میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
بهمن
+ حدود نیمه شب است ... زن خسته و خواب آلوده  کانال های تلویزیون را با بی حوصلگی عوض می کند و به ساعت نگاه میکند ، میز شام چیده شده و قابلمه ها روی گاز خاموش سرد شده اند ، مرد لبهایش را برای خدا حافظی می بوسد و به طرف خانه میرود ... +ساعت حدود ساعت 3 عصر است... مرد به خانه میرسد... یادداشتی که روی میزگذاشته شده می خواند ، قابلمه ای از توی یخچال برمیدارد و ناهارش را گرم می کند با چهره ای خسته چند لقمه ای می خورد و چند دقیقه بعد در حالی که لباس هایش را کف اتاق خواب میریزد، روی تخت خواب میخزد ،و به سقف خیره میشود ، زن  روی تخت در آغوشش گرفته است و لبهایش را می بوسد . . .  پ.ن:  راجع به خیانت چی دارین بگین ؟! پ.ن 2 : خیانت چی می تونه باشه؟ هر نوع خیانتی بین هر آدمایی از هر دیدی ! من بین دوتا همسر بهش نگاه کردم... شما چطوری بهش نگاه میکنید؟ بدترین خیانت کدومه؟ پ.ن3: از خیانت بدتر داریم؟ پ.ن4: کسی که بهش خیانت شده (هرکسی! ) بازم میتونه به خائن اعتماد کنه؟ ب نظر من نه... نظر شما چیه؟
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
بهمن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیچه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارمکه به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتدکه در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآیدمگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاریتو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیعجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کنکه هزار بار گفتی و نیامدت جوابی...سعدی عزیزم !پ.ن : علی یه کتاب کلیات سعدی داره . . .  از وقتی شروعش کردم تا الان روزی چند صفحه شو میخونم ، چه اونایی که قبلا خونده بودم و چه بقیه . . . خیلی دوسش دارم ♥ :) زیااااد  ... خیلی کاراش معرکس !
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
من شب ها توی خواب راه میروم!! می روم دو سال پیش و روی تاتامی ، آن حریفی که شکستم داده شکست میدهم! می روم محله های زاغه نشین و برای دختر بچه ای که با لباس کثیف و دمپایی پاره ، کز کرده و خوابیده اشک میریزم می روم خانه مان ، پتو میکشم روی محمد برادرم  ، که همیشه توی خواب پتو را پس میزند می روم روی نیمکت های دبیرستان با ترانه و سحر و نازیلا مینشینم و به تمرین های دیفرانسیل لعنت میفرستم... می روم کنار قفسه ی کتابخانه، مینشینم روی چهارپایه ی چوبی خانه ی عمو ... و یک نمایشنامه ی قدیمی را از نو می خوانم... من شب ها توی خواب همه جا میروم ! حتی میروم به کودکی و از درخت های حیاط خانه ی مادربزرگ بالا میروم و یا می روم به سالها بعد ، عینک ته استکانی میزنم و لباس گرم میپوشم و شلغم آبپز می کنم ! توی خواب ، میروم پای تلفن ، زنگ می زنم به رفیقی  که سالهاست ندیدمش و شماره اش را ندارم ، و میگوییم چقدر دلمان برای هم تنگ شده است !! من توی خواب راه میروم..خیلی هم زیاد و صبح ها که بیدار میشوم... همیشه خسته ام
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
آدمها همیشه وقتی قدر چیزی را میدانند که آن چیز یا دیگر نباشد و یا دسترسی به آن سخت باشد. چرا ماها دلمان برای آنهایی که کنارمان هستند تنگ نمی شود؟ چرا همیشه نمیرویم و کسی را که دوستش داریم بی مهابا در آغوش نمیگیریم ؟ چرا انقدر از همه کم عکس داریم !! چقدر بیشتر احساس میکنم مادر بزرگم را دوست دارم! حالا که بیشتر از هزارکیلومتر بین مان فاصله است ، بیشتر یادش می کنم. او را ، مادرم را ... پدرم... وخیلی های دیگر چقدر آدمها وقتی به هم نزدیک باشند همدیگر را ساده میبینند... حالا که بیشتر به او ، مادربزرگم فکر میکنم... چقدر او را دوست داشتنی تر میابم کسی که به نظر من ، نسل او ، نسلی سوخته تر بود... ! مادر بزرگم در 12 سالگی ازدواج کرد و در 14 سالگی مادرم را به دنیا آورد ! یک دخترک 12 ساله که مثل این فیلمها کنار رودخانه ظرف میشسته عاشق پسری میشود که سوار بر اسبی و گاری ای توت های باغ پدرش را طرف بازار میبرده و آن پسر هم عاشق او ! از این عشق های در یک نگاه فیلم ها... ! با صدای رودخانه و موزیک و افکت و این حرفها ! شاید به خاطر این سن کم بود که مادر بزرگ ، هیچوقت دوست نداشت "عزیز" یا "مامانبزرگ" صدایش کنیم! همه به او میگفتیم "مامانی :) " مامانی طفلکی من ... مامانی ای که در بچگی پدرش را از دست داد... خیلی دوست داشت برود مدرسه ... ولی نگذاشتند... دختر ؟ برود مدرسه ؟ از اینجا  برود رشت مدرسه؟ چه بی آبرویی بزرگی ! و همین شد که "مامانی " من همیشه غصه میخورد ، و هنوز هم میخورد. درست است که از مادرم که دختر بزرگه بود خواندن و نوشتن یاد گرفت... و بعد ها هم با ذوق به کلاسهای نهضت میرفت و مدرک گرفت! اما هنوز هم وقتی از میهمانی خانه ی برادر بزرگش برمیگردد ، آهی میکشد و میگوید "خودش اون موقع دیپلم گرفته بود ، کارمند آموزش و پرورش بود ... ولی من " و با حسرت به خانه می آید و عینکش را به چشم میزند و قرآن میخواند. قرآن با خط درشت... آخر چشم های مامانی آنقدر ضعیفند که با عینک هم نمی تواند کتاب های معمولی با خط خیلی ریز را بخواند ... همانطور که گفتم زود ازدواج کرد ... وبه "خانه باغ" بزرگ پدرشوهر رفت... یک باغ بزرگ توت . با کارگاه ابریشم. با دو تا جاری و سه تا خواهر شوهر که همه عاشقش بودند ! و هنوز هم که فقط یکی از خواهرشوهر ها زنده مانده ، "مامانی" را خیلی دوست دارد ! چون مامانی من خیلی مهربان و دوست داشتنی و زیبا بود... هنوز هم هست ! مامانی چشم های درشت سبز و موهای طلایی داشت. پدرٍ ٍ مامانی دورگه  روس-گیلک بود و الان که عکس های جوانی مامانی رو میبینم از همه ی فامیل خوشگل تر بود :) از همه ی دخترانش و نوه هایش و خواهرش و... :) هرچند چشم سبزش وموهای روشنش را به دخترانش هم داد... او خیلی زحمت میکشید ... اصلا انگار دوست داشت. هنوز هم به زور ٍ حرفهای خاله ها و دایی و مادرم هر روز سه نوع غذا نمی پزد و هر هفته میهمانی نمی دهد ... ! وقتی پدر شوهر و مادرشوهرش فوت کردند و زمین بزرگ خانه باغ تقسیم شد ، بیشتر از 1000 متر به هرکدام رسید . همه هم زمین ها را فروختند و رفتند. ولی مامانی توی خانه ماند... توی خانه ماند تا همین 10 سال پیش که با اصرار همه زمین را با خانه کلنگی اش ول کرد و توی رشت ساکن یک آپارتمان شد که به بچه هایش نزدیک باشد. اما نمیگذارد زمین فروخته شود. هر هفته میرود آنجا و مقدار زیادی از زمین را سبزی کاشته !  پدربزرگ هم تازگی ها خانه ی کلنگی را خراب کرده و قرار است سر جای آن ، یک خانه ی بزرگ همانشکلی دیگر بسازند... مامانی طفلکی من... او نمیتواند وقتی سالیان سال توی حیاط روستایی 1000متری با درخت و مرغ و جوجه ! زندگی کرده ، حالا توی یک آپارتمان 70 متری باشد با یک حیاط خلوت کوچولو ... ولی هیچ وقت گله نمیکند او خیلی دوست داشتنی و مهربان است و فکر میکنم ذهن خیلی خلاقی دارد! شاید اگر مامانی سواد داشت ، یک داستان نویس میشد ! داستان هایی که او برایم تعریف میکرد ، هیچ جای دیگر نشنیدم... داستان های شیرین کودکی من... شاهزاده ای که به گنجشک تبدیل شده بود ! دختری که توی هسته ی گیلاس منتظر بختش بود! پادشاهی که پسرانش را برای یافتن اکسیر جوانی فرستاده بود ، روباهی که ماست می دزدید! دخترکی که زمستان در جنگل دوست شد و با یک خرس به خواب زمستانی رفت و صدها داستان دیگر که الان وقتی ازاو میپرسم یادش نمی آیند... او خیلی چیزهای مهم تری در طول زندگی داشت که به آنها برسد... به کار کردن ، فرستادن بچه هایش به دانشگاه ، سرو سامان دادن آنها و مهربانی کردن... حالا که از او دورم چقد دلم برایش تنگ میشود... چقدر زیاد قدر "مامانی" ها را تا کنارتان هستند بدانید... خدا همه ی "مامانی" های رفته را رحمت کند...هرچند. به نظر من که همه ی " مامانی " ها یک راست به بهشت میروند  . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
بهمن
چهارشنبه ، 25 دی ماه ، دو روز مونده به تولدم و دقیقا" ساعت 8 صبح بود که با درد دندون که چه عرض کنم درد فک بالا ! از خواب بیدار شدم! درد آنقدر شدید بود که اصلا نمی فهمیدم کدوم یکی از دندون هاست؟ رفتم توی آشپزخونه و در حالی که خیلی ناراحت و گیج و خواب آلود بودم برای اینکه با معده ی قرص نخورم ، چند قاشق سالاد الویه که از شب قبل مونده بود  رو قورت دادم و یک مسکن خوردم... نیم ساعت گذشت ولی درد بدتر شد که بهتر نشد :( شدتش اونقد زیاد بود که نمیتونستم بین سه تا از دندونام تفکیکش کنم. واقعا نمیشد.بین دندون عقل ، کناریش یعنی شماره 7 و دندون شماره 6 :|   اینو بگم که دندون شماره ی 7م قبل ترها توی باشگاه ضربه خورده بود و شکسته بود. اما عصبکشی و ترمیم شده بود. خودم فک میکردم از اونه. دندون 6م هم دورش بند اصلی ارتودنسیه. هیچ جوری نمیشه نگاهش کرد یا تستش کرد :( حالم خیلی بد بود. نمی خواستم علی رو بیدار کنم چون شب قبلش تا ساعت 4صبح داشتیم یه سری از کارای دانشگاه رو انجام میدادیم ولی صداش زدم :( خلاصه رفتیم یه درمانگاه دندونپزشکی تقریبا" نزدیک ، از طرفای 9 تا 1 اونجا معطل بودیم که دکتر دید عکس گرفتم و گفت از دندون 7تتهو در تخصص من نیست باید بری یه متخصص اندو برات عصبکشی انجام بده روکش کنه و از این حرفا :| گفتم این که قبلا عصبکشی شده! فرمود نه. بد عصبکشی شده :|خلاصه یه کارت به ما داد و ما رفتیم یه درمانگاه دندانپزشکی دیگه. تا ساعت 4ونیم هم اونجا بودیم. من 6 تا ژلوفن خورده بودم. علی هم نمیذاشت دیگه بخورم میگفت دوزش که بره بالا بی قراری میاره فایده هم نداره :( اشکم دیگه در اومده بود که دکتر ویزیتم کرد و گفت وقت بگیر! زودترین وقتشم کی بود؟ چهارشنبه ی هفته ی دیگه :| حالا من داشتم میمردماااا :((( گفتم نه نمیخوام....سوال کردیم ، گفتن دانشکده ی دندون پزشکی از ساعت 3به بعد هر روز متخصصا هستن کارتو انجام میدن هر کاری باشه. یکی از دایی های علی هم قبلا اونجا دندونپزشک بوده. البته حالا کار نمیکنه رفتم اونجا .... وای چقدررر شلوغ بود... خیلی وحشتناک اونجا هر کاری یه بخش مخصوص به خودشو داشت .یه جورایی مثه بیمارستان بود . بخش جراحی . بخش ترمیم ، بخش رادیو لوژِی و ....  ما رفتیم پذیرش و صندوق و دوباره ویزیت..نزدیک غروب نوبتم شد.دوباره رفتم عکس گرفتم. میگفت عکست به درد نمیخوره چون فلز دور دندوناته نشون نمیده درست :| دکتره فرمود که از دندون عقلته. باید جراحی بشه. برو بخش جراحی... :|رفتم بخش جراحی ساعت 7 بود دیگه. دو نفر بیشتر نبودن که دیگه کارشونم تموم بود. بهم دو تا دگزا داد و آموکسی سیلین و یه چیز دیگه که یادم نمیاد و گفت هر شیش ساعت یه پروفن بخورم. شنبه برم :| خدا میدونه چقد برنامه ریزی برای جمعه کرده بودم . تولدم مثلا :( همش هیچی . بد تر از اون درد دندوون :( رفتم دگزا زدم و باعث شد شب بتونم بخوابم. ولی از 5شنبه ظهر باز دوباره درد شروع شد... جمعه که وحشتناک بود. رفتم یه درمونگاه شبانه روزی و یه دگزای دیگه... 5شنبه جمعه همش احساس میکردم درد از دندون کناریشه .نه عقله... اصلا خیلی درد بدی بود :( شنبه گفتم نکنه برم عقلمو بکشم هم درد دندون باشه هم درد دندون کشیدن !! شنبه باز رفتم بخش اندو. مسئول پذیرشه گفت همون دکتر خودت نیست اشکال نداره؟ منم که برام فرقی نمیکرد هیچکدومشونو نمیشناختم.   رفتم تو و عکسمو دید وگفت " آره. دندون عقلت نیست .اینیه که بند دورشه. برو حسابداری و بیا برات درستش کنم خودم. فقط امروز مریض دارم. تا ساعت 6ونیم. اشکال نداره؟ " منم که چاره ای نداشتم :( ساعت 6ونیم که نوبتم شد ... وای آمپول بی حسی دندون پزشکی.ازش متنفرم :|بعدش یه مقدار دندونمو تراشید... اونوخ گفت..از این دندونت نیست:O ینی میخواستم لهش کنم فقد.گفتم یعنی چی؟ کلی توضیخ واضحات که این یه پوسیدگی جزیی داشته زیر سیم فک کردم اونه ولی نیست. حالا برات روش پانسمان میذارم تا یه ماه وقت داری ترمیمش کنی . درد مال این نیستش. مال کناریشه و عقل :| اصن نمیدونستم دعواکنم؟ گریه کنم؟ :(((( بخش جراحی هم همه رفته بودن. یکشنبه هم که تعطیل بود... :( خلاصه کلی توضیح و قسم و آیه که بخاطر فلز توی دندونت نمیشه تشخیص داد و ریشه ی عقلتم کجه "اینو راس میگفت من کلا دندونام ریشه هاش مثه عصای این پیرمرداس :| بعد از این همه مدت که ارتودنسی داشتم تازه ظاهرش مرتب شده) میگفت عقلت فشار میاره به کناریا.مخصوصا" اونی که قبلا شکسته و عصبکشیش ناقص بوده. باید هر دو تاشو در بیاری :( بازم آمپول و مسکن... تا دوشنبه که رفتم بخش جراحی و 4 تا آمپول بی حسی حال به هم زن و جراحی دندون عقل  و کناریش و بخیه ی جذبی و خون :X  و درد فک و گریه  :| همین الان که دارم مینویسم احساس میکنم هنوز یه کمی سمت چپ صورتم میسوزه انگار با درد :( خیلی برام طولانیییی بود این چند روزه. مخصوصا" یکشنبه. . . چقدم گرون بود این مرکزه . توصیه میکنم اصلا اینجا نرین :| من با دفترچه بیمه دو تا دندون کشیدنم فقط شد 350 :| پ.ن: کیک تولدم نداشتم :'(
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)