میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۲
بهمن

اینکه از وضعیتمون راضی باشیم یا ناراضی در وهله ی اول به خودمون ربط داره

اینکه میگن فلانی خوش بحالش زندگیش فلان طوره ، یا فلانی بیچاره چقد بدبخت شد 

اون خوش بحالش و اون بدبختی فقط ریشه در ذات داره

کسی که در وجود و ذاتش تلاش برای تعالی هست در بدترین شرایط هم قادره که روی پای خودش بایسته و تلاش کنه

به نظرم متاسفانه ماها -ما انسانها- اینکه چطور از قدرت احساسات  یا قدرت افکارمون استفاده کنیم رو یاد نگرفته ایم.

اگه ما اینها رو بلد بودیم خیلی راحتتر می تونستیم کار پیدا کنیم،  شب ها سرمون رو روی بالش بذاریم و بخوابیم ، به تناسب اندام برسیم ، با مرگ عزیزانمون یا دوری اونها کنار بیایم ، منظورمون رو بدون جنگ و داد و فریاد به بقیه برسونیم و خیلی چیزای دیگه که نمی تونیم اون ها رو انجام بدیم

اینکه سعی کنیم روح ، ذهن و فکرمون رو قوی کنیم مطمئنا" کار سختی خواهد بود ، کار سختی که ما براش آموزش ندیده ایم.

چرا وقتی کسی سرمون داد میزنه ، ما بعد از مدتی اشکهامون جاری میشه

چرا بعد از متلکی که توی فلان مهمونی میشنویم تا مدتی سر درد میگیریم

چرا به ماشین 500 میلیونی دوستمون وقتی کنارش نشسته ایم حسادت می کنیم و یا اصلا غبطه می خوریم؟

چرا قادر نیستیم با دیپلم ، فوق دیپلم ، لیسانس ، یا فوق لیسانس برای خودمون شغلی بسازیم؟

چرا اون چاق هایی که دوست دارند لاغر بشن و اون لاغر هایی که دوست دارن چاق بشن وهیچوقت هم نمیشن اینقدر زیاد هستن؟

به نظر من اینها همش به قدرت فکر و احساسات یک انسان بر میگرده ، اگر ما بجای دیفرانسیل و انتگرال و فلسفه و زیست شناسی ، در بحرانی ترین سنین زندگی مون ، این چیزهایی مربوط به روانشناسی رو آموزش می دیدیم و توجه به بهداشت فردی و روحی ما از اون مشاوری  که فقط میخواست از زیر زبونمون بکشه که دوست پسر/دختر داریم یا نه و ترغیبمون کنه که تجربی/ریاضی/انسانی  بریم یا اون معلم بهداشتی که فقط هفته ای یکبار یه قرص آهن می آورد سر کلاس و درمورد گذاشتن پدبهداشتی ! توی پلاستیک ! و بعد سطل زباله ی مدرسه! توضیح میداد ، کمی بیشتر  بود ، اونوقت ما دچار همچین جامعه ی بیچاره ای نمی شدیم.

جامعه بزرگسال بیچاره ای که توان پیدا کردن کار ، توان ازدواج ، توان برخورد درست با غریزه ی جن ـــ سی ، توان درک کردن یک انسان دیگر کنار خودش ، و در مجموع توان یک زندگی سالم و شاد رو نداره.

ما توده ی جامعه  ، چه پولدارهامون و چه فقرامون ، هیچکدوم واقعا" توان ایجاد حس شادی و کنترل و به دستگیری افسار افکار و احساساتشون رو ندارند ( به غیر از عده ی معدودی )  خب باید چیکار کرد؟ 

اه کشید از اینکه اینها رو یاد نگرفتیم؟

به نظر من باید سعی کنیم یاد بگیریمشون. 

اهمیت و کاربرد روانشناسی توی زندگی ماها خیلی بیشتر از هرچیزی هست. و مطمئنا" روانشناسی و راهکارهای کسب انرژی ها مثبت توی زندگی خیلی فراتر از کتاب مردها چه جوری هستن ! از باربارا دی انجلیس هست !!!! 

من که میخوام یاد بگیرم چطوری انرژی مثبت رو وارد زندگیم کنم و زندگیم رو به یک زندگی سالم تبدیل کنم.

شما چطور؟

اگه بتونم با این اراده ی آموزش ندیده ی ضعیفم بر سر این تصمیمم بمونم و این کارو بکنم!! توی وبلاگم هم درباره اش چیزهایی خواهم نوشت.

اگر کسی اطلاعاتی داره که به این زمینه ها مربوط میشه  ،اگر لطف کنه و دراختیارم بذاره، خب طبعا" خیلی استقبال خواهم کرد و یاد میگیرم :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن

یه کار احمقانه، یه حرف احمقانه یا یه فکر احمقانه میتونن باعث بشن که ما تمام عمر احمق دیده بشیم .

اجازه دادن به حماقتها برای ورود به زندگیمون خودش بزرگترین حماقته  !حماقت مثل سوسک کابینت میمونه. یکیش که وارد خونه شد ، خونه پر میشه از حماقت ! 

و حالا من نمیدونم این همه حماقتو با چه مارک سوسک کشی از بین ببرم ! 

این پاراگراف واج آرایی ح و ق داره !!!!! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یه تصمیمات بزرگ یا کوچیکی توی زندگی همه مون هست که غلطه و راه برگشتی نداره یا اگه داره اون راهو نمیخوایم و یا اگه میخوایم نمیتونیم عواقبش رو بپذریم. نمیتونیم قبول کنیم که هر عملی عکس العمل داره و اگه اشتباه کردی باید بدجوری بخوره تو سرت و کله پاشی و دوباره بری عقب تر از جایی که اون غلط رو مرتکب شدی ! خب قبول نمیکنیم و فروووو میریم و فروووو میریم و توی باتلاقی که خودمون واسه خودمون ساختیم میمیریم!

خب اصلا چرا هر عملی باید عکس العملی داشته باشه؟  چون اینجور وختا قوانین کائنات برای ما بدبخ بیچاره ها تووپ عمل میکنه  و مو لای درزش نمیره !

یه کارایی توی زندگی همه مون هست که دوستش نداریم ولی انگار یه جور اعتیاد مازوخیستی بهش داریم و هی انجامش میدیم انجامش میدیم انجامش میدیم تا جونمون در بیاد و عصبی بشیم ! و قول بدیم به خودمون که دیگه بی خیالش بشیم ولی بعد از یه مدت بریم سراغش و به صورت جنون آمیزی باز هی انجامش بدیم انجامش بدیم ... ! و برعکسش یه کارایی که دوست داریم انجام بدیم و هرچقدر هم بهونه بیاریم درستش اینه که عُرضه اش رو نداریم پس یا بی خیالش میشیم و یا باز طی اون حرکت مازوخیستی شبا میریم سراغش و مغزمونو ازش پُر میکنیم تا بی خوابی بگیریم!

نمیدونم فقط من اینطوری ام ؟ یا بقیه هم اینطورین؟

و با اینکه نمیدونم ضمیر "ما" رو استفاده میکنم تا یه عده ی دیگه از آدما رو به خودم پیوند بدم!

ولی خب چه کنم دیگه منم انسانم و انسان ذاتا" آویزووون به دنیا اومده . مثل یه جور انگل پیشرفته ی متکلم. آویزون مادرش و پدرش ، خواهر یا برادر بزرگترش ، آویزون مالی و احساسی ، بعدشم آویزون همسرش و بعد از اونم آویزون اجتماع ! حالا یه سری کمتر آویزون هم داریم که بهشون میگیم مستقل!

اینم از اون هزیون های بی خوابانه ی منه دیگه. میگم خ د ا که داره ما دیوونه ها رو نگا میکنه واقعا" نظرش چیه؟

خب آخرش که همه مون قراره جزغاله بشیم توی آتیش دیگه تعارف که نداریم. خُب پس چرا تموم نمیشه این بازی به این گُندگی ؟ من که خیلی میترسم ازش هرچیزی که هست!

خب آخرای دی و اوایل بهمن من یه ذره احمق میشم چون یه سال از عمرم گذشته یا بهتره بگم هدر رفته چون من یه آدمی در سطح زیر معمولی هستم دیگه. توی این چند سال هیچ رشدی به غیر از رشد فیزیکی وظاهری و یه مشت پوسته ی چرند بی اهمیت که توی مغزم رفته نداشته ام. پپپشه که 23 ساله ام خب چشم به هم زدنی بود و چشم به هم زدنی هم 30 40 50 60 رو رد میکنم تازه اگه بهشون برسم و بعدش هم فرت ! میفتم وسط آتیش تا ابد ! حالا ابد کجاست و چیه و چطوریه و عذابش چقدر از عذاب الان بدتره خدا میدونه!

خب گفتم که میترسم دیگه نه؟

بگذریم یه ذره حرفای جالب تر بزنیم ! 

یکشنبه برای شام مهمون داشتم ، مامان علی هم لطف کرد و خونه نیومد .خب نمیدونم میدونید یا نه! ما با هم زندگی میکنیم تا بعد از اینکه دانشگاه تموم شه و یا بریم شمال یا اینکه همینجا مستقل شیم .بگذریم.

فیروزه ، مریم، نوید ، احسان، سمانه وساسان اومدن ، خوب بود خوش گذشت تا 6 صبحش بیدار بودیم بعد خوابیدیم تا 12 !!! یه عده بچه ها تا شام فرداش موندن بعدش رفتن . توی هال ما یه دریچه ی بزرگ پنجره طوری هست که هی خونه گرم میشد بازش میکردیم و بخاری رو کم میکردیم هی خونه سرد میشد می بستیمش و بخاری رو زیاد میکردیم . هی یکی میرفت در اونوری رو باز میکرد هی من پنجره آشپزخونه رو باز میکردم خلاصه اینکه من و علی هردومون سرماخوردیم. نمیدونم بچه هاهم خوردن یا نه؟!  به هرحال دستشون درد نکنه کادوهای باحالی برام آوردن به طور تصادفی همه شون فنجون و نعلبکی چینی ! که فک کنم دیگه برای جهیزیه ام فنجون نمیخوام! :دی  

اینم چیز بامزه ی هفته که میشه به جای اون چرندیات بالا بخونید !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)