میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۵
آبان

نیمه شب ها، مخصوصا" وقتی خسته هستم و کار زیاد داشته ام ، افکاری که توی مغزم شناور میشن خیلی راحت تر میتونن بروز پیدا کنن و بریزن بیرون! کلا" من شب ها خیلی دوست دارم حرف بزنم. دلم میخواد وقتی میرم توی تخت حداقل یه ساعت حرف بزنم :| ربطی هم به تاهلم نداره ؛ قبلا" هم عاشق شبهایی بودم که به هر دلیلی باشگاه میخوابیدیم با بچه ها یا خونه دوستم بودم یا دوستی خونه ی ما بود و تا نزدیکای صبح باهم حرف میزدیم! 

حالا این حالت برای چیه نمیدونم! فقط میدونم داشتم توی اینترنت درباره ی تاریخچه بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم که خیلی خسته شدم و واقعا دلم میخواست بیام توی وبلاگم و صحبت کنم چون گوشهای شنوا در خونه ی ما الان خوابن  ! 

پس هزیان های الان من رو جدی نگیرید ! فک کنم بخاطر اینه که ذهنم رفته توی حالت آلفا و خوابم میاد و از این صُبـــَـتا !  

امشب همینطور که داشتم برای یه درسی راجع به تاریخچه ی بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم ، رسیدم به خیلی از بازی هایی که مال دهه ی 70/80/90 میلادی بودن مث ِ tank  , maro, sonic , monky nemidoonam chi chi ;D  و خاطرات عجیبی رو برام زنده کرد ، همینطوری که عکسا رو پیدا میکردم و کپیشون میکردم توی فایل وُرد ، هی به آتاری و پلی استیشن و داداشم که دسته ی سِگا رو میذاشتم زیر ِ دستگاه و اون نمیفهمید و خودم بازی میکردم ، اتاقی که توش این بازی ها رو میکردم ، حال و هوای دوران دبستانم فکر میکردم و چون این موقه شب مغز آدم خیلی دراز و کج ومعوج میشه و از این شاخه به اون شاخه میپره ، هی تمام فکرامو مثل ِ قسمت ِ دوم ِ بخش اول یک سمفونی ! بسط و گسترش دادُهی از این شاخه پرید روی اون شاخه و دوران کودکی ، دبستانم ، پسرخاله ام یاسین ، محمد برادرم ، دوچرخه سواری ، دوستام ، کتاب های که توی بچگی خونده ام و کلا حال و هوایی که موقع بازی با این گیم های کامپیوتری داشتم به یادم آورد ! 

و همینطور که داشتم به اون ها فکر میکردم به ذهنم رسید که من هرگز نمیتونم این حس ها رو با کسی شریک بشم و این نکته  مزید شد به غمِ نوستالژیکی که از این تحقیق سراغ من اومده بود !

 من چطوری فردا میتونم به نزدیک ترین فرد ِ زندگیم بفهمونم که از تحقیقی که امشب داشته ام واقعا" چه حسی سراغم اومده؟ اینکه بگم وقتی عکسا رو کپی میکردم قلبم تند تند میتپید و توی قفسه ی سینه ام یه چیزی فشرده شده بود ، پلک زدنهام کم شده بود و نوک انگشتام سرد بود و خاطرات جالبی اومده بودن سراغم کافیه؟ این که مثلا بگم : "وای اگه بدونی دیشب چه عکسایی دیدم! این بازیه رو من قبلا انجام میدادم ! ساعتها و ساعتها  و مامانم خاموشش میکرد تا املای درس ِ مرغابی ها و لاکپشت رو بنویسم! " چطور؟ احساسی که دارم باهاش منتقل میشه؟

تا به حال کسی به این موضوع فکر کرده؟

چطوری احساساتی که از چیزهای مختلف میگیریم رو شرح بدیم ؟ مثلا حسی که من از نگاه کردن به جوانه ی گندم میگیرم رو چطوری توضیح بدم؟

با نوشتن؟ نقاشی ؟ فیلم؟  خب کسی که اینها رو میبینه و میخونه میفهمه حس من چی بوده؟ البته که نه... اون هم حس مخصوص خودش رو میگیره.

این نکته به نظر من چقدر دردناک میاد.

من تازگیها نمایشنامه هایی که خونده ام شب ها برای علی میخونم. بعضیاش ُ دوس داره و بعضیاشو نه... گاهی راجع بهشون با هم صحبت میکنیم. وحس هامونو برای هم میگیم ، ولی آیا وقتی دارم این نمایشنامه هایی که چند سال پیش در رویای خوندن ِ رشته ی ادبیات نمایشی خونده بودم رو دوباره میخونم ، آیا هرگز حسی که من موقع خوندن این نمایش ها داشته ام رو علی خواهد داشت؟

نه ...

پس باید چیکار کنم؟

این علاقه ی اشتراک احساسات مختلف راجع به هرچیزی رو که همیشه در من بوده و الان فهمیده ام که ممکن نیست؛ چیکارش کنم؟!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
آبان

امروز روز کتاب و کتابخوانی بود  و من آخرین کتابی که خونده ام ، غروب وتعصب جین آستین بود که کتاب خیلی خاصی هم نیست ولی بد هم نبود ! و حداقل دو هفته از خوندنش میگذره که فکر نکنم آمار ِ اوکی ای باشه ! 

به هر حال طبق ِ سنت ِ وبلاگ نویسی  باید بگم :

"روز ِ کتاب و هفته ی کتابخوانی مبارک باشه و امیدوارم همه مون کتابخونای خوبی بشیم .من که واقعا عاشق ِ کتابم ولی خب بهونه ی مشغله و حقیقت ِ تنبلی باعث شده کمتر کتاب بخونم "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آبان

چند روز پیش در باره ی بارون و حس ِ بارونی بودن که توی وجود من مال ِ شیراز نیست نوشته بودم.

فک کنم ابرای شیراز وبلاگ منو میخونن ! 

چون بهشون بر خورد و دیروز خودشونو کلا" چلووووووووووووووووووووونـدن توی شهر و همه جا رو پُر آب کردن در حالی که وسط کلاسا ، دانشگاه ما ساعت 3 عصر تعطیل شد و ما توی آب گرفتگیُ زیر بارون تا ماشین دویدیم 
و در حالی که حس کشتی سواری داشتیم رسیدیم خونه.

طفلکی اونهایی که نه چتر داشتند نه وسیله ی نقلیه ! چون تا سر خیابون باید شنا میکردند !!

خدا عاقبتشون رو به خیر کنه !! چون من یه صدمتری که توی کوچه تا ماشین رفتیم ، تبدیل به موش ِ آب کشیده شدم و همین حالا شما دارید مطالب یک خانوم ِ وبلاگ نویس ِ سرماخورده رو مطالعه می فرمایید !!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
آبان

صدای شُر شُر  باروون توی خیاط خلوت ، بخاری روشنی که یه کاسه پُر از آب و گل محمدی خشک شده روشه ، پتوی نرمُ ضخیمُ پرز داری که وسط هال پهنه و پتوی نرمُ نازکُ لطیفی که پیچیده ام دورم!  صدا و نور ِ رعدُبرقی که هر چند دقیقه یکبار نگاهمو میکشونه به سمت پنجره ! و... و...

همه ی این ها ،

حسی رو در من ایجاد میکنه که مال ِ شیراز نیست!

حسی قدیمی که متعلق به زمین سبز و خیس و درخت های حیاط خونه ی پدریه . . .

عکس /خیابان اعلم الهدی رشت

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
آبان

هرچقدر هم عاشق باشی و دلت زود به زود تنگ بشه ، 

باز هم تنهایی عالمی داره که کنار هیچ عشقی نمیشه تجربه اش کرد. 

مثل ِ نمک که حتما باید یه کمی تو غذا باشه، تنهایی هم جزو نیازهای مهم بشری حساب میشه!

پس به من حق بدید که برای خودم چای تازه دم ِ لاهیجان و نقل نرم ِ بادومی  خوش عطر ِ ارومیه بیارم و برم توی فکرای خوب ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آبان

مسخره ترین آدم اون کسی هست که یه کاری ازت میخواد . تو هم لطف میکنی و براش انجام میدی  .

اونوقت اون آدم وسط کار سر میرسه و به جای سپاس گذاری "زر" میزنه و "تز" میده و میخواد بهت بفهمونه اونه که نظرش مهمه نه تو !!!!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آبان

برتراند راسل میگه :  " زمانی که از تلف کردنش لذت میبری ، دیگه زمان تلف شده نیست."

من به شدت این جمله رو دوس دارم برای دلداری دادن به خودم وقتی دارم وقت تلف میکنم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آبان

نمی دونم همچین چیزی منطقی هست یا نه ؟ ولی من یکی از اساتیدمون توی دانشگاه رو خیلییییی خیلییی زیاد دوس دارم ! 

احساس میکنم عضوی از خانوادمه مثلا ! اگه کسی پُشتش یه چیزی بگه یا توی کلاسش بخواد لوس بازی در بیاره یا بهش توجه نکنن ناراحت میشم!

کلا" یک محبت قلبی بهش احساس میکنم. 

خیلی  دلنشین و ساده و متواضعه در حالیکه خیلی مطالب مهم و کاربردی ای رو درس میده. همه ی بچه هایی که کنکور فوق لیسانس دادن و موفق بودن میگن که جزوه ی درساش واقعا" خیلی بهشون کمک کرده و واقعا" جزو منابعیه که باید برای ارشد خوند.  تحصیلات خودش توی دانشکده ی صداوسیما بوده و خییلی چیزایی که خیلی از اساتید نمیدونن رو بلده و کار کرده ولی اصلا مثل خیلی از استادا خودشُ نمیگیره و جاروجنجال سر ِ اثبات ِ آدم ِ مهم بودن ِ خودش راه نمیندازه !

با اینکه کلاسش 9 صبحه و من معمولا کلاسای صبح رو دوس ندارم. ولی دوشنبه ها که میرم توی رخت خواب ، با لبخند ِ واقعی و از ته ِ دل به علی میگم فرداااا با استاد شبانی کلاس داریما ^____^

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
آبان

امروز با علی بعد از کلاس 5:30 تا 7:30 غروب راهی ِ نونوایی سنگکی (پُل باغ صفا) شیراز شدیم . این نونوایی هم به دانشگاهمون نزدیکه و هم اینکه هنوز نون ِ سنگکو سنتی روی  سنگریزه و کوره قدیمی میپزه و آردش هم خوبه. برای ما که نون زیاد میخریم و فریز میکنیم بهترین کیفیت رو داره و متاسفانه خیلی معروفه !! میگم متاسفانه چون حداقل باید یک ساعت تمام توی صف باشی ! تازه زمان عادی که خیلی شلوغ نباشه . .  .

اما امروز این زمان یک ساعت و خورده ای برای ما خیلی زود گذشت. اون هم به واسطه ی یک اتفاق جالب !

یه پیرمرد بانمک ِ های کلاس! با کت و شلوار اتو کشیده اومده بود نونوایی . ما پشت سرش ایستادیم وقتی مارو دید که باهم حرف میزدیم پرسید خواهر برادرین ؟ :)) گفتیم نه زن و شوهریم. گفت چه بهتر ! 

و شروع کرد صحبت های خوشمزه کردن ! از زمان قدیم و کارش وخونه ی سازمانی که به محض استخدام دولتی به جوونها میدادن و اینکه چقدر زندگی راحت تر بوده و پول ارزش داشته و ... پسرش که فوق لیسانس داره و رفته اروپا و اینکه فقط همین نونوایی توی شیراز خوبه ! گوشی خوب نیست کتاب خوبه ! کار اون وقتا خیلی زیاد بود و زمان جوونیش چند تا آپشن داشتن که بینشون انتخاب میکردن برای کار ولی الان همه دربه در دنبال هرکاری هستند، تغذیه ی سالم اون موقع ! تنقلاتشون که آجیل و خرما بوده و چیزایی مثه این.

خیلی دوسش داشتم و تمام مدت که در حال صحبت کردن بود ، توی ذهنم بود که حتما بیام و ازش بنویسم.

خیلی با لحن خوشمزه! ای صحبت میکرد. با اینکه خیلی پیر بود صورتش خیلی خوب مونده بود و سرحال بود.

وقتی 2 تا نون سنگکش رو گرفت از آقایی که نونها رو تحویل میداد خواست که بهش پلاستیک بده ولی آقاهه گفت که تموم شده و از مارکت بغلی بخره. پیرمردِ  های کلاس و خوش صحبت ماهم رفت  و برای خودش پلاستیک خرید. دو تا شکلات هم دستش بود که یکیشو داد به من یکیشو به علی ^__^

انقد اون شکلات برای من عزیز بود که فکر کنم همیشه یادگاری نگهش دارم.

به یاد پیرمرد خوش صحبت ِ شیک پوش ِ تنهایی که با یه زوجی که اصلا نمیشناختشون یک ساعت رو با خاطرات و حرفای خیلی شیرینش سهیم شد.

امیدوارم باز هم ببینمش .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

خب کسی نیست که بخواد بخونه پس من میتونم هی پُشت سر هم بنویسم و نگران این نباشم که پُستم باید دو روز بمونه که دوستام نیان و ازش جا بمونن !

گاهی اوقات بعضی حوادث ، حرفها و یا رفتارها عمدا" یا ناخوداگاه   اتفاق می افته که تاثیر عمیقی بر روح و قلب ما میذاره . میتونه این اتفاق کوچیک باشه یا بزرگ . تلخ باشه و به قلبمون زخم بزنه و یا شیرین باشه و روحمونو به پرواز در بیاره.

همون طور که توی یکی از پست های قبلی گفته بودم به نظر من شادی گذرا است و آدم به هر حال حس اون شادی از قلبش میره و روحش که رفته بود تو ابرا  دوباره میاد پایین و کنارش راه میره  . . . و حتی اگه اون شادی جزو بزرگترین شادی های دنیاهم باشه ، وقتی مدتی ازش گذشت و عادی شد ، یادش حس شادی نداره و یه غم کوچک درونی که با "آخی گذشت" و"یادش بخیر" همراهش میشه .همون که بهش میگیم نوستالژی .

شادی ها هرچقدر هم بزرگ باشن عمیق نیستن. آدمو باد میکنن ولی بالاخره خالی میشن! آدمو میبرن اون بالا بالاها ولی دوسه بار که گفتیم "یوهووو" آروم آروم میایم پایین انگار که گاز بالن رو دارن کم کم خالی میکنن و روی پاهامون فرود میایم و به راه رفتن معمولی مون ادامه میدیم.

ولی غم ها . . . 

غم ها روح آدمو خراش میدن و مثل میخ توی دیوار قلب رو سوراخ میکنن. گاهی یه اتفاق ناخواسته حتی توسط کسی که از انجامش پشیمون هم شده باشه طوری میتونه روح یک انسان رو پاره پاره کنه و خراش بده که تا ده سال هم وقتی به اون خراش ها دست میکشیم آهی بکشیم و اشکی از گوشه ی چشممون سُر بخوره و بره پایین.

غم ها هرچقدر بهشون فکر میکنیم بزرگ تر میشن مثل یک تکه پنبه ی سفت فشرده که هرچقدر باهاش وَر بری هی میتونی بازش کنی حجمشو زیاد کنی . ولی شادی ها مثل آب نبات میمونن که انقدر میمکیمش که آب میشن و یه چوب مثه خاطره ازشون میمونه...

ما مسلمونا عقیده داریم بعد از گناه نخستین خداوند آدم رو بخشیده و هر کودک وقتی به دنیا میاد مثل فرشته پاکه  ولی مسیحیا معتقدن گناه نخستین ِ آِدم گناهیه که چسبیده بهش و هر نوزادی که به زمین وارد میشه سنگینی ِ این گناه ُ روی دوششه و باید اونقدر زجر بکشه توی این دنیا و تا پاک بشه...

من به این فلسفه کاری ندارم ولی به نظرم واقعا دنیا یه جای بیخود ِ ناشاد میاد. البته منظورم این نیست که نباید شاد بود. منظورم اینه که شادی های دنیا چقدر پوچ و تموم شدنی و غم هاش چقدر عمیقن!

شاید این استدلال من برای خود ِ شخصیم باشه چون زخم های قلبم متاسفانه خیلی بد جوش میخورن و برای همیشه هم جاشون میمونه .

اما تازگی ها با اینکه یه دوره ی افسردگی توهمی رو دارم طی میکنم که بهم حالت کرختی بی حدی رو میده و دوست دارم صبح تا شب دراز بکشم ! ولی برخلاف روزای نوجوونی که فکر میکردم بعضی از این غمهای عمیق رُشد دهنده هستند و دوست داشتم توی اون غم ها بمونم ، دارم سعی میکنم دست و پا بزنم و خودم رو با شادی های مسخره ی پوچ که مثل روبالشی برای یه بالش سنگی میمونن اشباع کنم. فک کنم هزار تا روبالشی نرم ِ پنبه ای اگه روهم روهم باشه میتونه بالش سنگی رو نرم کنه. هوم ...؟

وقتی داشتم این متن رو مینوشتم اصلا به این قضیه فکر نکردم ولی ناخوداگاه با نوشتن شادی های سطحی دنیا و این حرفها به ذهنم رسید که کاش میتونستم این شادی ایمان و شادی عبادت و این چیزایی رو که توی دین میگن حس کنم. ولی خب تا حالا که نتونستم.

از کجا معلوم شاید این شادی آخری تنها شادی عمیق باشه. غیر ِ کسایی که تجربه اش کرده اند کی میدونه ؟  ....

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

داشتم فکر میکردم که چقدر دلم میخواد  آش شله قلم کار بپزم با اینکه خیلی سخته. ولی خب عاشورا گذشته و مامان بزرگ مثل هر سال نذری پخته و منم که نیستم و آش هم خب نمیشه پُست کرد. صد البته من میدونم که عاشورا که ربطی به نذری نداره ولی خب !

دقت کردین چقد گفتم خب?

در عین حال حس یکنم هجمی عظیم از افسردگی مسخره ای اومده سراغم که خیلی بی حالم کرده  و حوصله ی هیچی رو ندارم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)