میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
آذر

من ،
نه میبخشم

 

نه فراموش میکنم!

من خیلی وقته که از قهرمان بودن استعفا دادم!

 

منبع هم ندارد! ولی از جایی برداشتم که زیرش هم نویسنده ای چیزی نداشت .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آذر

الان که در حال نوشتن هستم ، واقعا مطمئن نیستم که این نوشته رو بعد از اتمامش ، پاک میکنم یاثبت؟

توانایی نوشتن و حرف زدن چیزیه که هرکسی نداره، البته امروز هرکسی هرجوری میتونه هرچیزی میخواد توی یه وبلاگ یا یه صفحه از یه شبکه ی اجتماعی خودش منتشر کنه. اما خب در واقع نه هرچیزی رو!

قبلنا فکر میکردم من یه رسالتی دارم که باید انجامش بدم و خیلی میفهمم و خیلی خوشگل مینویسم!

وقتی یکی برام کامنت میذاشت وای عزیزم چقدر قشنگ نوشتی، براش مینوشتم  :لطف داری عزیزم!

یا وقتی یکی میگفت یه روزی تو یه نویسنده ی بزرگ میشی لبخند میزدم و میگفتم نه اینطورام نیست بابا!

ولی توی دلم حرفشو باور میکردم و به قول یکی "بادکنک میشدم و میرفتم هوا. یوهو ! "

ولی خب در واقع این بادکنک شدن بیخود بود.

بچه بودم! با اینکه فکر میکردم بچه نیستم و اگه یکی بهم میگفت بچه میگفتم عقل به سال نیست وفلان!

در حالی که خودم خیلی بی عقل تر از این حرفا بودم! یه مدتی فاز دپ برداشته بودم! که چی؟

من باید غمگین باشم چون بچه ها در دنیا گرسنه ان!

نمیگم بد بود ولی خیلی مضحک بود! 

وقتی یه مستند درباره ی افریقا یا گرسنگی در دنیا پخش میشه ما میشینیم نگاه میکنیم و ناراحت میشیم. واقعا ناراحت میشیم! 

ولی این باعث نمیشه که در حین اون مستنده یه پاکت چیپس نخوریم!

دلمون میسوزه وبعدش فراموش میکنم .

شاید بعد از اون مثلا یه چیزی هم توی ف.بوکم بنویسم وفکرمو مشغول کنه ولی باعث نمیشه تا یه هفته شعر غمگین بخونم مثلا! یا حموم نرم! یا لاک نزنم. یا شالمو با لباسم ست نکنم یا موقع بیرون رفتن ، کفشمو به دقت تمیز نکنم!

پس چرا موقع حرف زدن نباید عادی باشم؟ اون موقع اینو نمیدونستم!

یه مدتی پشت کنکور بودم و در حالی که به راحتی توی یکی از رشته های ریاضی قبول میشدم، توهم زده بودم که ای واااای من اصلا روحیه م هنریه و این چیزا .... و با خودم فکر میکردم که wow ! عجب کار بزرگی دارم میکنم من ! که با اینکه میتونم برم دانشگاه ولی یه سال صبر کردم!

بعدش که رتبم اومد کلی مسرور و مشعوف بودم که اوه خدا! من رتبم شده 200! عالیه!

چقدر محشره! من هرجا بخوام میرم دانشگاه! ولی در واقع اکثر رشته ها نیمه متمرکز بودن و من چیزی بلد نبودم. واقعا نبودم! 

4-5 تا انتخاب کردم! دقیقا یادم نیست ولی همین حدود بود.چون نه چیزی غیر از اونا علاقه داشتم و نه بلد بودم. مثلا عکاسی و طراحی فرش یا مکتب هنری نمیدونم چی چی به چه درد من میخورد؟

فقط اونایی رو انتخاب کردم که همه شو واقعا" علاقه داشتم برم! دیووونه ی رادیو بودم و در کل تی وی هم دوس داشتم . هی بدک نبود.عاشق تئاتر بودم که انتخاب اولم بود.

و الان خوشحالم که مرحله ی دوم ادبیات نمایشی هنرهای زیبا رو قبول نشدم!

اون موقع از رشتم چندان راضی نبودم. ولی دوسش داشتم

"تلویزیون و هنرهای دیجیتالی" واحداش متنوع بود. جذاب بود. هست البته

بوم

رفتم یه شهر دیگه و تازه فهمیدم زندگی ینی چی؟!

توی دانشگاه که بودم فهمیدم همه میان دانشگاه! همههههه میان و هیچ ربطی نداره که رتبه شون چی باشه!

 

یارویی که رتبش 9000 بوده و همکلاسی تو شده ممکنه از تو همه ی نمره هاش بهتر بشه. 

کجاشو دیدی؟

توی خوابگاه مجبوری خیلی آدمای از خود راضی و در عین حال کله پوک رو تحمل کنی.

وبعد از مدتی میفهمی بابا خودت هم هیچ فرقی با اونا نداشتی و نداری

سعی میکنی کتاب بخونی بجنگی اطلاعاتتو افزایش بدی /

بعد توی همون لحظه که دوباره اون حالت توهمی احمقانه داره میاد که هی دختر چقد تو میفهمی! تازه بوم!

یه اتفاقی دوباره میفته که متوجه میشی نه بابا . کوتاه بیا !تو هیچی نفهمیدی توی زندگیت!

روزا گذشت/ عادت کردم/ تغییر کردم/

نمیگم معمولی شدم چون از همون اول من معمولی بودم/ فقط توهم زده بودم همین و بس!

چرا؟ چون آگاه نبودم/ الانم آگاه نیستم ولی خب اگه درصد بگیریم آگاهیم بیشتره.

الان بعضی از پستای قبلیم که خیلی هم براشون زحمت کشیده بودم وقتی توی وبلاگم میخونم خندم میگیره.

خب شاید یه روزی هم اینو بخونم و بخندم.

ولی چیزی که اذیتم میکنه الان کلی آدم توی همون سن و سال توهمیه من هست که دقیقا مثه اون وقتای من توهم زدن و فک میکنن چه خبره !

خب من کاش میتونستم بهشون بفهمونم که دوست عزیز. تو هیچی نیستی!

تو همون عوامی هستی که هی توی جملاتت میگی عوام عوام!

تو فقط یه دختر/پسر هستی که داری دچار بلوغ فکری میشی همین!

کاش یکی بود که این حرفا رو اون موقع ها بهم میگفت که انقد توی توهم نباشم!

البته الان از انتخابای زمان متوهمیم مثه همون کنکور ناراضی نیستم. اتفاقا"بعضیاش کارای درستی بودن.

ولی اگه فکرم باز تر بود خیلی از اون دوران لذت بیشتری میبردم.

کاش میشد یه دوره ای کلاسی کتابی چیزی بود تا میشد به متوهمای عالم از جمله خودم فهموند که عزیزم قربونت برم. کمتر توهم بزن و هرکاری بلدی انجام بده.

چیزی وجود نداره که تو بخاطرش تیپ فلسفی برداری!همینه ! و دیگه هیچی!

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه. آمین!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
آذر

هرچیز که خار آید ، یک روز به کار آید ! 

همه تون حتما اینو شنیدین دیگه... نه؟

باید بگم که همسر بنده! بدجوری به این ضرب المثل معتقد ِ راسخه!!

یعنی از بند کفش گرفته تا دفتر چرکنویس! کتاب و جزوه های قدیمی،مجله ، پوستر ، انواع جعبه و قوطی!بعضی از لباسای به درد نخور و هرچیزی که شما فکرشو بکنید! به طرز شیک و کاملا مرتبی، بسته بندی میکنه میذاره تو انباری 

یک بار که به انباریش شبیخون زده بودم دفتر مشقای راهنمایی و کتابای دبیرستان و جزوه هاشو، مجله های معماری که قبلا میخوند و حتی یه پوتین که البته داغون شده بود! شلوار جین و کلمن آب بزرگ پیدا کردم

بهش میگم اینارو واسه چی جمع کردی؟ میگه : "اینا یه وختی لازم میشه"

و خب چیز مهمتری که باید بگم، اینه که : این اعتقاد فقط در خودش خلاصه نمیشه

و من که یه آدم ـ  همه چیز دور بریز هستم در تضاد کامل باهاش به سر میبرم!

اینه که من هرچیزی که میخوام بندازم بره، علی معاینش میکنه! بعد میگه مطمئنی میخوای بندازیش دور؟

منم میگم نه ! شک دارم

و در اون صورته که اشیا گاهی دور ریخته میشه و گاهی هم میره توی انباری شاید یه وخ لازم شه!

 

این ماجرا یه جوری برای من شده توفیق اجباری

مثلا من یه چیزایی هست یادم نیست که انداختم دور!

میگم ((علی اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟ :|

میگه چرا ! تو انباریه))

در اینجور مواقع  وقتی مجرد بودم ، سناریو به این صورت بود:

((مامان ! اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟!

چرا عزیزم... دادم آشغالی برد)))

 

شما چقد چیز میز به درد نخور جمع میکنید؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
آذر

از سوار شدن به اتوبوس واقعا" بیزارم!

ولی وقتی تنهایی میرم بیرون، مجبورم سوارش بشم!

چون توی شهری مثه شیراز که هم بزرگه و هم که من سوراخ سمبه هاشو نمیشناسم و اگه کسی بندازه توی یه مسیر دیگه بره، فک میکنم منو میخواد بدزده 

 و با وجود این همه نا امنی که هست توی کشور ،

اصلا خیلی ترسناکه آدم با تاکسی این ور اون ور بره به نظر من!اونم تنها!

اما ... اتوبوووس شلوووووووغههههههههه....

همه همدیگه رو لگد میکنن!

کیفتو باید سفت بچسبی و هی هول بخوری این ور و اون ور !

هر ایستگاه به ایستگاه وایمیسته و دل و رودت میاد تو دهنت

و همه همدیگه رو هل میدن تا زودتر پیاده شن و یا زودتر سوار شن!

هرکس هم توی صندلی بازی ِ مهد کودک از همه بهتر بوده، میتونه روی صندلی ها بشینه! 

 

پس ماها چرا اتوبوس رو برای رفت و آمد انتخاب میکنیم؟

اصلا ریز بشم ! من چرا اتوبوسو برای رفت و آمد انتخاب میکنم؟

خب همونطور که گفتم برای فرار از مزاحمت!

حالا هرجور مزاحمتی که توی تاکسی و ماشین شخصی میتونه وجود داشته باشه!

 

خود من وقتی وارد اتوبوس میشم یه خانوم شیک و پیک با مانتوی یا پالتوی اتوکشیده و تمیز، کفش تمیز ، موها و مقنعه یا شال ِ مرتب هستم! 

ولی معمولا " وقتی پیاده میشم یه خانوم شلخته هستم که مانتوم کج و کوله شده، کفشم کلی خاکی و لگدمال شده، موهام پریشون ریخته بیرون و مقنعم کجه !

ولی خیالم راحته که کسی مزاحمم نشده!!!

در صورتی که واقعا شده !   همین داغون شدن و حالت تهوعی که  آدم داره بعد از پیاده شدن ، به دلیل مزاحمت ها دچارش شده !!!

اصلا کسی هست که توی عمرش دچار مزاحمت توسط یه غریبه نشده باشه؟

فک نکنم همچین کسی وجود داشته باشه!

حداقل توی ایران که وجود نداره! مطمئنم!!!!

 

اما چیزی که میخوام راجع بهش صحبت کنم ، اینه که به نظر من نگاه بدترین مزاحمت اتوبوسی میتونه باشه!

این که یه نفر بهت زُل بزنه ! 

 

امروز میخواستم برم دانشگاه ، ساعت 1 بود، دانشگاه ما هم مرکز شهره تقریبا

و وقتی من رفتم سر خیابون که سوار اتوبوس بشم، اتوبوسی که به مرکز شهر میرفت، خیلیی زیاد خلوت بود! 

شاید سه چار تا مرد بودن و هف هش تا زن! 

اتوبوسه از اینا بود که وسطش بازه!!! یعنی بعضی اتوبوسا هستن که زنونه و مردونش وسطش یه ردیف صندلیه! خب ؟ این از اونا نبود 

من اولین صندلی سمت چپ اتوبوس نشستم. اولی ِ قسمت خانوما! 

یعنی جلوی آخرین صندلی ِ مردونه!

دو-سه تا ایستگاه که گذشت، یه مردی از در خانوما سوار شد! و کلا صورتش این طرفی ! بود وقتی میخواست بشینه! 

روی آخرین صندلی ردیف مردونه نشست، یعنی دقیقا جلوی من! 

و هر چن ثانیه بر میگشت به من زل میزد!

حالموووووووووووووووووووووووووووو به هم زد 

کلی بهش اخم کردم واینا ولی کلا نمیفهمید !

هیچ حسی هم توی صورتش نبود! فقط چشاش یه حالت چندشی رو در من ایجاد میکرد! گندش بزنن واقعا!

سنش هم حدودای سن بابام بود!!چهل وهفت هشت ساله بود!

اتوبوس خلوت بود، پاشدم رفتم سمت راست روی یکی از صندلیای یکی مونده به اول! نشستم، و اخخخخخخخخخخخخخخخخخخم کردم !

ولی باز از رو نمیرفت ! 

این دفعه یه چرخشش کللی میزد و همه رو ورانداز میکرد! بعد میرسید به من زل میزد! دوباره سرشو برمیگردوند جلو و از اول!

حالممممممممووووووووووو به هم میزد!

زنا هم با هم پچ پچ میکردن یهو وقتی رو من زوم بود داد زدم سرش 

" چتــــه حاجی ، این پشت دنبال چی میگردی ؟ "! 

من که اینو گفتم همه غرغراشون بلند شد! 

مرده هم بی تفااوت برگشت جلوشو نیگاه کرد! 

5 دقیقه که گذشت دوباره برگشت پشت!

منم تنها کاری که کردم اولین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار شدم !

به نظرم مزاحمت این نیست که فقط یکی یه چیزی بهت بگه، یا یه حرکت فیزیکی کنه، یا بترسونتت یا هرچیزی!

یکی از بدترین مزحمتا اینه که یه آدم چررررررررررررررک بهت زل بزنه!

 

 

#  یه دونه نون سنگک اینجا شده 1000 تومن  :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
آذر

یه اتفاق غم انگیز ، 

میتونه دست کم 10 تا اتفاق شاد رو خراب کنه

یه اتفاق غم انگیز ، هرچقدر هم اتفاق چندان مهمی نباشه

خاطرات و پیامدهاش اونقدر قدرت دارند که بتونند خاطرات ِ دست کم 20 تا اتفاق خوبو از بین ببرن!

یه اتفاق غم انگیز 

قدرتش انقدر زیاده که گاهی میتونه، قلبتون رو بشکنه

و یه  قلب شکسته هیچوقت همون قلب ِ اولی نیست!

حتی اگه کاملا ترمیم بشه!

یه اتفاق غم انگیز میتونه همه چیزو خراب کنه

(حتی اگه غم انگیزترین اتفاق زندگی آدم نباشه و فقط یه اتفاق غم انگیز کوچیک باشه!

اما خب به نظر من،

یه اتفاق غم انگیز هیچوقت کوچیک نیست!)

 

"  - یه لیوان از کابینت بردار

- خب

- حالا بنداز و بشکنش 

- ترررررررررق

-خب . . . حالا ازش معذرت خواهی کن!

- لیوان ، من از شما معذرت میخوام . . .  " 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
آذر

اتفاقای بزرگ توی زندگی هرکسی زیاده و هرکسی هم که باهاشون روبه رو میشه تقریبا" فکر میکنه که بزرگترین اتفاق توی زندگیش ، همون اتفاق بزرگه ست!

مثلا من وقتی کوچیک بودم فکر میکردم بزرگترین اتفاق توی زندگیم،

اینه که یه نی نی توی شکم مامانمه!!!و میخواد بیاد و باهام بازی کنه!!

 

بعدا" فکر میکردم باسواد شدنم (خوندن و نوشتن) بزرگترین اتفاقه!

 

وقتی دبیرستان بودم کنکور رو بزرگ ترین اتفاق زندگیم میدونستم!

 

ساعت 2ونیم ظهر یکی از روزای ماه مهر ،  توی صندلی اتوبوس نشستم و اون لحظه  ،

مطمئن بودم بزرگترین اتفاق زندگیم اینه که دارم میرم یه شهر دیگه دانشگاه!

 

92/6/1 ! وقتی  که سر سفره ی عقد نشسته بودم،

با کلی استرس و فکرای عجیب و غریب!

بیشتر از همیشه اطمینان داشتم که بزرگترین اتفاق زندگی هرکسی (از جمله من) ازدواجه!

 

و حالا فکر میکنم بزرگترین اتفاق هرکسی اینه که چه کاری پیدا کنه و اصلا شغل مهمترین جزء زندگی هرکسیه و کار پیدا کردن یعنی وارد شدن واقعی به اجتماع!

 

 

این اتفاقا همه شون بزرگن، و مطمئنا" برای خیلی ها چیزاییش مثه کنکور یا دانشگاه یا شغل و ازدواج مشترک هستن ولی شاید واقعا" بزرگترین نباشن!

بزرگترین اتفاق زندگی لحظه ایه ...

هر لحظه ای که اتفاق بزرگی در پیشه ، یا تازه افتاده، ماها فک میکنیم ک بزرگترینه! 

یا شایدم فقط من اینطوری فک میکنم!!

بزرگترین اتفاق الان ِ شما چیه؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آذر

وقتی که مجرد بودم ،

برام مهم نبود یه مهمونی برم ، یا نرم !

توی مهمونی کیا هستن یا نیستن!

و اینکه خانوادم بدون من برن یا نه !

ولی الان اصلا نمیتونم فکرشو بکنم که من خونه باشم( به هردلیلی) و علی بره مهمونی! یا برعکس

مگر مهمونی های دوستانه و جمعای دخترونه برای من و پسرونه برای اون!

یعنی اشتباه میکنم؟

یا مثلا زیادی حساسم؟

امشب مهمونی خونه ی مادربزرگ علی ، همه بودن به غیر از جاری من و نی نیش ،

نی نی کوچیکه 8/9ماهشه.

محمد(برادر علی) خیلی عادی و اوکی توی جمع بود و گفت نی نی سرماخورده و مرجان نیومده،

عادی باهمه نشست و خندید! عادی میوه و چای و شام خورد! جاریم زنگ زد عادی باهاش حرف زد و تعریف کرد که کیا هستن و ...

و خیلی عادی وقتی همه داشتن میرفتن خونه، اونم رفت!

 

خب به نظر من این عادی نیست که زن و شوهر بدون هم مهمونی برن!

با علی که درمیون گذاشتم فکرمو، گفت که اینطوری خیلی پیش اومده!

من تعجب کردم و به علی گفتم من اگه جایی نباشم اصلا حاضر نیستم تو بری!

علی هم گفت من که نمیرم عزیزم! ولی محمد اینا در این مورد مشکلی ندارن و تنهایی مهمونی میرن! 

یعنی من غیر عادی فکر میکنم و اونا عادی و معمولی اَن؟ 

پدرومادر من که هیچوقت تنهایی توی مهمونی خانوادگی شرکت نکردن! شده که من وداداشم نباشیم ولی مامانم یا بابام توی یه مهمونی تنها باشن نشده!

اصلا" این چیزا انقدر مهمه که بهش فکر کنه آدم؟

 

من خیلی به این خزعبلات فکر میکنم و برام مهم هستن! یعنی عقلم داره کم میشه ؟

 

شما ای متاهل هایی که پست منو میخونید! آیا تنهایی مهمونی خانوادگی میرین؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آذر

زنان عجیب هستند ، زیرا
مقاوم جلوه می کنند، در صورتیکه کوچکترین مشکلات را دوام نمی آورند...
ساده و زودباور جلوه می کنند، در حالیکه هیچ دروغی را باور نمی کنند...
فراموشکار جلوه می کنند، در حالیکه هیچ اهانتی را فراموش نمی کنند...

تا زمانیکه مردی را عاشقانه دوست بدارند و آن زمان دروغهایش را می فهمند اما باور می کنند...
مشکلاتش را می بینند اما دوام می آورند...
اشتباهاتش را می بینند اما فراموش می کنند...
زیرا که صادقانه عشق می ورزند...

سرت را بالا بگیر بانو
می دانی 
این کم مقامی نیست
اینکه بی منت عاشق باشی

اینکه چشمانت هر چقدر هم که بخواهی نشان دهی سنگی
باز هم فاش می کند
مهربانیت را...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)