۳۱
ارديبهشت
عقربه ها،
ساعت هفت و نیم را نشان می دهند،
و من دوباره جلوی این کافه ی قدیمی
انتظار آمدنت را نفـس می کشم...
ساعت ٍ هفت و نیم ٍ جلوی کافه،
همیشه عطر ٍ تو را با خود دارد...
انگار تمام ٍ بودنت ، لحظه ای از اینجا عبور کرده است...
از هفت و نیم، هفت ثانیه که می گذرد،
می رسی...
لبخند ٍ همیشگی ٍ روی لبهایت، در نگاهم قاب می شود...
دستانم را می گیری و چند لحظه بعد
روبه روی هم
تمام ٍ کهنگی هوا را می بلعیم...
اینجا همه چیز مانده و قدیمی به نظر می رسد،
حتی طعم این قهوه ی تلخی که همیشه برای هر دومان سفارش می دهی ،
و تک تک واژه هایی که از قاب ٍ لبخندت،
روی قلبم میریزند...
به من که خیره می شوی ،
هزار هفت ثانیه می گذرد!
هستی... اما هنوز نیامده ای!
همچنان جلوی کافه ایستاده ام...
و "من" دارد توی کافه، یادت را می بوسد ...
پ.ن: دوستون دارم...زیاد :)