میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

فال گیر

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۸۹، ۰۸:۰۰ ق.ظ
بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز ,زیر یک چتر  به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم... (این ماییم)   بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز زیر یک چتر به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم...(این ماییم) ساناز: آخه امروز باید تولد میگرفت؟ توی این بارون؟ من: غیبت نکن...! ساناز: خب بابا! منظورم اینه که چه بارووووووونیه! موش آب کشیده شدیم... من: آره ... بارون قشنگیه. ساناز: وای ...محدثه بیا این ور خیس شدی... به چی نگاه میکنی؟ من: میخوام عکس العمل مردم رو ببینم... چقدر قدر این بارون رو دارن وقتی واسش شب و روز دعا میکردن؟ ساناز:خیلی خب... فیلسوف نشو خواهشا...! من: باشه...پس کمتر حرف بزن! ساناز سرش را بی تفاوت تکان داد و قدم هاش رو کمی تندتر کرد... مردم انگار به جای راه رفتن میدویدند. کف خیابان یکدست به نظر میرسید و از یک لایه حدودا 2 سانتی آب پوشیده شده بود. با خودم فکر کردم که اگر خیابان اینقدر چاله چوله نداشت که داخلشون پر از آب بشه شاید اینجا هم مثل استرالیا سیل میومد! لبخندی زدم و سعی کردم مثل ساناز تند تر حرکت کنم... در همین لحظه بود که یک موتور سیکلت با سرعت از کنارمان رد شد! توی پیاده رو! البته مردم واکنش خاصی نشان ندادند... فقط بعضی سرشان را با تاسف تکان دادند و به راهشان ادامه دادند... پیرمردی فریاد زد: "آخه کی به اینا گواهی نامه داده؟" نگاهی به پیرمرد انداختم... تنها شخص معترض از یک رفتار نادرست که برای مردم عادی شده بود... تنها شخصی که به آرامی راه میرفت و به کسی تنه نمیزد... و یا شاید مجبور بود به آرامی راه برود...  همانطور که پیرمرد را با نگاه دنبال میکردم چشمم به زنی افتاد که گوشه پیاده رو نشسته بود... کاسه ای خالی جلویش بود و چادر سیاه خیس و رنگ رو رفته ای روی سرش بود... اگر پلک زدن های مداوم و نگاه سردر گمش رو نمیدیدم یقین پیدا میکردم که مرده... ناخودآگاه ایستادم و دست ساناز رو گرفتم تا بایستد... البته چیز عجیبی نبود... مردم زیادی در شهر گدایی میکنن... ساناز با حالتی حیرت زده پرسید: "چیه؟ چرا وایسادی؟ حالت خوب نیست؟..." من: اون زن رو ببین... ساناز: آه... دست بردار...خب که چی؟  من: هیچی... یه لحظه صبر کن... از کیفم پولی در آوردم که ساناز  جلومو گرفت: ساناز: وای محدثه تو رو خدا بس کن... اینا از من و تو پول دار ترن... شغلشونه... من: توی این بارون؟ ساناز: وظیفه ی من و تو نیست... چرا شهرداری اینا رو جمع نمیکنه؟ من: درسته... وظیفه ی من و تو نیست که تشخیص بدیم اینا پول دارن یا نیازمند... وقتی کمک میخواد من کمک میکنم... اگه پولی نداشته باشه این وظیفه ی ماست که بهش کمک کنیم... اگر هم به قول تو از ماها پولدارتر باشه... اونوقت خودش میدونه و خداش... ساناز سری تکان داد و گفت:" عقل نداری دختر... همین شمایین که  جیب امثال اینها رو پر میکنین..." بی توجه به حرفهای ساناز پول را در کاسه زن گذاشتم  که زن ناگهان دستم رو گرفت و با حالتی مات و مرموز گفت: "دخترم... چه افکار پریشانی داری! بذار فالتو ببینم!!!" دستمو به زور کشیدم و گفتم: " ممنونم خانوم... وقت ندارم" به سرعت با ساناز راه افتادیم. ساناز: " بهت چی گفتم محدثه جون ؟  دیدی راست میگفتم؟" من: " باشه... این بار حق با توبود... اما همه که مثل هم نیستن؟ هستن؟" ساناز در حالی که به ساعتش نگاه میکرد گفت: "دلت خوشه دیگه... وای ساعت داره ۶ میشه...ناسلامتی داریم میریم تولد... مطالعه ی جامعه رو بذار واسه یه وقت دیگه... " من: باشه... باشه... کمی جلوتر به ایستگاه تاکسی رسیدیم و رفتیم کنار خیابون تا سوار یک تاکسی بشیم... که ناگهان کسی از پشت دستمو کشید! با ترس و تعجب سرم رو برگردوندم ... زن فالگیر بلند شده بود و دنبال ما میومد!!! زن: " آخ دخترکم... دخترکم... چه طالعی داری... بذار کف دستتو ببینم!!! دستمو کشیدم و گفتم: " ببین خانوم... من دلم نمیخواد به کسی بی احترامی کنم... به فال اعتقادی ندارم... لطفا برو... زن: اعتقاد نداری؟... حتی اگه بگم اسمت چیه محدثه خانوم؟ حتی اگه بگم داری میری تولد دوستت؟... ساناز خنده ای کرد و گفت: برو... برو کمتر دروغ بگو... معلومه که اینا رو میدونی...هرکسی پشت سر ما راه می افتادو حرفامونو میشنید میفهمید... راهتو بکش برو تا به پلیس زنگ نزدم... من: درست میگه خانوم... دروغگویی هم حدی داره... من فکر کردم شما گدایی میکنی و اگرنه اصلا نزدیکت هم نمیشدم... کار شماها رو دروغ بنا شده... مطمئن باش که از من چیزی عایدت نمیشه...برو جای دیگه دنبال نونت باش... ناگهان زن شروع به جیغ و داد و فریاد کرد: یعنی میخوای حقمو ندی؟ اسمتو گفتم... فالتو دیدم ... میخوای پول منو ندی... به خدا از گلوت پایین نمیره!!!! آی مردم... بیاین ببینین یه الف بچه داره حق منو میخوره!!! آی مردم ۵۰۰۰ تومن بدهکارمه بهم نمیده!!! با داد و فریاد زن فالگیر عده ی زیادی دور ما جمع شدند... با تعجب به مردمی نگاه میکردم که تا چند لحظه پیش  آنقدر عجله داشتند که به همدیگر تنه میزدندو به جای راه رفتن میدویدند... اما حالا انگار که در یک روز آفتابی در حال تماشای یک فیلم باشند همانطور ایستاده بودند... در همین لحظه بود که موبایل ساناز زنگ خورد با حالتی عصبی به منو مردم نگاه میکرد... باورم نمیشد آنقدر شوکه شده باشه... تلفن رو از جیب پالتوش در آورد و گفت: "مریمه ... وای.... من چیکار باید بکنم؟" من: برو دورتر  وایسا و بهش بگو منتظر ماشین هستیم... بگو مشکلی پیش اومده که بعدا تعریف میکنیم.. صدای داد و فریاد های زن و همهمه ی جمعیت باعث میشد ساناز حرفهامو درست نشنوه اما به هر حال رفت و چند متر دورتر شروع به حرف  زدن با  موبایلش کرد... من که نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم فقط فکر کردم که اگه حداقل زن داد نزنه اوضاع بهتر میشه... بنابراین گفتم: " چه خبرته ؟ ببین... من پول زور به هیچکس نمیدم... اومدی میگی اسمت محدثه اس داری میری تولد ۵۰۰۰ تومن؟ یعنی چی؟ اصلا کی گفته که تو درست میگی؟ اسم من محدثه نیست... اصلا دارم نمیرم تولد... دارم میرم بیمارستان ملاقات کسی!! حالا حرفت چیه؟ فال اشتباهی هم مگه پولیه؟!! زن: دروغ نگو دختر... دروغ نگو دختر... من به کارم واردم!!! اسمتو از روی پیشونیت خوندم!!! سایه نحس  روی تو افتاده!!!  اگه بری تولد واست شر پیش میاد... اگه پول زحمت منو ندی بیچاره میشی .... من: شر؟ برم تولد شر واسم پیش میاد؟ شر تویی که فعلا واسه من پیش اومدی... این داد و فریاد ها واسه چیه؟ زن دوباره شروع به ناله و فریاد کرد که پولمو نمیده و حقمو خورده... دور ما کلی آدم جمع شده بود... احساس بدبختی و ناتوانی وحشتناکی میکردم... رو به اونایی که جمع شده بودند گفتم: "شماها کار و زندگی ندارین؟ دارین فیلم نگاه میکنین؟ فکر میکنین اینجا سینماست؟ توی این بارون وایسادین که چی گیرتون بیاد؟ سوژه خاله زنک بازی؟ اما انگار نه انگار... چند دقیقه گذشت و زن همچنان در حال دادو فریاد بود... یکی از افراد جمعیت با پلیس تماس گرفته بود و گزارش دعوا رو داده بود... چندتا سرباز اومدن و وقتی دیدن خبری از چاقو و... نیست بر ترسشون غلبه کردن و اومدن جلو... زن فالگیر رو سوار ماشین پلیس کردند به خاطر تکدی گری وفالگیری و ... یکی از سربازا گفت اگه شکایتی داری باید بیای پاسگاه... من گفتم: نه... شکایتی ندارم... سرباز: یعنی از اون زنه شکایت نداری؟ من: من از خیلی چیزای دیگه شکایت دارم... اما فکر نکنم کلانتری شما بتونه به اونها رسیدگی کنه... سرباز نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و شانه هاشو بالا انداخت و سوار ماشین شد... ساعتی بعد ما در جشن تولد دوستم بودیم و ساناز یه قصه ی جالبی که به نظرش مسبب اصلی اش من بودم  با مضمون : "از ماست که بر ماست" رو چندین بار برای بقیه تعریف کرد... پ.ن۱: این داستان همین پنجشنبه که گذشت اتفاق افتاد. پ.ن۲: اسم دوستان من مریم و ساناز نیست. این اسامی صرفا برای فهم بهتر ماجرا نوشته شدند و ارزش قانونی دیگری ندارند. هرگونه سوء استفاده... پ.ن۳: دوستای خوبم. از همه ی شما به خاطر حضور گرمتون و دعوت هایی که تو این چند روزه برای دیدن وبتون ازم کردین سپاسگزارم. از همه عذر میخوام. این چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)