میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت
عقربه ها،  ساعت هفت و نیم را نشان می دهند، و من دوباره جلوی این کافه ی قدیمی  انتظار آمدنت را نفـس می کشم... ساعت ٍ هفت و نیم ٍ جلوی کافه،  همیشه  عطر ٍ تو را با خود دارد...  انگار تمام ٍ بودنت ، لحظه ای از اینجا عبور کرده است... از هفت و نیم، هفت ثانیه که می گذرد، می رسی... لبخند ٍ همیشگی ٍ روی لبهایت، در نگاهم قاب می شود... دستانم را می گیری  و چند لحظه بعد روبه روی هم تمام ٍ کهنگی هوا را می بلعیم... اینجا همه چیز مانده و قدیمی به نظر می رسد، حتی طعم این قهوه ی تلخی  که همیشه برای هر دومان سفارش می دهی ، و تک تک واژه هایی که از قاب ٍ لبخندت، روی قلبم میریزند... به من که خیره می شوی ، هزار هفت ثانیه می گذرد! هستی... اما هنوز نیامده ای! همچنان جلوی کافه ایستاده ام... و "من" دارد توی کافه،   یادت را می بوسد ... پ.ن: دوستون دارم...زیاد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
میزنم پک به طعم سیگارم  تا از آتش تراوشی بکنم  مسئله باز کاملن شخصیست دوست دارم که خودکشی بکنم ماهی قلب را همان بهتر  که به دندان کوسه ای بدهم دوست دارم به جای لبهایت  به لب مرگ بوسه ای بدهم مثل دریاچه ای که خشکیده دوست دارم ترک ترک باشم دوست دارم که با شتاب تمام  راهی مقصد دَرک باشم به جهنم که شعر من تلخ است دوست دارم همیشه بد باشم من چرا؟ ... من چرا فقط باید  آنکسی که نمی رسد باشم؟ "مست کردم و راست می گویم دل من هر چه خاست می گویم" تو که از بنده ات نمی ترسی  زود پایین بیا اگر مردی به تمام خداییت سوگند کفر من را خودت در آوردی تو اگر پیش من نمی آیی من می آیم سراغ تو بالا مثل تو نیستم ...فقط حرفی! این رگ ، این تیغ ، می زنم حالا دو سه ساعت، فقط دو سه ساعت تا به سوی تو باز برگردم ای خدا را چه دیده ای، شاید زیر پای خودم له ات کردم! رگ زد و روی تخت خود گم شد لرز افتاد در همه بدنش گیج شد ، گیج شد و خابش برد  عرق مرگ، شعر ِ روی تنش . . و خدا با قطار صبح آمد و خدا  . . . . با قطار صبح آمد شکل پیچیده ای که ساده شد و... زود ماشین گرفت و بعد از آن  جلوی خانه اش پیاده شد و... وارد خانه شد به آرامی  پسرک لحظه های سختش بود چشم در باز ماند از حیرت  که خدا در کنار تختش بود قدمش آنقدر معطر که...  خانه را غرق بوی نرگس کرد دست او را گرفت در دستش و جوان چیز تازه ای حس کرد اشک در چشمهای او لغزید بندۀ خویش را صدا می کرد هیچکس را نداشت ، تنها بود زیر لب هی خدا خدا می کرد توی خاب پسر سرش را برد شکل کابوس را بهم می زد لحظه ای بعد در خیابانی دست در دست او قدم می زد... آخر قصه می شود معلوم عشق و نفرت همیشه هم دستند. ... دو فرشته کنار تخت پسر زخم او را به بوسه می بستند ظهر خورشید خانه را پر کرد موج هم آن میان تلاطم داشت خانه اش غرق بوی نرگس بود  و جوان زیر لب تبسم داشت نادر ختایی  خداوند بینهایت است و لا مکان و بی زمان ، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید.  (ملاصدرا) *توی شعر غلط تایپی نیست/ آقای ختایی چیزایی ک خونده نمیشن نمی نویسنن، و برعکس ;) ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خدایا سلامدلیل لحظه های بودنم سلامسر تا پا سکوتم سلامسر تا پا سکوتی که تنها تو هیاهویش را میدانیبا این قفلی که به دهانم زده اممنحرف نمی زنممطابق میل رفتار می کنمتمام امنیت تمام بودن مناین تمام مندر مقابل تمام توگوش به زنک حرف های توبا من حرف بزنخدایاسلام"شهاب نادری"،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،پ.ن: امشب دلم گرفته.... همینجوری..بی خودی...شایدم بی خود نباشه! ولی گرفته :(پ.ن 2: این دو تا شعرو دوس دارم..حسشون یه جور خاصیه... حسشونو دوس دارم :))پ.ن 3: دوستون دارم..زیاااد :)))پ.ن4:وقتی دلم میگیره آهنگ وبمو دوس دارم... بعدا" نوشت: سپیده  میگه محدثه سالن گرم بود داشتی هی خودتو باد می زدی؟ :)دوربین شبکه ی 5 ظاهرا" بین اون همه آدم قیافه ی رو به موت من براش جالب بوده :| به این میگن تههههههه شانس :p
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
سلام دوستان :) یه سر بزنید به   "زنگ تجربه "     ، ایده ی جالب یاس وحشی عزیز
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) خوبین؟ ایام به کام ;) دوباره پرحرفی های من شروع شد! شرمنده! :)) +امروز در سالن "یادگار امام رشت" مراسم تجلیل از ورزشکاران سال 90 بود، البته من در مقابل همه ی آنها "فنچ"  * به حساب می آمدم.  ماشاءالله اکثرا" عزیزانی بودند که مقامشان آسیایی و جهانی بود :)) بنده هم ساعت 4، به همراه دوستان و استاد عزیزم ،  در آن مراسم حضور داشتیم. مراسم تجلیل که چه عرض کنم! :)) آقای نماینده ی م ج لٍ .س   که تازه به سٍمت خود دست یافته بودند، با ویلچرشان حضور داشتند! و نمی دانید من از همان اول که عکسهایشان را می دیدم و تعریف فعالیتهایشان را میشنیدم چقدر از ایشان متنفر بودم :@ عکسهای ضعیف نما، معصوم نما، فرشته ی آسمان ٍ هفتم نما :))) که در همه جای شهر پُر بود و من از قرار گرفتن او در این مسند بسیارر ناراضی بودم :/ به همراه استاندار و فرماندار و امام جمعه :)) و رئیس جوانان و  ورزش و این آدمهای "اسم گُنده" ی دیگر :| من هم دور از جانتان، به یک بیماری بسیااااااااار وحشتناک دچار شده ام! در توضیح بیماری همین بس که صدایم مثل غاز شده است ، گوش راست و گلویم به شدت درد می کنند، سرگیجه و خواب آلودگی و اشک ٍ چشم و ... و...! الان هم قاچاقی و با اجازه ی حضرت عزرائیل در حالی که یک جعبه دستمال کاغذی روی میز کامپیوتر و یک سطل آشغال کنار صندلی است برایتان تایپ می کنم! :))) دیروز و امروز هم سرٍ جمع 4 عدد آمپول و یک سرم نوش جان کردم :( از قرص استامینوفن و آنتی هیستامین گرفته تا کوآموکسی کلاو هم برایم تجویز کرده اند! فکر می کنم بیماری ناشناخته ای باشد! :)))) دکتر هم قرص سرماخوردگی و حساسیت و عفونت باکتریایی و ویروسی و خلاصه همه را تجویز نمودند که بنده بخورم شاید جواب داد  و به آغوش زندگی بازگشتم=)))))) خلاصه اینکه حتما" متوجه هستید آدمی با این حال، اصلا" دوست ندارد در هیچ مراسمی شرکت کند، اما فقط به خاطر استادش و زحماتی که دوست دارد نتیجه اش را ببیند می رود..و من رفتم :) چشمتان روز بد نبیند :| ما تا ساعت 9شب  فقط صدای این عزیزان "اسم گنده" در گوشمان بود :(  سردرد و تب و گوش درد هم که داشتم :( "گل بود و به سبزه نیز آراسته شد :(  " باورتان نمیشود! برای جناب ٍ استان/ دار  دست می زدیم ، صلوات می فرستادیم که "آقا بفرما پایین از منبر:)) " اما ایشان بسیار شاد و خوشحال دستشان را از سمت راست سالن به سمت چپ هدایت می کردند و در میکروفن می فرمودند " من غلاااام همه تونم :)) چاکریم! =)))) " یعنی به طور ذاتی طنز بودند برای خودشان:) و صد البته همه  کلی از خودشان تعریف کردند..خصوصا" جناب ٍ "معصوم نما" آنقدر از خودش گفت که گمان کردم هم اینک سقف سالن روی سرمان خراب میشود =)))) مجری های برنامه ، که همه کارمند صدا/سیما بودند نیز مراسم پاچه خاری را به نحو احسن انجام دادند :| البته از حق که نگذریم اول ٍ مراسم ، گروه موسیقی نیروی دریایی، آهنگ "ای ایران" و "وطنم" را بسیار زیبا اجرا کردند... یک مراسم موسیقی محلی هم بود که البته چون خواننده بسیار بد صدا بود، من دوست داشتم سرم را بکنم داخل کیفم و زیپش را بکشم :| حال تصور کنید در این وانفسا، یکی از دوستان عزیز ، سرش را گذاشته بود روی شانه ی بنده، و کلا" خودش را ولو کرده بود روی من :))) من هم با هر زبانی به ایشان گفتم عزیزم حالم خوب نیست، به خرجش نرفت :)) در نهایت گفتم " ببین، بد مریض میشیا! من وحشتناک سرما خوردم!" ایشان هم اذعان داشتند: " من اینقدر از سرما خوردگی خوشم میاد! " و غش غش خندیدند و به پررویی خودشان افتخار نمودند! من هم با لحنی مهربان گفتم : "جدا"؟" و ایشان بسیار شاد گفتند " " 100%" بنده هم برگشم و با یک لبخند یک عدد فوت ناقابل تقدیمشان کردم =)))) [نهایت بدجنسی] او هم با وحشت و عباراتی مثل "شوخی کردم دیوونه! این چه کاری بود؟ تو شوخی سرت نمیش؟"  و دو صندلی از من فاصله گرفت! کار ٍ خوبی نبود ولی خودم  خیلی خوشم آمد :)))  در نهایت مخمان را که چندین دور چلاندند، قرار شد جوایز را اهدا کنند! همه ی اسمها را پشت سر هم صدا کردند و آقای "معصوم نما" به هرکسی یک پوشه و یک مدال می دادند! درون پوشه یک روزنامه ی تبلیغاتی/یک کتاب/ یک ععد بیسکوییت! =))) / ویک حواله ی 300 هزار تومانی بود ! لازم به ذکر است که دبیر هیئتمان، حواله را از بنده و دوستم گرفت و گفت "تو حسابتون می ریزم!" ولی 99% اگر پشت گوشمان را دیدیم پول را هم دیدیم... بعله :))) در کل خیلی بد بود!  روزگار غریبی است نازنین :) * : یک پرنده ی کوچولوی زشت =)))))))))))))) پ.ن: خلییییییییییییییییی دوستون دارم :)))  پ.ن2: دوستان از همه تون میخوام که به شــــــــــــــــدت برای یکی دعا کنید! آدمی که خنده از روی لباش محو نمیشه..اما اونقدر تلخی تو سرنوشتش به وجود آمده که... اون همینطور پر انرژِی به کارش ادامه می ده، غصه ها رو تحمل می کنه.. و خدا می دونه چقدر صبر داره  :) چند روزه براش دعا می کنم..وبرای خانوادش ... حتما دعاش کنید/ اگه دوست دارید دعا کردن دیگرانو :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) بفرمایید ادامه ی مطلب ... اگه دوست دارید ;) سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) "تو مشغول مردن ات بودی" شعر به انتخاب و ترجمه محمدرضا فرزاد و عکس به انتخاب شهریار توکلی کتاب ٍ عالی ای نیست! ولی خاص چرا... به اونایی که به شعر جهان علاقه دارن و دنبالش می کنن اصلا توصیه نمی کنم! :/ بیشتر واسه کساییه که حوصله نمی کنن ، علاقه خاصی ندارن! دوس دارن همینطوری یه کتاب بخونن از کلی شاعر! شعرای خوبی هم هست... یه سری شعر از شاعرای مطرح  جهان رو گلچین کرده / و یه سری عکس از عکاسای مطرح جهان... و دو به دو اینا رو با هم هماهنگ کرده! یه چیزی مثه وبلاگه! :دی... از خریدنش زیاد راضی نیستم! 50/50..ولی دوسش دارم :) چیز جالبی از آب در اومده، هرچند ممکنه نصف ٍ اون شعرای منتخبش به سلیقه ی آدم نخوره! ;) یکی از شعراشو که دوست داشتم به همراه عکسی که باهاش هماهنگ شده بود ، می ذارم : نظر شخصی من اینه که در مورد عکسا بی سلیقگی اتفاق افتاده! (طبق سلیقه من) عکسای هماهنگ تری میشد که استفاده کنه برای بیشتر شعرا...  ساعات شهری کوچک قطاری ایستاده بر دشت و ستارگانِ خفته در چاله‎های آب   آب می‎لرزد و پرده‎ها می‎جنبند شب در آویخته در بیشه و نمِ بارانی تپنده از مناره‎ی گُل پوش کلیسا ستارگان را به خوناب می‎کشد   هر از گاهی ساعات سعد بر زندگی می‎چکد. عکس:مایکل کنا/ایستگاه ،پراگ1992 شعر.بیسنته اوئی دوبرو "مرگ غم انگیز پسر صدفی" تیم برتون   تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم/ به جز دو سه تا ،داستاناشو می دونستم/عکساشم دیده ودم.ولی نداشتمش! :))) تصویر سازی های تیم برتون فوق العادههه خاص هستند!  من مرده ِ مغز این آدمم!! :)) دیگه حتما انیمیشن عروس مرده رو دیدید! یا کابوس پیش از کریسمس... یا حداقلش همه بتمن و ادوارد دست قیچی رو می شناسن! :دی چند تا نمونشو اینجا می ذارم ببینید!  دختری با یک عالم چشم! وزی در پارک کلّی تعجب کردم دختری را دیدم که یک عالم چشم داشت دختر خیلی خوشگل بود و خیلی شگفت انگیز! دیدم دهان هم دارد همین بود که حرف زدیم: درباره‌ی گل‌ها و کلاس‌های شعرش و این‌که اگر می‌خواست عینک بزند، چه مشکلاتی داشت خیلی باحال است دختری را بشناسی که یک عالم چشم داشته‌باشد ولی اگر بزند زیر گریه بدجوری خیس می‌شوی... بابا باطری دار می شود رضا ساکی تصویر گر : سلمان هراتی این کتاب از انتشارات گل آقاست :)) خیلی دوسش داشتم... بیان داستان و طنز فوق العاده تلخی که توی متن جاری بود به نظرم فوق العاده بود :) 5 دور خوندمش تا حالا! هر چند کتاب کوچولوییه! ;) اون خرچنگی که می بینید توی عکس و "بابا" ! روش ایستاده در واقع نماد سرطانه... و این داستان یه جور بیان وقایع و خاطرات طنز از زبان رضا ساکی هست.. "خدا پدرشون رو رحمت کنه .... :)" بهتره توضیحات رو از زبان خود رضا ساکی بخونید >>> چه شد که اینطوری شد و بابا باطری دار شد! : "مدت‌هاست به نوشتن این درد دل فکرمی‌کنم.  دو سال است به این فکر می‌کنم بعد از درگذشت پدرم چه بنویسم، چگونه بنویسم و برای که بنویسم. دو سال مدت زیادی است اما حالا که باید بنویسم نمی‌دانم باید چه بگویم، از دوسال پیش چیزهایی فکر و ذهن من را به خود مشغول کرد که همه برای خودم بود اما حالا برای شما هم کمی درباری آنها می‌نویسم تا دل تنهایی‌ام تازه شود. این نوشته البته برای بازگو کردن دردها و رنج‌هایم نیست، این دو سال خوب به من آموخته است که دردهای بزرگ‌ام در مقابل درد دیگران آن قدر کوچک است که روی‌ام نمی‌شود به زبان‌شان بیاورم، اگر شما هم دو سال مهمان بخش آی‌سی‌یو بیمارستان باشید یاد می‌گیرد نگویید درد دارم، چون همیشه دردی بزرگ‌تر از درد شما کنارتان هست. بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۸۷ به قول عادل فردوسی‌پور برای من روز دراماتیکی بود. پدر یک ماه بود به شدت بیمار شده بود و در بیمارستان بستری بود، آن روز من کارت پایان خدمت‌ام را از پادگان «چکش» در خیابان دماوند گرفتم و به سرعت به سمت بیمارستان «آتیه» رفتم تا آخرین نتیجه‌ی آزمایش‌ها را بگیرم و آخرین جواب را از پزشکان معالج پدرم بشنوم. همان روز ماراتن زندگی من شروع شد، تشخیص، «سرطان ریه‌ی حاد» بود و مدت زمان برای زنده بودن حداکثر یک ماه. آن روز خستگی پانزده ماه خدمت سربازی لعنتی در تنم ماند تا بازی دیگری شروع شود. باری درد سرتان ندهم، درمان پدر شروع شد و پدرم با روحیه‌ای که داشت به جای یک ماه تا هفتم فروردین ۱۳۸۹ زندگی کرد. اما این همه‌ی داستان نیست و قرار هم نیست همه‌ی داستان را برای شما تعریف کنم، درد برای من شیرین است و دوست دارم تمام شیرینی آن چه بر من گذشت برای خودم باقی بماند، حالا که به گذشته فکر می‌کنم خوشحال‌ام، از شکست‌ها و پیروزی‌هایش، از شیمی‌درمانی‌های موفق پدر تا عمل‌های ناموفق‌اش، اما… پدرم با یک بار عمل قلب و باتری گذاشتن در قلب‌اش، نزدیک به ده بار عمل پرنوسکپی ریه، آب سیاه چشم، یک بار عمل سر، لمس شدن تمام بدن از آذرماه ۱۳۸۸، از بین رفتن قدرت تکلم از بهمن ماه ۱۳۸۸ و رفتن به کما از اواخر بهمن ماه به کار خودش در این دنیا پایان داد و رفت…(باز به قول عادل فردوسی‌پور) در این مدت اتفاقاتی افتاد که به خودم و خانواده‌ام مربوط بود، هزینه‌ها سنگین بود، بیماری پدر بسیار غیرقابل پیش‌بینی بود، یک روز خوب بود، یک روز بد، در اوج بیماری پدر، مادرم هم برای جراحی دیسک کمر در بیمارستان خوابید و شش ماه دست از کار کشید، اوضاع بغرنج بود، کارها زیاد بود، بر هزینه‌ها هر روز اضافه می‌شد، بر خستگی‌ها و بیم‌ها، اما… اما نمی‌خواهم درباره‌ی هیچکدام از اینها با شما حرف بزنم، فقط می‌خواهم بگویم پرستاری از بیماری این چنینی، سخت بود و طاقت‌فرسا، بدن پدر مثل میدان نبردی بود که هر روز یک قلعه‌اش به دست تومورها فتح می‌شد و پدر را آب می‌کرد، اما… اما چگونه می‌توانستم بدون حضور دوستان‌ام این دوره از زندگی را تحمل کنم؟ برای هزینه‌ها همیشه می‌شود کاری کرد، ماشین را می‌شود فروخت، طلاها را، خانه را و… برای شفا می‌شود دعا کرد، اما بدون دوست نمی‌توان از سختی‌ها گذشت. فرصت غنیمت است برای دست‌بوسی و سپاس‌گزاری از تمام دوستان و همکاران‌ام که در این مدت برای‌ام خواهری و برادری کردند و کنار من و خانواده‌ام بودند. اینها را نمی‌نویسم برای این که بدانید چه کرده‌ام یا چه کشیده‌ام، این نوشته برای خودم نیست، برای پدرم هم نیست، برای دوستانی است که درس زندگی را از آنها فرا گرفتم، این نوشته تقدیری است از همه‌ی کسانی بودند. تجربه‌هایم را می‌نویسم تا یادمان نرود باید همیشه باشیم. دوستان‌ام خوب می‌دانند درست یا غلط درباره‌ی سختی‌های زندگی کم‌حرفم، این طور بزرگ شده‌ام که دردم مال خودم باشد، خب من از پشت‌کوه آمده‌ام، آنجا مردم سخت‌اند دیگر. شاید بسیاری از دوستانی که در طول این دو سال هم‌کار و هم‌کاسه‌ی من بوده‌اند از خواندن آن چه نوشته یا می‌نویسم تعجب کنند و بر من خرده بگیرند که چرا چیزی نگفتی؟ این سوالی است که  چند روز است در خرم‌آباد هم از من می‌پرسند، بهرحال دوستانی که کنارم بودند بیشتر با پیگیری خود و لطف و محبت‌شان مشکل‌ام را دریافتند و سنگ صبورم شدند و خدا را شکر که کم نبودند و هنوز هم هستند، تا همیشه. از آنها بسیار سپاس‌گزارم. از همکاران‌ام در رادیو و بسیاری از مدیران که با بی‌نظمی‌های من مدارا کردند تشکر می‌کنم. از کسی نام نمی‌برم مباد نام کسی از قلم بیفتد، از کسی نام نمی‌برم چون آنها برای هم‌دردی‌ها دنبال نام نبودند. از شما دوستان و همکارانی که درگذشت پدرم را تسلیت گفتید و شریک غم من بودید تشکر می‌کنم، برای‌تان سالی با شادی مضاعف آرزومندم. دست‌تان را می‌بوسم، امیدوارم در شادی‌هایتان اندکی جبران کنم. مجموعه‌ای از داستان‌های طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کرده‌ام برای چاپ. داستان‌ها را بالای سر پدرم نوشته‌ام، درباره‌ی خودش و مبارزه‌اش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگ‌ها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شوخ‌طبعی‌ام را  از او به ارث برده‌ام. این مجموعه را تقدیم می‌کنم به همه‌ی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برای‌شان، داستان اول از این مجموعه را اینجا می‌گذارم که بخوانید تا شاید بخندید: یک روز دکترها گفتند قلب‌ بابا خوب کار نمی‌کند. راست می‌گفتند چون فشارش دایم بالا و پایین می‌شد و ضربان‌اش هم هی تند و کند می‌شد و به قول خود بابا ریپ می‌زد. دکتر بخشاییان پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هر چه زودتر باتری کار بگذارند. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد. بابا در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمی‌کردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر می‌کردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است، اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دست‌مزد پزشک و … شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینه‌ی باتری را می‌داد و من هم پس‌انداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حساب‌ها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخه‌ی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود. بهر حال دنیا همین است یکی با نسخه‌ی بیست میلیونی تکان نمی‌خورد یکی برای بیست هزار تومان زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبه‌ی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون می‌ارزم که برای قلب‌ام باتری شش میلیونی خریده‌اید؟ بابا اول فکر می‌کرد مثلا از این باتری، جنس ارزان‌تر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، می‌گفت: ارزان‌تر می‌خریدی پسر باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشین‌ها را گران می‌فروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران می‌دهد. گفتم: بابا جان این‌ها که گفتید هر دویش یکی بود، گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافه‌اش می‌خورد شش میلیون باشد و نه آن ماشین‌ها، گفتم: بابا جان این‌ها هم گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است. بابا نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمی‌آوری ها؟ این‌ها با هم فرق دارند یا … خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برایتان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمت‌اش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتا شده خانه را هم می‌فروشیم، هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بیجا می‌کنی خانه را بفروشی، مگر خل شده‌ای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ می‌دانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسط‌هایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانه‌دار بشوم، آن وقت می‌خواهی بفروشی؟ گفتم: بابا جان برای شما…فریاد زد: گفتم جان همه‌ی ما فدای خانه. پرستار که داد و بیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ بناید مریض را عصبی کنید. بابا گفت: خانم پرستار جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی سی یو را گذاشته‌اید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید. من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه می‌گوید، می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. دکتر با تاسف نگاه من کرد و گفت: وقتی که خودت خانه‌دار شدی می‌فهمی خانه چه قدر مهم است، با احساس حرف نزن جوانک. حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار می‌کند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس می‌کنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبه‌های باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. می‌گوید وقتی من مردم، باتری بی‌جعبه را نمی‌خرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیده‌اید. می‌گویم بابا جان انشا الله سال‌ها سلامت باشید، می‌خندد می‌گوید: بعد از صد و بیست سال هم هر کس بخواهد بفروشد باز جعبه می‌خواهد،‌ این باتری به هر کس ارث برسد دعایم می‌کند می‌گوید خدا بیامرزدتش که جعبه‌ی باتری‌اش سالم بود. این داستان به همراه ده داستان دیگر کتاب شد ... پ.ن: حالا نوبتـــــــــــــــــــ شماست دوستان :D پ.ن2: دوستوووون دارم :) زیاااد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
ارديبهشت
کف دستم را می آورم جلو صاف...ساده مثل همیشه تک آورده ام بیرون...! پ.ن: نمایشگاه بد نبود/خوبم نبود چیز خاصی که نظرمو جلب کنه ندیدم... لیستی که نوشته بودمو جا گذاشتم [آیکون نظم!] و البته دو سه تایی که معرفی شده بود و تو ذهنم بود، وقتی خود ٍ کتابا رو دیدم و یه ورقی زدم پشیمون شدم/ خوشم نیومد.. 3تا کتاب گرفتم که دوسشون دارم. چاپ جدید نیستن البته هیچکدوم! 1.بابا باطری دار میشود .رضا ساکی 2.مرگ غم انگیز پسر صدفی .تیم برتون 3.تو مشغول مردن ات بودی! . گزیده ی عکس و شعر جهان . اما اتفاقات خوبی افتاد :) با برنامه ریزی ونوس،  یه سری بچه ها رو دیدم. :)) خوشحالم :)) پ.ن2: یکی از مشکلایی که تو بدبیاری های عید داشتم/ که خیلی برام مهم بود و پیگیریش هم می کردم. الان دیگه وجود نداره! :) بخاطر این مسأله از  آقای "حامد مرادیان " بی نهااااااااااااااایت ممنونم :) برادری کرد در حقمون :))  واقعا" فکرشو نمی کردم توی یه روز قضیه رو حل کنه :)) نمی دونم چطوری باید جبران کنم :)) مرسی /مرسی / مرسی! این موضوعو بعضی از دوستان  هم می دونن چیه ;)  به خاطر همدلی/کمک/راهنمایی/و آرامشی که ازتون در این مورد گرفتم ممنون  :) پ.ن3: تکراریه! ولی دوستون دارم دوستای گلم...خیلی :)))) پ.ن4: حرفی ندارم به عظمت واژه ی "مادر" برسه.... روز همه ی مادر بر همه ی مادرها مبارک... بر مادرهای حاضر و مادر های رفته...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
ارديبهشت
گریه می کرد! خیلی بلند هم گریه می کرد!  آنقدر بلند که بیشتر همسایه ها  - از زنی که من همیشه از او با اسم "خانوم مارپل" محله یاد می کنم گرفته تا زن جوانی که تازه هفته ی پیش ماشین عروسشان را توی کوچه پارک کردند و زندگی مشترکشان آغاز شد-   توی کوچه بودند! مرد بی توجه به پیرزن، شروع کرده بود به ریختن اسباب و اثاثیه ی زن به داخل کوچه... و فریادهایش توی همهمه ی جمعیت گم میشد "گناه که نکردم! قتل که نکردم !  سه ماه که اجاره ندادین! الانم دو ماهه از موعد سالتون گذشته! بابا چقدر صبر؟ چقدر دندون بذارم رو این جیگر صاحبمرده! تا خرخره توی قرضم! چقدر پیغوم دادم بابا..میام وسایلو میریزم تو کوچه ها! مگه به گوشتون رفت؟ د ٍ بابا وقف نکردم که خونه رو! اصلا شما می فهمین دو تا دانشجوی دانشگاه آزاد تو خونه یعنی چی ؟ منم پول لازمم..سر ٍ گنج که نَشٍستم!" همینطور در حال فریاد زدن، در حالی که انگار سعی داشت صدایش به همه برسد و در ذهن خود و دیگران تبرئه شود، به کمک پسری 27/8 ساله که هیچ حالتی در چهره اش نمایان نبود و فقط گاهی لبش را می گزید، وسایل را توی کوچه می آورد... نزدیک ظهر بود  و منی که واقعا" نمی دانستم، باید از کنار پیرزن رد شوم و به خانه بروم، یا در کنار جمعیتی که نگاهشان پر از ترس، کنجکاوی، تعجب و یا حتی هیجان بود بیاستم و نگاه کنم اثاث زنی که تا ساعتی پیش فکر می کردم صاحب آن خانه است، نه مستاجر کم کم کوچه را پر می کند...! با حالتی گنگ جلو رفتم...پیرزن بیچاره به دیوار تکیه داده بود و فقط بلند بلند گریه می کرد! دستانش را که آشکارا می لرزید گرفتم و گفتم "چی شده حاج خانوم؟ چه خبره؟"  و ناخودآگاه یاد پارسال افتادم و چادر نمازی که برایم از مکه آورده بود.... اما حرف من انگار بنزین بود روی آتش پیرزن... داد زد "خونم..خونم...."  و در حال هق هق همانجا نشست روی زمین و جملاتی گفت که من تنها : "پسرم ، خونم، مال من، صاحبخونه و خرید را تشخیص دادم!" مرد همچنان داد می زد و میرفت و می آمد و جلوی در ، توی کوچه چند قالیچه، میز نهارخوری 4 نفره و صندلی هایش،  یک دراور نسبتا قدمی ، یک کاناپه، تلویزیون و مقدار زیادی وسایل کوچک مثل تابلو ها و گلدان و ... به چشم می خورد. نگاهی به جمعیت کردم، گاهی با تاسف سر تکان می دادند، گاهی پچ پچ می کردند و ... زیر لب گفتم خاله زنک ها..! و ناگهان خودم از حرفم تعجب کردند..اگر اینها خاله زنک باشند پس من چه هستم؟ به راستی کار درست کدامست؟  چه کار باید کرد؟ نگاهی به ساعتم انداختم که حدود 11 بود...پس جای تعجب نداشت که هیچ مردی در جمع دیده نمی شد... مردی که شاید حداقل برود دست صاحبخانه یا هرکسی بود را بگیرد و با وی صحبت کند... اصلا جریان را بپرسد!  در همین فکر ها بودم که پیرزن بیچاره از حال رفت..و دقایقی بعد من و خانوم مارپل! در درمانگاه بودیم تا سرم پیرزن تمام شود ! و من با خودم فکر می کردم،  الان در چند نفر در خانه هایشان دارند از من به عنوان خانوم مارپل جدید یاد می کنند؟ به راستی رفتن من چه بود؟ فضولی ؟ احساس مسئولیت؟ با پدرم تماس گرفتم و جریان رابه طور خلاصه تعریف کردم... و در جواب اینکه "خب تو الان واسچی اونجا رفتی؟"  گفتم " همینطوری!" ساعت 7 غروب بود... پیرزن همچنان گریه می کرد و مادرم سعی داشت هر طوری شده آرامش کند.. تمام اسباب و اثاثیه ی پیرزن در پارکینگ خانه ی ما بود.. و پدر و 2 سه نفر از مردان ساختمان و دو تا از همسایه ها ، رفته بودند بنگاهی که ظاهرا" خانه ی پیرزن از آنجا اجاره شده بود تا اصل جریان را جویا شوند... و تنها حرفی که از پیرزن می شد شنید " امیر"... و "خونم" بود... اسباب و اثاثیه ی پیرزن فروخته شدند و قرار شد از این پس ، پیرزن با خرج بعضی از همسایه ها، در یک "خانه ی سالمندان" زندگی کند... و اما امیر... امیری که 5 ماه بیشتر از مرگ دلخراشش در صحنه ی تصادف نمی گذرد... 5 سال پیش پیرزنی بسیار مهربان و دوست داشتنی همسایه ی ما شده بود.. پیرزنی که از "خانه" ی جدیدش راضی بود... و از فرزندش امیر.... امیر که خانه ی قدیمی پدری خودش و زمین های زن را فروخته بود و برای مادرش یک "خانه ی نقلی" خریده بود... خرید... اما اصل ماجرا این است که امیر ، به خیال اینکه مادرش چند سالی بیشتر زنده نیست، خانه ای را برای چند سال اجاره کرده بود و جریان را برای صاحبخانه تعریف کرده بود... صاحبخانه طرفش امیر بود! اجاره را از امیر می گرفت، به امیر زنگ می زد و می دانست پیرزن نباید چیزی از موضوع بفهمد.. اما ... اما از آنجایی که آینده ی هیچ کس قابل پیش بینی نیست، امیر مرد... امیر 5 ماه پیش مرد و صاحبخانه تمام این 5 ماه ، هر بار که به خانه ی امیر زنگ می زد، با جواب تلخ همسر امیر..عروس پیزن مواجه می شد که می گفت "به من ربطی نداره..خب بندازیدش بیرون..آقا شوهر من مرده! می فهمین؟ به من هیچ ربطی نداره! شکایت کنید هر کاری میخ واید بکنین! خونه رو تخلیه کنید! من دیگه با اون خانواده ارتباطی ندارم..." و صاحبخانه هم بعد از 5 ماه آمد تا " هر کاری می خواهد" بکند... و پیرزن بعاد از 5 سال فهمید، خانه ای که 5 سال آنرا مال ٍ خودش می دانست، اجاره ای است... او 5 ماه پیش پسرش را از دست داد و دو روز پیش خانه اش و دوباره پسرش... پ.ن1: فردا می رم نمایشگاه کتاب! :) پ.ن2: سرم از دیروز به شددددت درد می کنه!  :( بخاطر بی خوابیه می دونم..اصلا خوابم نمی بره ! فکرم مشغول واسه این جریان ..خیلی... پ.ن3: دوستون دارم :))))) زیااااد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
ارديبهشت
گاهی از خودت از زندگی  از تکرار این بی نهایت رذالتی که دور و برت ریخته خسته می شوی... از تمام توصیفات ٍ خوانده و ناخوانده ی چیزی که به آن زندگی می گویند... تیغ ٍ  کندی  را بر می داری... فشار می دهی توی دستهایت... فرو می رود...درد دارد ... و لذت..! دستهای خونی ات را میگیری جلوی قلبت.. و تیغ را فشار می دهی، نه محکم! ذره ذره... زخم کهنه ای دوباره باز میشود .... تیغ جلو می رود...و جلوتر! باز هم درد دارد... و لذت..! سوزش و درد قلبت شبیه لکه های قرمز خون، می چکند روی کاغذ، و شعر تازه ات متولد می شود !  لبخند میزنی... چند دور "دل نوشته " ات را می خوانی و با هر بار خواندن، طعم تلخی از گلویت توی قلبت میریزد.. باز هم درد دارد..و لذت... پ.ن: این شعرو دوست دارم: خون قبیله ی پدرم عبریست، خط زبان مادری ام تازی از بس که دشنه در جگرم دارم افتاده ام به قافیه پردازی جسمم به کفر نیچه می اندیشد روحم به سهروردی و مولانا یک قسمتم یهودی اتریشی است یک قسمتم مسیحی قفقازی دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت بهاء الله من دست پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه ی دین سازی اندیشه های من هگلی اما واگویه های من فوکویامایی است انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آمیزش شریعت و خوش باشی درک نبوغ فلسفی خیام با فال خواجه حافظ شیرازی ما سوژه های خنده ی دنیاییم وقتی که یک فقیر گنابادی با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق اقدام می کند به براندازی می ترسم از تذبذب یارانم .... گفتی برادرم شده ای؟ ... باشد! اثبات کن برادری خودرا باید مرا به چاه بیندازی... "علی اکبر یاغی تبار"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
ارديبهشت
ممکن است یک اتفاق در زندگی هر کسی باعث شود که از اوج ٍ شادی به اوج ٍ استرس برسد! زمانی که حال به نوعی به جمعی راه یافته ای ، اما وقت ٍ حضور  ناگهان حس می کنی به آن جمع تعلق نداری! جمعی که تا حدودی با هم آشنا هستند... از هم دورند اما تو از آنان هم دورتری! بدتر از حضور تو در جمع انتظاریست که از طرفی  دلت می خواهد فورا" پایان یابد ، و از طرفی هم می خواهی تا ابد ادامه داشته باشد!! انتظاری که بدون آن حضورت در  جمع بی معناست! اینگونه مواقع عدم اعتماد به نفسی که همیشه تو را زجر می دهد بیشتر نمود میابد و دستانت طبق معمول آنقدر می لرزند که هنگام در آوردن موبایلت از کوله پشتی  که روی صندلی کناریت گذاشتیش تا حداقل از یک سمت تنها باشی ! دو بار روی زمین میفتد! برای نشان ندادن عادت همیشگی ات -همان تاب دادن پای چپ به عقب و جلو!- مجبوری پای راستت را روی پای چپت بیندازی  و آنقدر روی زمین محکمش کنی که تکان نخورد! وقتی با هر صدای پا و هر ورودی دلت می لرزد و ساعتی که فقط ذره ای به 2:30 مانده آرامت می کند! اما آرامشی همراه با دلهره ی درونی که به تو یادآور می شود دقایقی بعد همین آرامش دهنده سوهان روحت خواهد شد! همیشه بیش از حد گیج می شوی ! خودت هم می دانی و زیر لب به خودت لعنت می فرستی!! با این احساس  آشنایی! می دانی باید پاهایت را محکم کنی ! برای دل ضعفه ای که گرفته ای آدامس بدون قندی را که مهمان همیشگی کوله ات است ،بجوی ، sms های گوشی ات را باز کنی و بنویسی وبنویسی! و هر لحظه با هر صدای پایی به ساعت گوشه ی سمت راست گوشی و بلافاصله به در نگاه کنی ! اخم کنی تا حالت مضطرب چهره ات مشخص نباشد ، سعی کنی به روی خودت نیاوری که دیالوگ ٍ : -این دختره ک اون ور نشسته چقد خودشو می گیره! -کدوم؟ -همون دیگه..مقنعه قهوه ایه! -هیـــــــــــــــــــــــــس! می خوای بشنوه؟...... -...... -..... را شنیده ای ! سرت را بلند کنی و ! در حالی که آدامست را قورت می دهی و به در که بسته میشود نگاه می کنی ، بنویسیییی خدایااااااااا   کمممممکککککک ! پ.ن1: این نوشته بدون ویرایش از پیش نویس های گوشیم وارد شد! ;) جزو اون نوشته هاییه که روز می نویسم تو گوشی و آخر شب حذف می کنم! شاید بعدا بازم نوشتم از اونا اینجا... البته نه همه شو! پ.ن2: فک کنم فقط  ونوس حدس بزنه کجا بودم :))))))))))) ! شاید در آینده ای دور و بعدا اگه نتیجه ای یافتم!!! بگم!  پ.ن3: اگه واقعا آدامس 7 سال تو معده می مونه من سه کیلو آدامس تو معدمه فقط =))))))))) پ.ن4: یکی از دوستام بدجوری به فال قهوه معتقدهه!! :o  داشتم میومدم خونه/ ساعت 5/ اتفاقی دیدمش... به زور و اصرارش و رودروایسی  رفتم، فالش تموم شد...خانومه (فالگیر محترم!) به زور می خواست واس من فال اشانتیون! (مجانی!) بگیره! منم چن قلوپ قهوه ی بدمزه شو خوردم و فنجونو برگردوندم و خشک شد و ایشون آیندمو  همچی دید! میگفت زندگیت میفته تو فنجون! :| حرفایی که زد هیچی! مصاحبه ی  اولش باحال بود! خانومه! -ازدواج کردی؟ من !-نه! خ-در شرف ازدواجم نیستی؟ م-نه! :-o خ-دوست پسر که داری! ههه! :D م-نه!! خ-واه! میشه مگه؟ کسیو که دوس داری؟؟!!! م-نه! خ-یعنی هیشکی تو زندگیت نیس؟ یه نفر همینجوری تو راه دیده باشی خوشت اومده باشه؟! م-عجبا! نه!! خ-پس این کیه تو فالت افتاده بلا! ;) م- کی  کجا افتاده!! ؟ :-o خ-حالا سوالا رو جدی درست جواب دادی؟ م-اوهوم!! :@ خ-.واقعا؟؟ قبلا" هم دوس پسر نداشتی؟!! م-نه! no ! نچ !  زبون دیگه ای بلد نیستم به خدا! خ-پس تو به چه دردی می خوری؟!! م- به درد بی درمون! آیندمو ببین برم عزیزم! =))))))))))))))))))))) خ- وا چه بد اخلاق! ;) ولی یکی دوستت داره ها! اینا اینجا افتاده! شاید تو ندیدش و ... !   [ایکون تهوع !] جالبش اینجاس دوست خُلم گیر داده میگه کیه تو فالت بود!؟ من که همه چیو بهت میگم تو چرا نمی گی بهم؟ اینم جوونای تحصیل کرده ی مملکت ما ! :/ پ.ن5: این دو تا پست اخیری که گذاشتم، فکر کنم تناقض رفتار ها و احساساتی که به مسایل مختلف دارم خیلی خوب نشون بده! در کل یه آدمیم پر از پارادوکس :|  خودمم گیج میشم از دست خودم! :| شما جدی نگیرید اگه دوس دارید! :) پ.ن 6 : باشگاه  جاییه که خیلی می تونه خوب باشه! اما اصلا خواننده نداره عملا ! :)))! دوس داشتید دریابید اونجا رو! سعی شده به قول ملیکا فرهیخته انگیزاننده و این حرفا باشه!!!پیشنهاد خاصی و.. هم اگه دارید بدین! خیلی دوس دارم یه جورایی پا بگیره! فقط نمی دونم چطور مخاطبی استقبال میکنه از انجا؟ اصلا کسی استقبال میکنه؟ چه تغییری باید بکنه یعنی؟!!  :؟ پ.ن7: از اینا    :) :( :/ =)))  و ... خوشم نمیاد! جو گیرم نشدم! مرورگر IE ندارم ! شکلک نمیاد تو پستا! :| پ.ن8: راستی ! داشت یادم میرفت! بد نیس به اینجا یه سر بزنین. پست بامزه ای شده!..اینجا یعنی =>:   زبان دیپلماسی پ.ن9: دوستوووون دارم :)) حتما بخوانید نوشت بعدا"  :   لبخند هیولای سپید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
ارديبهشت
آقای نسبتا محترم! جناب ٍ " شبه ٍ انسان" وقتی می گویم دربست!   پشت می نشینم و بیرون را نگاه میکنم، وقتی به لبخند های مزخرف ات در آینه - که ظاهرا"  برای دیدن پشت ٍ ماشینت تعبیه شده ، نه پشت ٍ صندلی ات-   توجه نمی کنم! وقتی حرفهای بی سرو ته و سوال های احمقانه ای را که می پرسی بی تفاوت و ناقص و عصبی پاسخ می دهم، یعنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  لطف کن به جای از این خیابان به آن خیابان رفتن و طولانی کردن مسیر و توجه به آن آینه ی لعنتی! حواست را به رانندگی ات بده! نکته ی مهم دیگری که باید به آن توجه کنی ، این است که "همه ی دختر ها"  جواب ٍ سوالهایی مثل ٍ (مسر بعدیتون کجاست؟) یا (جای دیگه نمیری؟میرسونمتا!) یا (در خدمت باشیم!)  را با (شما کجا میرین؟) یا (ممنون میشم) یا (خدمت از ماست!!!) نمی دهند!! برای یافتن ٍ ""این مدل جواب ها!"" بهتر است جای دیگری به غیر از تاکسی را جست و جو کنی ! به علاوه ممکن است کسی دندانهایت را بریزد توی معده ات!  هرچه باشد کاشت ٍ دندان خیلی سخت تر از کذاشتن یخ روی بینی است! من برای سلامتی خودت میگویم! نکته ی مهم تر اینکه وقتی می خواهی چنین رفتارهای ابلهانه ای انجام دهی ، لااقل آن کارت تاکسی رانی کذایی را که اسم و فامیلت رویش نوشته شده است ، نگذار جلوی شیشه!! اینگونه بیشتر حس می کنم که در جایی با "قانون جنگل" زندگی می کنم و حالت تهوعم بیشتر می شود! باور کن اینها را برای خودت می گویم! انسان بودن آنقدر ها هم که تو فکر می کنی دشوار نیست! وگرنه من که خیلی وقت است با شبه انسان های دورو برم خو گرفته ام... شاید وقتی با عصبانیت پیاده شدم، اگر در جواب تو که پیاده شدی و گفتی :  "آخه کجا خانومی؟!!" برمی گشتم یقه ات را می گرفتم و سرت را می کوبیدم به کاپوت ماشین یا هر جای دیگری! کمک بزرگی به تکان خوردن مغزت می کردم! اما ترجیح دادم موجودی مثل تو را کلا لمس نکنم!! البته هنوز هم کمی پشیمانم که پاشنه ی کتانی ام به بینی ات خورد! باور کن وقتی رسیدم خانه، جفت کتانی هایم را  توی ماشین لباسشویی انداختم :)))) در ضمن! برای کلام ٍ آخر... شنیده ام یخ خونریزی بینی را بند می آورد! همانجا هم به خودت گفتم!! موفق باشی! :دی پ.ن1    (B پ.ن2:  دوستون دارم زیاااااااااااااااااااااد :))) !
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
ارديبهشت
لبــــــــ های قفل شده ات را هم دوست دارم! خیــره نگاه می کنی... میدانم که می بینی!  پلک می زنی! اطرافت را می کاوی... اما... و من همچنان لب های قفل شده ات را دوست دارم! می شنوی ! میدانم! لبخند میزنی! گاه اخم میکنی...لبهایت را محکمتر به هم میفشاری!  گاه روی برمیگردانی و بارانی که روی گونه هایت باریــده را از کویــر چشمانم پنهان می کنی! و من هنوز بی نهاااایت این لبهای قفل شده را دوست دارم!!! مثل ٍ صدایت ، حست ، کلامت...مثل ٍ  خودتــــــ ...! مدام برایت زمزمه میکنم... و تو تنها  سکوت میکنی برایم! میدانی؟ من لب های قفل شده ات را هم دوست دارم....!      :) پ/ن 1 .گاهی وقتا یه حسی هست...یه حسی که باید یه کاری رو انجام بدین! ولی انجام اون کار ناراحتتون میکنه! یه جورایی دو دلین! بعد اون کار خود به خود انجام میشه!!  یه حس عجیبیه!نمیدونم تجربه کردین یانه؟ ولی من الان دقیقا اون حسو دارم :| پ/ن2: یه وقتایی هست که قلب ٍ آدم درد میگیره! به شدت نیاز داری که گریه کنی!  حتی چشماتم می سوزن! ولی میری جلوی آینه، زل می زنی به تصویرت! دستاتو محکم مشت می کنی و نفسای عمیق میکشی که گریه نکنی!!  چون یه چیزی هست که ارزش نداره اشکات واسش بریزن!! الان من همون حسم دارم!!!  :/ نمی دونم اسمش شجاعته..یا ترس! پ/ن3:    1و 2 هیچ ربطی به هم ندارن!! 2 تا حس ٍ بی ربطن که الان با هم دارم!! پ/ن4: دوستون دارم دوستای گل! زیاااااااااااااد :))) یه کم بعدتر نوشت! : این طنز اجتماعی بسیار خوب رو بخونید :)) بعد تر از اون نوشت! :  احتمالا" تا آخر ٍ هفته نت نیستم...! شایدم زودتر اومدم..مشخص نیست! :)) تابعد (:
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)