بخاطر تاریکی یا تنهایی نمیدونم ولی شب ها دقیقا وقتی سرمونو توی بالش نرم فرو بردیم و گوشیمونو گذاشتیم کنار و زیر ملافه ی نازکمون هی غلت میزنیم، افکار عجیب و غریب، خاطرات گذشته ی دور و نزدیک،ترس از آینده،استرس ها و دلتنگی هامون وقتو مناسب میدونن و هجوم میارن بهمون و دور مغزمون میچرخن
هرچی ب خودمون میگیم این فکرو ولش کن بعدی،
یه فکر جدیدتر،بزرگ تر و بدتر میاد و هی زیاد میشه و زیاد میشه و زیاد میشه تا همه ی مغزمونو اشغال میکنه و اجازه نمیده راحت توی بالش نرممون فرو بریم،نفسای عمیق بکشیم،پا به عالم رویا بذاریم و خوابمون ببره...
کاش میشد مغزمونم مثل گوشیامون شبا از خودمون جدا کنیم و بزنیم به شارژ تا فردا صبح
یا دست کم مثل پیرزن پیرمردا که دندون مصنوعیشونو توی یه لیوان بالای سرشون میذارن، بذاریمش توی یه کاسه اب بالای سرمون و راحت و با یه کله ی خالی به خواب بریم.
مثل خواب یه نوزاد بدون هیچ خاطره و دغدغه و دلتنگی و ترسی...