میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۸
بهمن
سلام... یک دنیـــــآ شرمندم واسه اینکه این مدت بی خبر نبودم ببخشیدم همه..! لطفا خب الان که منو بخشیدین//// بخشیدین ؟؟ طبق پیشنهاد   "گل آبی" یک بازی جالب رو توی این پست انجام می دم! حتما تو فضای نت با طنزهای (اعتراف می کنم)،  رو به رو شدید... گل آبی پیشنهاد داده خودمون فکر کنیم چیزایی که واقعا برامون پیش اومده رو تعریف کنیم، چیز بامزه ای میشه فک کنم!  پیشنهاد می کنم اونایی که دوست دارن تو این بازی شرکت کنن اگه نمی خواین تو وبتون راجع به این موضوع پست بذارید، تو کامنتای همینجا هم می تونید بگید!   اینم از اعترافات من : 1.اعتراف میکنم وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم،  اگه خونه تنها بودم  همینجوری واسه خودم شماره ی ملتو می گرفتم باهاشون حرف می زدم! جالبه اونام قطع نمی کردن !  حوصله ی خودشونم سر رفته بود  گویا   ۲.اعتراف می کنم من از کلاس اول به بعد هرگز توی خونه مشق ننوشتم!  همش تا معلم مشق بقیه رو ببینه من تو کلاس می نوشتم... حالا نمی دونم معلما به روم نمیاوردن یا کلا متوجه نمی شدن   ۳.اعتراف می کنم ۵ سالم که بود ، مامانم تابستون برده بودم آرایش گاه موهامو کوتاه ٍ کوتاه کرده بود، گفته بود اینطوری راحتی گرمت نمیشه... منم فرداش بعد از ظهر که خواب بود مواهاشو  قیچی کرده بودم بعد مامانم بیدار میشه می بینه کلی مو ریخته روی بالشش! منم میگم مامان راحت شدی دیگه تو هم گرمت نمیشه لازم به ذکره که موهای مامانم تا روی کمرش بود و دیگه هیچوقت اونقدر بلند نشد   ۴.  اعتراف می کنم تا ۸ سالگی رو در و دیوار خونه نقاشی می کشیدم   هر وقتم قول می دادم که نقاشی نکشم و  خونه مون از نو رنگ می شد، تا یه هفته پشت پرده ها ، توی کمد دیواری و جاهایی که معلوم نبود رو خط خطی می کردم..بعد دوباره روز از نو     ۵. اعتراف می کنم تا سن ۱۴ سالگی هیچوقت از پله پایین نیومدم! همش از وسطاش دیگه می پریدم پایین  هنوزم بعضی وقتا می پرم...البته  تو خونه   ۶.  اعتراف می کنم بچه که بودم، سوسکای بزرگ رو له می کردم می بردم مامانم اینا رو بترسونم   ۷.  اعتراف می کنم۲سالم که بود با بابام رفته بودم مسجد... بابا که میره سجده، منم میرم رو دوشش   ساکتم نبودم هی داد می زدم برو...برو... مکبر مسجد ومردم هم  خندشون میگیره و کلا نماز رو سریع و بی نظم تمومش می کنن بابامم دیگه منو نمی بره هیچوقت     ۸. اعتراف می کنم من خیلی دوست ٍ بدیم! نباید بی خبر یهویی می رفتم! باید می گفتم جریان چیه! درسته اونایی که شمارشونو داشتم اس می دادم و.. ولی خب باید میومدم کافی نتی /جایی پست می ذاشتم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
بچه که بودم کارهای عجیب و غریبی می کردم! الان که فکر می کنم همیشه به صبوری والدینم احسنت می گویم... که اگر چنان بچه ای (مثل من!) را ساعتی برای نگهداری به من بسپرند، قطعا از  زندگی شیرین ساقطش می کنم! :| یادم می آید آن روزها هم مثل الان عاشق برف و باران بودم... کارهای عجیبی که که در هنگام باران می کردم..هیچ! قیافه ی من با کاپشن و دستکش و کلاه وشال گردن و سایر مخلفات دیدنی بود! اولین بار که با برف مواجه شدم، یک صبح زود بود. :) هرچند یادم نمی آید... اما مادرم می گوید که حتی نهارم را هم با آدم برفی خوردم :)))) (یعنی من اگه بودم این بچه ی لوسو تو اتاق به تخت زنجیر می کردم! چه معنی میده نهار تو حیاط وسط زمستون...!) و خلاصه تا شب کنار آدم برفی بودم! شب هم با خیال راحت این جمله ی فیلسوفانه را گفتم که : "مامان من از این به بعد پیش ٍ گاباده می خوابم " (گاباده = آدم برفی مذکور! ) مادرم : " باشه ولی من می رم تو خونه... شامتم نمیارم تو حیاط، پتو و بالش هم خودت باید ببری!" من هم ظاهرا پس از فکر و تحلیل ماجرا فهمیدم که بهتراست آدم برفی را با خود داخل اتاق ببرم! و چون در حال آب شدن بود، مادرم آن را در جایخی یخچال گذاشت... من هم ساعتی یکبار به کمک پدرم داخل جایخی را نگاه می کردم و بازرسی می کردم که "گاباده" کم و کسری نداشته باشد خدایی نکرده! تا اینکه چندین روز گذشت و برفها آب شدند... مادرم هم حرفهایش را برای باز کردن جای ٍ جا یخی اش شروع کرد..!! و از تنهایی "آدم برفی" ای حرف زد که همه ی دوستانش به آسمان رفته بودند تا استراحت کنند..! و سرزمینی روی ابرها در ذهنم ساخت که تمام آدم برفی  ها در آن به خوبی و خوشی زندگی می کنند و فقط چند روز در سال به زمین می ایند که شادیشان را با زمینی ها  قسمت کنند... و من از بد ٍ ماجرا آدم بده ی داستان بودم که یکی از دوستانشان را در انفرادی زندانی کرده بودم! خلاصه با این تفاسیر ، آدم برفی را آزاد کردم... به شرطی که سال بعد باز هم به من سر بزند... و مادرم در جواب من که پرسیدم " از کجا بفمم باز میاد..." گفت : "او چشم هایش را برایت جا می گذارد..." من چیز زیادی از آن ماجرا یادم نیست ،جز داستانی که مادرم همیشه از سرزمین آدم برفی ها تعریف می کرد... و یادگاری ای از این داستان ندارم، جز همان چشم هایی که  آدم برفی  برایم جا گذاشت... و هنوز هم هر وقت هوس ٍ برف بازی و آدم برفی ساختن می کنم، همان دکمه ها را به جای چشم های آدم برفی می گذارم... پ.ن۱: این پست بهانه اش آدم برفی ای بود که امروز صبح کاملا آب شد و باز هم چشم هایش را برایم جا گذاشت...! پ.ن ۲: دوستای گل... از اونجایی که بلاگفای عزیز ترکیده و کامنت دونی قاطیه! لطفا بعد از نوشتن کامنتتون حتما یه copy بکنید ، بعد ثبت رو بزنید که یهویی هر چی نوشتین نره! اگه گفت تبلیغات هم مرورگرتون رو عوض کنید... با این اوضاع فکر کنم مجبور بشم خونه مو عوض کنم برم جای دیگه پ.ن۳:دوستون دارمــــــــــ تابعــــد   بعدا نوشت : نمی دونم چرا یادم رفت! زودتر می خواستم لینکشو بدم! این پستو بخونید..من که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.... http://www.khaneyesepid.blogfa.com/post-43.aspx
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)