چیزی ورای حقیقت...
دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۹، ۰۲:۴۴ ب.ظ
چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند...
گنگ تر از آنکه بفهمم...
و رقیق تر از آنکه لمسش کنم.
بی صداتر از آنکه بشنوم...
و کمرنگ تر از آنکه ببینمش.
چیزی ورای حقیقت مرا به خود می خواند...
چیزی که میدانم هست...
اما نیست...
چیزی که در هر تنفس صبح احساسش میکنم...
و در هر تپش قلبم...
چیزی که بی اختیار به سویش میروم...
در یک خلسه ی درونی...
بی صدا در قعر زمان...
پشت سرنوشت شوم هر ثانیه...
چیزی ورای حقیقت...
میدانم...مرا به خود میخواند...
- ۸۹/۱۱/۰۴