میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

یک خاطره تلخ دیگر، در تقویم زندگی من...

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ
انسان ها به چی دل خوش ان؟ این همه اطمینان از کجا میاد؟ این همه بی تفاوتی از کجاست؟؟؟ خیلی وقت بود که توی یک مراسم تدفین شرکت نکرده بودم... نمیدونم از کجا شروع کنم... عصر روز شنبه بود و پدربزرگم سالم و سرحال ، بدون هیچ درد خاصی، با سفارش دکتر وفقط واسه ی اطمینان از سلامتش به بیمارستانی رفت برای نوار قلب... و در کمال حیرت ، همانجا بستری شد. پدرم اون شب کنارش بود... و نزدیکای صبح... صبح یکشنبه بود که به کامنت ها جواب میدادم و بعد اون تلفن کذایی و حیرت و احساس غیر قابل وصف من... و مراسم تدفین... وقتی پیکر کسی که دوستش داشتم رو با جیغ و داد و گریه و سلام و صلوات توی خاک میذاشتن... و من اصلا گریه نمیکردم... نمیدونم چه حالی بود.... کنار قبر ایستاده بودم و خیره نگاه میکردم... دلم میخواست اشک بریزم... میخواستم حرف بزنم... اما نمیشد... انگار حضور نداشتم... انگار یه فیلم رو با دور کند نگاه میکردم... وقتی عمه هام در آغوشم میگرفتند و زار زار گریه میکردند... من حتی یک کلمه هم نمیتونستم بهشون بگم... نمیتونستم دستشون رو که توی دستم بود فشار بدم... یا حتی سرم رو تکون بدم... وقتی اشکِ توی چشم مردهایی رو میدیدم که تا به حال شاهد بغضشون هم نبودم.... باز هم چشمهام خیس نمیشد... وقتی دختر عموم بین هق هق گریه هاش...باهام حرف میزد، عملا هیچ چیز نمیفهمیدم... غیر از تکرار اسم خودم... حتی الان هم یادم نمیاد کی دستم رو گرفت و منو سوار ماشینمون کرد... یک خلسه ی درونی بزرگ.... و تنها پناه من همین صفحه ی وب شد... با اینکه فکر میکردم یه مدت نتونم بنویسم... خدایا... ممنونم که قدرت نوشتن رو از من نگرفتی... با این که صدام در نمیاد که گریه کنم... پ.ن1: ممنونم از همدردی شما دوستای گلم توی این مدت که نبودم... پ.ن2: واقعا معذرت میخوام که با نوشتن اینا ناراحتتون کردم... یه جور درد دل بود.... معلوم نیست.... اصلا شاید حذفش کنم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)