میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۲۳ مطلب با موضوع «از دیگران» ثبت شده است

۱۵
بهمن

آنکه میگوید دوستت می دارم 
خُـنـیـاگر غمگینیست 
که آوازش را از دست داده است 

ای کاش عشق را 
زبان ِ سخن بود 

هزار کاکلی شاد 
در چشماان توست 
هزار قناری خاموش 
در گلوی من (2)

عشـــــق را 
ای کاااش زبااااااااااااااان ِ سخن بود 

آنکه میگوید دوستت می دارم 
دل اندُه گین شبی ست 
که مهتابش را می جوید 

ای کااااا ش عشق را 
زبان ِ سخن بود 

هزاااار آفتاب خندان در خرام ِ توست 
هزار ستاره ی گریان 
در تمنای من (2)

عشق را 
ای کاش زبااااااااااااان ِ سخن بود... 

 

آنکه میگوید دوستت میدارم . . .  

 

+با صدای سهیل نفیسی .آلبوم ری را

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
بهمن
رویاهاتو از دست نده

واسه اینکه اگه رویاها بمیرن

زندگی 

مثه مرغ بدون ِ بالی میشه که دیگه ،

مگه پروازو به خواب ببینه ... ! 

 

پ.ن لنگستون هیوز.احمدشاملو

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
دی

باز او را نشاند پیش خودش، سر راهش دوباره دام گذاشت

قهوه آورد زن ...تعارف کرد: مرد برخاست ! احترام گذاشت!

زن به چشمان مرد خیره شدو...زیر لب گفت :دوستت دا...بعد

قهوه اش نیمه کاره بود که رفت ، جمله را باز ناتمام گذاشت

2)

مرد مهمان نواز خوبی بود، خانه را باز آب و جارو کرد

پرده ها را کنار زد..خندید ..چای تا دم کشید،شام گذاشت

حرفها ،بوسه حرام شدند،شمع ها پشت هم تمام شدند

نیمه شب بود،زن نیامده بود...پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت

چای ها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد

صبح شد..چای ریخت ..در لیوان چند مشتی دیازپام گذاشت...

3)

شاعر از رنج متن بیرون بود، خواست یک جزء داستان باشد

بعد زل زد به بیت بالایی...روی این سطر نردبام گذاشت...

از ردیف گذاشت بالا رفت : خانه ی مرد بیت دوم بود

چند تا سرفه کرد اول سطر...ته خط چند تا سلام گذاشت...

( گفت این سیب سهم دست تو نیست،دست کم توی شعر محکم باش

بی تفاوت به رنگ قافیه شد... داد زد : کم نیار! آدم باش! )

مرد را سطر بعد پیدا کرد خواست این شعر را نجات دهد

مگر آن زخم کهنه فرصت داد؟ مگر این گریه ی مدام گذاشت ؟

 

شاعر:حامد ابراهیم پور . از مجموعه: بادست من گلوی کسی را بریده اند . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آذر

زنان عجیب هستند ، زیرا
مقاوم جلوه می کنند، در صورتیکه کوچکترین مشکلات را دوام نمی آورند...
ساده و زودباور جلوه می کنند، در حالیکه هیچ دروغی را باور نمی کنند...
فراموشکار جلوه می کنند، در حالیکه هیچ اهانتی را فراموش نمی کنند...

تا زمانیکه مردی را عاشقانه دوست بدارند و آن زمان دروغهایش را می فهمند اما باور می کنند...
مشکلاتش را می بینند اما دوام می آورند...
اشتباهاتش را می بینند اما فراموش می کنند...
زیرا که صادقانه عشق می ورزند...

سرت را بالا بگیر بانو
می دانی 
این کم مقامی نیست
اینکه بی منت عاشق باشی

اینکه چشمانت هر چقدر هم که بخواهی نشان دهی سنگی
باز هم فاش می کند
مهربانیت را...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
اسفند
 
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر زیباست
در نیم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک . . . 

استاد شفیعی کدکنی ^_^
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
بهمن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیچه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارمکه به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتدکه در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآیدمگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاریتو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیعجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کنکه هزار بار گفتی و نیامدت جوابی...سعدی عزیزم !پ.ن : علی یه کتاب کلیات سعدی داره . . .  از وقتی شروعش کردم تا الان روزی چند صفحه شو میخونم ، چه اونایی که قبلا خونده بودم و چه بقیه . . . خیلی دوسش دارم ♥ :) زیااااد  ... خیلی کاراش معرکس !
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
خرداد
دفعه ی بعد می خواهم سر و ته زندگی کنم . با مرگ شروع می کنید و آن را از سر راهتان بر می دارید . توی خانه ی سالمندان چشم باز می کنید و هر روز بهتر می شوید . به خاطر وضعیت خوبتان از آنجا بیرونتان می اندازند و می روید دنبال مستمری گرفتنتان . شروع زندگی کاریتان با یک مهمانی در محل کار و یک ساعت طلا است . ۴۰ سال کار می کنید تا انقدر جوان شده باشید که بازنشسته شوید . بعد از آن مهمانی می روید … الکل می نوشید و کلا بی قاعده اید . حال آماده ی دبیرستان شده اید . بعد می روید مدرسه و بچه می شوید . بازی می کنید و هیچ مسئولیتی ندارید تا لحظه ی تولدتان. ۹ ماه آخر زندگیتان را توی حوضچه ی آب گرم شیکی می گذرانید با حرارت مرکزی و سرویس آنی . هر روز جایتان بزرگ تر می شود تا … خدای من … با یک ارضا تمام می شوید! وودی آلن “In my next life I want to live my life backwards. You start out dead and get that out of the way. Then you wake up in an old people's home feeling better every day. You get kicked out for being too healthy, go collect your pension, and then when you start work, you get a gold watch and a party on your first day. You work for 40 years until you're young enough to enjoy your retirement. You party, drink alcohol, and are generally promiscuous, then you are ready for high school. You then go to primary school, you become a kid, you play. You have no responsibilities, you become a baby until you are born. And then you spend your last 9 months floating in luxurious spa-like conditions with central heating and room service on tap, larger quarters every day and then Voila! You finish off as an orgasm!”  Woody Allen پ..ن: خودمونو کشتیم..ولی رفتیم جام جهانی...! باید دید چند تا بازی میتونیم اونجا بکنیم  پ.ن2:لینکامو حذف نکردم.همه شو تو مدیریت تو پیوندها دارم خودم/یه مدت میخوام قالب تک ستون داشته باشم. به نظرم خیلی بانمکه
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
ارديبهشت
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیره ای و گل باقلائی و شیر برنجی و کاکلی ودم کل و پا کوتاه وجوجه های لندوک مافنگی کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای وخون دلمه شده و انار آب لمبو وپوست پرتقال و برگ های خشک و زرد و زبیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود. لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود. آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد. تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند. در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند. بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد. اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند. پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود. هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد. قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند. اثر : صادق چوبک...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
بهمن
http://www.khaneyesepid.blogfa.com/post-60.aspx گاهی آدم واقعا نمی دونه چی بگه... این لینکو بخونین :(
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
«تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب می شود دوست می دارم ... تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم تورا برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم» - از سریال مدارصفر درجه - 1.نگرانم. دلشوره دارم... :( 2.کاش شیراز بمونم... نمیخوام تهران قبول شم! 3.اسمای عزیزم هیچ کینه و کدورتی نیست از تو/حلالت کردم!تو هم حلالم کن اگه حرفی بود, میلی ک گذاشتی پاک شد... 4.ماه تولدم رفت.20 ساله شدم. چ سن عجیبی! مرسی از دوستایی ک ب یاادم بودن... 5.نقطه , سرخط ... 6.یه دوستی چند روز پیش بهم گفت؛ ((اولا وقتی تو دانشگاه دیدمت و باهات آشنا شدم؛ فکرمیکردم خیلی خاص و عجیب و باهوشی؛ فکر میکردم توی یه دنیای بالاتر از ماها زندگی میکنی, ولی حالا میفهمم تو خیلی عادی هستی...خیلی معمولی!مثل خودم مثه بقیه... فرقی نداری!)) این حرفش فکرمو مشغول کرده... نه اینکه حرف خیلی مهمی باشه...یا اون آدم ک اینو گفته برام مهم باشه! فکر میکنم برای چند نفر ممکنه اینجوری ب نظر برسم...؟ 7.دلم واسه خیلی  چیزا تنگ شده... بعدهانوشت: این بلاگفای بووووووق چشه؟ نصف لینکام، کامنت باکسشون کد نمیده :|  :O
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
مهر
تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام... تظاهر می‌کنم که پیر، که خسته، که بی‌حواس! پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند امید ماندنم در سر نیست یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی،چراغی ...! دستم به قلم نمی‌رود کلماتم کناره گرفته‌اند و سکوت ... سایه‌اش سنگین است، و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است. از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم... از خیانتِ همهمه به خاموشی از دیو...و از شنیدن، از دیوار... برای من  دوست داشتن آخرین دلیلِ دانایی‌ست اما هوا همیشه آفتابی نیست عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست... و من گاهی اوقات مجبورم به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم چقدر خیالش آسوده است چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست چقـــــدر ... نباید کسی بفهمد دل و دستِ این خسته‌ی خراب از خوابِ زندگی می‌لرزد. باید تظاهر کنم حالم خوب است راحت‌ام، راضی‌ام، رها ... راهی نیست... مجبورم! باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم."سید علی صالحی"پ.ن: زندگی خوابگاهی هفته ی بعد شروع میشه :)پ.ن2:دوستون دارم دوستای حقیقی من :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
شهریور
موسیقی عجیب حرف " سین " , توی دهانم , بازمانده ی آخرین سلام . آخرین بار , دیدنت بود . این هم غنیمتی است... شـ  نـ  مـ  ;) سلام به همه :) من برگشتم! این سوسول بازیا و 15 مهرو اینا هم تموم شد :) چون اون رشته ی نیمه متمرکزی که برای مصاحبه ی عملیش می خوندم قبول نشدم :| و قراره که دانشجوی شیراز باشم در آینده :) ! خب چه خبرا؟ :) خوش گذشت بدون ما ؟:) دلم حسابی تنگ همه تون بود :) خیلی! ولی افکارم بهم ریخته و قاطی بود! به همه سر میزنم! میخوام یه دل سیر یه عالمه پستای قشنگ بخونم :) پ.ن: تغییر! به یه کمی تنوع نیاز داشتم! البته فک کنم از یه کمی بیشتره این !! :دی ! و البته به یه جایی که انرژیمو توش تخلیه کنم!! که خب وبلاگ بهترین جا بود:دی امیدارم هدر نرفته باشه انرژیم وتغییرات مثبت بوده باشه :دییییی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
مرداد
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت بنویسید که با عطر وضو آوردند نعش دلدار مرا لای پتو آوردند زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود "دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود" خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد هر که از کوچه معشوقه ما می گذرد بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود از در و پنجره‌ها ضجه‌ی مرگ آمده بود پ.ن1: قسمتی از شعر حامد عسگری/ برای زلزله بم... پ.ن2: متاسفم برای رسانه ی میلی  و همه ی م.س.ئ.و.ل.ی.ن  که عملا" هیچ نکردند! پ.ن3:کاری نمیشه کرد، جز دعا... گروههای خونی منفی ،،،  کمک شمارو نیاز دارن :( پ.ن4:بخونید : برخیز ای مهربان بیزارم از وفای تو لعنت به این آوار پ.ن5:  به دلیلِ خراب شدنِ سرور لطفا آدرسِ وبلاگ یاس وحشی را در لینک هایتان ازyaasevahshi.ir به  yaasevahshi.blogsky.com تغییر بدین  پ.ن6: هموطنم, تسلیت برای این  بلای طبیعی, و همه ی اتفاقات غیرطبیعی دردناک بعدش . . . پ.ن7: یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ،،، پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
مرداد

قوی بودن به این معنا نیست که باید در یک زد و خورد مبارزه کنید.

قدرتِ واقعی یعنی آنقدر عاقل و بالغ شده باشید،

که ازکنارِ حرفهایِ پوچ و غیر منطقیِ آدمهایِ مزاحم و آشوبگر با بی توجهی و بی محلی رد شوید. :)



       



منبع 


,,
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
مرداد
پروردگارا. . . عجیب است! تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است! جنگل پوشانده است! بیابان خشکیده است . . . ! با این همه ،  قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست ! نان ٍ داغ و سبزی های تازه، پای من؛ بوی ابر ،   بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ، پای تو ! ""شهاب نادری مقدم"" پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" =>     قرار افطار پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :)) پ.ن///  گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل. یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم. بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری اگه دوست داشتین  دانلود   کنید ! :) متنش توی ادامه ی مطلب :: پروردگارا. . . عجیب است! تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است! جنگل پوشانده است! بیابان خشکیده است . . . ! با این همه ،  قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست ! نان ٍ داغ و سبزی های تازه، پای من؛ بوی ابر ،   بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ، پای تو ! ""شهاب نادری مقدم"" پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" =>     قرار افطار پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :)) پ.ن///  گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل. یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم. بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری اگه دوست داشتین  دانلود   کنید ! :) متنش : گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل ! آدم: - میوه های ممنوع را من خوردم ! دو ساعت مانده به غروب جمعه . . . اما دیگر به گفتگوی تو اغوا نمی شوم شیطان! جبرییل: -اغوا نمی شود شیطان ! شیطان: -یک بار به فرمان بوده ای،هبوط کرده ای ،آدم شده ای حالا ! روی زمینی حالا ! جبرییل: بوده ای...شده ای آدم... پیــشترها که پایت به زمین نبود آدم. . . آدم ! آدم: - من... من درک روشنی از حال حاضر تو دارم !  با این حال ،  خوب  نمی شناسمت شیطان ! گوش کن! دارم با شکل ٍ دهان خودم با تو حرف میزنم،حدودا 5یا6 بامداد است واتفاقا" جهان همین دهان من است  ! و آخرین قاره ی این جهان پیر من هستم! گوش کن شیطان! گوش کن شیطان !  گوش کن ! هرچند اوقاتی بود که به حرف تو بودم که اینجایم اکنون ! اما نهایتا پس از هر انجمادی در ذات کوهستان ، از میان ابروهاش آفتاب بیرون می زند! 4یا 5 بامداد ، آنی مانده به پایانی ترین روز کائنات هم ،  چای نمی نوشم با تو شیطان !! شیطان: -یادت می آورم آدم ! بازخوانی روایتی دیگر از رنگ های آبی را یادت می آورم. آدم: -  دو ساعت مانده به غروب جمعه میوه های ممنوع را من خورده ام. شیطان: - گریان به ناخن هایت نگاه کن ! آدم: -پرورده  ما  را !  ملامتی بر من است!  بگو!خلاصم کن!که شرم در پیشانیم می دود و برگ های انجیر بوی التهاب می دهد برام... خدا : -وای بر سرزمینی که از او ساختمت          وای بر شاخه ای که آشنای دست هایت شد          وای بر ماکولی که در گلوی تو رفت !          هی نگفتم نخور؟!          نگفتم که شیطان برادر تو نیست؟! آدم: اما من...خدایا کسان دیگر هم بودند ! کسی شبیه دنده ی چپم !!،مار،طاووس،شیطان،من...خدایا! خدا: گول خورده ای آدم...گول خورده ای آدم...          رانده از سفره های بهشتی          به هرچه زمین سخت !          که آرام آبی در گلویت...نه...نمی شود          و اما بعد،پاهات را میگیرم مار،که آشنای خاک شود تنت          پس پات زشت میکنم طاووس  ! که زیبایی تلخ شود به کامت حالا درختی پیر حرفی شبیه کاج چیزی شبیه سدر نام کسی شبیه آدم را زمزمه می کند ، شب و در دستان هر ناخدای پیری ریگ هم بوی نهنگ می دهد . . .    یاد آوری . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
تیر
I feel so unsure as I take your hand an lead you to the dance floor. As the music dies something in your eyes Calls to mind a silver screen and you're its sad goodbye. I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm Though it's easy to pretend I know you're not a fool. I should have known better than to cheat a friend And waste a chance that I've been given. So I'm never gonna dance again the way I danced with you. Time can never mend the careless whispers of a good friend. To the heart and mind ignorance is kind. There's no comfort in the truth pain is all you'll find. I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm . . . Never without your love. Tonight the music seems so loud I wish that we could lose this crowd. Maybe it's better this way We'd hurt each other with the things we want to say. We could have been so good together We could have lived this dance forever But now who's gonna dance with me? - Please stay. And I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm . . . No dance no dance no dance you're gone - no dance you're gone. This matter is so wrong so wrong that you had lo leave me alone  download پ.ن1 : موسیقی با کلام آنشرلی :)  . ..  حس دوران کودکی رو زنده می کنه واسم!  و البته واقعا" زیباست :) پ.ن2 : میترا مرسی :) پ.ن3: احتمالا" بازم نیستم! نهایتا" 10 روز! یا از شنبه(امروز) شروع میشه یا یکشنبه ... پ.ن4:دوستون دارم :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
تیر
حدیث مکرر ظلم /  ~ پست رو حتما بخونید // امیدوارم شما هم لینک بدین بهش . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
خرداد
گاهی که بوی جنگل در اوقات وجود داردگونه نابی از پلنگ های آرام میشومکه زیر لب ترانه ماه می خواندگاهی به طعم عجیب زیتون که فکر می کنمحرف هایم ناگهان سفید می شوندو کبوتران زیادی در اوقاتم بال می زنندشور که می شوم/شبیه دریایی می شوم که تمام تن اش تبخیر شده است... شهاب نادری... برگشتم دوستان :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
خرداد
شب احتمالاً اتفاقی تازه از ادامه روز است! سکوت ِ جایز ِ آدمی یعنی چه؟ درد ادامه دارد هنوز  تحمل دریا و صبوری آدمی نیز،  و تعبیر کتابی سربسته که می گویند  از راز نور ... گشوده خواهد شد. من ازپیشگوی پیاده ی شطرنج شنیده ام؛ باز آمدن نجات دهنده ی بزرگ نزدیک است؛ ما سرانجام مالک رویاهای خویش خواهیم شد... چه کسی گفته است بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟!  به وقت، که با رویاهامان به جنگ مرگ می‌رویم،  در می‌یابیم که بالاتر از سیاهی، تازه سرآغاز همه‌ی رنگ‌های بی‌نهایت ِ حیات است.  وقتی به راه برخاستی...  تا انتهای جهان برو!  مکث، مرگ است.  نباید برده‌ی شرایط شد، شرایط را باید دگرگون کرد. دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم  صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند  صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود  صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ ِ همسایه ... صبوری می کنم تا مدار، مُدارا، مرگ ...  تا مرگ خسته از دق الباب نوبت ام آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید  مثلاً وقت بسیار است و دوباره بازخواهم گشت! هِه! مرا نمی شناسد مرگ  یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکت اند!  حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادۀ آشنا  تا تو دوباره بازآیی  من هم دوباره عاشق خواهم شد!  همۀ ما  ارغوان های محبوب ِ عجیبی بوده ایم  که روزی دور  از حیرت ِ آسمان به خواب ِ خاک آمده ایم. و من  باید به یادت بیاورم،  و گر نه فراموش خواهی کرد این‌جا برای چه و  از پی کدام کلمه آمده‌ام. باید به یادت بیاورم که بعد از تو، بی‌هودگی آخرین تکلیف زندگی است. با این حال باز باید به یادت بیاوردم که بعد از من هنوز هم  نماز واژه و دعای ترانه را ترک نکرده، ترک نخواهم کرد ... پ.ن1:شعرها از سید علی صالحی... :) پ.ن2 : اتفاقی از انسان بودن خسته ام ...پابلو نرودا
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
میزنم پک به طعم سیگارم  تا از آتش تراوشی بکنم  مسئله باز کاملن شخصیست دوست دارم که خودکشی بکنم ماهی قلب را همان بهتر  که به دندان کوسه ای بدهم دوست دارم به جای لبهایت  به لب مرگ بوسه ای بدهم مثل دریاچه ای که خشکیده دوست دارم ترک ترک باشم دوست دارم که با شتاب تمام  راهی مقصد دَرک باشم به جهنم که شعر من تلخ است دوست دارم همیشه بد باشم من چرا؟ ... من چرا فقط باید  آنکسی که نمی رسد باشم؟ "مست کردم و راست می گویم دل من هر چه خاست می گویم" تو که از بنده ات نمی ترسی  زود پایین بیا اگر مردی به تمام خداییت سوگند کفر من را خودت در آوردی تو اگر پیش من نمی آیی من می آیم سراغ تو بالا مثل تو نیستم ...فقط حرفی! این رگ ، این تیغ ، می زنم حالا دو سه ساعت، فقط دو سه ساعت تا به سوی تو باز برگردم ای خدا را چه دیده ای، شاید زیر پای خودم له ات کردم! رگ زد و روی تخت خود گم شد لرز افتاد در همه بدنش گیج شد ، گیج شد و خابش برد  عرق مرگ، شعر ِ روی تنش . . و خدا با قطار صبح آمد و خدا  . . . . با قطار صبح آمد شکل پیچیده ای که ساده شد و... زود ماشین گرفت و بعد از آن  جلوی خانه اش پیاده شد و... وارد خانه شد به آرامی  پسرک لحظه های سختش بود چشم در باز ماند از حیرت  که خدا در کنار تختش بود قدمش آنقدر معطر که...  خانه را غرق بوی نرگس کرد دست او را گرفت در دستش و جوان چیز تازه ای حس کرد اشک در چشمهای او لغزید بندۀ خویش را صدا می کرد هیچکس را نداشت ، تنها بود زیر لب هی خدا خدا می کرد توی خاب پسر سرش را برد شکل کابوس را بهم می زد لحظه ای بعد در خیابانی دست در دست او قدم می زد... آخر قصه می شود معلوم عشق و نفرت همیشه هم دستند. ... دو فرشته کنار تخت پسر زخم او را به بوسه می بستند ظهر خورشید خانه را پر کرد موج هم آن میان تلاطم داشت خانه اش غرق بوی نرگس بود  و جوان زیر لب تبسم داشت نادر ختایی  خداوند بینهایت است و لا مکان و بی زمان ، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید.  (ملاصدرا) *توی شعر غلط تایپی نیست/ آقای ختایی چیزایی ک خونده نمیشن نمی نویسنن، و برعکس ;) ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خدایا سلامدلیل لحظه های بودنم سلامسر تا پا سکوتم سلامسر تا پا سکوتی که تنها تو هیاهویش را میدانیبا این قفلی که به دهانم زده اممنحرف نمی زنممطابق میل رفتار می کنمتمام امنیت تمام بودن مناین تمام مندر مقابل تمام توگوش به زنک حرف های توبا من حرف بزنخدایاسلام"شهاب نادری"،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،پ.ن: امشب دلم گرفته.... همینجوری..بی خودی...شایدم بی خود نباشه! ولی گرفته :(پ.ن 2: این دو تا شعرو دوس دارم..حسشون یه جور خاصیه... حسشونو دوس دارم :))پ.ن 3: دوستون دارم..زیاااد :)))پ.ن4:وقتی دلم میگیره آهنگ وبمو دوس دارم... بعدا" نوشت: سپیده  میگه محدثه سالن گرم بود داشتی هی خودتو باد می زدی؟ :)دوربین شبکه ی 5 ظاهرا" بین اون همه آدم قیافه ی رو به موت من براش جالب بوده :| به این میگن تههههههه شانس :p
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
سلام دوستان :) یه سر بزنید به   "زنگ تجربه "     ، ایده ی جالب یاس وحشی عزیز
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) بفرمایید ادامه ی مطلب ... اگه دوست دارید ;) سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) "تو مشغول مردن ات بودی" شعر به انتخاب و ترجمه محمدرضا فرزاد و عکس به انتخاب شهریار توکلی کتاب ٍ عالی ای نیست! ولی خاص چرا... به اونایی که به شعر جهان علاقه دارن و دنبالش می کنن اصلا توصیه نمی کنم! :/ بیشتر واسه کساییه که حوصله نمی کنن ، علاقه خاصی ندارن! دوس دارن همینطوری یه کتاب بخونن از کلی شاعر! شعرای خوبی هم هست... یه سری شعر از شاعرای مطرح  جهان رو گلچین کرده / و یه سری عکس از عکاسای مطرح جهان... و دو به دو اینا رو با هم هماهنگ کرده! یه چیزی مثه وبلاگه! :دی... از خریدنش زیاد راضی نیستم! 50/50..ولی دوسش دارم :) چیز جالبی از آب در اومده، هرچند ممکنه نصف ٍ اون شعرای منتخبش به سلیقه ی آدم نخوره! ;) یکی از شعراشو که دوست داشتم به همراه عکسی که باهاش هماهنگ شده بود ، می ذارم : نظر شخصی من اینه که در مورد عکسا بی سلیقگی اتفاق افتاده! (طبق سلیقه من) عکسای هماهنگ تری میشد که استفاده کنه برای بیشتر شعرا...  ساعات شهری کوچک قطاری ایستاده بر دشت و ستارگانِ خفته در چاله‎های آب   آب می‎لرزد و پرده‎ها می‎جنبند شب در آویخته در بیشه و نمِ بارانی تپنده از مناره‎ی گُل پوش کلیسا ستارگان را به خوناب می‎کشد   هر از گاهی ساعات سعد بر زندگی می‎چکد. عکس:مایکل کنا/ایستگاه ،پراگ1992 شعر.بیسنته اوئی دوبرو "مرگ غم انگیز پسر صدفی" تیم برتون   تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم/ به جز دو سه تا ،داستاناشو می دونستم/عکساشم دیده ودم.ولی نداشتمش! :))) تصویر سازی های تیم برتون فوق العادههه خاص هستند!  من مرده ِ مغز این آدمم!! :)) دیگه حتما انیمیشن عروس مرده رو دیدید! یا کابوس پیش از کریسمس... یا حداقلش همه بتمن و ادوارد دست قیچی رو می شناسن! :دی چند تا نمونشو اینجا می ذارم ببینید!  دختری با یک عالم چشم! وزی در پارک کلّی تعجب کردم دختری را دیدم که یک عالم چشم داشت دختر خیلی خوشگل بود و خیلی شگفت انگیز! دیدم دهان هم دارد همین بود که حرف زدیم: درباره‌ی گل‌ها و کلاس‌های شعرش و این‌که اگر می‌خواست عینک بزند، چه مشکلاتی داشت خیلی باحال است دختری را بشناسی که یک عالم چشم داشته‌باشد ولی اگر بزند زیر گریه بدجوری خیس می‌شوی... بابا باطری دار می شود رضا ساکی تصویر گر : سلمان هراتی این کتاب از انتشارات گل آقاست :)) خیلی دوسش داشتم... بیان داستان و طنز فوق العاده تلخی که توی متن جاری بود به نظرم فوق العاده بود :) 5 دور خوندمش تا حالا! هر چند کتاب کوچولوییه! ;) اون خرچنگی که می بینید توی عکس و "بابا" ! روش ایستاده در واقع نماد سرطانه... و این داستان یه جور بیان وقایع و خاطرات طنز از زبان رضا ساکی هست.. "خدا پدرشون رو رحمت کنه .... :)" بهتره توضیحات رو از زبان خود رضا ساکی بخونید >>> چه شد که اینطوری شد و بابا باطری دار شد! : "مدت‌هاست به نوشتن این درد دل فکرمی‌کنم.  دو سال است به این فکر می‌کنم بعد از درگذشت پدرم چه بنویسم، چگونه بنویسم و برای که بنویسم. دو سال مدت زیادی است اما حالا که باید بنویسم نمی‌دانم باید چه بگویم، از دوسال پیش چیزهایی فکر و ذهن من را به خود مشغول کرد که همه برای خودم بود اما حالا برای شما هم کمی درباری آنها می‌نویسم تا دل تنهایی‌ام تازه شود. این نوشته البته برای بازگو کردن دردها و رنج‌هایم نیست، این دو سال خوب به من آموخته است که دردهای بزرگ‌ام در مقابل درد دیگران آن قدر کوچک است که روی‌ام نمی‌شود به زبان‌شان بیاورم، اگر شما هم دو سال مهمان بخش آی‌سی‌یو بیمارستان باشید یاد می‌گیرد نگویید درد دارم، چون همیشه دردی بزرگ‌تر از درد شما کنارتان هست. بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۸۷ به قول عادل فردوسی‌پور برای من روز دراماتیکی بود. پدر یک ماه بود به شدت بیمار شده بود و در بیمارستان بستری بود، آن روز من کارت پایان خدمت‌ام را از پادگان «چکش» در خیابان دماوند گرفتم و به سرعت به سمت بیمارستان «آتیه» رفتم تا آخرین نتیجه‌ی آزمایش‌ها را بگیرم و آخرین جواب را از پزشکان معالج پدرم بشنوم. همان روز ماراتن زندگی من شروع شد، تشخیص، «سرطان ریه‌ی حاد» بود و مدت زمان برای زنده بودن حداکثر یک ماه. آن روز خستگی پانزده ماه خدمت سربازی لعنتی در تنم ماند تا بازی دیگری شروع شود. باری درد سرتان ندهم، درمان پدر شروع شد و پدرم با روحیه‌ای که داشت به جای یک ماه تا هفتم فروردین ۱۳۸۹ زندگی کرد. اما این همه‌ی داستان نیست و قرار هم نیست همه‌ی داستان را برای شما تعریف کنم، درد برای من شیرین است و دوست دارم تمام شیرینی آن چه بر من گذشت برای خودم باقی بماند، حالا که به گذشته فکر می‌کنم خوشحال‌ام، از شکست‌ها و پیروزی‌هایش، از شیمی‌درمانی‌های موفق پدر تا عمل‌های ناموفق‌اش، اما… پدرم با یک بار عمل قلب و باتری گذاشتن در قلب‌اش، نزدیک به ده بار عمل پرنوسکپی ریه، آب سیاه چشم، یک بار عمل سر، لمس شدن تمام بدن از آذرماه ۱۳۸۸، از بین رفتن قدرت تکلم از بهمن ماه ۱۳۸۸ و رفتن به کما از اواخر بهمن ماه به کار خودش در این دنیا پایان داد و رفت…(باز به قول عادل فردوسی‌پور) در این مدت اتفاقاتی افتاد که به خودم و خانواده‌ام مربوط بود، هزینه‌ها سنگین بود، بیماری پدر بسیار غیرقابل پیش‌بینی بود، یک روز خوب بود، یک روز بد، در اوج بیماری پدر، مادرم هم برای جراحی دیسک کمر در بیمارستان خوابید و شش ماه دست از کار کشید، اوضاع بغرنج بود، کارها زیاد بود، بر هزینه‌ها هر روز اضافه می‌شد، بر خستگی‌ها و بیم‌ها، اما… اما نمی‌خواهم درباره‌ی هیچکدام از اینها با شما حرف بزنم، فقط می‌خواهم بگویم پرستاری از بیماری این چنینی، سخت بود و طاقت‌فرسا، بدن پدر مثل میدان نبردی بود که هر روز یک قلعه‌اش به دست تومورها فتح می‌شد و پدر را آب می‌کرد، اما… اما چگونه می‌توانستم بدون حضور دوستان‌ام این دوره از زندگی را تحمل کنم؟ برای هزینه‌ها همیشه می‌شود کاری کرد، ماشین را می‌شود فروخت، طلاها را، خانه را و… برای شفا می‌شود دعا کرد، اما بدون دوست نمی‌توان از سختی‌ها گذشت. فرصت غنیمت است برای دست‌بوسی و سپاس‌گزاری از تمام دوستان و همکاران‌ام که در این مدت برای‌ام خواهری و برادری کردند و کنار من و خانواده‌ام بودند. اینها را نمی‌نویسم برای این که بدانید چه کرده‌ام یا چه کشیده‌ام، این نوشته برای خودم نیست، برای پدرم هم نیست، برای دوستانی است که درس زندگی را از آنها فرا گرفتم، این نوشته تقدیری است از همه‌ی کسانی بودند. تجربه‌هایم را می‌نویسم تا یادمان نرود باید همیشه باشیم. دوستان‌ام خوب می‌دانند درست یا غلط درباره‌ی سختی‌های زندگی کم‌حرفم، این طور بزرگ شده‌ام که دردم مال خودم باشد، خب من از پشت‌کوه آمده‌ام، آنجا مردم سخت‌اند دیگر. شاید بسیاری از دوستانی که در طول این دو سال هم‌کار و هم‌کاسه‌ی من بوده‌اند از خواندن آن چه نوشته یا می‌نویسم تعجب کنند و بر من خرده بگیرند که چرا چیزی نگفتی؟ این سوالی است که  چند روز است در خرم‌آباد هم از من می‌پرسند، بهرحال دوستانی که کنارم بودند بیشتر با پیگیری خود و لطف و محبت‌شان مشکل‌ام را دریافتند و سنگ صبورم شدند و خدا را شکر که کم نبودند و هنوز هم هستند، تا همیشه. از آنها بسیار سپاس‌گزارم. از همکاران‌ام در رادیو و بسیاری از مدیران که با بی‌نظمی‌های من مدارا کردند تشکر می‌کنم. از کسی نام نمی‌برم مباد نام کسی از قلم بیفتد، از کسی نام نمی‌برم چون آنها برای هم‌دردی‌ها دنبال نام نبودند. از شما دوستان و همکارانی که درگذشت پدرم را تسلیت گفتید و شریک غم من بودید تشکر می‌کنم، برای‌تان سالی با شادی مضاعف آرزومندم. دست‌تان را می‌بوسم، امیدوارم در شادی‌هایتان اندکی جبران کنم. مجموعه‌ای از داستان‌های طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کرده‌ام برای چاپ. داستان‌ها را بالای سر پدرم نوشته‌ام، درباره‌ی خودش و مبارزه‌اش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگ‌ها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شوخ‌طبعی‌ام را  از او به ارث برده‌ام. این مجموعه را تقدیم می‌کنم به همه‌ی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برای‌شان، داستان اول از این مجموعه را اینجا می‌گذارم که بخوانید تا شاید بخندید: یک روز دکترها گفتند قلب‌ بابا خوب کار نمی‌کند. راست می‌گفتند چون فشارش دایم بالا و پایین می‌شد و ضربان‌اش هم هی تند و کند می‌شد و به قول خود بابا ریپ می‌زد. دکتر بخشاییان پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هر چه زودتر باتری کار بگذارند. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد. بابا در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمی‌کردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر می‌کردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است، اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دست‌مزد پزشک و … شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینه‌ی باتری را می‌داد و من هم پس‌انداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حساب‌ها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخه‌ی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود. بهر حال دنیا همین است یکی با نسخه‌ی بیست میلیونی تکان نمی‌خورد یکی برای بیست هزار تومان زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبه‌ی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون می‌ارزم که برای قلب‌ام باتری شش میلیونی خریده‌اید؟ بابا اول فکر می‌کرد مثلا از این باتری، جنس ارزان‌تر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، می‌گفت: ارزان‌تر می‌خریدی پسر باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشین‌ها را گران می‌فروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران می‌دهد. گفتم: بابا جان این‌ها که گفتید هر دویش یکی بود، گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافه‌اش می‌خورد شش میلیون باشد و نه آن ماشین‌ها، گفتم: بابا جان این‌ها هم گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است. بابا نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمی‌آوری ها؟ این‌ها با هم فرق دارند یا … خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برایتان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمت‌اش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتا شده خانه را هم می‌فروشیم، هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بیجا می‌کنی خانه را بفروشی، مگر خل شده‌ای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ می‌دانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسط‌هایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانه‌دار بشوم، آن وقت می‌خواهی بفروشی؟ گفتم: بابا جان برای شما…فریاد زد: گفتم جان همه‌ی ما فدای خانه. پرستار که داد و بیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ بناید مریض را عصبی کنید. بابا گفت: خانم پرستار جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی سی یو را گذاشته‌اید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید. من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه می‌گوید، می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. دکتر با تاسف نگاه من کرد و گفت: وقتی که خودت خانه‌دار شدی می‌فهمی خانه چه قدر مهم است، با احساس حرف نزن جوانک. حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار می‌کند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس می‌کنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبه‌های باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. می‌گوید وقتی من مردم، باتری بی‌جعبه را نمی‌خرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیده‌اید. می‌گویم بابا جان انشا الله سال‌ها سلامت باشید، می‌خندد می‌گوید: بعد از صد و بیست سال هم هر کس بخواهد بفروشد باز جعبه می‌خواهد،‌ این باتری به هر کس ارث برسد دعایم می‌کند می‌گوید خدا بیامرزدتش که جعبه‌ی باتری‌اش سالم بود. این داستان به همراه ده داستان دیگر کتاب شد ... پ.ن: حالا نوبتـــــــــــــــــــ شماست دوستان :D پ.ن2: دوستوووون دارم :) زیاااد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
ارديبهشت
گاهی از خودت از زندگی  از تکرار این بی نهایت رذالتی که دور و برت ریخته خسته می شوی... از تمام توصیفات ٍ خوانده و ناخوانده ی چیزی که به آن زندگی می گویند... تیغ ٍ  کندی  را بر می داری... فشار می دهی توی دستهایت... فرو می رود...درد دارد ... و لذت..! دستهای خونی ات را میگیری جلوی قلبت.. و تیغ را فشار می دهی، نه محکم! ذره ذره... زخم کهنه ای دوباره باز میشود .... تیغ جلو می رود...و جلوتر! باز هم درد دارد... و لذت..! سوزش و درد قلبت شبیه لکه های قرمز خون، می چکند روی کاغذ، و شعر تازه ات متولد می شود !  لبخند میزنی... چند دور "دل نوشته " ات را می خوانی و با هر بار خواندن، طعم تلخی از گلویت توی قلبت میریزد.. باز هم درد دارد..و لذت... پ.ن: این شعرو دوست دارم: خون قبیله ی پدرم عبریست، خط زبان مادری ام تازی از بس که دشنه در جگرم دارم افتاده ام به قافیه پردازی جسمم به کفر نیچه می اندیشد روحم به سهروردی و مولانا یک قسمتم یهودی اتریشی است یک قسمتم مسیحی قفقازی دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت بهاء الله من دست پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه ی دین سازی اندیشه های من هگلی اما واگویه های من فوکویامایی است انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آمیزش شریعت و خوش باشی درک نبوغ فلسفی خیام با فال خواجه حافظ شیرازی ما سوژه های خنده ی دنیاییم وقتی که یک فقیر گنابادی با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق اقدام می کند به براندازی می ترسم از تذبذب یارانم .... گفتی برادرم شده ای؟ ... باشد! اثبات کن برادری خودرا باید مرا به چاه بیندازی... "علی اکبر یاغی تبار"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)