در انتظار طلوع
سه شنبه, ۷ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۴۶ ق.ظ
آه...
چقدر نگاهم درد می کند...
دیروز میان دریای غم چشمانم را شستم
اما آنها هنوز هم خیس اند.
... دوباره صدای ناله ای نگاهم را می آزارد
و نور سنگین چراغ خواب
به دلم فشار می آورد
و چشمانم را تلخ می کند...
پلک هایم را روی هم می گذارم
اما آنها یکدیگر را پس می زنند...
و صدایی می شنوم که می گرید
و چشمانم خیس تر می شوند
و می چکند رو قلبم...
و قلبم را سخت می شوید, خیسی چشمانی
که نمی دانم چشمه اش کجاست؟
دکمه چراغ خواب را نا خود آگاه می زنم
و لحظه ای بعد...تاریکی مطلق
و نمی دانم چه می شود؟
که چشمانم خیس و خیس تر میشوند...
و صدای ناله ای آزار دهنده را بلندتر می شنوم
دستانم بی اختیار صورتم را نوازش می کنند
و من به یاد نمی آورم
که چرا
دستانم و قلبم و چشمانم خیس اند؟...
با اینکه صدای ناله ای هنوز از دور می آید...
به تدریج مژه هایم یکدیگر را در آغوش می گیرند
و من تنها این را می دانم
که پس از این
دیگر طلوعی در انتظار من نخواهد بود...
- ۸۹/۱۰/۰۷