میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۵
آذر
سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما...کمم...ولی زیاد ب فکر اینجا و شمام...پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت :لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانیادامه مطلب: سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما.../دوستتان دارم.بی نهایت تر از تمام بی کرانه ها:)/پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت : لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانی ادامه مطلب: از شانس خوشگل من؛ من 24م ک رفتم؛ سر صبح، اولین کسی که صدا کردن : "محدثه علیزاده :-| " یعنییی داوارا هنوز صبونه نخورده بودن! چایی و پنیر رو میزشون بود :-/ خلاصهههه سوالاشون ک نیم ساعت فقط چرت و پرت پرسیدن! خونتون کجاست؟ دا نشگاه الان کجاست؟ دانشگاتونو دوس داری؟ کتابخونه داره؟ :-| خوابگاهی یا خونه گرفتی o_O کدوم خیابون و اینا!!!! معدلت چند بود رتبت چند بود چه رشته ای داری میخونی؟ درباره ی رشتت توضیح بده! این رشتت که خوبه چرا ادبیات نمایشیB-) اون اولویت چندمت بود؛ این اولویت چندمت؟ و... من همه ی اینا رو با دقت جواب دادم حواسمم بود سوتی ندم/ بعد از اینا رسیدن به سوالای مربوط! حالا اولین سوال: چرا تیاتر؟ چرا ادبیات نمایشی؟ بعدازاون گفتن هیچ نوشته ای با خودت آوردی؟ گفتم آره! دو تا نمایشنامه داشتم.کل وبلاگمو و یه سری شعرای دیگه و نقد و اینا رو پرینت گرفته بودم/// بهشون گفتم چیاست داوره گرفتش عین روزنامه ورق زد اصن نخوند:-| بعد گفت بگیر بذار تو کیفت:-| من : :-| :-/ :-! o_O :-\ هیچی دیگه!گذاشتم تو کیفم. گفتن کتاب میخونی؟ گفتم خب آره مسلما کتاب میخونم. گفت کتاب شعر چی؟ میخونی؟ گفتم آره! گفت اسم شاعرا رو بگو من همینجور شروع کردم شاعرا رو گفتن از ایرانی و خارجی!!! خیلییی شد خب شاعرا خیلین ! آخرش گفتم همینا...! گفت یعنی از نیما کار نخوندی؟ گفتم خب چرا! نیما یوشیجم خوندم شاعرا اینقدر زیادن ک خب ممکنه یه اسمایی رو جا انداخته باشم! گفتش از همه ی اینایی ک گفتی همه ی کاراشونو خوندی؟ گفتم قطعا نههه! اصلا عمر آدمی قد نمیده همه ی کارای همه ی شاعرا رو بخونه! ولی از همه ی اونایی ک گفتم شعر کم و بیش خوندم... هیچی نگفتن دیگه/فقط بهم یه کاغد آچهار داد گفت سه تا کلمه میگم باهآش یه نمایشنامه بنویس! گفتم میشه اول چکنویس کنم؟ گف نه وقت نداری که! دل درد. عشق . عصرچهارشنبه 1 دقبقه هم نشده بود که برگه رو از من گرفت!! من 4-5 خط تند تند نوشته بودم. یه چیزی با این مضمون/اصلش یادم نیس!: اتاق نامرتب. کتابهایی که در اطراف اتاق به چشم میخورد مردی با موهای ژولیده و لباس چروک روبه روی تقویم رومیزی ایستاده و بلند تکرار میکند چهارشنبه ها پشت میزکامپیوتر مینشیند و در حالی که تایپ میکند بلند میخواند همه جمعه ها غمگین میشوتد... غروب جمعه من اما نمیدانم چرا... (مکث) عصر چهارشنبه لحظه ای به خود میپیچد و در حالی که تایپ میکند میگوید خصوصا با این دل دردی کهـ اینجا فوری برگه رو از دستم کشید:-D گفت الان این نمایشنامس؟ گفتم نه قطعا تو این زمان نمیشه یه درام کامل با شروع و پایان نوشت. ولی اینی که نوشتم میتونه تیکه ای برش داده شده از یه نمایشنامه باشه!! شروع کرد و بلند خوند بعد گفت پس عشقش کجاست؟ گفتم والا دیگه تو این سی ثانیه با این زمان کم وقت برا عاشق شدن و عشق و عاشقی نبود:-D خندیدن :| گفتن نمایشنامه میخونی؟ گفتم آره خب وقتی ادبیات نمایشی رو انتخاب کردم حتما نمایشنامه خوندم. مگه میشه نخونده باشم؟ گفت نمایشنامه نویس بگو من همینجور شروع کروم اسم گفتن میلر مولیر چخوف ایبسن پینتر فوگارد شکسپیر بکت یونسکو و... تا گفتم یوجین اونیل یهو وسط حرفام پرید گف از اونیل چی خوندی؟ گفتم گوریل پشمالو! بعد گفت از ایرانیا کار نمیخونی؟ گفتم چرا مثلا ساعدی خوندم بیضایی خوندم. رادی خوندم یهو گفت افرای رادی رو خوندی؟ گفتم افرای رادی آره... بعد یهو یادم اومد گفتم افرا یا روز میگذرد از بهرام بیضاییه :-D گفت از رادی چی خوندی؟ گفتم در مه بخوان از پشت شیشه ها لبخند آقای گیل برف روی سنگفرش خیس خانومچه مهتابیم دیدم! حالا من ک ندیده بودم فقط ملیکا برام تعریف کرده بود:-P گف چی میدونی ازش ؟ گفتم چن بار اجرا شده با گروهای مختلف من کار دکتر مسعود دلخواهو دیدم که از بازیگراش اشکان صادقی و گیلداحمیدی یادم میاد:-| میخواستم تعریفش کنم ک گفت چرا از نمایشنامه نویسای زن نخوندی چیزی؟:-D منم واقعا از نمایشنامه نویس زن چیزی نخوندم!! فقط یکی از بچه های دانشگاه که تیاتر کار میکنه. فیروزه.اون گفته بود یه بار من نمایشنامه ی خاله سوسکه ی نغمه سمینی رو تو ورکشاپمون کارگردانی کردم! من تو ذهنم بود! گفتم چرا مثلا خاله سوسکه رو خوندم! گفت از نغمه سمینی¿ گفتم آره:-P دیگه شکره خدا هیچی راجبش نپرسید ک اگه میپرسید فاتحم خونده بود:-| خلاصه گفت از نغمه سمینی دیگه چی خوندی؟ بهز من انفاقی تو کتابخونه ی دانشگاه یه کتاب دیده بودم تماشاخانه ی اساطیر که میخواستم بگیرمش ولی یادم رفته بود دو تا کتابی که دستم بود ببرم کتابخونه بدم! بعد رفته بودم بگیرم نبودش. تو ذهنم مونده بود! گفتم تماشاخانه ی اساطیرم خوندم. یهو برگشت گفت این کتابو از کجا آوردی؟ گفتم دزدیدمش =)))))))) هیچی دیگه خندیدن :-| من: :-| :-| :-| بعد گفت نه جدا"! گفتم از کتابخونه ی دانشگاه! اونوخ یارو گفت من سوالی ندارم شما سوالی نداری؟ اون یکی داوره هم گفت نه منم دیگه سوالی ندارم! خانوم شما حرفی ندارین بزنین؟""! من: من؟ - آره صحبتی نکته ای چیزی؟ من: نه من حرف خاصی ندارم اگه سوالی نکته ای هست که باید بگم بفرمایین! اونا نه موفق باشی میری شیراز؟ من: آره" اونا میتونی بری خداحافظ:-| منم اومدم ساعت 8و ده دقیقه اینطوری رفته بودم تو اتاق به یاری خدا 9و 7 دقیقه خارج شدم! ولی برخوردشون کلا ضدحال بود احساس رد شدگی میکنم! اصن تحلیل نمایشنامه و اسم نمایشنامه و... نپرسیدن کلا ازم این همه تحلیل خوندم این همه نمایشنامه خوانی تمرین کردم همش کشک :-D:-D:-D همین دیگه! ب لطف خدا! تا 10آذر وقت انتخاب رشته ی دوبارس/ من سه تا نیمه متمرکزو /دانشگاه تهران و هنرهای زیبا و سراسری دامغانو باید ب ترتیب اولویت خودم بزنم/دامغانو نمیزنم احتمالا! همین رشته ی تلویزیون شیرازو ترجیح میدم با کارتجربی تئاتر باینکه برم دامغان! جواب نهاییم بهمن میاد! همین قصه ی ما به سررسید کلاغه هم منتظر جواب کنکورشه :D
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)