...
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۳۳ ق.ظ
وقتی تو را نمی فهمند
و شعرهایت را پاره می کنند
و میگویند: تو نادانی
درحالیکه به سختی نفس میکشی
و نمیتوانی چشمانت را روی هم بگذاری
با اینکه
مردمک چشمانت جایی را نمی بیند...
میدانی...
شاید راست بگویند
اما آنان مغرورانه به تو می نگرند
و برایت مقاله مینویسند
و شعر می خوانند...
در حالی که وجودی تهی در صدایشان غوغا میکند
و هجوم وحشی نگاهشان تو را می آزارد...
و تو می دانی نادان ترین بر روی زمین اند...
به تو می گویند
دوستت دارند
و روحت آتش میگیرد از این همه دروغ
که از وجودشان جاری می شود
و
زندگی ات را در می نوردد.
آنگاه است که
به دور خودت حصاری می کشی تا دیگر
تا چشمانت چشمانشان را نبیند
و آنگاه است که گریه مجالت نمیدهد
و میخواخی کاغذ های روبرویت را سیاه کنی...
با اینکه کسی تو را نخواهد خواند
باز خواهی نوشت
و خواهی سرود
برای خودت
برای دلت
و برای کسانی که هوای دلت را دارند...
دلی که دیگران می گویند
نادان و غمگین است...
- ۸۹/۰۹/۲۹