تنگ ماهی
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ
غمی سنگین آرام در وجودم می پیچد
در حالی که صدای پایش را می شنوم
و بغضی عمیق در گلویم جا خوش کرده...
و من وانمود می کنم به شادی
با لبخندی خشک که بر لب دارم
و چشمانی خشک که خیره به دنیا می نگرند...
آهنگی شوم در کلامم موج می زند
و سایه ی سیاهی دلم را تسخیر کرده است.
با این حال خودم را فریب می دهم
و فکر می کنم
که غم ها در فاصله ای دور اند...
بسیار دور تر از من...
هر صبح که به سقف اتاقم خیره می شوم
و هر روز که لباس سنگین روزگار را می پوشم
و هر شب که در پی صدایی با ماه هم آوا می شوم...
به خود می گویم که حال من بهتر از این نخواهد شد...
اما صدایی در گوشم می پیچد که فریاد میزند:
اشک بریز...
و من اجازه نمی دهم
که چشمانم گریه کنند...با اینکه دلم میگرید
و صدایم می لرزد...
و بغضی روز به روز
چون غده ای
در گلویم بدخیم تر میشود...
و کسی مرا نمی شنود
و نخواهد شنید...
در این شلوغی و ابهام روزمره
هرچه بیشتر فریاد می زنم
انگار ساکت تر می شوم...
حال و هوای روزگار
چون اقیانوسی مرا دربر گرفته است
اما من
همچون یک ماهی ام
که آب را گم کرده است
و او را درون تنگی انداخته اند
تا به او بفهمانند
که باید زنده بماند...
و او هرچه خود را به دیوار می کوبد
سودی ندارد...
و او
عاقبت وانمود می کند
که می توان نفس کشید...
در حالی که لحظه به لحظه
مرگ به او نزدیکتر میشود...
و او هرچه بیشتر تقلا میکند
خاموش تر می شود...
و می داند که مرگ بالای سرش
به او لبخند می زند...
اما او همچنان می کوشد و بالا و پایین می پرد
تا لحظه ای که نفسی برایش نماند
اما هرگز اشک نخواهد ریخت
و به شکست اعتراف نخواهد کرد
و هنگام مرگش
همه ی قاتلانش برایش اشک خواهند ریخت
در حالی که او را شماتت می کنند
و به هم میگویند:
"او نتوانست"
- ۸۹/۱۰/۰۲