و پاک میکنن ، حتی گاهی تعمیرات وتغییر دکور انجام میدن ، برای خودشون و دیگران خرید میکنن، دونه ی گیاه برای سبزه هفت سین خیس می کنن ، کارای اداریشون رو سروسامون میدن و... و...

توی اسفند هیچکس بیکار نیست. هیچکس کرخت وبی حال نیست

من اسفند رو خیلی دوست دارم

اسفند ماه شاد و  پویاییه ... شاید عید لذت بخش باشه ، ولی روزهای اسفند مثل روزهای عید کش نمیان و مارو چاق!نمیکنن و البته از هم صحبت شدن و معاشرت با کسایی که بهمون حس خوبی نمیدن هم در امانیم!

توی اسفند ما خودمونیم و هرکاری دوس داریم میکنیم ، بعضیا کل خونه رو میریزن بیرون و میشورن و بعضیا هم مثل من فقط یه سرکشی کلی و تمیزکاری جاهایی که لازمه رو انجام میدن!

اسفند ماه لذت بردنه ، لذت قدم زدن توی پیاده روهای شلوغ و نگاه کردن به مغازه های رنگی رنگی و حراج ها ، دیدن بساط عید و ظرفای سفالی  وماهی قرمز ، بازارای هفتگی و ... و...  ودیدن مشغول بودن و جنب و جوش آدما تا رسیدن سال جدید   همش کلی انرژی به آدم تزریق میکنه، انگار که تاریخ انقضای هرکاری وقتی سال نو بشه  میرسه و کارها باید انجام بشن قبل از اینکه تبدیل به کارای پارسال بشن!!!

داشتم اینا رو تایپ می کردم یهو یادم افتاد به کسی که اسفند براش نه تنها لذت بخش نیست بلکه هیزمیه به آتیش ناراحتی و استیصالش...

کسی که توی اسفند به فکر تهیه ی میوه و تنقلات برای مهمونی های عیده و لباس نداشتن بچش و یا حتی بدتر از اون به فکر نبودن خونه ی مناسب و هزینه ی کافی برای چیزای روزمره...

امیدوارم خدا بهمون کمک کنه که چشمامونو باز کنیم اینجور آدما رو ببینیم و کم وزیاد بتونیم دستشونو بگیریم. 

انشالله کسی شب عید محتاج نباشه و شرمنده ی خودش و خانوادش نشه :) 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی

هرچه کوچکتر بودیم تولد ها "جشن گونه ! تر" ، شادتر ، خواستنی تر  و شیرین تر بود

با طعم کیک خامه ای و کادو

هرچه بزرگتر میشیم تولد ها" فلسفه گونه! تر" میشه ، غم انگیز تر و ترسناک تر وگس تر

با طعم کیک خامه ای و کادو

انگار یه خرمالوی رسیده است و بعد کم کم کال میشه . . . 

27.10.95

من 24ساله شدم ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
آبان

آبان امسال چقدر شلوغ ... چقدر عجیب بود

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
تیر

دیگه کسی توی شیراز نیست که وقتی بیرون بودیم بهش زنگ بزنیم و بگیم کجایین و اونم سریع بیاد سمت ما و بریم قهوه بخوریم ! کسی نیست که باهاش برم خرید یا خیاطی ، هیچکی نیست که با ذوق آشپزی کنم که جمعه ها بیان اینجا ، دیگه شبا اینجا پر از صدای خنده ی  صاف وساده ی بچه ها نمیشه ، دیگه کسی نیست که تا صبح با هم فیلم ببینیم و بخندیم ، کسی نیست که دوتایی بریم آرایشگاه ... کسی نیست که زنگ بزنم بگم کلیدمو جا گذاشتم ، میام خونه ی شما ... کسی نیست که شب سرزده بیاد و بگیم بمونین دیگه فردا که جمعه اس ! کسی که وقتی میخواد از بازار بره خونه یه سر بهمون بزنه و بگم من زیاد غذا درست کردم اینو ببرین خونه ، دیگه خونه ای نیست که اگه فسنجون درست کردم توی ظرف بدم علی ببره ، دیگه توی شیراز کی میتونه ترشی مخلوط خونگی به این خوشمزگی درست کنه و یه دبه ی بزرگ برام بیاره؟ یا با ظرافت و سلیقه جلیقه ی گلبهی بافتنی درست کنه و بعدش بده بهم؟

دیگه نمیدونم کی می بینمشون 1سال دیگه یا 10 سال دیگه

دلم براشون و خیلی خیلی برای بچه هاشون تنگ میشه...

هم خواهری که اردیبهشت رفت و هم خواهری که توی تیر...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
ارديبهشت

اردیبهشت 95 برای من غم داشت ، من خواهری نداشتم ولی حس خواهر داشتن بهم دست میداد وقتی با تو بودم، بعد از دانشگاه با علی میومدیم خونت ، بچه هات انگار خواهر زاده های من بودند وقتی شب ها میذاشتیشون پیشم بمونن و باذوق کنارمون فیلم نگاه میکردن ، از بی قاعده بودن ساعت خواب و بیداری لذت میبردن و به مسخره بازی های علی دلخوش بودن و قهقهه میزدن.

نامه ی دختر نازت بهم یادم نمیره

شبی که ازم خواستی با پسرکوچولوت ریاضی کار کنم

یا به دختر گلت املا بگم

روزی که تو باهام اومدی خرید نامزدی فراموش نمیکنم

هرلباسی میپوشیدم ازم تعریف میکردی و میگفتی خوشگله

همش بهم میگفتی خوشگل :) چش نخوری و ...

کیک تولدی که برام پختی با مهربونی یادم میمونه

دلتنگت میشم عزیزم با اینکه خیلی دوری و هیچوقت نمیتونم اینا رو بهت بگم

ولی تو برای من خواهرشوهر نبودی ، زنی بودی که دوستت داشتم و دارم...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
فروردين

عید نوروز یعنی توی گیلان سرسبز تازگی جوونه های رو با هوا محکمممم بکشی توی ریه هات...

من وقتی سالو تحویل میدم و میرم توی سال جدید که نوروز رفته باشم گیلان ِ عزیزم ...

اون آقاهه خوشتیپه که داره از پله های خونه ی قدیمی میاد پایین همسر بنده اس خخخخخخخ

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
اسفند

اسفند همیشه برای من تازه تر از نوروزه ، چون همه چیز توی اسفنده که تمیز و نو میشه و سفره ی هفت سین خوشگلمون هم توی اسفند چیدیم.

به استقبال عید نوروز...

سفره ی هفت سینمون :

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یه تصمیمات بزرگ یا کوچیکی توی زندگی همه مون هست که غلطه و راه برگشتی نداره یا اگه داره اون راهو نمیخوایم و یا اگه میخوایم نمیتونیم عواقبش رو بپذریم. نمیتونیم قبول کنیم که هر عملی عکس العمل داره و اگه اشتباه کردی باید بدجوری بخوره تو سرت و کله پاشی و دوباره بری عقب تر از جایی که اون غلط رو مرتکب شدی ! خب قبول نمیکنیم و فروووو میریم و فروووو میریم و توی باتلاقی که خودمون واسه خودمون ساختیم میمیریم!

خب اصلا چرا هر عملی باید عکس العملی داشته باشه؟  چون اینجور وختا قوانین کائنات برای ما بدبخ بیچاره ها تووپ عمل میکنه  و مو لای درزش نمیره !

یه کارایی توی زندگی همه مون هست که دوستش نداریم ولی انگار یه جور اعتیاد مازوخیستی بهش داریم و هی انجامش میدیم انجامش میدیم انجامش میدیم تا جونمون در بیاد و عصبی بشیم ! و قول بدیم به خودمون که دیگه بی خیالش بشیم ولی بعد از یه مدت بریم سراغش و به صورت جنون آمیزی باز هی انجامش بدیم انجامش بدیم ... ! و برعکسش یه کارایی که دوست داریم انجام بدیم و هرچقدر هم بهونه بیاریم درستش اینه که عُرضه اش رو نداریم پس یا بی خیالش میشیم و یا باز طی اون حرکت مازوخیستی شبا میریم سراغش و مغزمونو ازش پُر میکنیم تا بی خوابی بگیریم!

نمیدونم فقط من اینطوری ام ؟ یا بقیه هم اینطورین؟

و با اینکه نمیدونم ضمیر "ما" رو استفاده میکنم تا یه عده ی دیگه از آدما رو به خودم پیوند بدم!

ولی خب چه کنم دیگه منم انسانم و انسان ذاتا" آویزووون به دنیا اومده . مثل یه جور انگل پیشرفته ی متکلم. آویزون مادرش و پدرش ، خواهر یا برادر بزرگترش ، آویزون مالی و احساسی ، بعدشم آویزون همسرش و بعد از اونم آویزون اجتماع ! حالا یه سری کمتر آویزون هم داریم که بهشون میگیم مستقل!

اینم از اون هزیون های بی خوابانه ی منه دیگه. میگم خ د ا که داره ما دیوونه ها رو نگا میکنه واقعا" نظرش چیه؟

خب آخرش که همه مون قراره جزغاله بشیم توی آتیش دیگه تعارف که نداریم. خُب پس چرا تموم نمیشه این بازی به این گُندگی ؟ من که خیلی میترسم ازش هرچیزی که هست!

خب آخرای دی و اوایل بهمن من یه ذره احمق میشم چون یه سال از عمرم گذشته یا بهتره بگم هدر رفته چون من یه آدمی در سطح زیر معمولی هستم دیگه. توی این چند سال هیچ رشدی به غیر از رشد فیزیکی وظاهری و یه مشت پوسته ی چرند بی اهمیت که توی مغزم رفته نداشته ام. پپپشه که 23 ساله ام خب چشم به هم زدنی بود و چشم به هم زدنی هم 30 40 50 60 رو رد میکنم تازه اگه بهشون برسم و بعدش هم فرت ! میفتم وسط آتیش تا ابد ! حالا ابد کجاست و چیه و چطوریه و عذابش چقدر از عذاب الان بدتره خدا میدونه!

خب گفتم که میترسم دیگه نه؟

بگذریم یه ذره حرفای جالب تر بزنیم ! 

یکشنبه برای شام مهمون داشتم ، مامان علی هم لطف کرد و خونه نیومد .خب نمیدونم میدونید یا نه! ما با هم زندگی میکنیم تا بعد از اینکه دانشگاه تموم شه و یا بریم شمال یا اینکه همینجا مستقل شیم .بگذریم.

فیروزه ، مریم، نوید ، احسان، سمانه وساسان اومدن ، خوب بود خوش گذشت تا 6 صبحش بیدار بودیم بعد خوابیدیم تا 12 !!! یه عده بچه ها تا شام فرداش موندن بعدش رفتن . توی هال ما یه دریچه ی بزرگ پنجره طوری هست که هی خونه گرم میشد بازش میکردیم و بخاری رو کم میکردیم هی خونه سرد میشد می بستیمش و بخاری رو زیاد میکردیم . هی یکی میرفت در اونوری رو باز میکرد هی من پنجره آشپزخونه رو باز میکردم خلاصه اینکه من و علی هردومون سرماخوردیم. نمیدونم بچه هاهم خوردن یا نه؟!  به هرحال دستشون درد نکنه کادوهای باحالی برام آوردن به طور تصادفی همه شون فنجون و نعلبکی چینی ! که فک کنم دیگه برای جهیزیه ام فنجون نمیخوام! :دی  

اینم چیز بامزه ی هفته که میشه به جای اون چرندیات بالا بخونید !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
دی

مبارکه خانوم ِ 23 ساله 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی

دی ماه شلوغ ولی دوست داشتنی من از نیمه گذشته و من حتی یک پست هم نذاشته ام!

صدای منو از وسط امتحانات میشنوین !

خدارو شکر تا حالا 4 تا درس رو خوب پشت سر گذاشته ام.

هم عروسک استاپ موشنم کامل بود و فکر کنم نمره ی خوبی بگیرم . هم کار 3بعدی کامپیوتریم به لطف یکی از دوستان کامل بود و نمره ی کاملو گرفتم. هم کارای فیگورم (باز به لطف یکی از دوستان!) کامل و خوب بود و البته نمیدونم چند گرفتم!! هم پیش تولید مرحله ی 1 انیمیشن دوبعدیم عااالی شد و نمره ی کامل گرفت! فقط پیش تولید مرحله ی دو  و فوتورمان از کارهای عملی مونده و بقیه تموم شد! 

حالا ک از دور بهش نگاه میکنم چه خوب گذشت  ^________________^

20 ........ تحویل کار دوبعدی

22........فوتورمان  .امتحان

23......امتحان

24.....امتحان

30.....امتحان

1.....امتحان

و بعد راحت میشیم هورررررررررررررا :)))))

همونطور که معلومه چون تولدمه 6 روز بین دوتا امتحان فاصله گذاشتن خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ :دی

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
آذر

بالاخره امروز و فردا کردن تموم شد و الان شب آخره....

خودتونو آماده کنید میخوام دلاتونو ببرمممم سمت آخرین مهلت....

ضرب المثل یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک هم محقق شد و فردا مهلت تحویل نهایی کارههه... البته پیش تولید مرحله 1 که 10 نمره داره و من با یه حساب سرانگشتی شاید نصفشو انجام دادم توی این مدت و نصفش مونده برای الان تا فردا 8 صبح !!!

خداوند همه ی دقیقه نودی ها رو حفظ بفرماید ... انشالله ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
آذر

دیگه آخراشه و داره اولای ماه ِ من شروع میشه ! 

پاییز خوبی بود. ولی داریم به ماه خوبی هم وارد میشیم.

فصل شال گردن و پالتو و بوت :))

ماهی که همیشه دوسش داشتم و همیشه هم پر از کارو امتحان بوده :D 

همین الان که دارم این پست رو میذارم به فکر

"10موضوع فیلم/فوتورمان/پروفایل کاراکتر"

"پیش تولید مرحله 1و2 انیمیشن دوبعدی"

"تکمیل 4 پروژه ی 3d"

"گروه بندی کردن موسیقی یه فیلم"

که هرکدوم از اینا کلی زمان میخواد هستم !!!

دندون عقل فک پایین/سمت راست   هم داره لثه مو داغون میکنه به زور میخواد بیاد بیرون :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
آذر

نیمی از آذر گذشته و من هنوز پست نذاشته ام چه بد نه؟

خب در واقع وقتی فقط برای خودم پست میذارم این آمار چندان بد هم به نظر نمی رسه! نظر شما چیه ؟ :D 

بگذریم.

تا اینجاش که آذر برای من خیلی تند گذشته! و اتفاقات خوب زیادی برام افتاده! اتفاقاتی از قبیل دریافت یه دبه ی بزرگ ترشی مخلوط تازه ی خونگی ! یا رفتن به نمایشگاه کتاب شیراز و خرید یه مقدار کتاب خوب که یه اتفاقات کوچیک آخر پاییزی محسوب میشن! 

و یا کسب مقدار قابل توجهی پول دقیقا وقتی که به همین حدود پول نیاز داشتم که یه اتفاق بزرگ آخر پاییزی محسوب میشه!

همینطور رفتن به یک مصاحبه ی کاری برای تشکیل یک تیم که موفقیت امیز بود و من انتخاب شدم  که البته چندان خوشبین نیستم چون کارفرما شخص مطمئن و دارای برنامه ریزی به نظر نمی رسید و شاید خودم در صورت قطعی شدن پروژه ، همکاری رو رد کنم :| 

اما به هرحال این کماندار ِ تند و تیز با ما که مهربون بوده و تیرهای خوبی برامون به هدف زده!

امیدوارم تا آخر ماه و آخر سال حتی ! همینطوری پیش بره. برای ما و برای همه . . . 

برم آماده شم برای کلاس عصر .

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
آبان

نیمه شب ها، مخصوصا" وقتی خسته هستم و کار زیاد داشته ام ، افکاری که توی مغزم شناور میشن خیلی راحت تر میتونن بروز پیدا کنن و بریزن بیرون! کلا" من شب ها خیلی دوست دارم حرف بزنم. دلم میخواد وقتی میرم توی تخت حداقل یه ساعت حرف بزنم :| ربطی هم به تاهلم نداره ؛ قبلا" هم عاشق شبهایی بودم که به هر دلیلی باشگاه میخوابیدیم با بچه ها یا خونه دوستم بودم یا دوستی خونه ی ما بود و تا نزدیکای صبح باهم حرف میزدیم! 

حالا این حالت برای چیه نمیدونم! فقط میدونم داشتم توی اینترنت درباره ی تاریخچه بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم که خیلی خسته شدم و واقعا دلم میخواست بیام توی وبلاگم و صحبت کنم چون گوشهای شنوا در خونه ی ما الان خوابن  ! 

پس هزیان های الان من رو جدی نگیرید ! فک کنم بخاطر اینه که ذهنم رفته توی حالت آلفا و خوابم میاد و از این صُبـــَـتا !  

امشب همینطور که داشتم برای یه درسی راجع به تاریخچه ی بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم ، رسیدم به خیلی از بازی هایی که مال دهه ی 70/80/90 میلادی بودن مث ِ tank  , maro, sonic , monky nemidoonam chi chi ;D  و خاطرات عجیبی رو برام زنده کرد ، همینطوری که عکسا رو پیدا میکردم و کپیشون میکردم توی فایل وُرد ، هی به آتاری و پلی استیشن و داداشم که دسته ی سِگا رو میذاشتم زیر ِ دستگاه و اون نمیفهمید و خودم بازی میکردم ، اتاقی که توش این بازی ها رو میکردم ، حال و هوای دوران دبستانم فکر میکردم و چون این موقه شب مغز آدم خیلی دراز و کج ومعوج میشه و از این شاخه به اون شاخه میپره ، هی تمام فکرامو مثل ِ قسمت ِ دوم ِ بخش اول یک سمفونی ! بسط و گسترش دادُهی از این شاخه پرید روی اون شاخه و دوران کودکی ، دبستانم ، پسرخاله ام یاسین ، محمد برادرم ، دوچرخه سواری ، دوستام ، کتاب های که توی بچگی خونده ام و کلا حال و هوایی که موقع بازی با این گیم های کامپیوتری داشتم به یادم آورد ! 

و همینطور که داشتم به اون ها فکر میکردم به ذهنم رسید که من هرگز نمیتونم این حس ها رو با کسی شریک بشم و این نکته  مزید شد به غمِ نوستالژیکی که از این تحقیق سراغ من اومده بود !

 من چطوری فردا میتونم به نزدیک ترین فرد ِ زندگیم بفهمونم که از تحقیقی که امشب داشته ام واقعا" چه حسی سراغم اومده؟ اینکه بگم وقتی عکسا رو کپی میکردم قلبم تند تند میتپید و توی قفسه ی سینه ام یه چیزی فشرده شده بود ، پلک زدنهام کم شده بود و نوک انگشتام سرد بود و خاطرات جالبی اومده بودن سراغم کافیه؟ این که مثلا بگم : "وای اگه بدونی دیشب چه عکسایی دیدم! این بازیه رو من قبلا انجام میدادم ! ساعتها و ساعتها  و مامانم خاموشش میکرد تا املای درس ِ مرغابی ها و لاکپشت رو بنویسم! " چطور؟ احساسی که دارم باهاش منتقل میشه؟

تا به حال کسی به این موضوع فکر کرده؟

چطوری احساساتی که از چیزهای مختلف میگیریم رو شرح بدیم ؟ مثلا حسی که من از نگاه کردن به جوانه ی گندم میگیرم رو چطوری توضیح بدم؟

با نوشتن؟ نقاشی ؟ فیلم؟  خب کسی که اینها رو میبینه و میخونه میفهمه حس من چی بوده؟ البته که نه... اون هم حس مخصوص خودش رو میگیره.

این نکته به نظر من چقدر دردناک میاد.

من تازگیها نمایشنامه هایی که خونده ام شب ها برای علی میخونم. بعضیاش ُ دوس داره و بعضیاشو نه... گاهی راجع بهشون با هم صحبت میکنیم. وحس هامونو برای هم میگیم ، ولی آیا وقتی دارم این نمایشنامه هایی که چند سال پیش در رویای خوندن ِ رشته ی ادبیات نمایشی خونده بودم رو دوباره میخونم ، آیا هرگز حسی که من موقع خوندن این نمایش ها داشته ام رو علی خواهد داشت؟

نه ...

پس باید چیکار کنم؟

این علاقه ی اشتراک احساسات مختلف راجع به هرچیزی رو که همیشه در من بوده و الان فهمیده ام که ممکن نیست؛ چیکارش کنم؟!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
آبان

امروز روز کتاب و کتابخوانی بود  و من آخرین کتابی که خونده ام ، غروب وتعصب جین آستین بود که کتاب خیلی خاصی هم نیست ولی بد هم نبود ! و حداقل دو هفته از خوندنش میگذره که فکر نکنم آمار ِ اوکی ای باشه ! 

به هر حال طبق ِ سنت ِ وبلاگ نویسی  باید بگم :

"روز ِ کتاب و هفته ی کتابخوانی مبارک باشه و امیدوارم همه مون کتابخونای خوبی بشیم .من که واقعا عاشق ِ کتابم ولی خب بهونه ی مشغله و حقیقت ِ تنبلی باعث شده کمتر کتاب بخونم "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آبان

چند روز پیش در باره ی بارون و حس ِ بارونی بودن که توی وجود من مال ِ شیراز نیست نوشته بودم.

فک کنم ابرای شیراز وبلاگ منو میخونن ! 

چون بهشون بر خورد و دیروز خودشونو کلا" چلووووووووووووووووووووونـدن توی شهر و همه جا رو پُر آب کردن در حالی که وسط کلاسا ، دانشگاه ما ساعت 3 عصر تعطیل شد و ما توی آب گرفتگیُ زیر بارون تا ماشین دویدیم 
و در حالی که حس کشتی سواری داشتیم رسیدیم خونه.

طفلکی اونهایی که نه چتر داشتند نه وسیله ی نقلیه ! چون تا سر خیابون باید شنا میکردند !!

خدا عاقبتشون رو به خیر کنه !! چون من یه صدمتری که توی کوچه تا ماشین رفتیم ، تبدیل به موش ِ آب کشیده شدم و همین حالا شما دارید مطالب یک خانوم ِ وبلاگ نویس ِ سرماخورده رو مطالعه می فرمایید !!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
آبان

صدای شُر شُر  باروون توی خیاط خلوت ، بخاری روشنی که یه کاسه پُر از آب و گل محمدی خشک شده روشه ، پتوی نرمُ ضخیمُ پرز داری که وسط هال پهنه و پتوی نرمُ نازکُ لطیفی که پیچیده ام دورم!  صدا و نور ِ رعدُبرقی که هر چند دقیقه یکبار نگاهمو میکشونه به سمت پنجره ! و... و...

همه ی این ها ،

حسی رو در من ایجاد میکنه که مال ِ شیراز نیست!

حسی قدیمی که متعلق به زمین سبز و خیس و درخت های حیاط خونه ی پدریه . . .

عکس /خیابان اعلم الهدی رشت

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
آبان

هرچقدر هم عاشق باشی و دلت زود به زود تنگ بشه ، 

باز هم تنهایی عالمی داره که کنار هیچ عشقی نمیشه تجربه اش کرد. 

مثل ِ نمک که حتما باید یه کمی تو غذا باشه، تنهایی هم جزو نیازهای مهم بشری حساب میشه!

پس به من حق بدید که برای خودم چای تازه دم ِ لاهیجان و نقل نرم ِ بادومی  خوش عطر ِ ارومیه بیارم و برم توی فکرای خوب ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آبان

مسخره ترین آدم اون کسی هست که یه کاری ازت میخواد . تو هم لطف میکنی و براش انجام میدی  .

اونوقت اون آدم وسط کار سر میرسه و به جای سپاس گذاری "زر" میزنه و "تز" میده و میخواد بهت بفهمونه اونه که نظرش مهمه نه تو !!!!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آبان

نمی دونم همچین چیزی منطقی هست یا نه ؟ ولی من یکی از اساتیدمون توی دانشگاه رو خیلییییی خیلییی زیاد دوس دارم ! 

احساس میکنم عضوی از خانوادمه مثلا ! اگه کسی پُشتش یه چیزی بگه یا توی کلاسش بخواد لوس بازی در بیاره یا بهش توجه نکنن ناراحت میشم!

کلا" یک محبت قلبی بهش احساس میکنم. 

خیلی  دلنشین و ساده و متواضعه در حالیکه خیلی مطالب مهم و کاربردی ای رو درس میده. همه ی بچه هایی که کنکور فوق لیسانس دادن و موفق بودن میگن که جزوه ی درساش واقعا" خیلی بهشون کمک کرده و واقعا" جزو منابعیه که باید برای ارشد خوند.  تحصیلات خودش توی دانشکده ی صداوسیما بوده و خییلی چیزایی که خیلی از اساتید نمیدونن رو بلده و کار کرده ولی اصلا مثل خیلی از استادا خودشُ نمیگیره و جاروجنجال سر ِ اثبات ِ آدم ِ مهم بودن ِ خودش راه نمیندازه !

با اینکه کلاسش 9 صبحه و من معمولا کلاسای صبح رو دوس ندارم. ولی دوشنبه ها که میرم توی رخت خواب ، با لبخند ِ واقعی و از ته ِ دل به علی میگم فرداااا با استاد شبانی کلاس داریما ^____^

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
آبان

امروز با علی بعد از کلاس 5:30 تا 7:30 غروب راهی ِ نونوایی سنگکی (پُل باغ صفا) شیراز شدیم . این نونوایی هم به دانشگاهمون نزدیکه و هم اینکه هنوز نون ِ سنگکو سنتی روی  سنگریزه و کوره قدیمی میپزه و آردش هم خوبه. برای ما که نون زیاد میخریم و فریز میکنیم بهترین کیفیت رو داره و متاسفانه خیلی معروفه !! میگم متاسفانه چون حداقل باید یک ساعت تمام توی صف باشی ! تازه زمان عادی که خیلی شلوغ نباشه . .  .

اما امروز این زمان یک ساعت و خورده ای برای ما خیلی زود گذشت. اون هم به واسطه ی یک اتفاق جالب !

یه پیرمرد بانمک ِ های کلاس! با کت و شلوار اتو کشیده اومده بود نونوایی . ما پشت سرش ایستادیم وقتی مارو دید که باهم حرف میزدیم پرسید خواهر برادرین ؟ :)) گفتیم نه زن و شوهریم. گفت چه بهتر ! 

و شروع کرد صحبت های خوشمزه کردن ! از زمان قدیم و کارش وخونه ی سازمانی که به محض استخدام دولتی به جوونها میدادن و اینکه چقدر زندگی راحت تر بوده و پول ارزش داشته و ... پسرش که فوق لیسانس داره و رفته اروپا و اینکه فقط همین نونوایی توی شیراز خوبه ! گوشی خوب نیست کتاب خوبه ! کار اون وقتا خیلی زیاد بود و زمان جوونیش چند تا آپشن داشتن که بینشون انتخاب میکردن برای کار ولی الان همه دربه در دنبال هرکاری هستند، تغذیه ی سالم اون موقع ! تنقلاتشون که آجیل و خرما بوده و چیزایی مثه این.

خیلی دوسش داشتم و تمام مدت که در حال صحبت کردن بود ، توی ذهنم بود که حتما بیام و ازش بنویسم.

خیلی با لحن خوشمزه! ای صحبت میکرد. با اینکه خیلی پیر بود صورتش خیلی خوب مونده بود و سرحال بود.

وقتی 2 تا نون سنگکش رو گرفت از آقایی که نونها رو تحویل میداد خواست که بهش پلاستیک بده ولی آقاهه گفت که تموم شده و از مارکت بغلی بخره. پیرمردِ  های کلاس و خوش صحبت ماهم رفت  و برای خودش پلاستیک خرید. دو تا شکلات هم دستش بود که یکیشو داد به من یکیشو به علی ^__^

انقد اون شکلات برای من عزیز بود که فکر کنم همیشه یادگاری نگهش دارم.

به یاد پیرمرد خوش صحبت ِ شیک پوش ِ تنهایی که با یه زوجی که اصلا نمیشناختشون یک ساعت رو با خاطرات و حرفای خیلی شیرینش سهیم شد.

امیدوارم باز هم ببینمش .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

داشتم فکر میکردم که چقدر دلم میخواد  آش شله قلم کار بپزم با اینکه خیلی سخته. ولی خب عاشورا گذشته و مامان بزرگ مثل هر سال نذری پخته و منم که نیستم و آش هم خب نمیشه پُست کرد. صد البته من میدونم که عاشورا که ربطی به نذری نداره ولی خب !

دقت کردین چقد گفتم خب?

در عین حال حس یکنم هجمی عظیم از افسردگی مسخره ای اومده سراغم که خیلی بی حالم کرده  و حوصله ی هیچی رو ندارم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
مهر

ماه مهر همیشه برای همه نشونه ی شروع بوده.

با اینکه بهارو نشونه ی آغاز هرچیزی میدونیم ، ولی مهر ماه ، مخصوصا" برای قشر ِ در حال تحصیل از 7 سال تا هرچقد سال ! نشونه ی آغاز و شروعه.

حداقل همه مون یکبار هم که شده اول مهر به خودمون گفتیم ..از امسال دیگه...

دقیقا" مثه قولهای سال تحویل!

مهرم اومد و به نیمه رسید و من دارم به قولی که به خودم دادم عمل میکنم. رفتن دوباره به باشگاه!

بعد از سه سال دوباره کتونی می پوشم و کوله پشتی میندازم و میرم باشگاه. و واقعا نمیدونید چقدر خستگی بعد از باشگاه رو دوست دارم! بگذریم از اینکه بدنم بعد از جلسه ی اول تمرین به طرز فجیعی کوفته بود ونمیتونستم رو پاهام وایسم :))

اما الان که چند مدتی میگذره دیگه گرفتگی ندارم و عادت کردم و لذت هم میبرم.

قول دیگه ای که به خودم دادم استفاده ی هرچقدرررر کمتر از روغنه... (داره از پُستم بوی چاقی واین حرفا میادااا...نه؟ ! خندهورزش.روغن)  ولی جدا از مساله ی تناسب اندام ، بخاطر سلامتیش این کارو میکنم. فکرش توی سایت چی نپوشیم به ذهنم رسید.نویسنده ی سایت یه قوطی روغن رو از اردیبهشت تا همین ماه پیش داشت!! چه باحال و سالم! نه ؟!

مثلا امروز ناهار من قیمه درست کردم با برنج و سرجمع از یک قاشق غذاخوری روغن استفاده کردم آرام اگه دوس داشتین طرز تهیه اش هم میگم بهتون خخخخخخخخخخخخخخخخ

مدیونید اگه فک کنید در مورد درس خوندن به خودم قول نداده باشم! ههه

خب قول سومی که به خودم دادم اینه که درسی رو حذف نکنم و سر کلاسها هم تا حد ممکن غیبت نکنم. عاخه من حذف خیلی دوس دارم ! کلا از هر استادی خوشم نیاد یا ساعت هر کلاسی بد باشه زرتی میرم حذف میکنم و همین باعث شده 9 ترمه بشم. :| میدونم دیره ولی خب قولشو دادم دیگه. غیبت هم که فول هر سه جلسه ی هر درس رو حق مسلم دانشجو میدونم و هرجور شده این حقمو کامل استفاده میکنم :|  ولی این ترم تصمیم دارم این کارو نکنم خنده

شما هم از قولهای پاییزی تون برام بنویسید. البته اگه کسی باشه که اینجا رو بخونه چشمک

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
شهریور

قاتل مغز شما کیست؟ - تصویر 1 

الان یک ماه و چند روزه که خونه هستم. خونه ی پدری به همراه همسر

دچار احساسات عجیب و غریب و متناقضی میشم گاهی

و هر وقت لحظه ای یادم میاد که من دیگه دختر این خونه نیستم و به علی نگاه میکنم و تو ذهنم میگم این همسر ِ منه ! یه حس عجیبی بهم دست میده انگار که یکی یه خبر تازه بهم داده باشه ه ه ه :))

علی میگه شخصیت ِ دختر ِ خونه بودنت  فرق داره!

بهم میگه چقد کوچولوووو بودی و من نمیدونستم 

از اون رفتارهای زنانه و رییس بازی های خانومانه و قوانین ذهنی زن سالارانه ی خودم خبری نیست وانگار یه خانواده ی 5 نفری هستیم.

باحاله ولی خب ... اینجا که هستم دلم پیش ِ کارایی هست که شیراز داریم و اونجا که هستم دلم برای اینجا تنگ میشه و به فکر کارایی ام که اینجا داریم

دیووونه ام دیگه کاریش نمیشه کرد 

هفته ی پیش با دوستای قدیمی مدرسه رفتیم پلاژ ! چقد همه تغییر کرده بودن ولی خیلی از حس ها همون چیز سابق بود که آدمو یاد گذشته می انداخت

سه شنبه تولد ِ ترانه اس و دوباره قراره یه جمعی داشته باشیم که یادآور خاطرات گذشته اس 

18 شهریور هم بالاخره پس از سالها میرم و از دست این ارتودنسی خلاااااص میشم ولی با این حال 100درصد راضی نستم.دیگه ببین دندونام چی بودن!!!!!!!!!!!! 

صرفا این پست شلخته رو  به دلیل شلختگی مغزی بنده ، داشته باشین تا بعد 

ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد

هوای شرجی گیلان خوب من

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
تیر

الان پای همون کامپیوتری نشستم که اولین بار باهاش وارد دنیای مجازی شدم.

دارم به همون مانیتوری نگاه میکنم که اولین بار از توش آموزش ثبت یه وبلاگ رو خوندم و دستام داره دکمه های کیبوردی رو فشار میده که باهمون دکمه ها اولین پست ِ اولین وبلاگم رو ثبت کردم/.

شاید خیلی ها هر روز از همون کامپیوتری استفاده کنن که اولین بار برای ساخت و نوشتن یه وبلاگ از اون استفاده کرده ان، ولی برای من که از خونه دورم ، این یه چیز جالب و خوشحال کننده است !

امروز صبح رسیده ام، علی خوابه ، مامان و بابا رفتن بیرون و ظهر بر میگردن و مثل اون موقع ها من مسئولیت خطیر ِ خاموش کردن گاز بعد از نیم ساعت رو به عهده دارم !

چقد خوبه که من اینجام ! :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
تیر

صدای اذان مغرب از مسجد میومد که دریچه ی حیاط خلوتو باز کردم ، دیدم امشبم اومده نشست روی شاخه ی درخت انجیر توی حیاط ، وفتی لامپ حیاطو روشن میکنیم و میریم از نزدیک نگاهش میکنیم ، صاف زُل میزنه توی چشممون !


علی میگه :دوس دارم بگیرمش بوسش کنم ^_^ 

میگم:ازت میترسه ...یهو دیدی فرار کرد رفت ها!

میگه:پرنده ها  اگه یه جای امن پیدا نکنند، نمیرن تا صبح اونجا بشینن.... فردا که جمعس براش یه لونه درست میکنم میزنم به دیوار...

میگم: چرا تنهاس؟ دلم براش میسوزه :( 

میگه : بیا تو چراغ که روشنه نمیخوابه....

ساعت 3:30 از پنجره بیرونو نگاه میکنه و میگه :... این یا کریمه که همش تکون میخوره...روی شاخه براش راحت نیست فک کنم. نمیتونه بخوابه! فردا براش یه لونه درست میکنم حتما...

میگم   :  آره . براش درست کن... میره توش؟

میگه     : آره. مگه ندیدی خونه ی نوید اینا رفته بود توی آشپزخونه شون بالای کابینتشون زندگی میکرد!

بعد دوتایی میخندیم.

میگم : چه قشنگ لبخند

+ عکسه هویجوریه... عکس قُمری ِ  ما! نیست ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
تیر

ما معمولا هر شب یا یه شب درمیون یه فیلم دانلود میکنیم یا میخریم و میبینیم. فیلمای خوب تاریخ سینما 

امروز داشتم راجع به فیلمهایی که تم روانشناسی دارن سرچ میکردم و راجع به اینکه کدوم بهتره صحبت میکردیم تا یکیشو ببینیم.

یهو علی بهم گفت "چرا یه فیلمنامه نمینویسی ؟! "

با تعجب بهش گفتم فکر میکنی من،  میتونم یه فیلمنامه بنویسم ؟ !

گفت: چرا که نه ؟!

شروع کردم به فکر کردن به داستان بلندی که چند سال پیش طرحشو داشتم و یه مقدارشم نوشته بودم و اصلا نمیدونم کجاست و یادم نیست طرحش چی بود ؟

شاید اون موقع یه فکرایی راجع به خودم میکردم که الان نمیکنم. 

ولی از کجا معلوم. شاید هم واقعا یه فیلمنامه شروع کردم... با توجه به خیلی چیزایی که توی درس فیلمنامه نویسی دانشگاه پاس کردم و چیزایی که یاد گرفتم و چند سال قبل با وجود اعتماد به نفسی که داشتم ، بلد نبودم!

اگه این اتفاق بیفته ، دوس دارم یه فیلمنامه ی انیمیشنی خیلی کوتاه باشهبی تقصیر

1.یه مورچه ی کوچولو روی دستم داره راه میره :)

2.فیلم مسخره ی ستایش 2 رو ای فیلم گذاشته :|
3.تشنه مه . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
تیر

یکی از چیزایی که هم میتونه آرامش بده ، هم میتونه اذیت کنه ، فکر کردنه... 

این روزای ماه رمضون توی روزای بلند و تعطیل تابستون،  که گشنه و تشنه از صبح (شمابخونید لنگ ظهر)  تا ساعت 8ونیم شب بیکاااااااررریم  ...آدم نشسته (شمابخونید افتاده) یه گوشه و معمولا حال و حوصله هم نداره ، بهترین وقته برای فکر کردن .فکر کردن به چیزای خوب و به چیزای بد ...فکر کردن به خونه ، فکر کردن به اینکه دوماه دیگه دوساله که متاهل شدم ، فکر کردن به دوستایی که خبریازشون ندارم ، فکر کردن به کارهایی که دوست دارم انجام بدم ، فکر کردن به اهدافم ، فکر کردن به تغییراتیکه چقدر زود از 18 سالگی تا 22 سالگی در من به وجود اومدن، فکر کردن به کمد لباسهایی که نامرتبن و یهماهی میشه که قراره مرتب بشن ، فکر کردن به آرشیوی که از سالا89 تا 94 باید به اینجا منتقل بشه ، فکرکردن به پووول ، فکر کردن به دانشگاه و 9ترمه بودن، فکر کردن به مامان-بابا-داداش!! فکر کردن به سوپی کهروی گازه برای افطاری ! ، فکر کردن به مانتویی که دست خیاطه ، فکر کردن به آینه ی قدی که برادرزاده ی1ونیم ساله ی همسر دستهای کثیفشو زده بهش و از جمعه تا حالا همینجوری مونده ! با مارک انگشت ! فکرکردن به کارهای بد و اشتباه و تصمیم ها نادرستی که توی زندگی گرفتم، فکر کردن به اینکه چقدر دوستداشتم آدم مذهبی تری بودم... فکر کردن به اینکه با برگشتن آرشیو بلاگفا به نسخه ی 92 کلی از لینکهاموگم کرده ان ، فکر کردن به اشتباه بزرگی که امروز کردم، فکر کردن به اون بچه ی کثیف و کوچولویی که اومدزنگ خونه رو زد و گفت یه لیوان برنج بهم بدین! فکر کردن به اینکه چیزی به افطار نمونده ،اوووووووووووووووووووف با این همه فکر به نظرم حجم گردالی کله ی آدم خیلی بزرگتراز اونیه که به نظر میرسه!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
ارديبهشت

بعضی وقتا یه آدم بدون هیچ چشمداشتی یه لطفایی بهت میکنه که واقعا توی این دوره و زمونه اگه نگم اصلا نیست،باید بگم خیلی کمه ... و اون لطفا انقدر از نظر معنوی بزرگه ک اصلا آدم نمیدونه چطوری جبرانش کنه. اینجور وقتا یه حس شرمندگی و یه حس خیلی خوب میاد سراغ آدم این حسو من جمعه و شنبهدتجربه کردم... امیدوارم همه یه روزی همچین حسایی رو هم تجربه کنن و هم بتونیم برای دوستامون ب وجودش بیاریم .+++++روز پدر گذشت ... دلم برای پدرم تنگ شده به این زودی :(

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
ارديبهشت

اردیبهشت شیراز ، مثل مرداد شده 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
فروردين
نفس میکشم و عطر ِ خوشایند نم ِ خاک و لطافت هوا رو تا میتونم میدم توی ریه هام...

به مادرم که گوشه ی هال روی مبل لم داده و به پدرم  که عینک زده و کتاب میخونه نگاه میکنم و میفهمم که چقدررر زیاااد چقدررررر زیاااااااد دوستشون دارم.

به برادرم که توی همین دو سال قدش از من بلندتر شده و صداش مردونه ، وقتی با تک کت سورمه ای رنگ  مردونه اش میاد خونه و میره بیرون نگاه میکنم و میفهمم چقدر دلم براش تنگ میشه.

به یاسین پسرخالم که وقتی به دنیا اومد توی بغلم میگرفتمش و باهاش بازی میکردم نگاه میکنم که اون هم قدش از من بلندتر شده! و میفهمم زمان چقدر زود میگذره.

به پنجره ی اتاقم ، دری که از اتاق به بالکن باز میشه ، به کمد دیواری به کشوی وسایلم ، به میز تحریرم که بی استفاده مونده ، به کامپیوتری که ساعت ها پشتش مینشستم ، به بخاری کوچیک اتاقم و به پرده های حریر پنجره و به تک تک اجزای این اتاق، این خونه ، این خانواده ام ، نگاه میکنم و میفهمم چقدررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر زیاد عاااشقشوووونم

چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر  دلم براشون تنگ میشه

و بدون اونها زندگی برای من محال و بی معنیه. حتی اگه به بزرگترین آرزوهام هم برسم...

 

خدایا شکرت که اینجام 

امیدوارم روزای دانشگاهم هرچه سریعتر بگذره و برگردم توی این هوای نرم و لطیف و دوست داشتنی

،

وطنم ... زادگاهم ...

کنار عزیز ترین هام. با عزیز ترینم . . .

 

 

پی نوشت /  یک لحظه بعد از خوندن پست احساس کردم حتما باید اشاره کنم که من قدم 170 سانته و برادر و پسرخاله م یهویی خیلی بلند شدن 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
فروردين

سلام دوستای عزیزم

 

سال نوتون مبارررررررک باشه

انشالله ک سال 1394 براتون خیر و برکت و شادکامی همراهش بیاره 

و اسفند سال دیگه با شادی و شعف بعد از گذشت یک سال خووووب و دلچسب پای سفره هفت سین بشینید. 

 

 

+بلاگفای خر بهم کد نمیده  وبلاگ خیلی هاتون اومدم ولی نشد کامنت بذارم... 

+فردا . (2فروردین94) داریم میریم رشت :)) دیر جنبیدیم و زودتر از این بلیط گیرمون نیومد.

+امسال دومین عید متاهلیم بود . . . ولی اولین سالی بود که دو نفری تنها بودیم . و به خاطر یه سری اتفاقات پیش اومده توی زمستون، خیلی برامون خاص بود. 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
اسفند

از وقتی اومدم شیراز، هر دو سه ماه یک بار، چن تا از دوستام ، اسمس میدن ک بی معرفت کجایی و خبری ازت نیست و فلان ولی ب نظر من ک بی مععرفت بودن امریست دو طرفه. والا.خب اگه من زنگ نزدم تو هم نزدی... پس مساوی هستیم و جای گله نیست B-)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
اسفند

دارم تایپ میکنم ولی اصلا نمی دونم که چی میخوام بنویسم و یا اصلا میخوام تاییدش کنم یا نه؟

پر از روزمرگی هایی شدم که ازش متنفر بودم.

پر از خرید پارچه و لباس برای مهمونی های خانوادگی و پر از سیب زمینی خلال کردن و انداختن ملحفه ها توی ماشین لباسشویی! پر از شنیدن حرف های خاله زنکی و فکر های خاله زنکی ! 

با دانشگاه رفتن، گشتن توی خیابون و کتاب خوندن و دنبال کار گشتن از روزمرگی ها فرار میکنم ولی همه ی اینها هم یه جورایی جزو روزمرگیم شده ...

دلم میخواد یه مدت برم یه جایی زندگی کنم که خبری از مهمونی و دوست و موبایل و اینترنت و... نباشه 

یه خونه ی قدیمی با حیااااط بزرررررررررررررگ توی یه روستا با یه کتابخونه ی بزرگ مثل کتابخونه ی عموی خدابیامرزم که برم و کشف کنم ..

دوس دارم دم عیدی ، مغزمو هم در بیارم و با روبالشی ها بندازم توی ماشین لباسشویی...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
اسفند

زن بودن چه کار سختیه! مگه نه؟ روزای مسخره ای رو دارم سپری میکنم ^_____^ یه کار خوب بهم پیشنهاد شد ک نیروی ثابت 8صب تا 2 عصر میخواس . ولی من 4روز در هفته 8 صب کلاس دارم :/ خاک تو سر برنامه ی دانشگاه :))))

پ.ن :کار مرتبط با رشته ی خیلی دوست داشتنی ای بود!!

پ.ن دوم: دوس داشتم سرمایه شو داشتم که یه دفتر یا استودیو بزنم و یه کارایی رو شروع کنم. ولی سرمایه ی نسبتا زیادی میخواد که وجود نداره و دوس داشتن من ، فقط یه دوست داشتن سادس . همین و بس :/

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
بهمن

دیشب توی گروه وای.بری که با بچه هایی که باشگاه با هم بودیم ، داریم ، 

یه شماره ی نا شناس اد شد و متن و... میفرستاد.

بعدش فهمیدم یکی از دخترایی بود که توی باشگاه میشناختم.

آدم عجیبی بود. معلوم نبود چند سالشه ولی هرچی بود از ماها بزرگتر بود. 

ماه رمضونا روزه میگرفت، شبش میرفت پارتی مش/روب میخورد! مادرشم گاهی میومد باشگاه، کلا خانوادگی با اینجور مسائل مشکلی نداشتن!

با استادم صمیمی شده بود، یعنی کلا آدم صمیمی ای بود! گاهی برای مسابقه هایی که مسافرت داشتیم ، میومد، به عنوان تدارکات یا سرپرست و از اینجور چیزا، 

نمازش قضا نمیشد !  ولی موهای بلوند و شرابی و قهوه ای روشنش (هر هفته یه رنگی بود!)  اصلا توی شال یا روسری بند نمیشد.

خوشگل بود. انصافا" دوستش داشتیم همه... نه دوست داشتن از روی شخصیت درونی،

از روی روحیه ش دوسش داشتیم. خیلی انرژی داشت... مهربون بود

الان که دور تر شدم ، شاید بهتر بتونم راجع بهش فک کنم،

میگفت هرچیزی سر جای خودش! هرچیزی وقتی داره!!! به وقتش با دوستای خودش سیگاری میکشید و مشروب میخورد! به وقتش هم با دوستای دیگش میرفت مسجد!

به نظرش درست بود کارش.

ماهم اون موقع بی تفاوت تر از این حرفا بودیم. اون به ما چیکار داشت؟

ما نه توی مشروب خوردنش میدیدیمش ، نه توی مسجد رفتنش ...

اولش نشناختمش. 

حتی عکسشو که باز کردم،

بعد یه مدت فکر کردن و خوندن حرفاش با بچه ها یادم اومد! 

ازدواج کرده بود و جدا شده بود، توی همین 3.4 سالی که اصلا یادم نبود همچین کسی وجود داره !

دیشب میگفت : تا همین حالا ، میدونم که هیچی توی زندگیم سرجای خودش نبوده...

 

+یه لینک نامربوط به موضوع. ولی قشنگ :

http://presentofgod.blogfa.com/post-345.aspx

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن

شما شب امتحان یه پارچ اسپرسو بخور.... مثه خرس میخوابی حالا عصر ساعت 4 روزی ک فرداش 8صبح کلاس داری یه فنجون کاپوچینو باشیر بخور! چنان اثری روت میذاره ک 12 شب از فرط بیخوابی با گوشیت بیای وبلاگستان :-|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
بهمن

از شنبه به طور رسمی کلاسها شروع میشه .

و این اولین زمستونی بود که من توی خیابونای همیشه خیس رشت، زیر بارون ، قدم نزدم . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
بهمن

پست گذاشتن با گوشی هم باحال بود و حالا هی میخوام با گوشی پست بذارمD: من و علی یه برنامه ی نوشته نشده باهم داریم . اونم اینه ک هفته ای دو سه بار عصرا میریم پیاده روی و توی مسیرمون از کافه ی دنج قدیمی ک توی لیوانای کاغذی انواع قهوه و شکلاتای گرم و سرد میفروشه،قهوه میخریم و کللی مسیر رو پیاده راه میریم و بر میگردیم. امروز اتفاقی صبح رفتیم بیرون! بدون اینکه هیچ کاری داشته باشیم و چقدر چسبید! راستش برای من این اولین بار بود که بدون هیچ فکر و مشغله ای صبح رفتم بیرون و باید بگم با اینکه من یه انسان خوابالو هستم:-D اما انقدر خوب بود که دلم میخواد فقط صبحا برم بیرون !!! بهتون پیشنهاد میکنم حتما" یه پیاده روی صبحی بدون مشغله داشته باشین! مطمئنم اونقدری خوب هست که دلتون بخواد تکرارش کنین!...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
بهمن

سلام اولین باره که با گوشی پست میذارم! فقط ب این دلیل که حوصله ی روشن کردن لپ تاپ ندارم! تعطیلات بین دو ترم برای من فقط خستگی و بی حوصلگی و دلتنگی برای خانوادم رو داشت. همین و بس... کلاسها این هفته شروع شده . البته هفته ی اول که تق و لقه و من هم حوصله شو ندارم برم ببینم استادها هنوز از تعطیلات بر نگشتن! سینما سعدی شیراز و تالار حافظ مسخره ترین فیلمهای فجر رو دارند اکران میکنند و از شور وشوق دیدن فیلمهای فجر هم در ما خبری نیست کلا روزهای بی حوصلگی رو طی میکنیم و فکر میکنم که دارم دچار بیماری افسردگی میشم! دلم میخواد برم با یه روانپزشک یا روانشناس خوب کلی حرف بزنم و به حال روح و روانم برسم ولی حوصله ی اونم ندارم ;-)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
بهمن

یه جمعه ی معمولی دیگه هم بدون هیچ اتفاق خاصی به نیمه رسید

ولی خب

جمعه ها که نمیتونه معمولی باشه؟ مگه نه ؟ 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
بهمن

این روزا همش شده استرس . 

نگرانی . 

حرص خوردن .

ناراحتی .

 

ترم جدید دانشگاه هم داره شروع میشه

پنجشنبه انتخاب واحده. شروع کلاسا نمیدونم کی هست

بچه ها دعا کنید .

لطفا" سوال نکنین ک شرمنده تون نشم برای توضیح ک جریان چیه 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
دی

یه اتفاقایی افتاده که نمیشه توی وبلاگم بنویسم!

هرچی با خودم کلنجار رفتم،

پست رمز دار گذاشتم و پشیمون شدم وپاک کردم...

نشد.

فقط میتونم بگم بعضی انسانها میتونن ،

کثیف تر ، پست تر ، وحشی تر و عوضی تر از همه ی موجودات دنیا بشن...

خدایا صبر بده بهمون و خودت ختم به خیر کن

+یکی از بدترین اتفاقایی ک توی زندگیم افتاده رو رقم زدین،هیچ وقت هرگز ازتون نمیگذرم.

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی

27 دی بود که ساعت 12 ظهر به دنیا اومدم...

کوچولو و ناتوان و گوگولی

 امروز 22 سال از اون روز میگذره ...

من 22 ساله شدم. به همین راحتی 

 

تولدت مبارک محدثه ... ! :))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
دی

امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
دی

+ یه امتحان دیگه مونده روز 23/دی . درک  و بیان بصری  . بی نهایت آسون ، ایشالا که بزنیم تو گوشش و برهههه که بررررررههههه راحت شیم تا ترم بعد ...

+از طرفی دوس دارم برم بعد از امتحانا رشت، از طرفی بحث یه شراکت کاری و اینجورچیزا هست برای علی که اگه درست بشه ، این دوسه هفته تعطیلی بین ترما رو درگیر میشیم و یا من باید تنها برم (که فک نکنم برم تنها( یا اینکه شیراز موندگار میشیم و دیدن مامان و بابا و داداااشم و... که خیلی دلم تنگشونه میمونه برای عید نوروز. اونم از وسطای عید به بعد چون یه دوست عزیز داره میاد شیراز که مهمونم بشه ...

حالا دلم خیلی میخواد که این شراکته یه جورایی درست بشه و اوضاع اقتصادیمون یه تکونی بخوره، ولی خیلی دلم هم میخواد برم رشت!!!!!

عاقلانش همون شراکتس دیگه... خدایا خودت یه جوری راست و ریستش کن هم کاره درست شه هم یه چن روزی بریم رشت! (هم خرما رو میخوام هم خدا رو )

 

+دندونام اصابمو خرد کرده به خدا.... آخه هرچی بدبختی مال دندونه من دارم! کج و کوله بودن و ارتودنسی! از اون ورم جنس بد و پوسیدگی و پرکردن و .. از اون ور فک کوچیک و کشیدن 4 تاش!حالا هم عقل نهفته اونم کجکی ب سمت بیرون فک که باید جراحی بشه!! وحالا کی میخواد جراحی کنه؟ ای خداااااا شکرت  

 

+دلم یه شام خوشمزه میخواد که الان برم توی آشپزخونه و ببینم بوووم ! حاضر شده! ولی من تنهام و هیچ چیز پخته شده ای غیر از پنکیک کدوحلوایی که صب درست کردم نداریم و هرچی بخوام باید بپزم... 

،دلم آش گوجه و فسنجون و خورش آلوقیصی که مامانم درست میکنه میخواد... البته نه با هم

تک تک..

 

،دلم بوس و بغل بابایی رو میخواد...

،دلم برفای توی حیاطمون که مامانم عکساشو دیروز برام ایمیل کرده میخواااد...

،دلم جوراب بافتنی از اونایی که مامان سحر میبافه میخواد :)

،دلم آش شعله قلمکار میخواد که اصلا توی شیراز ندیدم و خیلی سخته نمیتونم درست کنم!

،دلم یه خونه ی بزرگ ویلایی توی یه روستا میخواد که همونجا زندگی کنم!

،دلم کااااااااااااااااااااار میخواد. کار واقعی ... کاری که ازش پول دربیارم 

،دلم یه ماشین توووپ و ایمنی میخواد که باهاش بریم مسافرت 

، دلم یه دل خوش ِ با حوصله میخواد...

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی

رفتم توی سوپر مارکت، 

تا وقتی نوبت دندون پزشکیم برسه، یه ساعتی وقت داشتم، 

گرسنه هم بودم،

از توی یخچال یه شیرکاکائو برداشتم و واستادم روبه روی قفسه ی کیکها که انتخاب کنم.

یه دختری حدود 25 سال (طوری که من به نظرم رسید) اومد توی سوپر مارکت .

موهاش زررررد بود لباشم از اینا که زنبور نیش زده  در حد عروسی آبجیش هم آرایش کرده بود 

رفت جلوی یخچال نگا کرد بعد به فروشندهه گف : عااااغاااااااااااا اَلو ورااااا ندارییییین کههههههه؟!!!

مرده اومد براش پیدا کرد بهش داد 

گف ئهههههههههههه این که ایرانیه. خارجی میخوام :|

یه مدل دیگه پیدا کرد بهش داد

دخدره گفت این خارجیهههه؟؟؟؟؟؟ 

عاغاهه 

دخدره دوباره گف ئهههههه اینم که ایرانیه زده شیراز پشتش! مال همینجام هس 

عاغاهه 

دخدره : ایرانی چیه که اَلوووووش چی باشهههههه 

من  عاغاهه  : یه مدل دیگه هم هستش .... 

خلاصه پیداش کرد بهش داد ...

دختره : خووووبه!

بعد توی قفسه ها گشت هایپ و یه سری چیز میز دیگه برداشت. 

با اون همه افادش ، آدامس شیک دارچینی برداشت 

من کیکمو انتخاب کردم ، با شیر کاکائو گذاشتم روی پیشخون ، گفتم لطفا این دوتا رو حساب کنید...

صدای بوق ماشین اومد دختره یهووو وسایلشو ریخت روی پیشخون گفت عااااقا زود باشید حسااب کنید ماشین بد جاااااس...

دوباره بوق و صدای گاز شدید !

دخدره : وای عاقا حساب کنید الان میررررررهههه گاز داد ینی میره 

 

من یه نگا بیرون مغازه کردم یه  پسری راننده ی رنو هی بوق میزد و توی مغازه رو نگا میکرد 

فروشنده سریع براش حساب کرد ، شد 16 تومن

دختره کیفشو برداشت توشو نگاه کرد...گف عاغا اون هایپه رو نمیخوام ! پولم کمه!!!!!!!

(ینی با اون خارجی خارجی کردنش 16 تومن توی کیفش نبود :| :/ )

بعد عاغاهه براش کم کردو دخدره رفت!

از مغازه که رفت بیرون سر پسره داد زد :

ینی میمیری دو دقه وایسیییییییی...اییییش 

 

من 

مغازه دار 

 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
دی

سوار شدم ، اتوبوس خلوت بود، 

من تنها کسی بودم که می ایستادم و همه نشسته بودن

ساعت حدود 3ونیم بود، روز پنجشنبه، بعد از دو تا ژوژمان پشت سرهم برمیگشتم خونه!

یه دستم کوله ی لپ تاپم بود و یه دستم یه کاور گنده که توش کلی برگه ی A3 بود...

کاپشن مشکی تا زانویی که پوشیده بودم واقعا برای اون روز گرم بود! لباس زیرشم یه تاپ گُلمَنگـُلی بود که نمیشد با توجه به اون جلوی کاپشنمو باز بذارم

سرم که از ساعت 8 صبح توی مقنعه بود میخارید! و آفتاب از شیشه های بزرگ اتوبوس میزد تو، پنجره های کوچولوی بالای اتوبوس باز بودن ولی انگار اصلا هوایی ازشون رد نمیشد! و فقط زمانی که اتوبوس توی اون ساعت از روز توی ایستگاههای خلوت می ایستاد یه بادی میومد و در بسته میشد!

اینها همش عادی بود،

بزرگترین معضل بوی شدید گاز بود که توی اتوبوس میومد!

یه کپسول پیکنیک متوسط همینجوری توی اتوبوس بود، من اخمامو داده بودم تو هم و فکر میکردم کدوم آدم بی فرهنگ بی شخصیتی !  پیکنیک آورده توی اتوبوس! 

از قسمت مردا صدای غرغر میومد! یه نفر از مردا که اصلا ندیدم و متوجه نشدم کی بود با لهجه ی شیرازی غلیظی که داشت  به من گفت:

"شمو که  وایستادی ، در که باز شد کپسولو رو شوت کن پایین!!!"

من اهمیت ندادم کلا چون سردرد داشتم و واقعا کلافه بودم... 

صدای نچ نچ خانومها هم بلند بود..

یکی از ایستگاهها یه زن پیاده شد و زن دیگه ای سوار نشد، یه پیرزن که نشسته بود روی صندلی بهم گفت دخترم بیا بشین !

رفتم صندلی کناریش که خالی شده بود نشستم...

چند دقیقه ی کوتاه که گذشت، گوشی نوکیا قدیمی و درب و داغونی رو از کیفش در آورد و گفت "محسن" رو برام میگیری؟

گوشیو ازش گرفتم و اسم محسن رو پیدا کردم و دکمه رو زدم و گوشی رو دادم بهش./ جواب نمیداد/ دوباره و سه باره برای پیرزن شماره گرفتم... ولی باز برنمیداشت!

بار چهارم که بهم داد که دکمه رو بزنم، گفت یه پسر دارم که نداشتنش بهتر از داشتنشه!!!

یه کمی اخمام رفت تو هم ! با خودم گفتم این پیرزن هم حتما از اون پیرزناس که فک میکنه چون بچه بزرگ کرده دیگه اگه یه وقت بچش باب میلش کاری نکرد باید بمیره! 

بار چهارم که زنگ زدم و دادم به پیرزن، 

پسرش تلفنو برداشت!

گفت : "محسن سلام، 

خونه هستی؟

من دارم میرسم. میای این پیکنیکه رو از من بگیری دم در ، من سختمه پله ها رو بیام بالا به خدا "

قطع شد!

زن در حالی که خیلی غمگین بود گوشی رو گذاشت توی کیف درب و داغونش

انقد هم بلند حرف زده بود که همه ی سرها چرخید طرفش و همه فهمیدن بوی گاز توی اتوبوس و اون پیکنیک مال کیه!

یه زنی از صندلی پشتی گفت : "حاج خانوم پیاده که شدی ، شیرشو باز کن گازش بره یه کم.زیادی برات پرش کرده بخاطر همین بوش میاد! "

از مردا وزنا غرغرا به وضوح شنیده میشد.

"پیکنیک جاش توی اتوبوسه؟" ، "خفه شدیم از بوی گاز" ، "وای این پیرزنه کجا پیاده میشه سردرد گرفتیم"

و...

 سرشو انداخته بود پایین، به من که کنارش نشسته بودم گفت :

"اینا که از زندگی من خبر ندارن!

یه خونه ای به زور خریدم، الان که دوتا ایستگاه بعدی پیاده بشم کلی باید راه برم تا برسم به کوچش. مجتمع بزرگه، واحداش 40 متریه.

آب و برق داشت ولی گازو تلفن نداشت، پول ندارم بیارم...

اجاقو با همین پیکنیکا روشن میکنم. یه بخاری کوچیک هم دارم که فقط بعضی وقتا روزا روشن میکنم با همین پیکنیکا ! میترسم شبا روشن بذارم خطرناکه... 5تا پتو میندازم رو خودم"

دستاشو از زیر چادر کهنش آورد بیرون ...کف دستاش خراشیده شده بود...

ادامه داد " این پیکنیکو که پر کردم خدا خیرش بده، پول ازم نمیگیره. جای دیگه هم بلد نیستم برام پر کنن! سنگینه دستام داغون شده تا بیارمش...

پول آژانس که ندارم ... 200 تومن میدم با اتوبوس میرم، 200 تومن میدم برمیگردم. ..

همین یه پسر هم دارم  که 28 سالشه... یه دختر دارم ازدواج کرده ولی زیاد نمیاد اینجا،

پسرم باهاش دعوا میکنه... دامادم که اصلا نمیاد

پسرم معتاده...

الانم بهش گفتم بیا حداقل این پیکنیکو ببر... خونه مون طبقه چهارمه آسانسور نداره..."

اینا رو که گفت شوکه بودم...

بهم گفت : "پسرم لیسانس داره... کلی خرجش کردم چقد بهش رسیدم ، یتیمی بچه هامو بزرگ کردم...

ولی حالا ..."

نمیدونستم چیکار کنم...

یا اصلا چی بگم...

گفتم ایشالا خدا مریضی پسرتونو شفا بده...

گفت انشالله دختر . خدا از دهن بشنوه!

همین موقع اتوبوس ترمز کرد، 

پیرزن بیچاره  چادرشو جم کرد، و به زور ایستاد ، پیکنیکو برداشت ، کشون کشون از اتوبوس برد بیرون ...

و رفت در جلویی که حساب کنه...

اتوبوس حرکت کرد...

تا نیم ساعت دیگه که من هم پیاده شدم،

هنوز بوی گاز میومد.

قبلش از بی فرهنگی آدما عصبی بودم.

بعدش از قضاوت بیجای خودم، و بیچارگی پیرزن و بیچارگی پسرش غمگین ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
دی

+چند وقته نصفه شب از خواب میپرم! یا فکر میکنم زلزله اومده! یا با کوچکترین صدا فک میکنم سارقان مسلح اومدن لپ تاپمو بدزن!  والا! خب ما چیز ارزشمندتری توی خونه نداریم که فک کنم دزد میخواد ببرتش 

 

+فرجه امتحانا پس فردا تموم میشه و من به مقام فنای فی الفرجه نائل شدم و هیچ کار مفیدی انجام ندادم! اگه یک بار دیگه بمیرم و زنده شم و خورشیدو در دست راست و ماه رو در دست چپم بذارن! و یا پرادو دودر بهم جایزه بدن باز هم از شب امتحانی بودن و دقیقه ی نودی دست بر نمیدارم!

 

+به طرز عجیبی جدیدا" تمایل پیدا کردم که صبح ها ساعت 7:30 خودم رو با snooz  ده دقیقه به ده دقیقه ی موبایل شکنجه کنم و یک ساعت بعد با سردرد کلا آلارم رو خاموش کنم و به  ادامه ی خوابم تا 11 بپردازم 

 

+امروز صبح با ناخن انگشت شصت دست راستم ، زدم پایین ناخن انگشت شصت دست چپم رو خراشیده کردم!  آنچه در من نهفته یک جفت پت و مته 

 

در جمع بندی کلی باید عرض کنم که اگه دیدین من خبری ازم نیست بدونید رفتم چند سالی رو توی تیمارستان سپری کنم 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی

مرتضی احمدی هم رفت ...

با اون صدای دلنشینش ، 

با اون لحن زیباش، 

و با اون قلب مهربونش

و با همه ی صمیمیتش...

این آخرا میرفتن خونش و کاراشو ضبط میکردن.

چون نمیتونست خیلی این ور واون ور بره.

تا آخرین لحظه های زندگیش صداش مثل همیشه بود

خداحافظ مرد... خداحافظ پدربزرگ

هیچوقت قصه هاتو ، خنده هاتو ، صداتو فراموش نمیکنیم

سفر خوش! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
آذر

هرچیز که خار آید ، یک روز به کار آید ! 

همه تون حتما اینو شنیدین دیگه... نه؟

باید بگم که همسر بنده! بدجوری به این ضرب المثل معتقد ِ راسخه!!

یعنی از بند کفش گرفته تا دفتر چرکنویس! کتاب و جزوه های قدیمی،مجله ، پوستر ، انواع جعبه و قوطی!بعضی از لباسای به درد نخور و هرچیزی که شما فکرشو بکنید! به طرز شیک و کاملا مرتبی، بسته بندی میکنه میذاره تو انباری 

یک بار که به انباریش شبیخون زده بودم دفتر مشقای راهنمایی و کتابای دبیرستان و جزوه هاشو، مجله های معماری که قبلا میخوند و حتی یه پوتین که البته داغون شده بود! شلوار جین و کلمن آب بزرگ پیدا کردم

بهش میگم اینارو واسه چی جمع کردی؟ میگه : "اینا یه وختی لازم میشه"

و خب چیز مهمتری که باید بگم، اینه که : این اعتقاد فقط در خودش خلاصه نمیشه

و من که یه آدم ـ  همه چیز دور بریز هستم در تضاد کامل باهاش به سر میبرم!

اینه که من هرچیزی که میخوام بندازم بره، علی معاینش میکنه! بعد میگه مطمئنی میخوای بندازیش دور؟

منم میگم نه ! شک دارم

و در اون صورته که اشیا گاهی دور ریخته میشه و گاهی هم میره توی انباری شاید یه وخ لازم شه!

 

این ماجرا یه جوری برای من شده توفیق اجباری

مثلا من یه چیزایی هست یادم نیست که انداختم دور!

میگم ((علی اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟ :|

میگه چرا ! تو انباریه))

در اینجور مواقع  وقتی مجرد بودم ، سناریو به این صورت بود:

((مامان ! اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟!

چرا عزیزم... دادم آشغالی برد)))

 

شما چقد چیز میز به درد نخور جمع میکنید؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
آذر

از سوار شدن به اتوبوس واقعا" بیزارم!

ولی وقتی تنهایی میرم بیرون، مجبورم سوارش بشم!

چون توی شهری مثه شیراز که هم بزرگه و هم که من سوراخ سمبه هاشو نمیشناسم و اگه کسی بندازه توی یه مسیر دیگه بره، فک میکنم منو میخواد بدزده 

 و با وجود این همه نا امنی که هست توی کشور ،

اصلا خیلی ترسناکه آدم با تاکسی این ور اون ور بره به نظر من!اونم تنها!

اما ... اتوبوووس شلوووووووغههههههههه....

همه همدیگه رو لگد میکنن!

کیفتو باید سفت بچسبی و هی هول بخوری این ور و اون ور !

هر ایستگاه به ایستگاه وایمیسته و دل و رودت میاد تو دهنت

و همه همدیگه رو هل میدن تا زودتر پیاده شن و یا زودتر سوار شن!

هرکس هم توی صندلی بازی ِ مهد کودک از همه بهتر بوده، میتونه روی صندلی ها بشینه! 

 

پس ماها چرا اتوبوس رو برای رفت و آمد انتخاب میکنیم؟

اصلا ریز بشم ! من چرا اتوبوسو برای رفت و آمد انتخاب میکنم؟

خب همونطور که گفتم برای فرار از مزاحمت!

حالا هرجور مزاحمتی که توی تاکسی و ماشین شخصی میتونه وجود داشته باشه!

 

خود من وقتی وارد اتوبوس میشم یه خانوم شیک و پیک با مانتوی یا پالتوی اتوکشیده و تمیز، کفش تمیز ، موها و مقنعه یا شال ِ مرتب هستم! 

ولی معمولا " وقتی پیاده میشم یه خانوم شلخته هستم که مانتوم کج و کوله شده، کفشم کلی خاکی و لگدمال شده، موهام پریشون ریخته بیرون و مقنعم کجه !

ولی خیالم راحته که کسی مزاحمم نشده!!!

در صورتی که واقعا شده !   همین داغون شدن و حالت تهوعی که  آدم داره بعد از پیاده شدن ، به دلیل مزاحمت ها دچارش شده !!!

اصلا کسی هست که توی عمرش دچار مزاحمت توسط یه غریبه نشده باشه؟

فک نکنم همچین کسی وجود داشته باشه!

حداقل توی ایران که وجود نداره! مطمئنم!!!!

 

اما چیزی که میخوام راجع بهش صحبت کنم ، اینه که به نظر من نگاه بدترین مزاحمت اتوبوسی میتونه باشه!

این که یه نفر بهت زُل بزنه ! 

 

امروز میخواستم برم دانشگاه ، ساعت 1 بود، دانشگاه ما هم مرکز شهره تقریبا

و وقتی من رفتم سر خیابون که سوار اتوبوس بشم، اتوبوسی که به مرکز شهر میرفت، خیلیی زیاد خلوت بود! 

شاید سه چار تا مرد بودن و هف هش تا زن! 

اتوبوسه از اینا بود که وسطش بازه!!! یعنی بعضی اتوبوسا هستن که زنونه و مردونش وسطش یه ردیف صندلیه! خب ؟ این از اونا نبود 

من اولین صندلی سمت چپ اتوبوس نشستم. اولی ِ قسمت خانوما! 

یعنی جلوی آخرین صندلی ِ مردونه!

دو-سه تا ایستگاه که گذشت، یه مردی از در خانوما سوار شد! و کلا صورتش این طرفی ! بود وقتی میخواست بشینه! 

روی آخرین صندلی ردیف مردونه نشست، یعنی دقیقا جلوی من! 

و هر چن ثانیه بر میگشت به من زل میزد!

حالموووووووووووووووووووووووووووو به هم زد 

کلی بهش اخم کردم واینا ولی کلا نمیفهمید !

هیچ حسی هم توی صورتش نبود! فقط چشاش یه حالت چندشی رو در من ایجاد میکرد! گندش بزنن واقعا!

سنش هم حدودای سن بابام بود!!چهل وهفت هشت ساله بود!

اتوبوس خلوت بود، پاشدم رفتم سمت راست روی یکی از صندلیای یکی مونده به اول! نشستم، و اخخخخخخخخخخخخخخخخخخم کردم !

ولی باز از رو نمیرفت ! 

این دفعه یه چرخشش کللی میزد و همه رو ورانداز میکرد! بعد میرسید به من زل میزد! دوباره سرشو برمیگردوند جلو و از اول!

حالممممممممووووووووووو به هم میزد!

زنا هم با هم پچ پچ میکردن یهو وقتی رو من زوم بود داد زدم سرش 

" چتــــه حاجی ، این پشت دنبال چی میگردی ؟ "! 

من که اینو گفتم همه غرغراشون بلند شد! 

مرده هم بی تفااوت برگشت جلوشو نیگاه کرد! 

5 دقیقه که گذشت دوباره برگشت پشت!

منم تنها کاری که کردم اولین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار شدم !

به نظرم مزاحمت این نیست که فقط یکی یه چیزی بهت بگه، یا یه حرکت فیزیکی کنه، یا بترسونتت یا هرچیزی!

یکی از بدترین مزحمتا اینه که یه آدم چررررررررررررررک بهت زل بزنه!

 

 

#  یه دونه نون سنگک اینجا شده 1000 تومن  :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آذر

وقتی که مجرد بودم ،

برام مهم نبود یه مهمونی برم ، یا نرم !

توی مهمونی کیا هستن یا نیستن!

و اینکه خانوادم بدون من برن یا نه !

ولی الان اصلا نمیتونم فکرشو بکنم که من خونه باشم( به هردلیلی) و علی بره مهمونی! یا برعکس

مگر مهمونی های دوستانه و جمعای دخترونه برای من و پسرونه برای اون!

یعنی اشتباه میکنم؟

یا مثلا زیادی حساسم؟

امشب مهمونی خونه ی مادربزرگ علی ، همه بودن به غیر از جاری من و نی نیش ،

نی نی کوچیکه 8/9ماهشه.

محمد(برادر علی) خیلی عادی و اوکی توی جمع بود و گفت نی نی سرماخورده و مرجان نیومده،

عادی باهمه نشست و خندید! عادی میوه و چای و شام خورد! جاریم زنگ زد عادی باهاش حرف زد و تعریف کرد که کیا هستن و ...

و خیلی عادی وقتی همه داشتن میرفتن خونه، اونم رفت!

 

خب به نظر من این عادی نیست که زن و شوهر بدون هم مهمونی برن!

با علی که درمیون گذاشتم فکرمو، گفت که اینطوری خیلی پیش اومده!

من تعجب کردم و به علی گفتم من اگه جایی نباشم اصلا حاضر نیستم تو بری!

علی هم گفت من که نمیرم عزیزم! ولی محمد اینا در این مورد مشکلی ندارن و تنهایی مهمونی میرن! 

یعنی من غیر عادی فکر میکنم و اونا عادی و معمولی اَن؟ 

پدرومادر من که هیچوقت تنهایی توی مهمونی خانوادگی شرکت نکردن! شده که من وداداشم نباشیم ولی مامانم یا بابام توی یه مهمونی تنها باشن نشده!

اصلا" این چیزا انقدر مهمه که بهش فکر کنه آدم؟

 

من خیلی به این خزعبلات فکر میکنم و برام مهم هستن! یعنی عقلم داره کم میشه ؟

 

شما ای متاهل هایی که پست منو میخونید! آیا تنهایی مهمونی خانوادگی میرین؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
آبان

در حالی دارم می نویسم که لپ تاپم فقط 20% شارژ داره ! 

و من ِ نابغه تازه از دانشگاه اومدم و شارژر لپ تاپمو توی کارگاه کامپیوتر جا گذاشتم!

یعنی واقعا" خودم هلاک ِ دقت ِ خودم شدم 

خداوندا شارژر منو حفظ بفرما تا شنبه 

خدایا به من یه کمی دقت بدهههه آخهههههههههههههههههه 

حالا من تا شنبهههههههههههه بی شارژررررررررر چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

وای پیغام شارژ داااااااااااد ...نههههههههههه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
آبان

وقتی آدم باید 8 صبح دانشگاه باشه ، 

در حالی که  توی حیاط یه نم بارونی نشسته و بوی خاک میده و هواااا سرد و ملسه اونقدری  که دوس داری یه پتو بپیچی دورت و بشینی لب پنجره و درخت قدیمی و بزررررگ انجیرو که برگاش دارن تک و توک میفتن رو نگاه کنی و یه لیوان بزررررررررررررررررررررررررررررررگ شیرکاکائو گرم هم تو دستت باشه ....

اصن دانشگاه رفتن چه حالی میده امروز ؟ :|

ولی راه رفتنی رو باید رفت ...

در بستنی  رو هم .... (اشاره میکنن در بستنی رو باید لیس زد!)

به امید یه چهارشنبه ی خوب برای همه و یه  5شنبه و جمعه ی پر از تنبلی و استراحت 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
آبان

بعد از مدت ها وبلاگمو نگاه کردم احساس کردم چقد وبم خاله زنکی شده شاید! خب بشه! که چی  ؟!

برای دومین بار در تاریخ آش رشته پختم....! عالی نیست ولی قابل خوردنه 

هرچند مثه آش رشته ی مامانم نشده!

ولی جای شکرش باقیه!

دفعه ی پیش مزه ی قرمه سبزی میداد و رشته ها توش حل شده بودن 

علی میگفت این آشه دوکارس! هم میشه شب به عنوان آش بخوری هم ناهار بریزی رو پـُلو 

ولی این یکی خوب شده! جای دوستان خالی 

با این دستور ===>     http://sarina-kian.blogfa.com/post/66 درست کردم.

 

ولی حبوباتشو یه کمی کمتر ریختم! به جای لوبیا چیتی لوبیا قرمز ریختم!!

توش یه قاشق رب گوجه هم ریختم 

حالا لیدیز & جنتلمنز! 

برین دست به کار شین که خیلی لذتبخش بود برای من پختن آش!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
آبان

امروز برای اولین بار رفتم آرایشگاه سر کوچه مون

آرایشگر یه کت مشکی ضخیم تنش بود با شلوار صورتی ، ابروهاش خیلی کوتاه و خیلییی کلفت بود

یعنی دوس داشتم فرار کنم و بگم منصرف شدم 

خودش تنها بود ، از قبل هم زنگ زده بودم و وقت گرفته بودم. 

تو نگووو اصلا این وقتاش کلا خالیه!

بعد از  سلام و علیک من نشستم اونم تلفنو برداشت کلی حرف زد!

منم هی ساعتمو نگاه میکردم وبه خودم میگفتم حتما واجبه ، بی خیال الان تموم میشه!

که یهو وسط حرفاش  تلفنش زنگ خورد!  خیلی ضایع بود ! 

دوباره جواب داد حرف زد :|

یعنی اعتماد به نفسی داشت ها !!

وقتی اومد ابروهامو بر داره گلاب به روتون ، حالتون بد نشه! فک کنم یه ماه بود حموم نرفته بود

من فقط چشامو بسته بودم و خداخدا میکردم زود تموم شه !

وقتی چشامو باز کردم میخواستم پس بیفتم از قیافه ی ابروهام! با اینکه تاکییییید کرده بودم کوتاه نشه کلی کوتاه و نازکش کرده بود. خیلی بدم اومد!

خودشم فهمید هی میگفت فلان جای ابروت خالیه اینورشو با اون ورش هماهنگ کردم که بهمان بشه و از این خزعبلات!

برای های لایت موهامم بعد از ابرو وقت داشتم که ترجیح دادم فرارررر کنم! بهش گفتم یه کاری دارم ایشالا یه دفه دیگه مزاحم میشم!

وقتی پول ابرو رو حساب میکردم راجع به های لایت برام توضیح داد و گفت همون مشه با پودر مش باید انجام بدی ،  این فرق که زیره موها هم یه رنگ دیگه میکنن  نمیدونم داشت گولم میزد یا خودش نمیدونست 

به هر حال ... 

با ابروهایی کوتاه و قیافه ای داغان! از آرایشگاه اومدم بیرون و مطمئنم دیگه پامو اونجا نمیذارم!

تازه میفهمم که با وجود 20 سال سابقه ! که روی درش و توی کارت ویزیتش زده چرا مگس هم توی آرایشگاهش نمیره :|

منم گول ِ  تابلو و سن بالاشو خوردم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
آبان

 

 رفته بودیم خونه ی یکی از دایی های علی ، خونه شون توی یه آپارتمانه

عادی نشسته بودیم ،

که یهو صدای جـــــــــــــــــــــیغ وحشتناک ِ یه زن اومد!

جیغ بودااا

یه لحظه هم بینش وقفه نمیفتاد..

خیلی ترسناک بود!

داییِ علی در ورودی راه پله رو باز کرد متوجه شد که آپارتمان روبه روییشونه

که با صاحب آپارتمان که یه مردیه هم سن و سالای خودش هم سلام علیک وآشنایی داره...

در میزنه ./

درو باز نمیکنن ، 

فقط صدای جیغ و نعره ی وحشتناک میومد.

اینا که میگم شاید 5 دقیقه هم نمیشه

که همه ی همسایه ها جمع شده بودن جلوی واحدشون ! 

زنگ میزنن پلیس،

تا پلیس بیاد شاید یه ربعی طول کشید ،

همینطوری صدای جیغ میومد ، دیگه زنه صداش گرفته بود

هی میگفت نه ... نه...

یا میگفت پاشو

آدم مو به تنش سیخ میشد

تا خلاصه پلیس رسید و در و زنگ و...

ظاهرا" این مردی که تنها با دخترش زندگی میکرده ، فوت کرده بود...

دخترشم دایی علی میگفت که یه 30 سالی داشت شاید.

مثل اینکه دختره میره کنار تخت پدرش که حالا دارویی بهش بده یا هرچی 

میفهمه که پدرش تکون نمیخوره...

وقتی ماجرا رو فهمیدم یخ کرده بودم اصلا

وحشتناک بود

یه دختر بدون پدر ، مادرشم که فوت کرده بود

مجرد هم بود

بدون هیچ تکیه گاهی ... طفلکی

به خودم گفتم ببین چقدر ناشکری

پدرت و مادرت صحیح و سالم توی خونه خودشون دارن زندگی میکنن

تو هم توی یه شهر دیگه دانشجویی ، تازه تنها هم نیستی ، همسرت هست ، 

اونوقت پست گذاشتی دلم برای بابام تنگ شده!

اگه خدایی نکرده خدایی نکرده جای اون دختر بیچاره بودی چیکار میکردی؟

خدا بهش صبر بده که تحمل کنه...

جیغاش تو گوشمه...

 

.خدا همه ی پدرای ِ رفته رو رحمت کنه... پدرِ علی هم همینطور / 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
آبان

دلم برای پدرم خیلی تنگ شده...

خیلی خیلی زیاد. . . 

و میدونم کم ِ کم میتونم بعد از تموم شدن ترم ، یعنی وسطای زمستون برم رشت . . . 

تازه اگه همه ی شرایط فراهم بشه و کاری پیش نیاد . . . 

خیلی دلم تنگ شده 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
آبان
واقعا چه گناهی کردن اونایی که  تا آخر عمر، صاحب یه زندگی پر از بغضن مخصوصا" وقتی که توی آینه نگاه میکنن...

یا فکر کنم اصلا" دیگه نتونن توی آینه نگاه کنن...

هرشب که چشمهاشونو میبندن و میخوابن و هرصبح که چشمهاشونو باز میکنن و بیدار میشن (البته اگه چشمی داشته باشن ) اون حادثه ، اون زجر و اون صورتی که براشون مونده یادشون میاد ،

شاید یکیشون تازه رفته بوده یه خال کوچولوی گوشه ی لبشو برداشته بوده ، شاید یکیشون ابروهاشو تتو کرده بوده ، یکیشون همیشه توی آینه نگاه میکرده و به این فکر میکرده که اگه بینی شو عمل کنه چطوری میشه ، یا مثلا یکی خیلی از صورتش راضی بوده و هی از خودش عکس مینداخته میذاشته توی پروفایلش مثلا...

شاید یکیشون وقتی بخواد دختر کوچیکشو بغل کنه ، دخترش از صورتش بترسه. آره بی تعارف

از صورت زیباش که الان ترسناک شده بترسه،

شاید هرگز این جرعتو نداشته باشه که دیگه پاشو بذاره توی خیابون ، شاید از رو درهم کشیدنا و دزدیدن نگاه مردم از صورت خودش بدش بیاد...

من واقعا" نمیتونم درک کنم ، چطور کسی میتونه ، به هردلیل مزخرفی که برای من مهم نیست ، با زندگی یه زن ، یه انسان این کار رو بکنه؟

کاری که به نظر من از شلیک کردن یه گلوله  توی مغز اون طرف ، جنایت کارانه تره.

(بنگ) یه لحظه ... تموم شد ...

ولی این زجر تا آخر عمرشون ادامه داره...

امیدوارم هرکی یا هرکسانی هستند بگیرنشون واعدامشون کنند و من اصلا با اعدام این جانی ها مخالف نیستم ...

هرچند با اعدامشون ذره ای از تنهایی ، ناراحتی و غم اون زن ها کاسته نمیشه  . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
مهر

حتما شما تا حالا کسایی رو دیدین که یه بسته قبض تو دستشون دارن و ازتون میخوان که به موسسه ی خیریه ی نمی دونم چی چی ! کمک کنید ! 

این آدمها میان در خونه ، توی پیاده روی خیابون ها ، جلوی عابر بانک ها ...

معمولا" هم ظاهر موجهی دارند و خود ِ من به شخصه خیلی برام پیش اومده که مبلغی رو بهشون کمک کنم!

حالا چه اتفاقی افتاده که راجع به این موسسات مینویسم؟

دیروز ظهر یه آقایی زنگ درمونو زد و خواست بریم دم در ! 

بعد یک سربرگ به من نشون داد و گفت : "شما به فلان موسسه کمک کردید؟"

گفتم "چطور؟ شما ؟ 

که اون آقا کارت نیروی انتظامی که مربوط به خودش بود رو نشون داد و گفت ظاهرا" این یک موسسه ی کلاهبرداری بوده که قبض های 5000 تومنی و 10000 تومنی داشتند و به اسم موسسه ی خیریه ، کلی پول ماهیانه به جیب میزدند و یک بشکه آب هم روش !! 

خلاصه من که یادم نبود اصلا اون قبض رو کی گرفته بودم و قبضی نداشتم ، 

ولی شماره ی پلاک منزل ما روی سربرگی که همراه ِ مامور نیروی انتظامی بود نوشته شده بود .

مامور گفت اگه شکایتی دارید بنویسید ، که من گفتم نه شکایتی ندارم!

فقط به عنوان شاهد، برگه ای که داشت امضا کردم!

خلاصه اینکه دوستان حواستون رو جمع کنید و به جایی که کمک میکنید پیگیری کنید ! 

ظاهرا" این روزها هرکسی برای خودش قبضی چاپ کرده و اسمی روش گذاشته و تحت عنوان موسسه ی خیره از من و شما نفری 2/3 تومن میگیره و قطره قطره جمع گردد وانگهی میره تور اروپا عشق و حال 

یک اتفاق جالب دیگه اینکه امروز ظهر هم  یک خانومی با سه تا بچه ی قد و نیم قد اومد در خونه ی مارو زد  و مادرشوهر گرامی در باز کرد ، 

خانوم هم 4 تا لیوان آب خواستن برای خودشون و بچه هاشون! 

مادرشوهر هم براشون شربت درست کرد وقتی خوردن گفت "چیزی توی خونه دارین به ما کمک کنید؟"

مادرشوهر دل رحم بنده هم  یک کیسه برنج  10  کیلویی (هندی ) با دو تا مرغ یخ زده توی فریزر داشتیم بسته بندی شده بود براشون بردن، 

که خانومه فرمود ما برنج خارجی دوست نداریم. میخوام آش بپزم! برنج محلی ندارین؟! یه نگاه هم کرد توی پلاستیک مرغ ها و گفت گوشت قرمز نداشتید؟

مادرشوهر هم که دید داره از سادگی و بخششش سو استفاده میشه عصبانی شد گفت نه خانوم ! همین تو یخچال بود براتون آوردم!

یهو زنه نه گذاشت نه برداشت گفت آره از بوی کتلتی که توی خونه تون پیچیده معلومه!!!!

یعنی یک انسان چقدر میتونه وقیح باشه ! 

مادرشوهر منم فقط دهنش باز مونده بود طفلک! 

خلاصه اون خانوم محترم یه نگاه بهش کرد و گفت پول نقدم ندارین!؟

که مادرشوهر گفت نخیر خانوم. همینا هست ، میخوای ببر ، میخوای بذار ما استفاده میکنیم!

که در نهایت اون خانوم با کلی ناز و کرشمه وسایلو برداشت رفت دریغ از یه تشکر خشک و خالی 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
مهر


مادرِ  علی امروز ظهر  از مشهد اومد .

 در حالی که یکی از ساکای دستیشو گم کرده بود.

خودش یادش نیست که موقع سوار شدن به قطار اصلا همراهش بوده یانه. 

خیلی هم شلوغ بودن (کلا همه ی فامیل علی اینا رفتن غیر از ماهایی که دانشگاه یا مدرسه داشتیم)

اینه که متوجه نشدن تا رسیده خونه.

کلی هم همه جا زنگ زدن ولی خب پیدا نشد که نشد.

خیلی ناراحت شد طفلی .

البته چیزای مهمی توش نبوده. یعنی خوراکیها و زعفرون و نخودچی ونبات و... توی چمدون اصلیش بوده.

ولی چیزای ریز و کوچولویی که برای هرکی گرفته بوده تو همون ساکه بوده که گم شده با یه سری وسایل خودش.

بدین ترتیب نه تنها بنده هیچگونه سوغاتی ای ندارم ، (که حالا خیلی هم مهم نیست)آنی

بلکه یه تونیک جلو باز بافت خیلی خوشگلی هم که داده بودم با خودش ببره گم شده !

یه بارم بیشتر نپوشیده بودمش 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
مهر
دیروز ساعت نزدیکای 2 ظهر بود که رفتم یه عابر بانک که یه مقدار پول نقد بگیرم.

همین که ایستادم جلوی دستگاه یه مرد میانسال با یه لهجه ی عجیب که نمیدونستم مال کجاس با لباسا و حالت روستایی اومد جلو و صدام زد. یه مرد خیلی پیری هم باهاش بود.

با کلی توضیحات ازم خواست که چون بانک بستس ، یه مقدار پول بریزم به حسابش و اون بهم نقد بده!

منم اول پولا رو گرفتم و ده بار شمردم و چک کردم و اونم هی با همون لهجش توضیح میداد که بانکا بستس و توی یه شهر غریب گیر افتاده و...

یه گوشی نوکیا زغالی هم داشت که توی این فاصله چند بار زنگ خورد و هی به اون طرف میگفت اره الان پول میاد تو کارتم یه خانوم محترمی زحمت کشیدن دارن مشکلو حل میکنن و این حرفا !

خلاصه پولا رو گرفتم و کارت به کارت کردم براش و رفتم.

این چیز عجیبی نبود ، ولی نکته ای که وقتی اومدم خونه و بهش فکر میکردم این بود که از لحظه ی اولی که اون مرد اومد و ازم خواست براش پول بریزم،

همش فکر میکردم کلاهبرداره !

دائم این توی ذهنم بود که این لباسا و لهجه و گوشی تلفن یه جور نقش بازی کردنه و اینا میخوان از کارت بانکی من سوئ استفاده کنن!!

کلی طفره رفتم و اول پولو خواستم! (چقد زشت  )  بعد دائم پولا رو نگاه میکردم ! با خودم گفتم ممکنه اینا بخوان من 200هزار پول بریزم تو حسابشون بعد 200 هزار پول تقلبی به من بدن!  

اگه 5 نفر در روز حاضر بشن این کارو براشون انجام بدن اینا یک میلیون در روز درآمد دارن و کلی از این فلسفه بافیا!

ولی پولا مشکلی نداشت و کارت به کارت کردم و اونا هم تشکر کردن کلی و رفتن!

بعدش از خودم خیلی خجالت کشیدم!

از این رفتارو فکر خودم هم خیلی تعجب کردم.

به خودم گفتم واقعا" چی شده که ماها انقدر به اطرافیانمون و به آدمهای ناشناس بی اعتماد شدیم؟

چرا اونا از نظر من آدمای مشکوکی بودن؟

واقعا اونقدر که فکر میکنیم کلاهبرداری زیاد شده؟

احساس بدی از طرز فکر و رفتار دیروزم دارم!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مهر

جدیدا" احساس میکنم زیاد حرف میزنم! 
حوصله ی شنیدن هم ندارم ! 

خیلی اخلاق مسخره ایه خودم میدونم! 
توی این ماه چندین بار شده که علی داره راجع به یه موضوعی با من حرف میزنه و ووسط حرفاش من پرت میشم یه جای دیگه و ذهنم میره اینور و اونور ! 

اون داره حرف میزنه و من دارم بهش نگاه میکنم ! حتی سرمو تکون میدم ولی یه جای دیگه هستم!
بعد دوباره پرت میشم تو حرفاش و ادامش ! واگه کسی ازم بپرسه جمله ی قبلیش چی بود اصلا نمیدونم چی بوده

این حتی توی دانشگاه هم پیش اومده ، زل میزنم به استاد و حرکاتشو میبینم ولی یه تیکه هایی اصلا نمیشنوم چی گفته! وسط حرفاش میرم توی فکرای بی ربط وعجیب و غریب خودم و وقتی به خودم میام آخرای حرفاشه!

نمیدونم براتون پیش اومده تا حالا یا نه؟

ولی بعد از اون پرت شدن و برگشتن به شنیدن ِ  حرفای اون گوینده ، حس احمقانه ای به آدم دس میده!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
شهریور
اولین سالگرد عقدمون . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد
ماه رمضون گرم :|
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
تیر
خرید ماشینمون :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
خرداد
امتحانای ترم 4 :/
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
ارديبهشت
شروع رژیم غذایی  
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
فروردين

سلام دوستان :) امیدوارم خوب باشین و سال خوبی رو در پیش داشته باشین :)

الان که اینو مینویسم ، دقیقا" یک هفتس که بعد ِ یه ماه اومدیم شیراز و همه ی کارای روتین شروع شده !

فردا آخرین روز ِ فروردینه... شاید خیلی آ بگن  "وای چقد زود گذشت..یه ماااه "  

ولی برعکس برای من خیلی خیلی طولانی و خاطره انگیز بود ^_^

امسال از اواخر اسفند تا همین یه هفته پیش ، رشت بودیم / و اولین عید ِ دوتا یی بودن ِ من بود ! تجربه ی جالبی بود... هرچند از سالای دیگه یه چیز ِ روتین معمولیه خب ! 

و خب البته همه چیز همیشه یه جورایی تجربه ان دیگه ! 

عید ِ من عید ِ خاصی نبود ، ولی عید ِ خیلی خوبی بود /  پر از آرامش

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست  ! اگه واقعا اینطوری باشه من سال خوبی خواهم داشت ایشالاا :)))

شماها چطور؟ نمیخوام از این سوالای کلیشه ای ِ فروردین خود را چطور گذراندید بپرسما :دی...

میخوام بپرسم توی این یه قسمت از 12 قسمتی که گذشت چه احساسی داشتین؟ به نظرتون امسال سال خوبیه براتون؟ امیدوارم باشه :) 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
بهمن
چهارشنبه ، 25 دی ماه ، دو روز مونده به تولدم و دقیقا" ساعت 8 صبح بود که با درد دندون که چه عرض کنم درد فک بالا ! از خواب بیدار شدم! درد آنقدر شدید بود که اصلا نمی فهمیدم کدوم یکی از دندون هاست؟ رفتم توی آشپزخونه و در حالی که خیلی ناراحت و گیج و خواب آلود بودم برای اینکه با معده ی قرص نخورم ، چند قاشق سالاد الویه که از شب قبل مونده بود  رو قورت دادم و یک مسکن خوردم... نیم ساعت گذشت ولی درد بدتر شد که بهتر نشد :( شدتش اونقد زیاد بود که نمیتونستم بین سه تا از دندونام تفکیکش کنم. واقعا نمیشد.بین دندون عقل ، کناریش یعنی شماره 7 و دندون شماره 6 :|   اینو بگم که دندون شماره ی 7م قبل ترها توی باشگاه ضربه خورده بود و شکسته بود. اما عصبکشی و ترمیم شده بود. خودم فک میکردم از اونه. دندون 6م هم دورش بند اصلی ارتودنسیه. هیچ جوری نمیشه نگاهش کرد یا تستش کرد :( حالم خیلی بد بود. نمی خواستم علی رو بیدار کنم چون شب قبلش تا ساعت 4صبح داشتیم یه سری از کارای دانشگاه رو انجام میدادیم ولی صداش زدم :( خلاصه رفتیم یه درمانگاه دندونپزشکی تقریبا" نزدیک ، از طرفای 9 تا 1 اونجا معطل بودیم که دکتر دید عکس گرفتم و گفت از دندون 7تتهو در تخصص من نیست باید بری یه متخصص اندو برات عصبکشی انجام بده روکش کنه و از این حرفا :| گفتم این که قبلا عصبکشی شده! فرمود نه. بد عصبکشی شده :|خلاصه یه کارت به ما داد و ما رفتیم یه درمانگاه دندانپزشکی دیگه. تا ساعت 4ونیم هم اونجا بودیم. من 6 تا ژلوفن خورده بودم. علی هم نمیذاشت دیگه بخورم میگفت دوزش که بره بالا بی قراری میاره فایده هم نداره :( اشکم دیگه در اومده بود که دکتر ویزیتم کرد و گفت وقت بگیر! زودترین وقتشم کی بود؟ چهارشنبه ی هفته ی دیگه :| حالا من داشتم میمردماااا :((( گفتم نه نمیخوام....سوال کردیم ، گفتن دانشکده ی دندون پزشکی از ساعت 3به بعد هر روز متخصصا هستن کارتو انجام میدن هر کاری باشه. یکی از دایی های علی هم قبلا اونجا دندونپزشک بوده. البته حالا کار نمیکنه رفتم اونجا .... وای چقدررر شلوغ بود... خیلی وحشتناک اونجا هر کاری یه بخش مخصوص به خودشو داشت .یه جورایی مثه بیمارستان بود . بخش جراحی . بخش ترمیم ، بخش رادیو لوژِی و ....  ما رفتیم پذیرش و صندوق و دوباره ویزیت..نزدیک غروب نوبتم شد.دوباره رفتم عکس گرفتم. میگفت عکست به درد نمیخوره چون فلز دور دندوناته نشون نمیده درست :| دکتره فرمود که از دندون عقلته. باید جراحی بشه. برو بخش جراحی... :|رفتم بخش جراحی ساعت 7 بود دیگه. دو نفر بیشتر نبودن که دیگه کارشونم تموم بود. بهم دو تا دگزا داد و آموکسی سیلین و یه چیز دیگه که یادم نمیاد و گفت هر شیش ساعت یه پروفن بخورم. شنبه برم :| خدا میدونه چقد برنامه ریزی برای جمعه کرده بودم . تولدم مثلا :( همش هیچی . بد تر از اون درد دندوون :( رفتم دگزا زدم و باعث شد شب بتونم بخوابم. ولی از 5شنبه ظهر باز دوباره درد شروع شد... جمعه که وحشتناک بود. رفتم یه درمونگاه شبانه روزی و یه دگزای دیگه... 5شنبه جمعه همش احساس میکردم درد از دندون کناریشه .نه عقله... اصلا خیلی درد بدی بود :( شنبه گفتم نکنه برم عقلمو بکشم هم درد دندون باشه هم درد دندون کشیدن !! شنبه باز رفتم بخش اندو. مسئول پذیرشه گفت همون دکتر خودت نیست اشکال نداره؟ منم که برام فرقی نمیکرد هیچکدومشونو نمیشناختم.   رفتم تو و عکسمو دید وگفت " آره. دندون عقلت نیست .اینیه که بند دورشه. برو حسابداری و بیا برات درستش کنم خودم. فقط امروز مریض دارم. تا ساعت 6ونیم. اشکال نداره؟ " منم که چاره ای نداشتم :( ساعت 6ونیم که نوبتم شد ... وای آمپول بی حسی دندون پزشکی.ازش متنفرم :|بعدش یه مقدار دندونمو تراشید... اونوخ گفت..از این دندونت نیست:O ینی میخواستم لهش کنم فقد.گفتم یعنی چی؟ کلی توضیخ واضحات که این یه پوسیدگی جزیی داشته زیر سیم فک کردم اونه ولی نیست. حالا برات روش پانسمان میذارم تا یه ماه وقت داری ترمیمش کنی . درد مال این نیستش. مال کناریشه و عقل :| اصن نمیدونستم دعواکنم؟ گریه کنم؟ :(((( بخش جراحی هم همه رفته بودن. یکشنبه هم که تعطیل بود... :( خلاصه کلی توضیح و قسم و آیه که بخاطر فلز توی دندونت نمیشه تشخیص داد و ریشه ی عقلتم کجه "اینو راس میگفت من کلا دندونام ریشه هاش مثه عصای این پیرمرداس :| بعد از این همه مدت که ارتودنسی داشتم تازه ظاهرش مرتب شده) میگفت عقلت فشار میاره به کناریا.مخصوصا" اونی که قبلا شکسته و عصبکشیش ناقص بوده. باید هر دو تاشو در بیاری :( بازم آمپول و مسکن... تا دوشنبه که رفتم بخش جراحی و 4 تا آمپول بی حسی حال به هم زن و جراحی دندون عقل  و کناریش و بخیه ی جذبی و خون :X  و درد فک و گریه  :| همین الان که دارم مینویسم احساس میکنم هنوز یه کمی سمت چپ صورتم میسوزه انگار با درد :( خیلی برام طولانیییی بود این چند روزه. مخصوصا" یکشنبه. . . چقدم گرون بود این مرکزه . توصیه میکنم اصلا اینجا نرین :| من با دفترچه بیمه دو تا دندون کشیدنم فقط شد 350 :| پ.ن: کیک تولدم نداشتم :'(
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
دی
انگار انقدر با میز کار وبلاگم غریبه شدم و همینطور با نوشتن که نمیدونم از کجا شروع کنم یا اصلا دقیقا" باید چی بگم؟ چقدر آدما عوض میشن و چقدر زندگی و زمان و آینده غیر قابل پیش بینیه ! اتفاقاتی که بعد از یه سری از تصمیمای کوچیک و بزرگ برای آدم میفته رو کی میتونه پیش بینی کنه؟ اگه پارسال تابستون وقتی منتظر جوابای کنکور بودم یکی بهم میگفت تو سال دیگه ازدواج میکنی انقد بهش میخندیدم که دل درد میگرفتم ! یه جورایی اصلا تعریفم از دوست داشتن یا عشق عوض شده... هی بچه ها من شهادت میدم که واقعا وجود داره... گرچه قبلا فک نمیکردم یه چیز حقیقی ب  اسم عشق اصلا داشته باشیم بیرون از قصه ها ! یه دوری توی آرشیو وبم زدم یه جاهایی به خودم خندیدم یه جاهایی حرص خوردم و یه جاهایی هم خیلی ها رو یاد کردم که حالا دیگه نیستن ،،، یه جاهایی از خودم تعجب کردم. از اینکه توی یه سری مسائل چقدر عوض شدم... لحنم ، دیدگاهام حتی طرز تفکرم... و خدا میدونه چقدر  دیگه قراره تغییر کنم !! خیلی چیزا رو ساده تر میگیرم! جدیدا" خیلی از آشپزی کردن خوشم میاد :D دلیلشم اینه که هرچی امتحان میکنم خوب میشه... حتی برای اولین بار... با مامانبزرگم که حرف میزدم میگفت آشپزی توی خون شمالیاس ارثیه !! البته مامان بزرگم یه کم نژاد پرسته شما جدی نگیرین خیلی هم مرتب تر شدم نسبت به اتاق شلوغ پلوغ خودم که کتاب و لباس و آت وآشغال ریخته بود همه جا ... !! الانم به هم ریخته و یه کمی بی خیال هستم ولی نه به اون اندازه !!!البته علی خیلی برعکس منه تو این مورد... خیلی هم تو خونه کارای اینطور انجام مید. من عمرا" بلد نیستم گردگیری مثلا :))) تازگیا احساس میکنم اصلا اونقدر که فک میکردم توانا یا با اطلاعات نیستم. یه جاهایی خودم پیش خودم کم میارم... ! ولی خب دارم تلاشمو میکنم... هفته ی پیش توی شیراز برف اومده بود :) چقد خووووب بود. یه آدم برفی کوچولو توی حیاط خلوت درست کردیم. شاید قدش 50 سانت میشد ! یه کمی بچگونه بودن همیشه خوبه :) توی امتحانا هستم. ! 26م آخریشه. یه روز قبل از تولدم... ه ه  فکرشووو کن 21سالم میشه تو این مدت چندین بار وبمو باز کردم که یه چیزی بنویسم ولی هر بار احساس کردم گیجم یه کم. برای نوشتن . برای حرف زدن ! از پراکنده گویی هام معلومه البته ! ولی فکر کنم بهتر از هیچیه ! کم کم دوباره راه میفتم.نه ؟ ! هنوز تو شیراز یه باشگاه ورزشی خوب پیدا نکردم که دستگاههای خوب داشته باشه همینطور سونای خشک و حمام ! و ترجیحا از صبح تا غروب برای بانوان باز باشه. یه روز درمیون مثلا! و از این دولتی ها با سالن خیلی بزرگ  و خیلی شلووووغ هم نباشه . که برای یه ساعت دستگاه باید هی تو صف باشی ! کسی هست که همچین چیزی تو شیراز بدونه کجاست؟ :(( راستی گلوم از امروز درد میکنه :( باید برم دکتر :( دلم چقدر برای اینجا تنگ شده بود :))) راستی بچه ها خودم میدونم اسمایلی خیلی خوب نیست ولی دلم میخواس بذارم ... یه کم شیطونی که بد نیست. هست ؟  اینو نگاه :))) بچه ها چ خبرا؟ دلم براتون تنگه ♥
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
آذر
توی آذر بود که مامان اومد اینجا... شیراز . البته یکی دو روز بیشتر نموند. خب اونم کارمنده ....باید میرفت مدرسه

چقدر دلم براش تنگ شده بود :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
آبان
توی آذر بود که مامان اومد اینجا... شیراز . البته یکی دو روز بیشتر نموند. خب اونم کارمنده ....باید میرفت مدرسه چقدر دلم براش تنگ شده بود :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
مهر
آبان ...چیزی ازش یادم نیست به جز رفتن به یه تئاتر خوب . البته شیراز . وخب کم پیش میاد تئاتری ببینی اونم تو تهران نباشه . ولی راضی باشی ^_^
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
شهریور
یادم میاد این موقعها تازه رفتن به دانشگاه شروع شده بود! تازه زندگی کردن دوتاییمون شروع شده بود و همینطور  هی شیرینی خریدن واسه بچه ها و دیدن تعجب خیلیا :))) کی فکرشو میکرد ؟ هیشکی!حتی خودم:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
شهریور
به خودم آمــدم انگار تویـــی در من بود این کمـی بیشتر از دل به کسی بستن بود . . . پ.ن:  همه چیز زندگیم دو تایی شد :)  1شهریور 92 ... برای تا ابد شد تاریخ عقد ما ... اینم دلیل تاخیرات اخیر :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد

چه مرداد گرمی 

چه مرداد پر دردسری

چه مرداد پرهیجانی

چه مرداد عجیبی . . . 

چه مرداد شیرینی ...

:)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
خرداد
آقا این کـــــــــیه داره رای میاره عاخـــــــــــه
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
خرداد
سلام :) والا من دیدم هر جا میرم همه درباره ی این منتخبات یه چیزایی نوشتن، گفتم منم جوگیر بشم مث همه یه چرت و پرتایی بنویسم که از مرحله عقب نباشم :دی +میگن نامزدی دوران خیلی شیرینیه :) ولی نمیدونم این نامزدا چرا باهم دعوا میکنن همش :| +این آقایونی که من هیچم ازشون خوشم نمیومد :P چقد مسخرس که بعد از این همه گشت و گذار انصراف دادن :| اینا دقیقا" کیو مسخره ی خودشون کردن ؟:/  +به قول شیرازیا:عامو این حرفایی که میزنی اصن به پوزت میخوره ؟ :))) (خطاب به یه نفر که خودم میدونم :دی)+این پیرمردی که میخواد نرم افزار موبایل بده خیلی دوس دارم! :) کلی منو میخندونه :D +ولی خدایی اگه میخواین رای بدین چند تا جمله میگم از من به یادگار داشته باشین :))) اظهار فضل شماره1 :به نظرم  عاقلانه اینه که  به  شخص و حزب رأی ندین، به برنامه و اصول و سابقه ی فرد رای بدین! (B اظهار  فضل شماره 2:  بعضیا این حرفایی که میزنن به قیافه ی کل خاندانشون نمیخوره چه برسه خودشون ! :) خلاصه اینکه . . . :| :) ;) اظهار فضل شماره 3 : گول یه سری وعده ها رو نخورین...یه سری سیاست های کلی و اساسی هست که صد تا رییس جمهور بیاد و بره هم،اینا همونه ... اوکی ؟ :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
خرداد
+شنبه دو تا امتحان دارم :| -تاریخ هنرو گند زدم...یعنی در حد تیم ملی ایران! هرچی نخونده بودم همونا مهم بودن لامصب !! :) +کولرای خوابگاه راه افتادن خدا رو شکر !! :))) - هر روز یه جایی تو این خوابگاه یه سوسک می بینم..لعنتیا :@  +جزوه ی فارسی عمومیم پیدا نیست ... ! :( -یه مانتوی نازک خنک با یه مدل خاص زشت خریدم :D ولی دوس دارم بپوشمش...اصن خوشم میاد :P +ببخشید....من نمی خواستم اینجوری بشه..واقعا" نمی خواستم/حالا باید چیکار کنم؟/دارم دیوونه میشم :( -تقصیر من نبود....تقصیر من نبود که اینجوری شد!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
خرداد
دلم که بگیرد ،  گرفته! دلم که بگیرد گرفته و با هیچ چیز باز نمیشود  ! با هیچ کاری . . .  آن هم اگر گرفتگی اش با تنگ شدن قاطی شده باشد! این جور وقت ها هر کاری می کنم که هواسم را این طرف و آن طرف پرت کنم، نمی شود که نمیـــشًود ! حتی  اگر عصر از خوابگاه بزنم بیرون، با یک دوست خیلی خاص/خوب/ ودوست داشتنی قدم بزنم وفال حافظ   بخرم! مدت زیادی را در آشپزخانه صرف درست کردن خورش قیمه کنم!  یک داستان کوتاه از بورخس بخوانم، پاورپوینت تاریخ هنر را برای تحویل روز شنبه، سر جلسه ی امتحان کامل کنم، مطالعه ی بخش هنر مصر را تمام کنم، دو-سه تا انیمیشن کوتاه نگاه کنم یا در  تاریکی اتاق شش نفره ، وقتی پنج تا آدم دیگر در اطرافم خواب هستند، روی تخت ، توی اینترنت  بچرخم و شکلات تلخ 95% بخورم ، ، ، و یا هرکار مسخره، بامزه و یا روتین دیگری هم که انجام دهم، باز هم کنارش دلم گرفته . . . غروب به مادرم زنگ زدم ... و نشد که بگویم دلم گرفته !  فقط پرسیدم : "برای قیمه باید لپه رو اول جدا بپزمش ؟ ! " دلم هوای یک چیز خیلی خاص کرده! یک کار خیلی خاص !  یک چیز خیلی خاص هیجان انگیز . . . :| ولی نمی دانم چه چیزی ؟  خوابم نمی برد... امنصفه شب ! ساعت حدود 3 / توی اتاقی که همه خوابیده اند،  انگشتهایم را آرام آرام و بدون سروصدا روی کیبورد می لغزانم... دلم گرفته وصدای نفس های آرام و آسوده ی  میترا-الهه- سعیده-مریم ومریم! یک جور حس خاص و  عجیبی را به من می دهد که بیشتر دلم می گیرد! در بالکن نیمه باز است...  میروم بیرون ، چند دقیقه ستاره ها را تماشا می کنم... نفس عمیق می کشم ... ظرف های کثیف شام توی بالکن روی هم انباشته شده... 6بشقاب/6لیوان/ دو تا قابلمه و قاشق و چنگال و...  بر می گردم توی اتاق ... فلاسک چای را می گذارم جلوی در که تا صبح باز بماند! احساس گرما می کنم... دوباره روی تخت دراز می کشم...دلم گرفته و هوا هم گرم است... کولرهای خوابگاه هم هنوز راه نیفتاده تنها امیدم الان نسیم ملایم (ولی نسبتا" گرمی) است که از  بالکن مستقیم به سمت من می وزد! نفس عمیق می کشم و هنوز دلم گرفته ،  بطری آب معدنی که نیمی اش یخ زده است را بر می دارم  و آب خنک قدری از گرمای هوا میکاهد... و  "من امشب بس دلم تنگ است . . . " پ.ن1:هوا اینجا خیلی هم گرم نیست...یعنی واسه آدمای اینجا، الان تقریبا" عادیه... من یه کمی بعضی وقتا سختم میشه چون عادت ندارم... پ.ن2:خوابم نمیاد :( پ.ن3:چقدر سخته بخوای بی صدا تایپ کنی :| پ.ن4:شنبه امتحان تاریخ هنر2 دارم/// هیچی به جز هنر مصر نخوندم در حال حاضر :| پ.ن5:برای ژوژمان تیر ماه، از 20تا فقط یه دونه عکس دارم :| کی اینا رو بگیرم من :((( دلم یه روز بی کاری و با حوصلگی می خواد فقط از صبح برم عکاسی :| پ.ن6: چقد خوبه که شماها هستین :) پ .ن 7 :: به همه ی ماجرا ها این هم اضافه شد !! : دقیقا" بعد از ثبت وبلاگ یکی از بچه ها جیغ زد : سووووووووسک! من در یک حرکت کاماندویی پریدم و لامپ اتاق را روشن کردم، یک سوسک 4/5 سانتی زشت بزرگ پرید رفت نشست رو سقف! اینگونه بود که همه بیدار شده و از اتاق فرار کردیم  خلاصهههه... همه هم از سوسک می ترسیدیم  :((( در اتاقو بستیم بدون بالش ! :"( بدون ملحفه! بدون گوشی :( لپ تاپ منم هویجوری روشن !! :))) !  خلاصه.... تا همین الان که 10ونیم صب باشه ما تو اتاق بغلی رو زمین خوابیده بودیم :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
ارديبهشت
سلام علیکم :)) خوبین خوشین؟  ای بابا این کیبورده "ج"‌ 3 نقطه نداره [نیشخند] جطورین؟ :)) به امید خدا تا آخر هفته نت خودم وصل میشه ٰ دیگه خوابگاه و فلان و این صحبتا نداریم‌:دی دیدین بعدها خیلی دور نشد؟ حالا بگین بی معرفت :)))))‌:p اومده بودم کافی نت واسه کنفرانس فردا درباره ی تمدن و هنراژه ای عکس بیابم :)) جای همتون خالی فردا یک عدد میان ترم هم دارم. واسه این منتخبات برنامه ی ترم همه ی دانشگاها ریخته به هم من اصلا نفهمیدم چی به چی -ههه اتفاقی چ رو پیدا کردم- شد که ترم داره تا آخر این ماه تموم میشه...هعی! میگما بچه ها شما چیزی از تلویزیون تعاملی می دونید؟ چیز زیادی تو نت نیست اگه دونستین بگین ببینم موضوع خوبی هست آدم روش کار کنه برای پروژه ی پایان ترم یا همون تاریخ تلویزیون بلاد کفر (آمریکا :D) رو بردارم ؟ :]  می خوام یه چیز جدید باشه آخه!! همش شد دانشگاهی :D     :S چند تا عکسم براتون بذارم ببینید چیا یافتیدم :P بچه ها یه چیزی! من خیلی وقته کتاب (رمان خوب. داستان کوتاه) یه همچین چیزایی! نخوندم تازگیا  کتاب چی خوندین؟ بگین منم می خوام !! ^ـ^ پ.ن1: میگم چرا تو بلاگستان همه دارن میرن؟‌:(‌  همه ی دوستایی که رفتینٰ‌خدانگهدار..موفق باشین :( پ.ن 2: هیچی از میان ترم فردا نخوندم :p پ.ن3:چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد گرسنگی را تحمل کند... "جبران خلیل جبران" پ.ن4: "زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد . . .  پ.ن5: این نظرات بلاگفا چی شدههههه !!! جلل خالق :D پ.ن6:تابعد:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
فروردين
امشب، بعد از مدت ها، وقتی می خواستم وارد پنل وبلاگم بم، رمز عبور رو فراموش کرده بودم دلم یه کمی گرفت! توی دفترچم گشتم و رمزو پیدا کردم... رفتم سراغ آرشیوم. آریو پست ها، آرشیو نظرات ... نمی دونم چرا توی این مدت هرچقدر می خواستم مثل قبل منظم باشم، یا اصلا باشم نشد! نمی تونم بگم مشغله، چون در حقیقت اونقدر مشغله نداشتم که نشه سر بزنم، نمی تونمم بگم مشکلات...چون مشکلااتمم اونطوری نبود که از اینجا غافل بشم...  وقتی فکر می کنم به این مدت، می بینم هر وقت می خواستم به اینجا سر بزنم؛ یه اتفاقی افتاده یا یه کاری پیش اومده...بعضی وقتا یه کمی تنبلی هم بوده باهام که قهر نیستین! نه؟ دلم براتون تنگ شده..از ته دل... برای اینجا، نوشتن... برای شما...   نمی دونم چقدر تغییر کردم یا چقدر اتفاقات جدید زندگیم باعث تغییرم میشه.. ولی من هیچ وقت اینجا رو که بخشی از وجودم رو توش گذاشتم ترک نمی کنم، همینطور شما دوستای حقیقی ای رو که خالصانه دوستتون دارم :) سال نو تون مبارک امیدوارم حال و هواتون هم نو و بهاری باشه :) به امید روزای قشنگ تر....   تابعدهای نزدیــــــک ! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
اسفند
این سال هم رفت جزو سال های رفته . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
اسفند
این سال هم

رفت جزو سال های رفته . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
«تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب می شود دوست می دارم ... تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم تورا برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم» - از سریال مدارصفر درجه - 1.نگرانم. دلشوره دارم... :( 2.کاش شیراز بمونم... نمیخوام تهران قبول شم! 3.اسمای عزیزم هیچ کینه و کدورتی نیست از تو/حلالت کردم!تو هم حلالم کن اگه حرفی بود, میلی ک گذاشتی پاک شد... 4.ماه تولدم رفت.20 ساله شدم. چ سن عجیبی! مرسی از دوستایی ک ب یاادم بودن... 5.نقطه , سرخط ... 6.یه دوستی چند روز پیش بهم گفت؛ ((اولا وقتی تو دانشگاه دیدمت و باهات آشنا شدم؛ فکرمیکردم خیلی خاص و عجیب و باهوشی؛ فکر میکردم توی یه دنیای بالاتر از ماها زندگی میکنی, ولی حالا میفهمم تو خیلی عادی هستی...خیلی معمولی!مثل خودم مثه بقیه... فرقی نداری!)) این حرفش فکرمو مشغول کرده... نه اینکه حرف خیلی مهمی باشه...یا اون آدم ک اینو گفته برام مهم باشه! فکر میکنم برای چند نفر ممکنه اینجوری ب نظر برسم...؟ 7.دلم واسه خیلی  چیزا تنگ شده... بعدهانوشت: این بلاگفای بووووووق چشه؟ نصف لینکام، کامنت باکسشون کد نمیده :|  :O
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
دی
روز تولدی که گم شد انگار...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آذر
سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما...کمم...ولی زیاد ب فکر اینجا و شمام...پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت :لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانیادامه مطلب: سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما.../دوستتان دارم.بی نهایت تر از تمام بی کرانه ها:)/پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت : لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانی ادامه مطلب: از شانس خوشگل من؛ من 24م ک رفتم؛ سر صبح، اولین کسی که صدا کردن : "محدثه علیزاده :-| " یعنییی داوارا هنوز صبونه نخورده بودن! چایی و پنیر رو میزشون بود :-/ خلاصهههه سوالاشون ک نیم ساعت فقط چرت و پرت پرسیدن! خونتون کجاست؟ دا نشگاه الان کجاست؟ دانشگاتونو دوس داری؟ کتابخونه داره؟ :-| خوابگاهی یا خونه گرفتی o_O کدوم خیابون و اینا!!!! معدلت چند بود رتبت چند بود چه رشته ای داری میخونی؟ درباره ی رشتت توضیح بده! این رشتت که خوبه چرا ادبیات نمایشیB-) اون اولویت چندمت بود؛ این اولویت چندمت؟ و... من همه ی اینا رو با دقت جواب دادم حواسمم بود سوتی ندم/ بعد از اینا رسیدن به سوالای مربوط! حالا اولین سوال: چرا تیاتر؟ چرا ادبیات نمایشی؟ بعدازاون گفتن هیچ نوشته ای با خودت آوردی؟ گفتم آره! دو تا نمایشنامه داشتم.کل وبلاگمو و یه سری شعرای دیگه و نقد و اینا رو پرینت گرفته بودم/// بهشون گفتم چیاست داوره گرفتش عین روزنامه ورق زد اصن نخوند:-| بعد گفت بگیر بذار تو کیفت:-| من : :-| :-/ :-! o_O :-\ هیچی دیگه!گذاشتم تو کیفم. گفتن کتاب میخونی؟ گفتم خب آره مسلما کتاب میخونم. گفت کتاب شعر چی؟ میخونی؟ گفتم آره! گفت اسم شاعرا رو بگو من همینجور شروع کردم شاعرا رو گفتن از ایرانی و خارجی!!! خیلییی شد خب شاعرا خیلین ! آخرش گفتم همینا...! گفت یعنی از نیما کار نخوندی؟ گفتم خب چرا! نیما یوشیجم خوندم شاعرا اینقدر زیادن ک خب ممکنه یه اسمایی رو جا انداخته باشم! گفتش از همه ی اینایی ک گفتی همه ی کاراشونو خوندی؟ گفتم قطعا نههه! اصلا عمر آدمی قد نمیده همه ی کارای همه ی شاعرا رو بخونه! ولی از همه ی اونایی ک گفتم شعر کم و بیش خوندم... هیچی نگفتن دیگه/فقط بهم یه کاغد آچهار داد گفت سه تا کلمه میگم باهآش یه نمایشنامه بنویس! گفتم میشه اول چکنویس کنم؟ گف نه وقت نداری که! دل درد. عشق . عصرچهارشنبه 1 دقبقه هم نشده بود که برگه رو از من گرفت!! من 4-5 خط تند تند نوشته بودم. یه چیزی با این مضمون/اصلش یادم نیس!: اتاق نامرتب. کتابهایی که در اطراف اتاق به چشم میخورد مردی با موهای ژولیده و لباس چروک روبه روی تقویم رومیزی ایستاده و بلند تکرار میکند چهارشنبه ها پشت میزکامپیوتر مینشیند و در حالی که تایپ میکند بلند میخواند همه جمعه ها غمگین میشوتد... غروب جمعه من اما نمیدانم چرا... (مکث) عصر چهارشنبه لحظه ای به خود میپیچد و در حالی که تایپ میکند میگوید خصوصا با این دل دردی کهـ اینجا فوری برگه رو از دستم کشید:-D گفت الان این نمایشنامس؟ گفتم نه قطعا تو این زمان نمیشه یه درام کامل با شروع و پایان نوشت. ولی اینی که نوشتم میتونه تیکه ای برش داده شده از یه نمایشنامه باشه!! شروع کرد و بلند خوند بعد گفت پس عشقش کجاست؟ گفتم والا دیگه تو این سی ثانیه با این زمان کم وقت برا عاشق شدن و عشق و عاشقی نبود:-D خندیدن :| گفتن نمایشنامه میخونی؟ گفتم آره خب وقتی ادبیات نمایشی رو انتخاب کردم حتما نمایشنامه خوندم. مگه میشه نخونده باشم؟ گفت نمایشنامه نویس بگو من همینجور شروع کروم اسم گفتن میلر مولیر چخوف ایبسن پینتر فوگارد شکسپیر بکت یونسکو و... تا گفتم یوجین اونیل یهو وسط حرفام پرید گف از اونیل چی خوندی؟ گفتم گوریل پشمالو! بعد گفت از ایرانیا کار نمیخونی؟ گفتم چرا مثلا ساعدی خوندم بیضایی خوندم. رادی خوندم یهو گفت افرای رادی رو خوندی؟ گفتم افرای رادی آره... بعد یهو یادم اومد گفتم افرا یا روز میگذرد از بهرام بیضاییه :-D گفت از رادی چی خوندی؟ گفتم در مه بخوان از پشت شیشه ها لبخند آقای گیل برف روی سنگفرش خیس خانومچه مهتابیم دیدم! حالا من ک ندیده بودم فقط ملیکا برام تعریف کرده بود:-P گف چی میدونی ازش ؟ گفتم چن بار اجرا شده با گروهای مختلف من کار دکتر مسعود دلخواهو دیدم که از بازیگراش اشکان صادقی و گیلداحمیدی یادم میاد:-| میخواستم تعریفش کنم ک گفت چرا از نمایشنامه نویسای زن نخوندی چیزی؟:-D منم واقعا از نمایشنامه نویس زن چیزی نخوندم!! فقط یکی از بچه های دانشگاه که تیاتر کار میکنه. فیروزه.اون گفته بود یه بار من نمایشنامه ی خاله سوسکه ی نغمه سمینی رو تو ورکشاپمون کارگردانی کردم! من تو ذهنم بود! گفتم چرا مثلا خاله سوسکه رو خوندم! گفت از نغمه سمینی¿ گفتم آره:-P دیگه شکره خدا هیچی راجبش نپرسید ک اگه میپرسید فاتحم خونده بود:-| خلاصه گفت از نغمه سمینی دیگه چی خوندی؟ بهز من انفاقی تو کتابخونه ی دانشگاه یه کتاب دیده بودم تماشاخانه ی اساطیر که میخواستم بگیرمش ولی یادم رفته بود دو تا کتابی که دستم بود ببرم کتابخونه بدم! بعد رفته بودم بگیرم نبودش. تو ذهنم مونده بود! گفتم تماشاخانه ی اساطیرم خوندم. یهو برگشت گفت این کتابو از کجا آوردی؟ گفتم دزدیدمش =)))))))) هیچی دیگه خندیدن :-| من: :-| :-| :-| بعد گفت نه جدا"! گفتم از کتابخونه ی دانشگاه! اونوخ یارو گفت من سوالی ندارم شما سوالی نداری؟ اون یکی داوره هم گفت نه منم دیگه سوالی ندارم! خانوم شما حرفی ندارین بزنین؟""! من: من؟ - آره صحبتی نکته ای چیزی؟ من: نه من حرف خاصی ندارم اگه سوالی نکته ای هست که باید بگم بفرمایین! اونا نه موفق باشی میری شیراز؟ من: آره" اونا میتونی بری خداحافظ:-| منم اومدم ساعت 8و ده دقیقه اینطوری رفته بودم تو اتاق به یاری خدا 9و 7 دقیقه خارج شدم! ولی برخوردشون کلا ضدحال بود احساس رد شدگی میکنم! اصن تحلیل نمایشنامه و اسم نمایشنامه و... نپرسیدن کلا ازم این همه تحلیل خوندم این همه نمایشنامه خوانی تمرین کردم همش کشک :-D:-D:-D همین دیگه! ب لطف خدا! تا 10آذر وقت انتخاب رشته ی دوبارس/ من سه تا نیمه متمرکزو /دانشگاه تهران و هنرهای زیبا و سراسری دامغانو باید ب ترتیب اولویت خودم بزنم/دامغانو نمیزنم احتمالا! همین رشته ی تلویزیون شیرازو ترجیح میدم با کارتجربی تئاتر باینکه برم دامغان! جواب نهاییم بهمن میاد! همین قصه ی ما به سررسید کلاغه هم منتظر جواب کنکورشه :D
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آبان
سلام!   فقط اومدم بگم که هستم و تقریبا" همه چی...میشه گفت خوبه!   خیلی حرف دارم. خیلی! سه روز بعد از ورود من مودم وایرلس خوابگاه سوخت :) چه باحال نه؟ شانس یعنی این!ْ حالا هی برین بگین به شانس اعتقاد نداریم :/ دلم تنگ شده خیلیییییییییییییییییییییییییییییی   گاهی با سرعت داغون گوشی میام وبا... ولی با این سرعت داغون کد تصویری رو باز نمی کنه! الان از کافی نت بیرون اومدم که تازه پیداش کردم! نزدیک خوابگاهٰ و طبقه ی دوم ٍ یه لوازم تحریر فروشیه! و البه فکر نکنم دیگه بیام اینا! کلا" با عرض پوزش از شیرازی های عزیزم که عاشقشونم و عاشق لهجه شون /// متاسفاه اصلا محیط اجتماعی اینجا رو دوس ندارم! محیط خوبی نیست برا یه دختر واقعا"...نسبت به جاهای دیگه ای که بودم. حالا می فهمم چرا هر جا میرم به دختر دانشجو خونه نمیدن خوابگاه بد نیس. آدم بعده دو هفته دیگه عادت میکنه تقریبا".هنوز بلد نیسم غذا درست کنم! :(( توی یه محیط مثل خوابگاه کلی سوژه برای نوشتن هست! ایکه میگم کلی یعنی کلی! یعنی خیلی بیشتر از اونکه بشه فکرشو کرد. کم و بیش می نویسم. درباره ی رشته اینکه رشته مو دوس دارم. خوبه. فقط یه کمی سخته خصوصا"‌ کارای عملیش.ولی شیرینه :) و یه خبر خوب..یوووووهوووووووووووووو   حدس بزنید؟ میزنید؟ خب میگم!   نتایج نیمه متمرکز اعلام شد و من هنرهای زیبا ادبیات نمایشی قبول شدم..هوررررا :) یعنی اگه آزمون عملی آذرم قبول شم خیلی خوشحال تر از الان خواهم بود! ولی الام راضیم :) کامنتا رو هنوز جاب ندادم! همه شو خوندم! در اسرع وقت جواب میدم حتما"! شاید فردا رفتم کافی نت دانشگاه و کامنتا رو جواب دادم و به همه تون سر زدم. چون که کلاس بعد از ظهر گو یا کنسله!‌چه خوب! نه؟‌:)))))‌   دوستون داارم..زیاد زیاد و زیادتر از چیزی که فکرشو بکنید :)‌دلم برای همه تون به شدت تنگ شده.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
مهر
فردا مسافرم... میـــــروم و نیمی از دلم را می گذارم توی عطر خاک باران خورده و  کوچه های همیشه خیس اینجا، توی اشک ها و دعاهای مادرم، نگاه پدرم و لبخند برادرم توی "دلم برایت تنگ می شود" هایی که با صداهای مختلف می گذرند از گوش هایم ، و راه قلبم را در پیش می گیرند :) توی تمام زندگی ام که در یک کتابخانه ی کوچک توی اتاق و یک میزتحریر ، یک کیبورد و یک پنجره ی همیشه باز خلاصه میشود.... نیمــــــــی از دلم را میبرم برای آینده های نامعلوم برای تجربه کردن شکست و پیروزی شاید برای آینده برای دوست داشتن تمام قلب های روی زمین... :) فردا مـــ ـــــُــسافـــــــرم :) پ.ن1 : به قول شاعر گفتنی ،،، "جاده اسم منو فر یا ا ا ا ا د می زنه !!! " :)))) پ.ن2:شهر حافظ و سعدی :) من دارم میام! همچی خودتو آماده کن !!! :))) پ.ن3:دوستان فکر میکنم برای جابه جایی و این حرفا نت اومدنم یه هفته ای طول بکشه،،،  :) شایدم زودتر پ.ن4: دوستون دارم :)))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
مهر
ساعت نزدیک 3 شب، چشمهایم را میبندم و مثل همیشه،،، رویاها از دور ترین جای اندیشه ام، می آیند  می ایستند همان گوشه ی تختم و بی وقفه می رقصند! همیشه ساعتی قبل از خواب،نگاهشان می کنم  و لبخند میزنم! :) زیرلب می گویم، وقتی نباشم اینجا... غرق می شوم توی رقصشان و نوای بارانی که خود را می کوبد توی سکوت کوچه... خوابم نمی برد با این همه هیاهو! پنجره را باز می کنم و قطره های باران می ریزند روی صورتم! لبخند میزنم، توی گوشم می گویند: " مثل ما، پناه بیاور به کوچه ی خیس و مثل رویاهایت برقـص ! " تا کمر از پنجره بیرون میروم و خیس می شویم! :) خودم...افکارم..رویاهایم! صبح که بیدار میشوم و به باران سلام می کنم! اشاره می کند بیا! از اتاقم می روم بیرون و پله ها را دو تا یکی میپرم تا برسم توی هال و بعد حیاط... با باران می خوانم و چرخ می زنم توی حیاط ! :) چند دقیقه ی ای که می گذرد، مادر پنجره را باز می کند و صدا می زند: "بیا تو...خیس شدی ! سرما می خوری !" باران می گوید: نرو ! داد می زنم : "زیر باران باید رفت !!"* دوباره میگوید: بسه دیگه..هرچی زیر بارون بودی بسه! بیا بالا ! باران دوباره می گوید: بمان :) و من دوباره چرخ می زنم و می خوانم : "وای، باران باران شیشه ی پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ. می پرد مرغ نگاهم تا دور، وای، باران باران..!"** می شناسد مرا مادرم! سری تکان می دهد و میگوید : "دیوونه تر از تو کیه؟ " باران داد میزند: "مــــــــــــن" من می گویم: "باروووووووووووووووووووون !" *سهراب **حمید مصدق پ.ن: از دیشب تا بعد از ظهر ، اینجا یه بارووووون حسابی دیوونه بارید :) مدرسه ها به خاطر شدت بارون امروز تعطیل بودن! حتی دبیرستان ها :) پ.ن2:دوستون دارم :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
شهریور
نه. . .  دیگر حرفی نیست فقط دلم را آویزان کرده بودم همان گوشه ی لبهایت، که از خنده های تلخ،  دارد تکان میخورَد! کجا افتاده حالا...؟  پ.ن:آخیــــــــش ! به همه سر زدم! چقد خوش گذشت :) پ.ن2:فردا صبح..یعنی امروز صبح در واقع :) ، میرم شیراز! برای هماهنگی خونه و دیدن دانشگاه و ثبت نام و این حرفا ! :) قرار بود قبلش بریم مشهد که دیگه قسمت نشد :( همین دیگه! نیومده چن روز نیستم! :) دوستون دارم! همیشه به یادتون هستم :))هر زمان:) پ.ن3:یه وقتایی دوس داری یه دوست بی نهایت نزدیک داشته باشی، کسی که بدون ملاحظات، بدون خودسانسوری ، خود ٍ خودٍ خودت بشینی جلوش و در حالی که اشک میریزی حرف بزنی و اون فقط گوش کنه! من همچین دوستی ندارم! اما الان از همون وقتاس :( * :اشک همیشه برای ناراحتی نیست! گاهی برای تردید، گاهی برای آشفتگی و...! پ.ن4: ما آدما، محتاج همیشگی دعا...دعام کنید :) تابعد ;)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
شهریور
موسیقی عجیب حرف " سین " , توی دهانم , بازمانده ی آخرین سلام . آخرین بار , دیدنت بود . این هم غنیمتی است... شـ  نـ  مـ  ;) سلام به همه :) من برگشتم! این سوسول بازیا و 15 مهرو اینا هم تموم شد :) چون اون رشته ی نیمه متمرکزی که برای مصاحبه ی عملیش می خوندم قبول نشدم :| و قراره که دانشجوی شیراز باشم در آینده :) ! خب چه خبرا؟ :) خوش گذشت بدون ما ؟:) دلم حسابی تنگ همه تون بود :) خیلی! ولی افکارم بهم ریخته و قاطی بود! به همه سر میزنم! میخوام یه دل سیر یه عالمه پستای قشنگ بخونم :) پ.ن: تغییر! به یه کمی تنوع نیاز داشتم! البته فک کنم از یه کمی بیشتره این !! :دی ! و البته به یه جایی که انرژیمو توش تخلیه کنم!! که خب وبلاگ بهترین جا بود:دی امیدارم هدر نرفته باشه انرژیم وتغییرات مثبت بوده باشه :دییییی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
مرداد
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت بنویسید که با عطر وضو آوردند نعش دلدار مرا لای پتو آوردند زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود "دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود" خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد هر که از کوچه معشوقه ما می گذرد بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود از در و پنجره‌ها ضجه‌ی مرگ آمده بود پ.ن1: قسمتی از شعر حامد عسگری/ برای زلزله بم... پ.ن2: متاسفم برای رسانه ی میلی  و همه ی م.س.ئ.و.ل.ی.ن  که عملا" هیچ نکردند! پ.ن3:کاری نمیشه کرد، جز دعا... گروههای خونی منفی ،،،  کمک شمارو نیاز دارن :( پ.ن4:بخونید : برخیز ای مهربان بیزارم از وفای تو لعنت به این آوار پ.ن5:  به دلیلِ خراب شدنِ سرور لطفا آدرسِ وبلاگ یاس وحشی را در لینک هایتان ازyaasevahshi.ir به  yaasevahshi.blogsky.com تغییر بدین  پ.ن6: هموطنم, تسلیت برای این  بلای طبیعی, و همه ی اتفاقات غیرطبیعی دردناک بعدش . . . پ.ن7: یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ،،، پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
تیر
دیروز  برام یه اس ام اومد! متنش اینه : " زنده ای محدثه؟ بی معرفت  روانی ، ایشالا برم مشهد ، به همه سلام برسون ، امتحان فردام خیلی سخته !به جایی نمی رسند! میگم چرا خبری ازت نیست! دوشنبه میای باشگاه ... جواب نمیدی، نه؟  کارت مربی گریمو دیروز گرفتم! " من بعد از اینکه 10 دور این SMS رو خوندم و به مضمونش پی نبردم!برای همین زنگ زدم به دوستم و جریانو جویا شدم... و در کمال تعجب ٍ هر دوتامون !! فهمیدیم که مخابرات محترم! کل اس امسای دو هفته ی اخیر دوستمو  mp3 ! کرده، به صورت خلاصه برام فرستادهخیلی باحاله یعنی !خودمم باورم نمیشد! تا اینکه همین امروز اومده گوشیوشو نشون داده!الانم پیشم نشسته داره می خنده! اس ام اسا از جدیدترین تا قدیمی ترین به این شرح می باشند! که الان از "پیام های ارسال شده"  ی  گوشی دوستم دارممی نویسم!!  : +زنده ای محدثه؟ بی معرفت بابا یه خبری بده از خودت! ++روانی کجایی نگرانت شدما! یه میس بنداز حداقل! +++سلام خوبی؟ محدثه فکر کنم هفته ی بعد ایشالا برم مشهد! می خوای از این پارچه سبزا واست ببندم کنکور امسال دانشگاه شریف قبول شی؟ ه ه ه :D ++++سلام. امروز با سحر اینا می ری بیرون؟ اگه رفتین به همه سلام برسون، من نمیام امتحان فردام خیلی سخته. دعا کن مث آدم پاس کنم همه رو :"( +++++فرادی که از ریسک کردن میترسند به جایینمیرسند/مارک فیشر ++++++میگم چرا ازت خبری نیست؟ دوشنبه میای باشگاه؟ من دارم ساعت 4 می رم به استاد سر بزنم! +++++++محدثه کلا" اسا رو جواب نمیدی ،نه؟ ++++++++ سلااااااااام...وای وای ! نمی دونی چقد خوشحالم! رفتم هیئت آمادگی جسمانی کارت مربی گریمو دیروز گرفتم!! :D واسه سحرم فک کنم اومده! کاش تو کلاساش شرکت می کردی تو!! چه خبر راستی؟ ! ............................... فک نکنم برای کسی همچین اتفاقی افتاده باشه تا حالا !!!!!!!!     دوستون دارم..زیاد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
خرداد
+ یه وقتایی هست/ که یه چیزایی رو میشنوی/ چیزای که یه کمی ناخوشایند هستن... یه وقتایی دلت می خواد لبخندهایی که صورتکها به لب دارن رو باور کنی/ ولی نمیشه... یعنی خودشون نمی ذارن.. انگار نمی تونن محکم بگیرن نقابشونو. میفته از دستشون... و تو خودتو به ندیدن می زنی..و نشنیدندر حالی که یه موجودی از درونت داره فریاد می زنه" محدثه سرش داد بزن/ بگو که می فهمی / بگو که شنیدی ///ولی نمی دونی چرا نمیشه...چرا نمیشه؟ :( +تقصیر جمعه هاست که اینقدر دلگیره؟ یا تقصیر منه که باور دارم به دلگیری جمعه ها...؟ یا تقصیر اتفاقاتیه که روز جمعه میفته رو دل آدم وفشارش میده...! شایدم تقصیر این دله که هست...!  اونایی که دل ندارن چطورین؟ :( "جمعه هم بی حساب دلگیر است :| " + دلم تنگ شده براتون.... مرسی که نبودم ولی به یادم بودین :)  میام بهتون سر می زنم/چند جا هم اومدم/ امشب حرفم نمیاد :( تا فردا ایشالا :) +تو رو خدا نگید قشنگه! خوب بود..مرسی! اصلا یه دورم نوشته هامو نخوندم..حس می کنم شاید اصلا خوب نیست اینطوری نوشتن تو وبلاگ..ولی یه وقتایی می خوای داد بزنی / خودتو خالی کنی از یه چیزی که گیر می کنه تو گلو..یه چیزی که می خوای بگی ولی گفتنی نیست/ فقط اشاره می کنی بهشو ...بغضتو قورت می دی بره پایین... حداقل یه خورده پایین تر از گلو که نفست بیاد بالا :( +کامنتامو هنوز جواب ندادم.. جواب می دم..به زووودی :) +و من تا همیشه دوستون دارم :)) هر حالی که باشم!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) خوبین؟ ایام به کام ;) دوباره پرحرفی های من شروع شد! شرمنده! :)) +امروز در سالن "یادگار امام رشت" مراسم تجلیل از ورزشکاران سال 90 بود، البته من در مقابل همه ی آنها "فنچ"  * به حساب می آمدم.  ماشاءالله اکثرا" عزیزانی بودند که مقامشان آسیایی و جهانی بود :)) بنده هم ساعت 4، به همراه دوستان و استاد عزیزم ،  در آن مراسم حضور داشتیم. مراسم تجلیل که چه عرض کنم! :)) آقای نماینده ی م ج لٍ .س   که تازه به سٍمت خود دست یافته بودند، با ویلچرشان حضور داشتند! و نمی دانید من از همان اول که عکسهایشان را می دیدم و تعریف فعالیتهایشان را میشنیدم چقدر از ایشان متنفر بودم :@ عکسهای ضعیف نما، معصوم نما، فرشته ی آسمان ٍ هفتم نما :))) که در همه جای شهر پُر بود و من از قرار گرفتن او در این مسند بسیارر ناراضی بودم :/ به همراه استاندار و فرماندار و امام جمعه :)) و رئیس جوانان و  ورزش و این آدمهای "اسم گُنده" ی دیگر :| من هم دور از جانتان، به یک بیماری بسیااااااااار وحشتناک دچار شده ام! در توضیح بیماری همین بس که صدایم مثل غاز شده است ، گوش راست و گلویم به شدت درد می کنند، سرگیجه و خواب آلودگی و اشک ٍ چشم و ... و...! الان هم قاچاقی و با اجازه ی حضرت عزرائیل در حالی که یک جعبه دستمال کاغذی روی میز کامپیوتر و یک سطل آشغال کنار صندلی است برایتان تایپ می کنم! :))) دیروز و امروز هم سرٍ جمع 4 عدد آمپول و یک سرم نوش جان کردم :( از قرص استامینوفن و آنتی هیستامین گرفته تا کوآموکسی کلاو هم برایم تجویز کرده اند! فکر می کنم بیماری ناشناخته ای باشد! :)))) دکتر هم قرص سرماخوردگی و حساسیت و عفونت باکتریایی و ویروسی و خلاصه همه را تجویز نمودند که بنده بخورم شاید جواب داد  و به آغوش زندگی بازگشتم=)))))) خلاصه اینکه حتما" متوجه هستید آدمی با این حال، اصلا" دوست ندارد در هیچ مراسمی شرکت کند، اما فقط به خاطر استادش و زحماتی که دوست دارد نتیجه اش را ببیند می رود..و من رفتم :) چشمتان روز بد نبیند :| ما تا ساعت 9شب  فقط صدای این عزیزان "اسم گنده" در گوشمان بود :(  سردرد و تب و گوش درد هم که داشتم :( "گل بود و به سبزه نیز آراسته شد :(  " باورتان نمیشود! برای جناب ٍ استان/ دار  دست می زدیم ، صلوات می فرستادیم که "آقا بفرما پایین از منبر:)) " اما ایشان بسیار شاد و خوشحال دستشان را از سمت راست سالن به سمت چپ هدایت می کردند و در میکروفن می فرمودند " من غلاااام همه تونم :)) چاکریم! =)))) " یعنی به طور ذاتی طنز بودند برای خودشان:) و صد البته همه  کلی از خودشان تعریف کردند..خصوصا" جناب ٍ "معصوم نما" آنقدر از خودش گفت که گمان کردم هم اینک سقف سالن روی سرمان خراب میشود =)))) مجری های برنامه ، که همه کارمند صدا/سیما بودند نیز مراسم پاچه خاری را به نحو احسن انجام دادند :| البته از حق که نگذریم اول ٍ مراسم ، گروه موسیقی نیروی دریایی، آهنگ "ای ایران" و "وطنم" را بسیار زیبا اجرا کردند... یک مراسم موسیقی محلی هم بود که البته چون خواننده بسیار بد صدا بود، من دوست داشتم سرم را بکنم داخل کیفم و زیپش را بکشم :| حال تصور کنید در این وانفسا، یکی از دوستان عزیز ، سرش را گذاشته بود روی شانه ی بنده، و کلا" خودش را ولو کرده بود روی من :))) من هم با هر زبانی به ایشان گفتم عزیزم حالم خوب نیست، به خرجش نرفت :)) در نهایت گفتم " ببین، بد مریض میشیا! من وحشتناک سرما خوردم!" ایشان هم اذعان داشتند: " من اینقدر از سرما خوردگی خوشم میاد! " و غش غش خندیدند و به پررویی خودشان افتخار نمودند! من هم با لحنی مهربان گفتم : "جدا"؟" و ایشان بسیار شاد گفتند " " 100%" بنده هم برگشم و با یک لبخند یک عدد فوت ناقابل تقدیمشان کردم =)))) [نهایت بدجنسی] او هم با وحشت و عباراتی مثل "شوخی کردم دیوونه! این چه کاری بود؟ تو شوخی سرت نمیش؟"  و دو صندلی از من فاصله گرفت! کار ٍ خوبی نبود ولی خودم  خیلی خوشم آمد :)))  در نهایت مخمان را که چندین دور چلاندند، قرار شد جوایز را اهدا کنند! همه ی اسمها را پشت سر هم صدا کردند و آقای "معصوم نما" به هرکسی یک پوشه و یک مدال می دادند! درون پوشه یک روزنامه ی تبلیغاتی/یک کتاب/ یک ععد بیسکوییت! =))) / ویک حواله ی 300 هزار تومانی بود ! لازم به ذکر است که دبیر هیئتمان، حواله را از بنده و دوستم گرفت و گفت "تو حسابتون می ریزم!" ولی 99% اگر پشت گوشمان را دیدیم پول را هم دیدیم... بعله :))) در کل خیلی بد بود!  روزگار غریبی است نازنین :) * : یک پرنده ی کوچولوی زشت =)))))))))))))) پ.ن: خلییییییییییییییییی دوستون دارم :)))  پ.ن2: دوستان از همه تون میخوام که به شــــــــــــــــدت برای یکی دعا کنید! آدمی که خنده از روی لباش محو نمیشه..اما اونقدر تلخی تو سرنوشتش به وجود آمده که... اون همینطور پر انرژِی به کارش ادامه می ده، غصه ها رو تحمل می کنه.. و خدا می دونه چقدر صبر داره  :) چند روزه براش دعا می کنم..وبرای خانوادش ... حتما دعاش کنید/ اگه دوست دارید دعا کردن دیگرانو :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) بفرمایید ادامه ی مطلب ... اگه دوست دارید ;) سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) "تو مشغول مردن ات بودی" شعر به انتخاب و ترجمه محمدرضا فرزاد و عکس به انتخاب شهریار توکلی کتاب ٍ عالی ای نیست! ولی خاص چرا... به اونایی که به شعر جهان علاقه دارن و دنبالش می کنن اصلا توصیه نمی کنم! :/ بیشتر واسه کساییه که حوصله نمی کنن ، علاقه خاصی ندارن! دوس دارن همینطوری یه کتاب بخونن از کلی شاعر! شعرای خوبی هم هست... یه سری شعر از شاعرای مطرح  جهان رو گلچین کرده / و یه سری عکس از عکاسای مطرح جهان... و دو به دو اینا رو با هم هماهنگ کرده! یه چیزی مثه وبلاگه! :دی... از خریدنش زیاد راضی نیستم! 50/50..ولی دوسش دارم :) چیز جالبی از آب در اومده، هرچند ممکنه نصف ٍ اون شعرای منتخبش به سلیقه ی آدم نخوره! ;) یکی از شعراشو که دوست داشتم به همراه عکسی که باهاش هماهنگ شده بود ، می ذارم : نظر شخصی من اینه که در مورد عکسا بی سلیقگی اتفاق افتاده! (طبق سلیقه من) عکسای هماهنگ تری میشد که استفاده کنه برای بیشتر شعرا...  ساعات شهری کوچک قطاری ایستاده بر دشت و ستارگانِ خفته در چاله‎های آب   آب می‎لرزد و پرده‎ها می‎جنبند شب در آویخته در بیشه و نمِ بارانی تپنده از مناره‎ی گُل پوش کلیسا ستارگان را به خوناب می‎کشد   هر از گاهی ساعات سعد بر زندگی می‎چکد. عکس:مایکل کنا/ایستگاه ،پراگ1992 شعر.بیسنته اوئی دوبرو "مرگ غم انگیز پسر صدفی" تیم برتون   تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم/ به جز دو سه تا ،داستاناشو می دونستم/عکساشم دیده ودم.ولی نداشتمش! :))) تصویر سازی های تیم برتون فوق العادههه خاص هستند!  من مرده ِ مغز این آدمم!! :)) دیگه حتما انیمیشن عروس مرده رو دیدید! یا کابوس پیش از کریسمس... یا حداقلش همه بتمن و ادوارد دست قیچی رو می شناسن! :دی چند تا نمونشو اینجا می ذارم ببینید!  دختری با یک عالم چشم! وزی در پارک کلّی تعجب کردم دختری را دیدم که یک عالم چشم داشت دختر خیلی خوشگل بود و خیلی شگفت انگیز! دیدم دهان هم دارد همین بود که حرف زدیم: درباره‌ی گل‌ها و کلاس‌های شعرش و این‌که اگر می‌خواست عینک بزند، چه مشکلاتی داشت خیلی باحال است دختری را بشناسی که یک عالم چشم داشته‌باشد ولی اگر بزند زیر گریه بدجوری خیس می‌شوی... بابا باطری دار می شود رضا ساکی تصویر گر : سلمان هراتی این کتاب از انتشارات گل آقاست :)) خیلی دوسش داشتم... بیان داستان و طنز فوق العاده تلخی که توی متن جاری بود به نظرم فوق العاده بود :) 5 دور خوندمش تا حالا! هر چند کتاب کوچولوییه! ;) اون خرچنگی که می بینید توی عکس و "بابا" ! روش ایستاده در واقع نماد سرطانه... و این داستان یه جور بیان وقایع و خاطرات طنز از زبان رضا ساکی هست.. "خدا پدرشون رو رحمت کنه .... :)" بهتره توضیحات رو از زبان خود رضا ساکی بخونید >>> چه شد که اینطوری شد و بابا باطری دار شد! : "مدت‌هاست به نوشتن این درد دل فکرمی‌کنم.  دو سال است به این فکر می‌کنم بعد از درگذشت پدرم چه بنویسم، چگونه بنویسم و برای که بنویسم. دو سال مدت زیادی است اما حالا که باید بنویسم نمی‌دانم باید چه بگویم، از دوسال پیش چیزهایی فکر و ذهن من را به خود مشغول کرد که همه برای خودم بود اما حالا برای شما هم کمی درباری آنها می‌نویسم تا دل تنهایی‌ام تازه شود. این نوشته البته برای بازگو کردن دردها و رنج‌هایم نیست، این دو سال خوب به من آموخته است که دردهای بزرگ‌ام در مقابل درد دیگران آن قدر کوچک است که روی‌ام نمی‌شود به زبان‌شان بیاورم، اگر شما هم دو سال مهمان بخش آی‌سی‌یو بیمارستان باشید یاد می‌گیرد نگویید درد دارم، چون همیشه دردی بزرگ‌تر از درد شما کنارتان هست. بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۸۷ به قول عادل فردوسی‌پور برای من روز دراماتیکی بود. پدر یک ماه بود به شدت بیمار شده بود و در بیمارستان بستری بود، آن روز من کارت پایان خدمت‌ام را از پادگان «چکش» در خیابان دماوند گرفتم و به سرعت به سمت بیمارستان «آتیه» رفتم تا آخرین نتیجه‌ی آزمایش‌ها را بگیرم و آخرین جواب را از پزشکان معالج پدرم بشنوم. همان روز ماراتن زندگی من شروع شد، تشخیص، «سرطان ریه‌ی حاد» بود و مدت زمان برای زنده بودن حداکثر یک ماه. آن روز خستگی پانزده ماه خدمت سربازی لعنتی در تنم ماند تا بازی دیگری شروع شود. باری درد سرتان ندهم، درمان پدر شروع شد و پدرم با روحیه‌ای که داشت به جای یک ماه تا هفتم فروردین ۱۳۸۹ زندگی کرد. اما این همه‌ی داستان نیست و قرار هم نیست همه‌ی داستان را برای شما تعریف کنم، درد برای من شیرین است و دوست دارم تمام شیرینی آن چه بر من گذشت برای خودم باقی بماند، حالا که به گذشته فکر می‌کنم خوشحال‌ام، از شکست‌ها و پیروزی‌هایش، از شیمی‌درمانی‌های موفق پدر تا عمل‌های ناموفق‌اش، اما… پدرم با یک بار عمل قلب و باتری گذاشتن در قلب‌اش، نزدیک به ده بار عمل پرنوسکپی ریه، آب سیاه چشم، یک بار عمل سر، لمس شدن تمام بدن از آذرماه ۱۳۸۸، از بین رفتن قدرت تکلم از بهمن ماه ۱۳۸۸ و رفتن به کما از اواخر بهمن ماه به کار خودش در این دنیا پایان داد و رفت…(باز به قول عادل فردوسی‌پور) در این مدت اتفاقاتی افتاد که به خودم و خانواده‌ام مربوط بود، هزینه‌ها سنگین بود، بیماری پدر بسیار غیرقابل پیش‌بینی بود، یک روز خوب بود، یک روز بد، در اوج بیماری پدر، مادرم هم برای جراحی دیسک کمر در بیمارستان خوابید و شش ماه دست از کار کشید، اوضاع بغرنج بود، کارها زیاد بود، بر هزینه‌ها هر روز اضافه می‌شد، بر خستگی‌ها و بیم‌ها، اما… اما نمی‌خواهم درباره‌ی هیچکدام از اینها با شما حرف بزنم، فقط می‌خواهم بگویم پرستاری از بیماری این چنینی، سخت بود و طاقت‌فرسا، بدن پدر مثل میدان نبردی بود که هر روز یک قلعه‌اش به دست تومورها فتح می‌شد و پدر را آب می‌کرد، اما… اما چگونه می‌توانستم بدون حضور دوستان‌ام این دوره از زندگی را تحمل کنم؟ برای هزینه‌ها همیشه می‌شود کاری کرد، ماشین را می‌شود فروخت، طلاها را، خانه را و… برای شفا می‌شود دعا کرد، اما بدون دوست نمی‌توان از سختی‌ها گذشت. فرصت غنیمت است برای دست‌بوسی و سپاس‌گزاری از تمام دوستان و همکاران‌ام که در این مدت برای‌ام خواهری و برادری کردند و کنار من و خانواده‌ام بودند. اینها را نمی‌نویسم برای این که بدانید چه کرده‌ام یا چه کشیده‌ام، این نوشته برای خودم نیست، برای پدرم هم نیست، برای دوستانی است که درس زندگی را از آنها فرا گرفتم، این نوشته تقدیری است از همه‌ی کسانی بودند. تجربه‌هایم را می‌نویسم تا یادمان نرود باید همیشه باشیم. دوستان‌ام خوب می‌دانند درست یا غلط درباره‌ی سختی‌های زندگی کم‌حرفم، این طور بزرگ شده‌ام که دردم مال خودم باشد، خب من از پشت‌کوه آمده‌ام، آنجا مردم سخت‌اند دیگر. شاید بسیاری از دوستانی که در طول این دو سال هم‌کار و هم‌کاسه‌ی من بوده‌اند از خواندن آن چه نوشته یا می‌نویسم تعجب کنند و بر من خرده بگیرند که چرا چیزی نگفتی؟ این سوالی است که  چند روز است در خرم‌آباد هم از من می‌پرسند، بهرحال دوستانی که کنارم بودند بیشتر با پیگیری خود و لطف و محبت‌شان مشکل‌ام را دریافتند و سنگ صبورم شدند و خدا را شکر که کم نبودند و هنوز هم هستند، تا همیشه. از آنها بسیار سپاس‌گزارم. از همکاران‌ام در رادیو و بسیاری از مدیران که با بی‌نظمی‌های من مدارا کردند تشکر می‌کنم. از کسی نام نمی‌برم مباد نام کسی از قلم بیفتد، از کسی نام نمی‌برم چون آنها برای هم‌دردی‌ها دنبال نام نبودند. از شما دوستان و همکارانی که درگذشت پدرم را تسلیت گفتید و شریک غم من بودید تشکر می‌کنم، برای‌تان سالی با شادی مضاعف آرزومندم. دست‌تان را می‌بوسم، امیدوارم در شادی‌هایتان اندکی جبران کنم. مجموعه‌ای از داستان‌های طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کرده‌ام برای چاپ. داستان‌ها را بالای سر پدرم نوشته‌ام، درباره‌ی خودش و مبارزه‌اش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگ‌ها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شوخ‌طبعی‌ام را  از او به ارث برده‌ام. این مجموعه را تقدیم می‌کنم به همه‌ی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برای‌شان، داستان اول از این مجموعه را اینجا می‌گذارم که بخوانید تا شاید بخندید: یک روز دکترها گفتند قلب‌ بابا خوب کار نمی‌کند. راست می‌گفتند چون فشارش دایم بالا و پایین می‌شد و ضربان‌اش هم هی تند و کند می‌شد و به قول خود بابا ریپ می‌زد. دکتر بخشاییان پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هر چه زودتر باتری کار بگذارند. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد. بابا در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمی‌کردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر می‌کردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است، اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دست‌مزد پزشک و … شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینه‌ی باتری را می‌داد و من هم پس‌انداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حساب‌ها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخه‌ی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود. بهر حال دنیا همین است یکی با نسخه‌ی بیست میلیونی تکان نمی‌خورد یکی برای بیست هزار تومان زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبه‌ی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون می‌ارزم که برای قلب‌ام باتری شش میلیونی خریده‌اید؟ بابا اول فکر می‌کرد مثلا از این باتری، جنس ارزان‌تر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، می‌گفت: ارزان‌تر می‌خریدی پسر باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشین‌ها را گران می‌فروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران می‌دهد. گفتم: بابا جان این‌ها که گفتید هر دویش یکی بود، گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافه‌اش می‌خورد شش میلیون باشد و نه آن ماشین‌ها، گفتم: بابا جان این‌ها هم گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است. بابا نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمی‌آوری ها؟ این‌ها با هم فرق دارند یا … خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برایتان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمت‌اش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتا شده خانه را هم می‌فروشیم، هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بیجا می‌کنی خانه را بفروشی، مگر خل شده‌ای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ می‌دانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسط‌هایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانه‌دار بشوم، آن وقت می‌خواهی بفروشی؟ گفتم: بابا جان برای شما…فریاد زد: گفتم جان همه‌ی ما فدای خانه. پرستار که داد و بیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ بناید مریض را عصبی کنید. بابا گفت: خانم پرستار جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی سی یو را گذاشته‌اید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید. من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه می‌گوید، می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. دکتر با تاسف نگاه من کرد و گفت: وقتی که خودت خانه‌دار شدی می‌فهمی خانه چه قدر مهم است، با احساس حرف نزن جوانک. حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار می‌کند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس می‌کنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبه‌های باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. می‌گوید وقتی من مردم، باتری بی‌جعبه را نمی‌خرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیده‌اید. می‌گویم بابا جان انشا الله سال‌ها سلامت باشید، می‌خندد می‌گوید: بعد از صد و بیست سال هم هر کس بخواهد بفروشد باز جعبه می‌خواهد،‌ این باتری به هر کس ارث برسد دعایم می‌کند می‌گوید خدا بیامرزدتش که جعبه‌ی باتری‌اش سالم بود. این داستان به همراه ده داستان دیگر کتاب شد ... پ.ن: حالا نوبتـــــــــــــــــــ شماست دوستان :D پ.ن2: دوستوووون دارم :) زیاااد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)