مرگ آرزو...
شنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ
پیکرش سرخ...
نگاهش سبز...
میدیدم که چگونه در خون خود غرق میشد...
صدایش بی فروغ...
لبهایش بسته...
با چشمانی محتاج یاری...
دستانی محتاج دعا...
زانو زده بود و در مقابلم میگریست...
اشک و خون
زیر قدم های من له میشد...
و من...
ناتوان...
ناتوان از کشیدن آه...
ناتوان از ریختن اشک...
ناتوان از فریاد...
ناتوان تر از خود او...
در مقابلش ایستاده بودم
چون ستونی سنگی...
و فقط می نگریستم
مرگ زجر آور آرزویم را
پ.ن: دوستای گلم ، ببخشید اگه پست هام غم انگیزه... من این مدلی بیشتر دوست دارم...
- ۸۹/۱۱/۰۹