میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

این داستان واقعیست...!!

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۹، ۰۵:۳۷ ب.ظ
سلام دوستای خوبم. میخوام یه داستان واقعی واستون تعریف کنم... امیدوارم حوصله داشته باشین و بخونیدش... ...... بعدا نوشت: اینجا داره برف خیلی قشنگی میاد... قصه ای که میخوام تعریف کنم؛ قصه ی یه دختره، که آدم شادی نبود... دلش میخواست غمگین بنویسه. ولی خیلی ها میخواستن بهش امید بدن و نصیحتش کنن.... خیلی ها هم میخواستن روانشناسیش کنن و بهش راه حل پیشنهاد بدن... یه روز صبح که دختر قصه از خواب بیدار شد؛ تصمیم گرفت که با لبخند و شادی به همه چیز نگاه کنه... پس مثل هر روز صبح به طرف مدرسه راه افتاد. توی راه مدرسه... دور سطل زباله ی سر کوچه شون، پر بود از کیسه های زباله ... در سطل هم شکسته بود و توی سطل تا نصف هم پر نشده بود...! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... وقتی توی پیاده رو راه میرفت؛ 4 نفر سوار یک موتور، از داخل پیاده رو از کنارش رد شدن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... ووقتی میخواست از خیابون رد بشه، 2تا ماشین با هم تصادف کرده بودن.. راننده ها پیاده شده بودن و در حال دعوا به هم فحش میدادن... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و به راهش ادامه داد... توی سوپر مارکت، یه آدامس 500 تومنی رو 850 تومن خرید... اما با شادی و امید لبخند زد و از مغازه بیرون اومد... توی کوچه ی مدرسه شون ، یه زن دید که پسر بچه ی مریضی 3-4 ساله را بغل کرده بود و گدایی میکرد... دختر قصه پولی بهش داد... بعد با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... به در مدرسه رسید... کنار مدرسه روی یک تابلوی زرد، با خط قرمز نوشته بود: "لطفا هنگام ورود به مدرسه حجاب اسلامی خود را رعایت کنید... از ورود دانش آموزان بدحجاب جلوگیری میشود" دختر ، مقنعه ش رو پایین کشید ... بعد با شادی و امید لبخند زد و وارد شد... توی کلاس... دبیر معارف درباره ی برابری حقوق زن و مرد میگفت... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و گوش کرد... زنگ تفریح، یکی از بچه ها درباره ی 4 تا از BF هاش ! صحبت میکرد و اینکه اگه یه روزی بفهمن که همه شونو دوست داره چی میشه...!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد ... معاون مدرسه از دختر قصه خواست که یه حدیث از امام حسین روی مقوا بنویسه... دختر قصه نوشت: "اگر دین ندارید، پس آزاده باشید" معاون قبول نکرد و گفت :" نه... این خوب نیست... این سیاسیه...!!!" دختر قصه با تعجب گفت: مگه حرف امام رو هم سانسور میکنن؟؟؟ تازه این سیاسی نیست، اجتماعیه... مگه نمیگین اسلام دین چند بعدیه؟؟ معاون بی توجه یک مقوای دیگه به دختر داد... دختر قصه با شادی و امید لبخند زد و از دفتر بیرون رفت... زنگ دوم دبیر نیومده بود... به جاش مشاور تحصیلی مدرسه اومد کلاس.... دختر قصه ازش یه سوال درباره ی کنکور پرسید... مشاور کمی فکر کرد و گفت، هنوز اطلاعات درستی در این زمینه وجود نداره... تو درستو بخون دانشگاه قبول میشی!!!! دختر قصه با شادی و امید لبخند زد... در راه خانه... زیر پل عابر پیاده، یک ماشینی با یک عابر تصادف کرد و رفت... مردم دور مجروح جمع شده بودن و پشت سر راننده نفرین میکردن!! دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و به راهش ادامه داد... توی پیاده رو چند تا پسر جوون جلوی یک مغازه نشسته بودن و سیگار میکشیدن... و به هرکی رد میشد یه چیزی میگفتن... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد و رد شد... توی پارکینگ خونه، دختر قصه یکی از همسایه ها رو دید... مرد 29-30ساله ای که راننده ی تاکسی بود ... و البته مهندس شیمی... او با تاکسی کار میکرد و همسرش که لیسانس فیزیک داشت، توی خونه کلاس خصوصی گذاشته بود... دختر قصه با شادی و امید لبخندی زد توی خونه رفت... دختر قصه تلویزیون رو روشن کرد... اخبار پخش میشد... کانال رو عوض کرد... یک فیلم پخش میشد که قبلا زیرنویسش رو دیده بود... یه کم که نگاه کرد متوجه شد ناگهان حدود نیم ساعت از فیلم حذف شده... هرچی فکر کرد چیز بدی رو توی اون نیم ساعت به یاد نیاورد... و در دوبله ی فیلم هم صدایی که نقش پدربزرگ رو ایفا میکرد؛ از صدای نوه اش که نقش اصلی رو داشت، حداقل 20 سال جوان تر بود... دوباره کانال رو عوض کرد... برنامه ی آشپزی پخش میشد... شخصی داشت طرز تهیه ی رولت گوشت رو یاد میداد... دختر قصه تلویزیون را خاموش کرد و با شادی و امید لبخند زد! به اتاقش رفت تا چیزی بنویسه... خواست شاد بنویسه... خواست امیدوارانه بنویسه... اون میخواست...اما حیف ... اون نمیتونست دروغ بنویسه... نمیخواست با جماعت بی خیال اطرافش یکی بشه... دختر قصه ی ما از شماها خواهش میکنه که دیگه نظرخصوصی ای راجع به عوض کردن دیدش به زندگی دریافت نکنه... از همه ی شماهایی که تا حالا منو درک کردین ممنونم. و از همه ی شماهایی که تا حالا انتقاد کردین هم خیلی ممنونم... همه تون رو دوست دارم و قطعا انتقاداتتون رو میپذیرم... اما نه انتقادی رو که دلیل منطقی پشتش نباشه و اساس نوشته ها و طرز تفکر و احساس من رو زیز سوال ببره. مرسی دوستای گلم... فعلا بدرود.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)