میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۹
دی
بی صدا می رفت... تا اینکه صدای قدم های جاودانه اش  را در قابی زندانی کردند... هیچ کس نمی دانست پایانش کجاست... و هیچ کس نمیدانست به کجا میرود... بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد به آسانی همه چیز را می بلعد... خاطره ها را، آرزو ها را، رؤیاها را و تمامی قدم های عابران... همه میگویند: "باید آنرا تسخیر خود کنیم...!" غافل از اینکه او در عین خروش و تکاپو، به آرامی  در دستانشان می خرامد... گاهی اشک می ریزد... و گاهی می خندد... بعضی به او لقب "طلا" دادند... اما به آسانی دورش میریزند... بعضی هدفشان به چگ آوردنش است... غافل از اینکه تلفش میکنند... و او گاهی ناگهان از دست انسانی پر میکشد... و هنوز هم در حال رفتن است... و گذشتن... تنها رد پایی که شاید از خود بگذارد... شاید همین صدای پای آشناست... تیک...تاک... تکرار قصه ی انسانهایی، که بودند...هستند... و خواهند بود... .... تبریک نوشت: خیلی خوشحالم... ایران3 امارات 0. مثل این که امثال ما واقعا یه تیم ملی فوتبال داریم... به همتون تبریک میگم پ.ن: قالب وبلاگمو خیلی دوست داشتم اما چون تیره بود، خوندن مطالب سخت بود، دیگه اینکه سنگین بود و وبلاگ خیلی دیر باز میشد (طبق نظرات بعضی از دوستان) واسه همین یه قالب ساده و روشن گذاشتم... امیدوارم خوب باشه، از پیشنهادها و انتقادهاتون ممنونم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی
دوباره مثل هر صبح چشمامو باز میکنم... به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و چند تا sms جدید میبینم... مضمون همه ی اونا یه جملس... "تولدت مبارک"... گاهی چقدر زود میگذره... انگار همین دیروز بود که همچین sms هایی واسم اومده بود... مینویسم "مرسی" و send to all میکنم... دوباره دراز میکشم و به سقف اتاقم خیره می شم...  فکر میکنم که چند بار دیگه همچین sms هایی واسم میاد؟ گاهی چیزهای خیلی خواستنی، چقدر کسل کننده میشن... روزی رسیدن به سن 18 سالگی یکی از آرزو هام بود... با خودم فکر می کنم چند تا از آرزو هام هستن که بعد ازرسیدن بهشون بی تفاوت میشم؟ فکر میکنم شاید این یه شروع باشه... شاید خیلی ها باشن که بخوان به این سن برگردن... به هر حال یه جورایی خوشحالم. فردا میرم و واسه گواهی نامه رانندگی ثبت نام میکنم!!! اینم یکی از آرزوهای بچگیم بود... پ.ن امسال اولین سالیه که روز تولدم امتحان ندارم!!!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
دی
بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز ,زیر یک چتر  به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم... (این ماییم)   بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. باران به شدت میبارید. من و دوستم ساناز زیر یک چتر به تولد یکی از دوستام به نام مریم میرفتیم...(این ماییم) ساناز: آخه امروز باید تولد میگرفت؟ توی این بارون؟ من: غیبت نکن...! ساناز: خب بابا! منظورم اینه که چه بارووووووونیه! موش آب کشیده شدیم... من: آره ... بارون قشنگیه. ساناز: وای ...محدثه بیا این ور خیس شدی... به چی نگاه میکنی؟ من: میخوام عکس العمل مردم رو ببینم... چقدر قدر این بارون رو دارن وقتی واسش شب و روز دعا میکردن؟ ساناز:خیلی خب... فیلسوف نشو خواهشا...! من: باشه...پس کمتر حرف بزن! ساناز سرش را بی تفاوت تکان داد و قدم هاش رو کمی تندتر کرد... مردم انگار به جای راه رفتن میدویدند. کف خیابان یکدست به نظر میرسید و از یک لایه حدودا 2 سانتی آب پوشیده شده بود. با خودم فکر کردم که اگر خیابان اینقدر چاله چوله نداشت که داخلشون پر از آب بشه شاید اینجا هم مثل استرالیا سیل میومد! لبخندی زدم و سعی کردم مثل ساناز تند تر حرکت کنم... در همین لحظه بود که یک موتور سیکلت با سرعت از کنارمان رد شد! توی پیاده رو! البته مردم واکنش خاصی نشان ندادند... فقط بعضی سرشان را با تاسف تکان دادند و به راهشان ادامه دادند... پیرمردی فریاد زد: "آخه کی به اینا گواهی نامه داده؟" نگاهی به پیرمرد انداختم... تنها شخص معترض از یک رفتار نادرست که برای مردم عادی شده بود... تنها شخصی که به آرامی راه میرفت و به کسی تنه نمیزد... و یا شاید مجبور بود به آرامی راه برود...  همانطور که پیرمرد را با نگاه دنبال میکردم چشمم به زنی افتاد که گوشه پیاده رو نشسته بود... کاسه ای خالی جلویش بود و چادر سیاه خیس و رنگ رو رفته ای روی سرش بود... اگر پلک زدن های مداوم و نگاه سردر گمش رو نمیدیدم یقین پیدا میکردم که مرده... ناخودآگاه ایستادم و دست ساناز رو گرفتم تا بایستد... البته چیز عجیبی نبود... مردم زیادی در شهر گدایی میکنن... ساناز با حالتی حیرت زده پرسید: "چیه؟ چرا وایسادی؟ حالت خوب نیست؟..." من: اون زن رو ببین... ساناز: آه... دست بردار...خب که چی؟  من: هیچی... یه لحظه صبر کن... از کیفم پولی در آوردم که ساناز  جلومو گرفت: ساناز: وای محدثه تو رو خدا بس کن... اینا از من و تو پول دار ترن... شغلشونه... من: توی این بارون؟ ساناز: وظیفه ی من و تو نیست... چرا شهرداری اینا رو جمع نمیکنه؟ من: درسته... وظیفه ی من و تو نیست که تشخیص بدیم اینا پول دارن یا نیازمند... وقتی کمک میخواد من کمک میکنم... اگه پولی نداشته باشه این وظیفه ی ماست که بهش کمک کنیم... اگر هم به قول تو از ماها پولدارتر باشه... اونوقت خودش میدونه و خداش... ساناز سری تکان داد و گفت:" عقل نداری دختر... همین شمایین که  جیب امثال اینها رو پر میکنین..." بی توجه به حرفهای ساناز پول را در کاسه زن گذاشتم  که زن ناگهان دستم رو گرفت و با حالتی مات و مرموز گفت: "دخترم... چه افکار پریشانی داری! بذار فالتو ببینم!!!" دستمو به زور کشیدم و گفتم: " ممنونم خانوم... وقت ندارم" به سرعت با ساناز راه افتادیم. ساناز: " بهت چی گفتم محدثه جون ؟  دیدی راست میگفتم؟" من: " باشه... این بار حق با توبود... اما همه که مثل هم نیستن؟ هستن؟" ساناز در حالی که به ساعتش نگاه میکرد گفت: "دلت خوشه دیگه... وای ساعت داره ۶ میشه...ناسلامتی داریم میریم تولد... مطالعه ی جامعه رو بذار واسه یه وقت دیگه... " من: باشه... باشه... کمی جلوتر به ایستگاه تاکسی رسیدیم و رفتیم کنار خیابون تا سوار یک تاکسی بشیم... که ناگهان کسی از پشت دستمو کشید! با ترس و تعجب سرم رو برگردوندم ... زن فالگیر بلند شده بود و دنبال ما میومد!!! زن: " آخ دخترکم... دخترکم... چه طالعی داری... بذار کف دستتو ببینم!!! دستمو کشیدم و گفتم: " ببین خانوم... من دلم نمیخواد به کسی بی احترامی کنم... به فال اعتقادی ندارم... لطفا برو... زن: اعتقاد نداری؟... حتی اگه بگم اسمت چیه محدثه خانوم؟ حتی اگه بگم داری میری تولد دوستت؟... ساناز خنده ای کرد و گفت: برو... برو کمتر دروغ بگو... معلومه که اینا رو میدونی...هرکسی پشت سر ما راه می افتادو حرفامونو میشنید میفهمید... راهتو بکش برو تا به پلیس زنگ نزدم... من: درست میگه خانوم... دروغگویی هم حدی داره... من فکر کردم شما گدایی میکنی و اگرنه اصلا نزدیکت هم نمیشدم... کار شماها رو دروغ بنا شده... مطمئن باش که از من چیزی عایدت نمیشه...برو جای دیگه دنبال نونت باش... ناگهان زن شروع به جیغ و داد و فریاد کرد: یعنی میخوای حقمو ندی؟ اسمتو گفتم... فالتو دیدم ... میخوای پول منو ندی... به خدا از گلوت پایین نمیره!!!! آی مردم... بیاین ببینین یه الف بچه داره حق منو میخوره!!! آی مردم ۵۰۰۰ تومن بدهکارمه بهم نمیده!!! با داد و فریاد زن فالگیر عده ی زیادی دور ما جمع شدند... با تعجب به مردمی نگاه میکردم که تا چند لحظه پیش  آنقدر عجله داشتند که به همدیگر تنه میزدندو به جای راه رفتن میدویدند... اما حالا انگار که در یک روز آفتابی در حال تماشای یک فیلم باشند همانطور ایستاده بودند... در همین لحظه بود که موبایل ساناز زنگ خورد با حالتی عصبی به منو مردم نگاه میکرد... باورم نمیشد آنقدر شوکه شده باشه... تلفن رو از جیب پالتوش در آورد و گفت: "مریمه ... وای.... من چیکار باید بکنم؟" من: برو دورتر  وایسا و بهش بگو منتظر ماشین هستیم... بگو مشکلی پیش اومده که بعدا تعریف میکنیم.. صدای داد و فریاد های زن و همهمه ی جمعیت باعث میشد ساناز حرفهامو درست نشنوه اما به هر حال رفت و چند متر دورتر شروع به حرف  زدن با  موبایلش کرد... من که نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم فقط فکر کردم که اگه حداقل زن داد نزنه اوضاع بهتر میشه... بنابراین گفتم: " چه خبرته ؟ ببین... من پول زور به هیچکس نمیدم... اومدی میگی اسمت محدثه اس داری میری تولد ۵۰۰۰ تومن؟ یعنی چی؟ اصلا کی گفته که تو درست میگی؟ اسم من محدثه نیست... اصلا دارم نمیرم تولد... دارم میرم بیمارستان ملاقات کسی!! حالا حرفت چیه؟ فال اشتباهی هم مگه پولیه؟!! زن: دروغ نگو دختر... دروغ نگو دختر... من به کارم واردم!!! اسمتو از روی پیشونیت خوندم!!! سایه نحس  روی تو افتاده!!!  اگه بری تولد واست شر پیش میاد... اگه پول زحمت منو ندی بیچاره میشی .... من: شر؟ برم تولد شر واسم پیش میاد؟ شر تویی که فعلا واسه من پیش اومدی... این داد و فریاد ها واسه چیه؟ زن دوباره شروع به ناله و فریاد کرد که پولمو نمیده و حقمو خورده... دور ما کلی آدم جمع شده بود... احساس بدبختی و ناتوانی وحشتناکی میکردم... رو به اونایی که جمع شده بودند گفتم: "شماها کار و زندگی ندارین؟ دارین فیلم نگاه میکنین؟ فکر میکنین اینجا سینماست؟ توی این بارون وایسادین که چی گیرتون بیاد؟ سوژه خاله زنک بازی؟ اما انگار نه انگار... چند دقیقه گذشت و زن همچنان در حال دادو فریاد بود... یکی از افراد جمعیت با پلیس تماس گرفته بود و گزارش دعوا رو داده بود... چندتا سرباز اومدن و وقتی دیدن خبری از چاقو و... نیست بر ترسشون غلبه کردن و اومدن جلو... زن فالگیر رو سوار ماشین پلیس کردند به خاطر تکدی گری وفالگیری و ... یکی از سربازا گفت اگه شکایتی داری باید بیای پاسگاه... من گفتم: نه... شکایتی ندارم... سرباز: یعنی از اون زنه شکایت نداری؟ من: من از خیلی چیزای دیگه شکایت دارم... اما فکر نکنم کلانتری شما بتونه به اونها رسیدگی کنه... سرباز نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و شانه هاشو بالا انداخت و سوار ماشین شد... ساعتی بعد ما در جشن تولد دوستم بودیم و ساناز یه قصه ی جالبی که به نظرش مسبب اصلی اش من بودم  با مضمون : "از ماست که بر ماست" رو چندین بار برای بقیه تعریف کرد... پ.ن۱: این داستان همین پنجشنبه که گذشت اتفاق افتاد. پ.ن۲: اسم دوستان من مریم و ساناز نیست. این اسامی صرفا برای فهم بهتر ماجرا نوشته شدند و ارزش قانونی دیگری ندارند. هرگونه سوء استفاده... پ.ن۳: دوستای خوبم. از همه ی شما به خاطر حضور گرمتون و دعوت هایی که تو این چند روزه برای دیدن وبتون ازم کردین سپاسگزارم. از همه عذر میخوام. این چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
دی
آن روز که کفش های کودکی ام کوچک شدند دانستم که به سوی فراموشی افکارم میروم با خودم گفتم؟ چه برایم خواهد ماند؟ و چگونه زمانه را تاب خواهم آورد؟ وقتی وجودم تغییر کند؟ و دلم خواست اجازه تغییر ندهم به پاکی درونم... و هر ثانیه با گذر خود رنگ دشوارتری به تصمیمم میزد... وقتی مردم شهر دیگر برایم مهربان نبودند... قانون من این بود: "لبخند بزن" وقتی دروغ ها را میفهمیدم و دروغگوهای موفق را... قانون من این بود: "صادق باش" هرچه کردم اما نتوانستم خنده های کودکی ام را نگه دارم... با این که اشک های کودکی ام هرگز مرا ترک نکردند... و تکاپوی کودکی ام را تا اموز به زور نگه داشته ام... آری وقتی که حرف راست را باید از بچه شنید! پس من چرا بچگی نکنم در عین فهم؟! وقتی دریافته ام که همه چیز جهان اسباب بازی است...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی
روزی در انتظار بودن تو تمام آسمان را با نگاهم گشتم... وقتی همه سر به آسمان می بردند و میگفتند: شکرت! اما تو را نیافتم... تا اینکه روزی ناگهان در یافتم تو در آسمان نیستی... بلکه در سینه ی آنانی که دلی آسمانی دارند... پس بخواه!! بخواه که دلم آسمانی شود تا برای نوشتن هر لحظه ی زندگی ام فقط به قلبم بنگرم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
دی
بیا و مرا در آغوشت بگیر در آخرین لحظه که ترکم می کنی... میدانم... دیریست که فراموشت کرده ام... اما لحظه ای درنگ کن برای آخرین بار بیا و مرا در آغوشت بگیر در همان لحظه ای که بدون وداع میروی... میدانم... حرف هایم دیگر بی نور شده اند... اما لحظه ای بمان بیا و مرا در آغوشت بگیر در همان دم که می خواهی رهایم کنی... بگذار طعم پررنگ حضورت را لحظه ای دیگر حس کنم با آنکه تو را پیش از این پاس نداشته ام... میدانم... و افسوس که زودتر ندانستم... اما بیا... قبل از اینکه گل سرخ زندگی ام خشک شود... و قبل از اینکه وجودم را دگرگون کنی... بیا و لحظه ای مرا در آغوشت بگیر... همان وقتی که ترکم کنی... زندان جسمم را ترک خواهم کرد... قبل از اینکه فراموش شوم... ثانیه ای مرا در آغوش بدار... بگذار دمی دیگر نفس بکشم... بگذار در آغوشت فراموشت کنم... بگذار آسوده با جسمم وداع کنم... پس بیا بیا و مرا در آغوشت بگیر... پ.ن: سلام دوستای خوبم. کامپیوترم مشکل پیدا کرده و من الان توی یه کافی نت هستم. خوشم نمیاد از اینجا!!! تا کامپیوترم درست بشه نمیتونم آپ کنم. جدا توی کافی نت احساس بدی پیدا میکنم، نمیدونم چرا؟ چند روز دیگه که کامپیوترم درست شدحتما به همه ی شما سر میزنم و خبر آپ کردنمو بهتون میدم. لطفا نظرتونو بذارین، بعد از درست شدن کامپیوترم پاسخ خواهم داد. از همه ی شما ممنونم و به خاطر این تاخیر چند روزه معذرت میخوام.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
دی
در انتظار کلامی می کاومت... شبیه تمام لحظه های چشم انتظاری شبیه شکستنی ترین بغض های کودکی... وقتی سکوت مجال خندیدن نمیدهد به چشمانم احساس میکنم که قلبم می گریزد... از این حقیقت تلخ که دوستت دارد... پ.ن 2: سال نو میلادی مبارک پ.ن2:از همه ی شما دوستای گلم به خاطر حضور صمیمی و دلگرم کننده تون ممنونم. امروز که می خواستم برم امتحان بدم با خوندن کامنت هاتون واقعا خوشحال شدم.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
دی
سلام دوستای خوبم می خواستم امروز یه شعر واستون بذارم که یه sms  از دوستم واسم اومد. چون جالب بود تصمیم گرفتم اون رو بذارم. امیدوارم مثل من براتون جالب باشه و تکراری هم نباشه: " پس از مدت ها باران میبارید و شیشه های کثیف پنجره ها و هوای دود گرفته شهر ها را میشست... دختر  پنج ساله ای با تعجب پنجره خانه شان را باز کرد ، سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت: "خدایا! گریه نکن،  بالاخره درست میشه...!!" ........ پ.ن : دوستان عزیز چون من یکشنبه امتحان دیفرانسیل دارم، شنبه نمی تونم نظرات رو تایید کنم یا به وبلاگ شما عزیزان سر بزنم.  1.اگر نظری دارین یا می خواین خبر آپ کردنتون رو بهم بدین حتما این کار و بکنین، روز یکشنبه بعد از امتحانم به همه ی شما دوستان خوبم جواب میدم. 2.واسم دعا کنین امروز هیچی نخوندم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
دی
صدای بارانی شدید، شهر را احاطه کرده بود و سکوت شب را پاره میکرد... دخترک در حالی که به دیوار تکیه داده بود دستهایش را مشت کرد... و انگار که فکر تازه ای به سرش زده باشد نگاهی به آسمان کرد  و با شک گفت: "قهری؟" اما به جز باران کسی پاسخ گوی او نبود... قطره ای اشک روی گونه اش لغزید... چند قدم جلو دوید، دوباره سرش را بالا گرفت و در حالی که باران اشک هایش را می شست گفت: "چرا؟ پس چرا امشب نیومدی؟ چرا باهام قهری؟" اما جوابی نشنید... سراپا خیس شده بود... دوباره به دیوار چسبید و سرش را به زیر انداخت، شال کهنه ی رنگ و رو رفته ای را دور خودش محکم کرد و دمپایی های کوچکش را به هم چسباند... صدای تیک تیک به هم خوردن دندانهایش در صدای مرثیه باران به گوش نمی رسید... دستهایش را در هم قلاب کرد و دوباره رو به آسمان گفت: "تو رو خدا... من که به جز تو هیچ دوستی ندارم... من فقط هر شب با تو حرف میزدم...  من که کار بدی نکردم... من که غیر از تو چیزی ندارم... خب تو واسه ی منی دیگه... مگه نه؟ خودم شنیدم که هرکسی توی آسمون یه دونه ستاره داره... حتی من...پس چرا امشب منو تنها گذاشتی؟" بخار نفس هایش در باران گم می شد و گرمی دستانش را از دست می داد... روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت... سرش را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا گریه کرد... باران همچنان مرثیه می خواند و صدای هق هق دخترک را در خودش مدفون می کرد. و دخترک پس از آن دیگر سر از زانوانش برنداشت... تا زمانیکه عده ای او را از زمین برداشتند... اما شب بعد... در آسمان بی ابر، دو ستاره ی کوچک زیر نور ماه می رقصیدند.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
دی
آه... چقدر نگاهم درد می کند... دیروز میان دریای غم چشمانم را شستم اما آنها هنوز هم خیس اند. ... دوباره صدای ناله ای نگاهم را می آزارد و نور سنگین چراغ خواب به دلم فشار می آورد و چشمانم را تلخ می کند... پلک هایم را روی هم می گذارم اما آنها یکدیگر را پس می زنند... و صدایی می شنوم که می گرید و چشمانم خیس تر می شوند و می چکند رو قلبم... و قلبم را سخت می شوید, خیسی چشمانی که نمی دانم چشمه اش کجاست؟ دکمه چراغ خواب را نا خود آگاه می زنم و لحظه ای بعد...تاریکی مطلق و نمی دانم چه می شود؟ که چشمانم خیس و خیس تر میشوند... و صدای ناله ای آزار دهنده را بلندتر می شنوم دستانم بی اختیار صورتم را نوازش می کنند و من به یاد نمی آورم که چرا دستانم و قلبم و چشمانم خیس اند؟... با اینکه صدای ناله ای هنوز از دور می آید... به تدریج مژه هایم یکدیگر را در آغوش می گیرند و من تنها این را می دانم که پس از این دیگر طلوعی در انتظار من نخواهد بود...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
دی
حتی زمانی که مرگ مرا در آغوش بگیرد نامم بر قلب گل رز باقی خواهد ماند و روحم در گلبرگ های زندگی ثبت خواهد شد... حتی زمانی که سال ها پس از من کسی یادی از من نکند ابر مرا از یاد نخواهد برد چرا که بارها به او اشک ریخته ام و با او فریاد زده ام... حتی زمانی که دیگر دستی نیست تا دستم را بگیرد زمین سرد مرا نوازش خواهد کرد زیرا مهربان بر پیکرش راه رفته ام... وقتی همگان مرا فراموش کنند خورشید دلتنگم خواهد شد چون هر صبح به او سلام کرده ام و ماه بی تابم خواهد شد چون بارها شب را با او زنده داشته ام حتی وقتی که در قعر زمان فرو روم سپیده صبح مرا به یاد خواهد آورد زیرا بارها با او طلوع کرده ام و با اینکه دیگر باز نخواهم گشت آسمان هر سال به پنجره اتاقم لبخند خواهد زد...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
دی
سلام. گوگل در حال یه رای گیریه در مورد اینکه اسم خلیج فارس "خلیج عربی" باشه یا "خلیج فارس" ! برای اطلاعات از جزئیات این رای گیری و چگونگی رای دادن میتونید به وبلاگ "نوای بینوایی"  که لینکش توی قسمت پیوندها هست سر بزنین. و از همه ی شما خواهش میکنم که حتما به این وبلاگ برین و در این رای گیری شرکت کنین و به نام خلیج همیشه فارس رای بدین.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
دی
سلام می خوام یه خاطره جالب واسه تون تعریف کنم. راستش من اواخر تابستون در یه رشته ورزشی ، دوره مربی گری رو گذروندم. بعد از اون گفتن باید یه سری مدارک بیاری که واست کارت صادر بشه. البته تهیه این مدارک از گذروندن هفت خوان رستم دست کمی نداشت. ( گواهی عدم سوء پیشینه، گواهی اشتغال به تحصیل ، گواهی سلامت و...) خلاصه من بعد از یک هفته همه ی اینا را تهیه کردم. فقط مونده بود گواهی عدم اعتیاد که به نظر خودم از همه راحت تر بود و راحت هم میگرفتم... اما... سلام می خوام یه خاطره جالب واسه تون تعریف کنم. راستش من اواخر تابستون در یه رشته ورزشی ، دوره مربی گری رو گذروندم. بعد از اون گفتن باید یه سری مدارک بیاری که واست کارت صادر بشه. البته تهیه این مدارک از گذروندن هفت خوان رستم دست کمی نداشت. ( گواهی عدم سوء پیشینه، گواهی اشتغال به تحصیل ، گواهی سلامت و...) خلاصه من بعد از یک هفته همه ی اینا را تهیه کردم. فقط مونده بود گواهی عدم اعتیاد که به نظر خودم از همه راحت تر بود و راحت هم میگرفتم... اما... توی برگه ی مدارک مورد نیاز  قید شده بود که باید به کدوم آزمایشگاه مراجعه کنیم. من هم با هزار بدبختی اونجا رو پیدا کردم و به مسوول پذیرش گفتم که واسه آزمایش عدم اعتیاد اومدم. مسوول که یه خانمی بود یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: " خانوم ما که همینطوری از کسی آزمایش نمی گیریم! واسه ما مسوولیت داره! شما باید بری از اداره مربوطه یه برگه تقاضا نامه بیاری که توش قید بشه واسه چی آزمایشو میخوان، چون ما باید به اونجا گواهی رو ارائه کنیم، علاوه بر آنکه یه برگه به خودتون میدیم به اونجا هم فکس میکنیم و..." من هم دست ازپا  دراز تر رفتم اداره تربیت بدنی، هیأت همون رشته مورد نظر! و از این اتاق به اون اتاق رفتم تا بالاخره فهمیدم باید فردا برگردم! هرچی هم گفتم آقا من پیش دانشگاهیم. نمی تونم هر روز مدرسه نرم. فایده ای نداشت که نداشت... خلاصه فردا ی اون روز ساعت ۸ صبح رفتم و موفق شدم ساعت ۱۰:۳۰  صبح برگه رو بگیرم. اما وقتی چشمم به برگه افتاد دیدم اسم من رو نوشتن "مهدسه"  من که نزدیک بود ۲ تا شاخ از سرم بزنه بیرون، گفتم " ببخشید آقا ولی جسارتا شما اسم کوچیک بنده رو اشتباه نوشتین" ایشون برگه رو از من گرفت و گفت: " مگه اسمت محدثه نیس؟" و پس از نگاهی به فتوکپی شناسنامه ام که روی میزش بود! گفت: "آها ! غلط املایی منظورتونه؟ اشکال نداره خانوم، فامیلی که درسته، اما اگه می خواین اصلاح بشه تا فردا باید صبر کنین چون برگه شماره اداری خورده و... من که داشتم از حال می رفتم سریع برگه رو گرفتم و فتوکپی رو برداشتم و با تشکر فراوان با سرعت هرچه تمام تر از اداره تربیت بدنی اومدم بیرون. ساعت حدودا ۱۱:۳۰ بود که به آزمایشگاه رسیدم. برگه رو نگاه کردم و دوباره اسم خودم که اشتباه نوشته شده بود، توجهم رو جلب کرد. چون حرف "س" رو بدون دندانه و کشیده نوشته بود، بالاش سه تا نقطه گذاشتم و اسم توی برگه به شکل : " مهدثه" در آمد که حداقل یه حرفش غلط بود! مسوول پذیرش که خدا رو شکر سوادش به اندازه ی همون آقایی که اسم من رو نوشته بود میرسید، با دیدن برگه  ۲ تا برگه بهم داد و گفت : "این ۳ تا رو ببرید  ببرید صندوق." خلاصه  بعد از صندوق باید میرفتم پیش یه آقای حدودا ۵۰ ساله  که ۲ تا برگه رو از ما می گرفت و یه رسید بهمون می داد و می گفت منتظر بمونیم تا آزمایش بدیم. وقتی برگه های من وتقاضانامه رو دید گفت : -خانوم شما اسم کوچیکت چیه؟ - محدثه - پس چرا اینطوری نوشته؟ - چطوری آقا؟ - اسمتون رو با ه نوشته. - جدا؟ خوب الان باید چی کار کنم؟ - باید برگردین واسه تون درست کنن. - آقا من ۲ روزه دنبال این برگه ام ، الان که دیگه اداره تعطیله ساعت ۱۲ است. باید فردا صبح برم، من دانش آموزم بیشتر از یه هفتس مدرسه نرفتم. ، نمیشه یه کاری بکنین؟ شماره شناسنامه و فامیلی و.. که درسته؟ -آخه اون بی سوادی که نمیتونه بنویسه محدثه، اونجا چی کار میکنه؟ - اونجا کار میکنه! لبخندی زد و گفت: اشکال نداره، توی رسید درست بنویسم حل میشه. منم کلی تشکر کردم و رسید رو گرفتم و بعد از انجام آزمایش بهم گفتن بعد از ۲ روز می تونم برم تا جوابشو بگیرم. ۲ روز بعد من خوشحال از اینکه همه ی  مدارکم کامل شده رفتم آزمایشگاه و رسید رو به یه خانمی که مسوول اون بخش بود دادم. خانومه یه نگاه متعجبی به صفحه مانیتور و قیافه من انداخت و گفت: " استامینوفن، ژلوفن، یا پروفن خوردی؟" - نه ، چطور؟ -داروی خاصی مصرف میکنی؟ -نه چطور؟ -آمپول خاصی زدی؟ -نه خانوم، واسه چی اینارو میپرسی؟ -جواب آزمایشتون مثبت شده؛ اگه بخواین دوباره میتونین آزمایش بدین، اگه نه ،ما این جوابو فکس کنیم  اداره؟ من ماتم برده بود، گفتم : " یعنی چی خانوم؟ حتما اشتباهی شده، دوباره یه نگاهی بندازین." همه همینو میگن. الان جلوی چشممه، مثبت.. دوباره آزمایش میدین؟ اگه می خواین دوباره بدین باید همین الان آزمایش بدین. رفتم با تعجب  یه گوشه نشستم که یه پسره بهم گفت: " آبجی  باید کاربن بخوری!" -چی؟ - کاربن دیگه! از همین آبیا که... -میدونم کاربن چیه آقای محترم -خب دیگه. باید دو روز صبح و شب یه کم کاربن بخوری، حله. - چی چی رو حله ، چی می گی؟ - بابا مث اینکه تو باغ نیستیا من  اومده بودم واسه گواهی نامه پایه یک. خودم ۳ روز کاربن خوردم جواب آزمایشم منفی شده،  مگه جوابت مثبت نشده آبجی؟ - برو آقا خجالت بکش. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. -بیا و خوبی کن... بشکنه دستی که نمک نداره. برو آقا، کی از شما سوال پرسید؟ جواب منفیتو بگیر برو.  با عصبانیت رفتم پیش همون خانمی که جواب آزمایشمو داده بود و گفتم: " ببین خانوم محترم، من نه قرص خوردم ،  نه آمپول زدم، نه مواد مصرف میکنم. دوباره این برگه و. شمارشو اسم منو چک کن. همین الان یه معتاد با برگه منفی از اینجا رفت بیرون. دقیق نگاه کنید، من مطمئنم اشتباهی خوندین. در غیر اینصورت حتما ازتون شکایت میکنم. ایشون هم نگاه کردن و متوجه شدن که فکر کردن آخرین رقم شماره برگه من ۳ هست نه ۲. حالا خودتون قضاوت کنین اگه یه معتاد شمارش اشتباه میشد و جواب منفی می گرفت و.....
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
دی
غمی سنگین آرام در وجودم می پیچد در حالی که صدای پایش را می شنوم و بغضی عمیق در گلویم جا خوش کرده... و من وانمود می کنم به شادی با لبخندی خشک که بر لب دارم و چشمانی خشک که خیره به دنیا می نگرند... آهنگی شوم در کلامم موج می زند و سایه ی سیاهی دلم را تسخیر کرده است. با این حال خودم را فریب می دهم و فکر می کنم که غم ها در فاصله ای دور اند... بسیار دور تر از من... هر صبح که به سقف اتاقم خیره می شوم و هر روز که لباس سنگین روزگار را می پوشم و هر شب که در پی صدایی با ماه هم آوا می شوم... به خود می گویم که حال من بهتر از این نخواهد شد... اما صدایی در گوشم می پیچد که فریاد میزند: اشک بریز... و من اجازه نمی دهم که چشمانم گریه کنند...با اینکه دلم میگرید و صدایم می لرزد... و بغضی روز به روز چون غده ای در گلویم بدخیم تر میشود... و کسی مرا نمی شنود و نخواهد شنید... در این شلوغی و ابهام روزمره هرچه بیشتر فریاد می زنم انگار ساکت تر می شوم... حال و هوای روزگار چون اقیانوسی مرا دربر گرفته است اما من همچون یک ماهی ام که آب را گم کرده است و او را درون تنگی انداخته اند تا به او بفهمانند که باید زنده بماند... و او هرچه خود را به دیوار می کوبد سودی ندارد... و او عاقبت وانمود می کند که می توان نفس کشید... در حالی که لحظه به لحظه مرگ به او نزدیکتر میشود... و او هرچه بیشتر تقلا میکند خاموش تر می شود... و می داند که مرگ بالای سرش به او لبخند می زند... اما او همچنان می کوشد و بالا و پایین می پرد تا لحظه ای که نفسی برایش نماند اما هرگز اشک نخواهد ریخت و به شکست اعتراف نخواهد کرد و هنگام مرگش همه ی قاتلانش برایش اشک خواهند ریخت در حالی که او را شماتت می کنند و به هم میگویند: "او نتوانست"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی
سلام رنگ صورتی شما رو یا چی میندازه؟ همه ی ما از کارتون قشنگ پلنگ صورتی خاطره داریم. کم یا زیاد همه مون وقتی بچه بودیم این کارتون رو می دیدیم. دلیلی که اینا رو نوشتم اینه که امروز یه خبری شنیدم: "خالق شخصیت کارتون پلنگ صورتی درگذشت" امیدوارم روحش به شادی بچه هایی باشه که موقع دیدن این کارتون شاد می شدن...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی
افق با شلاق خورشید را عقب می راند و غروب خون سرخ رنگش را بر صورت بی رمقم میریزد آه که چقدر نحیف شده ام... چشمانم رنجور و خسته صورت آبی دریا را ملتمسانه مینگرند دستان دریا انعکاس خون خورشید را همچون موج ها بر ساحل سنگی بی رحم می کوبد و اشکهایم قطره قطره روی سنگ ها قربانی می شوند... بی اختیار دستان سردم را مشت می کنم و با پاهای خسته ام به جلو می روم بدنم سنگین و بی رمق است... بغضی گلویم را می فشارد باد خشگین موهای خیسم را چون شلاق هایی نازک روی صورتم میریزد... دوباره به دریا خیره می شوم... هیولایی وحشی که آرام آرام قلب خورشید را می بلعد و لحظه ای بعد مرا در آغوش خواهد گرفت... جلو تر می روم خورشید در حال محو شدن است ابرهای تیره نزدیک تر می آیند تاریکی چشمان من و آسمان می بارد و می بارد... اشک آسمان تن خسته و سردم را با های و هوی باد به عقب میراند ساحل سنگی سخت و بی روح غروب من و خورشید را نظاره گر است ساعتی بعد در حالی که باران بر ساحل و دریا پتک می کوبد باد با ناله های خود مرگ من و خورشید را به سوگ نشسته است و ابر تیره با غم از سرنوشت تلخ من فریاد می زند...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)