میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «دست نویس» ثبت شده است

۲۷
دی

هرچه کوچکتر بودیم تولد ها "جشن گونه ! تر" ، شادتر ، خواستنی تر  و شیرین تر بود

با طعم کیک خامه ای و کادو

هرچه بزرگتر میشیم تولد ها" فلسفه گونه! تر" میشه ، غم انگیز تر و ترسناک تر وگس تر

با طعم کیک خامه ای و کادو

انگار یه خرمالوی رسیده است و بعد کم کم کال میشه . . . 

27.10.95

من 24ساله شدم ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
اسفند

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

اگه صبح تا شب دستمال دستته و داری میز و شیشه و آینه پاک میکنی!این افتخار نیست!

اگه شب تا تک تک سرامیکای آشپزخونه رو نسابی،خوابت نمیبره!این افتخار نیست!

اگه تا حالا نیم ساعت هم ظرف نشسته توی سینکتون نمونده و فوری بهشون حمله ور شدی و شستیشون، این یک پیروزی و موفقیت نیست!

اگه هر روز صبح زود پا شدی و همه جا رو تمیز کردی و سفره چیدی ک وقتی  بقیه بیدار شدن همیشه صبحانه آماده باشه ، افتخار نیس!

اگه فقط تو زندگیت پختی و دوختی و شستی این افتخار نیست!

وقتی دستتو ب کمرت میزنی و میگی از زنایی که میرن یه شیشه کوچیک مربا میخرن بدم میاد چون تنبلن! تو ظالم تر از همه ی ظالمین جهان هستی..

زن بودن به برق زدن کابینتا، غذای روی اجاق گاز و کلوچه های برنجی توی فر نیست!

زن بودن ب خط اتوی شلوار و تمیزی پشت یقه ی مرد نیس...

بپذیر که جارو زدن ، تمیز بودن استکانا ، آشپزی و شیرینی پزی و دوخت و دوز جزو هنرها نیست!!!!

تو زنی. زن بودنت رو با خدمتکار خونه بودن تفکیک کن!
کاری کن که وقتی یه روز خونه رو تمیز کردی ، همه ی اعضای خونه ازت قدردانی و تشکر کنن! به عنوان یک لطف! نه اینکه وقتی یک روز خونه نامرتب بود، همه سرزنشت کنن به عنوان سستی در انجام وظیفه!

زن باش ... عاشق باش ... لطیف باش .... کارهایی که دوست داری انجام بدهف نفس بکش!

شب ها بخواب بدون اینکه فکر کنی ظرف های شام که توی سینک مونده روی دوش توئه!

بشین و کتاب بخون ، بدون اینکه فکر کنی گرد وخاک روی کمدها تقصیر توئه !

مهربان باش ، باهوش باش... خدمتکار خونه نباش! بانوی خونه باش!

اگه تونستی به 6تا بچه ات یاد بدی ک کینه جو نباشن خیلی مهمتر از 10 کیلو مرباییه که هر سآل میپزی...

اگه یاد بگیری چطوری با گوشه و کنایه هات دل کسی رو نشکنی،خیلی بیشتر به یک بانو شبیهی تا وقتی در حال تمیز کردن روی اجاق گاز هستی ...

تو زن... بانوی محترم...

بدون که کدبانو لقب بیخودیه ک روت گذاشتن که بهت ستم کنن و تو چنان این لقب رو میپرستی که با همین به هم جنسای خودت ظلم میکنی!

با غرغر کردن وقتی یه زنو میبینی ک داره پیاز سرخ شده و سبزی خرد شده آماده میخره... با نگاهای دزدکی و پر از کنایه به سینک پر از ظرف خونه ای که سرزده واردش شدی! با حرفای نیش دار و نصیحت گر راجع به پخت برنج کته که شفته هم نشه!!!

تو ظالم تری وقتی که پشت سر زنی ک بچه شو میذاره مهدکودک یا تخت خوابشو مرتب نمیکنه حرف میزنی...

تو ظالم ترین انسان روی زمین هستی که عقیده داری وظیفه ی همجنس توئه که بشوره، بپزه و بدوزه و همه ی وظایف خونه ای که چندین آدم توش زندگی میکنن رو به دوش بکشه...

سبک شو... فکر کن ... نفس بکش

همه ی این کارهایی که به دخترت وعروست گوشزد میکنی ، خودت انجام دادی و میدی واز مادرت ، مادربزرگت، مادربزرگش ، مادربزرگش و......... بهت دیکته شده ، به عنوان وظیفه، هیچ ربطی به تو نداره!

چرا نباید بفهمی که اگه یه روز چای تازه دم جلوی مرد زندگیت گذاشتی ، این یه لطفه و بار دیگه نوبت اونه!

تو ظالم ترین انسان روی زمینی ...چون به کسایی مثل خودت ستم میکنی ، با گوشه و کنایه و چشم و ابرو انداختن و غیبت راجع به انجام ندادن کارهایی که خودت فکر میکنی وظیفس ! در صورتی که نیست

بانو... تا وقتی خودت به خودت ستم میکنی ، تو ستمگر ترینی و شک نکن که تا این ظلم رو خودت متوقف نکنی ، مردها این کار رو نمیکنن!

 

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
من شب ها توی خواب راه میروم!! می روم دو سال پیش و روی تاتامی ، آن حریفی که شکستم داده شکست میدهم! می روم محله های زاغه نشین و برای دختر بچه ای که با لباس کثیف و دمپایی پاره ، کز کرده و خوابیده اشک میریزم می روم خانه مان ، پتو میکشم روی محمد برادرم  ، که همیشه توی خواب پتو را پس میزند می روم روی نیمکت های دبیرستان با ترانه و سحر و نازیلا مینشینم و به تمرین های دیفرانسیل لعنت میفرستم... می روم کنار قفسه ی کتابخانه، مینشینم روی چهارپایه ی چوبی خانه ی عمو ... و یک نمایشنامه ی قدیمی را از نو می خوانم... من شب ها توی خواب همه جا میروم ! حتی میروم به کودکی و از درخت های حیاط خانه ی مادربزرگ بالا میروم و یا می روم به سالها بعد ، عینک ته استکانی میزنم و لباس گرم میپوشم و شلغم آبپز می کنم ! توی خواب ، میروم پای تلفن ، زنگ می زنم به رفیقی  که سالهاست ندیدمش و شماره اش را ندارم ، و میگوییم چقدر دلمان برای هم تنگ شده است !! من توی خواب راه میروم..خیلی هم زیاد و صبح ها که بیدار میشوم... همیشه خسته ام
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
آدمها همیشه وقتی قدر چیزی را میدانند که آن چیز یا دیگر نباشد و یا دسترسی به آن سخت باشد. چرا ماها دلمان برای آنهایی که کنارمان هستند تنگ نمی شود؟ چرا همیشه نمیرویم و کسی را که دوستش داریم بی مهابا در آغوش نمیگیریم ؟ چرا انقدر از همه کم عکس داریم !! چقدر بیشتر احساس میکنم مادر بزرگم را دوست دارم! حالا که بیشتر از هزارکیلومتر بین مان فاصله است ، بیشتر یادش می کنم. او را ، مادرم را ... پدرم... وخیلی های دیگر چقدر آدمها وقتی به هم نزدیک باشند همدیگر را ساده میبینند... حالا که بیشتر به او ، مادربزرگم فکر میکنم... چقدر او را دوست داشتنی تر میابم کسی که به نظر من ، نسل او ، نسلی سوخته تر بود... ! مادر بزرگم در 12 سالگی ازدواج کرد و در 14 سالگی مادرم را به دنیا آورد ! یک دخترک 12 ساله که مثل این فیلمها کنار رودخانه ظرف میشسته عاشق پسری میشود که سوار بر اسبی و گاری ای توت های باغ پدرش را طرف بازار میبرده و آن پسر هم عاشق او ! از این عشق های در یک نگاه فیلم ها... ! با صدای رودخانه و موزیک و افکت و این حرفها ! شاید به خاطر این سن کم بود که مادر بزرگ ، هیچوقت دوست نداشت "عزیز" یا "مامانبزرگ" صدایش کنیم! همه به او میگفتیم "مامانی :) " مامانی طفلکی من ... مامانی ای که در بچگی پدرش را از دست داد... خیلی دوست داشت برود مدرسه ... ولی نگذاشتند... دختر ؟ برود مدرسه ؟ از اینجا  برود رشت مدرسه؟ چه بی آبرویی بزرگی ! و همین شد که "مامانی " من همیشه غصه میخورد ، و هنوز هم میخورد. درست است که از مادرم که دختر بزرگه بود خواندن و نوشتن یاد گرفت... و بعد ها هم با ذوق به کلاسهای نهضت میرفت و مدرک گرفت! اما هنوز هم وقتی از میهمانی خانه ی برادر بزرگش برمیگردد ، آهی میکشد و میگوید "خودش اون موقع دیپلم گرفته بود ، کارمند آموزش و پرورش بود ... ولی من " و با حسرت به خانه می آید و عینکش را به چشم میزند و قرآن میخواند. قرآن با خط درشت... آخر چشم های مامانی آنقدر ضعیفند که با عینک هم نمی تواند کتاب های معمولی با خط خیلی ریز را بخواند ... همانطور که گفتم زود ازدواج کرد ... وبه "خانه باغ" بزرگ پدرشوهر رفت... یک باغ بزرگ توت . با کارگاه ابریشم. با دو تا جاری و سه تا خواهر شوهر که همه عاشقش بودند ! و هنوز هم که فقط یکی از خواهرشوهر ها زنده مانده ، "مامانی" را خیلی دوست دارد ! چون مامانی من خیلی مهربان و دوست داشتنی و زیبا بود... هنوز هم هست ! مامانی چشم های درشت سبز و موهای طلایی داشت. پدرٍ ٍ مامانی دورگه  روس-گیلک بود و الان که عکس های جوانی مامانی رو میبینم از همه ی فامیل خوشگل تر بود :) از همه ی دخترانش و نوه هایش و خواهرش و... :) هرچند چشم سبزش وموهای روشنش را به دخترانش هم داد... او خیلی زحمت میکشید ... اصلا انگار دوست داشت. هنوز هم به زور ٍ حرفهای خاله ها و دایی و مادرم هر روز سه نوع غذا نمی پزد و هر هفته میهمانی نمی دهد ... ! وقتی پدر شوهر و مادرشوهرش فوت کردند و زمین بزرگ خانه باغ تقسیم شد ، بیشتر از 1000 متر به هرکدام رسید . همه هم زمین ها را فروختند و رفتند. ولی مامانی توی خانه ماند... توی خانه ماند تا همین 10 سال پیش که با اصرار همه زمین را با خانه کلنگی اش ول کرد و توی رشت ساکن یک آپارتمان شد که به بچه هایش نزدیک باشد. اما نمیگذارد زمین فروخته شود. هر هفته میرود آنجا و مقدار زیادی از زمین را سبزی کاشته !  پدربزرگ هم تازگی ها خانه ی کلنگی را خراب کرده و قرار است سر جای آن ، یک خانه ی بزرگ همانشکلی دیگر بسازند... مامانی طفلکی من... او نمیتواند وقتی سالیان سال توی حیاط روستایی 1000متری با درخت و مرغ و جوجه ! زندگی کرده ، حالا توی یک آپارتمان 70 متری باشد با یک حیاط خلوت کوچولو ... ولی هیچ وقت گله نمیکند او خیلی دوست داشتنی و مهربان است و فکر میکنم ذهن خیلی خلاقی دارد! شاید اگر مامانی سواد داشت ، یک داستان نویس میشد ! داستان هایی که او برایم تعریف میکرد ، هیچ جای دیگر نشنیدم... داستان های شیرین کودکی من... شاهزاده ای که به گنجشک تبدیل شده بود ! دختری که توی هسته ی گیلاس منتظر بختش بود! پادشاهی که پسرانش را برای یافتن اکسیر جوانی فرستاده بود ، روباهی که ماست می دزدید! دخترکی که زمستان در جنگل دوست شد و با یک خرس به خواب زمستانی رفت و صدها داستان دیگر که الان وقتی ازاو میپرسم یادش نمی آیند... او خیلی چیزهای مهم تری در طول زندگی داشت که به آنها برسد... به کار کردن ، فرستادن بچه هایش به دانشگاه ، سرو سامان دادن آنها و مهربانی کردن... حالا که از او دورم چقد دلم برایش تنگ میشود... چقدر زیاد قدر "مامانی" ها را تا کنارتان هستند بدانید... خدا همه ی "مامانی" های رفته را رحمت کند...هرچند. به نظر من که همه ی " مامانی " ها یک راست به بهشت میروند  . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
تیر
دلم تنگ شده برایت، خیلــی زیاد . . . !  می دانم می دانی . . . می دانی چقدر . . .  یک چیزی هست که روز و شب  ، مخصوصا" شب ها که هوا تاریک میشود ، مثل قورباغه ها و جیرجیرک ها  ،  که تا خورشید میرود ، می آیند و توی گوش خیابان جیر جیر می کنند ، می آید و هی توی مغزم چرخ می زند... چرخ می زند و هی سیاه چاله درست می کند! نگرانم می کند، دلتنگ ترم می کند... خسته تر... یک جور خسته ای که دلم بخواهد پرت کنم خودم را توی آغوشت ،،، و درست روی بازوی چپت گریه کنم! می دانی ... اصلا" دلم همان بازوی چپت و گریه کردن روی بدنت را می خواهد! نه از آن گریه های بی صدای کوچولو! از همان هایی که کل بازویت را خیس کنم  و با هر هق هق کلی از بوی آشنای بدنت را بدهم تو ریه هایم، توی قلبم . . . و تو هی دست بکشی روی شانه هایم... توی موهایم . . . تا ساکت شوم ... ببوسمت و ببوسمت و ببوسمت . . . ! گفتی  برو ... راستش را بگویم خودم هم دلم تنگ شده بود برای رفتن  . /  اما بیشتر از آن برای تو تنگ شده حالا... یک جوری عذاب وجدان دارم . . . می ترسم  از اینکه تو را ، خودم را اینطور تنها گذاشتم/چقدر تنها... مثل دختر بچه ای که با لباس های خاکی و موهای ژولیده،  تنهایی توی پارک سرسره بازی کند...بدود، جیغ بکشد، بخنند و سر بخورد ،  هووووووووووووه !، توی دلش خالی شود و هی با زانو بیفتد پایین... و هر بار که برسد آن طرف سرسره ،  یک غمی چنگ بزند توی گلویش ،  که هیچکسی نیست وقتی میپرد در آغوشش بگیرد و دست بکشد توی موهایش ... آنوقت از پشت بگیردش و بگذاردش روی پله ی اول دوباره ...! حالا منم هی یک غمی چنگ می زند توی گلویم... هربار که می خندم بی تو  شب که ساکت می شود همه جا ...وقتی حرفی نیست دلم صدایت را می خواهد که بخوانی  "روزی که تو رو دیدم  ،،، موهاتــــــــو بافتـــــه بودی ،،، با گل سپــیـــد یاس ، گلوبند ساختـــه بودی ... " دلم جاده ای یک طرفه می خواهد که بیاید سمت تو . . . دلم تنگ شده برایت، خیلــی زیاد . . . !  می دانم می دانی . . . می دانی چقدر . . .  دوستت دارم . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
ارديبهشت
تو را از خودم دوست تر می دارمچه مانند الان تمام روزهایم باشی،و چه یکی از روزها ، همانطور بی مقدمه که آمدی بروی و خاطره شوی ....تو را و خاطره ات را از خودم دوست تر می دارم... تو منی را به من دادی ، که بلد بود عاشق شود . . . پ.ن:یک کوتاه نوشت یهوییی...مرسی شیوولی به خاطر بهونش! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
مهر
فردا مسافرم... میـــــروم و نیمی از دلم را می گذارم توی عطر خاک باران خورده و  کوچه های همیشه خیس اینجا، توی اشک ها و دعاهای مادرم، نگاه پدرم و لبخند برادرم توی "دلم برایت تنگ می شود" هایی که با صداهای مختلف می گذرند از گوش هایم ، و راه قلبم را در پیش می گیرند :) توی تمام زندگی ام که در یک کتابخانه ی کوچک توی اتاق و یک میزتحریر ، یک کیبورد و یک پنجره ی همیشه باز خلاصه میشود.... نیمــــــــی از دلم را میبرم برای آینده های نامعلوم برای تجربه کردن شکست و پیروزی شاید برای آینده برای دوست داشتن تمام قلب های روی زمین... :) فردا مـــ ـــــُــسافـــــــرم :) پ.ن1 : به قول شاعر گفتنی ،،، "جاده اسم منو فر یا ا ا ا ا د می زنه !!! " :)))) پ.ن2:شهر حافظ و سعدی :) من دارم میام! همچی خودتو آماده کن !!! :))) پ.ن3:دوستان فکر میکنم برای جابه جایی و این حرفا نت اومدنم یه هفته ای طول بکشه،،،  :) شایدم زودتر پ.ن4: دوستون دارم :)))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
شهریور
نه. . .  دیگر حرفی نیست فقط دلم را آویزان کرده بودم همان گوشه ی لبهایت، که از خنده های تلخ،  دارد تکان میخورَد! کجا افتاده حالا...؟  پ.ن:آخیــــــــش ! به همه سر زدم! چقد خوش گذشت :) پ.ن2:فردا صبح..یعنی امروز صبح در واقع :) ، میرم شیراز! برای هماهنگی خونه و دیدن دانشگاه و ثبت نام و این حرفا ! :) قرار بود قبلش بریم مشهد که دیگه قسمت نشد :( همین دیگه! نیومده چن روز نیستم! :) دوستون دارم! همیشه به یادتون هستم :))هر زمان:) پ.ن3:یه وقتایی دوس داری یه دوست بی نهایت نزدیک داشته باشی، کسی که بدون ملاحظات، بدون خودسانسوری ، خود ٍ خودٍ خودت بشینی جلوش و در حالی که اشک میریزی حرف بزنی و اون فقط گوش کنه! من همچین دوستی ندارم! اما الان از همون وقتاس :( * :اشک همیشه برای ناراحتی نیست! گاهی برای تردید، گاهی برای آشفتگی و...! پ.ن4: ما آدما، محتاج همیشگی دعا...دعام کنید :) تابعد ;)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
مرداد

 

 

عشق  ٍ ما ،

در نقطه ی اوج تضاد،

 

به هنگام آمیزش کویر و باران زاده شد. . .

مثل صمیمیتی جاری در هوا ،

به پاکی بوی نم خاک . . .

 

پ.ن/ داستان ٍ  هفت قسمتی ، "آپارتمان" رو از دست ندید! =>>   http://yaasevahshi.ir/

پ.ن / /  اگه دوست داشتید به باشگاه داستان سر بزنید از جمعه،یه رمانو توش شروع می کنم

http://clubstory.mihanblog.com/

پ.ن / / /  دلم تنگ شده بود


,,,,
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
خرداد
شب های ماه رمضان/ روشن..یا؟ یکی از برنامه‌هایی که سال گذشته ،  توانست به خوبی جایی بین مخاطبان باز کند، برنامه «شب‌های روشن» بود که از شبکه 2 سیما، در طول ماه مبارک رمضان پخش می شد.  " شب های روشن "  برنامه ی  مذهبی ٍ  بی نظیری بود. برنامه ای که با وجود درون مایه مذهبی اش ، به دور از کلیشه های رسانه ، توسط پیام ابراهیم پور "تالیف" شد. چیزی که در وهله ی اول جلب توجه می کرد، دکور خاص آن، یعنی پشت بام یک خانه... زیر آسمان بود.  به دور از تکلف،با حضور همسایه ها ومردم .  دقیقا" متناسب با سبک برنامه سازی پیام ابراهیم پور : " القا کننده ی   نگاه مستند و زنده و پویا بودن " ملموس." علاوه بر ظاهرو فرم جذاب و متفاوت برنامه، محتوا هم به گونه ای بود که باعث جلب مخاطب می شد. حرفهای نو ، بحثهایی جدید  ، نکته هایی بدیع، مسایلی که تا آن موقع کمتر شنیده بودیم ،  به لطف کارشناس مذهبی برنامه "آقای زائری" مورد بحث قرار می گرفت... تمام این موارد و جزییات دقیق دیگری که مانند قطعات یک پازل، توسط پیام ابراهیم پور در جای خود قرار گرفتند،  باعث شد «شب‌های روشن» از فضای مرسوم اجرای برنامه‌های مناسبتی دور شود. پیام ابراهیم پور درباره ی "شب های روشن " می گوید:  """ مستند ـ ترکیبی‌ در تلویزیون دغدغه‌ی من است و به دنبال این هستم که در کارهای ترکیبی زنده تلویزیون‌، یک کار مستند انجام دهم. رو به دوربین حرف‌زدن‌ها، مستقیم صحبت کردن‌ها و با حضار مثل آکسسوار صحنه برخورد کردن، از ایرداتی بود که من همواره در برنامه‌های ترکیبی می‌دیدم و توانستم بر برخی از آنها فائق آیم. ما برای اولین بار در این کار میکرفون دستی را حذف کردیم و از بوم استفاده کردیم؛  استفاده از میکروفون باعث می‌شود مجری یا مصاحبه شونده از حالت عادی دور شوند. مجری برنامه را طوری انتخاب کردیم که یک «جّعْده» شبانه یا شب نشینی را هر شب در تلویزیون برگزار کنیم و رسالت بوذری توانسته این شب‌نشینی را به خوبی ایجاد کند. 400 متر دکور با فضاهای متفاوت کار راحتی نیست. اما بعضی‌ها به ما خرده می‌گیرند که چرا برنامه مان شلوغ است؛ در حالی که اگر بخواهیم یک مساله دینی را مطرح کنیم باید همه‌ی خانواده را در آن درگیر کنیم است . او  استفاده از یک روحانی ژورنالیست در برنامه‌اش را از دیگر ویژگی‌های «شب‌های روشن» دانست و افزود:  روحانی در رسانه نباید یک مساله‌گو باشد. در برنامه ما این‌طور نیست؛ بلکه روحانی‌ شبهای روشن فردی است که لباس روحانیت دارد ولی روابط اجتماعی و مسائل ارتباطی را خوب می‌شناسد به علاوه در برنامه‌ی ما برای اولین بار این فضا در تلویزیون شکسته شد که کارشناسان و حضار از قبل می‌دانند چه چیزهایی بگویند. باید سعی کنیم حتی اگر شده در برنامه‌ای دو ساعته، به مردم خودشان را نشان دهیم. وی تاکید کرد:‌ همیشه باید برای مذهب کار کنیم. با این که اسم ما رسانه دینی است بدترین برنامه‌های دینی را می‌سازیم و به جز برنامه‌های نمایشی مثل امام علی(ع) و مختارنامه اگر قرار است پولی خرج شود باید برای برنامه‌های مذهبی خرج شود.  شیک‌ترین برنامه‌ها را باید در حوزه‌های مذهبی تولید کنیم. ‌اعتقادی ندارم که در رسانه حرف‌های جدی و کارشناسی زده شود. رسانه فرم و یک ظرف بلورین است؛ در دوره‌ای که بیش از 2000 شبکه ماهواره‌یی وجود دارد و همه در ابتدا به دنبال فرم قشنگ هستند،‌ مخاطب در ابتدا باید از فرم خوشش بیاید و بعد به برنامه توجه کند و ببیند چه می گوید‌.به علاوه مردم باید خود را در رسانه ببینند تا برنامه‌ها را دنبال کنند وقتی برای خودمان برنامه بسازیم «رسانه ملی» می‌شود «رسانه میلی» "" هرچند پیام ابراهیم پور ، در مصاحبه هایش می گفت "هنوز از برنامه راضی نیستم!" اما مخاطبان به شدت برنامه را دوست داشتند و همینطور علی بخشی‌زاده، مدیر شبکه دو در مراسم تجلیل از برنامه های معارفی ماه رمضان گفت: "من از مدیر گروه معارف قدردانی می‌کنم که توانست افق‌های خوبی را برای ساخت برنامه‌های معارفی باز کند. به رسالت بوذری مجری و پیام ابراهیم‌پور تهیه‌کننده برنامه "شب‌های روشن" خسته نباشید می‌گویم. مردم چشمان امیدشان به ما است. بنابراین رسالت بزرگی بر گردن داریم که امیدوارم با همت شما دوستان بتوانیم کارهای مناسب تهیه و پخش کنیم."   و اما غرض من از این پست... با وجود همه ی حرفهایی که گفته شد. قرار است سری جدید  برنامه ی شبهای روشن ، در ماه رمضان امسال هم پخش شود... این خبر خوبیست...  اما نکته ی عجیبش اینجاست که قصد دارند برنامه را به شخص دیگری به عنوان تهیه کننده واگذار کنند! و باز هم عملکرد های عجیب از مسئولین که ظاهرا" فقط خودشان از دلایلش سر در می آورند! برنامه  را از کسی که "خالق" ایده و سبک آن بوده می گیرند و به فردی واگذار می کنند که خودش هیچ نقشی در تالیف و شکل گیری  برنامه ندارد. و نتیجه همان برنامه های کلیشه ای و غیر قابل دیدن ٍ شبکه های سیما می شود ... و اما نکته ی جالب تری که وجود دارد ، اخبار اشتباه است که بین مخاطبان پخش می شود! "بانی فیلم، به  صراحتا از زبان پیام ابراهیم پور" ذکر کرده: " در تدارک سری جدید ویژه برنامه رمضانی «شب های روشن» با ایده ها و آیتم های جدید تر همراه با تنوع، شلوغی و تحرک بیشتر برای ایام ماه رمضان شبکه دو سیما هستم" در حالی که به هیچ وجه اینطور نیست!  سند ٍ  حرف من هم خود پیام ابراهیم پور است که اتفاقا" به همه ی شما سلام رساند!! :) تا کی باید بنشینیم و رفتن به بیراهه ی مسئولین را ببینیم ، مشخص نیست.. و اما مساله اکنون این است..شب های ماه رمضان/ روشن..یا؟       چ
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
خرداد
دوباره می آید جلویم می ایستد.. نمی دانم.. شاید هم من دوباره جلویش ایستاده ام... معذب است  از این تصادف/من  هم / دستهایش را می آورد جلو...اما مشت می کند/شاید مشت می کنم...! چقدر ضعیف به نظر می رسد...بیزارم از نگاه کردن به اضطرابش/او هم انگار دستهایش می لرزند..و لبهایش... خیره می شوم به قطره ی اشکی که از چشمهایش روی گونه اش می لغزد/خیس میشود گونه ام چقدر صادق است مقابلم...چقدر صادقم مقابلش... امتداد لبخند دروغینم میشکند/می شکند لبخندش... هوای ٍ بغض فروخورده ام یکباره با صدای هق هقم طوفانی میشود ...! انگار صدای هق هقش را می شنوم... می خواهم دستانم را بگذارم روی شانه اش... انگشتم روی انگشتش قفل می شود... حیرت زده نگاهش می کنم/حیرت زده نگاهم می کند... دست می کشم روی آیینه می روم توی اتاق و سادگی ٍ خودم را در آغوش می گیرم   پ.ن۱: خوبم..فکر کنم پ.ن۲: دوستون دارم... زیاد :) خیلی زیاد پ.ن3: موسیقی وبلاگو عوض کردم..اون یکیو دوس داشتم/اینم دوسش دارم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
ارديبهشت
عقربه ها،  ساعت هفت و نیم را نشان می دهند، و من دوباره جلوی این کافه ی قدیمی  انتظار آمدنت را نفـس می کشم... ساعت ٍ هفت و نیم ٍ جلوی کافه،  همیشه  عطر ٍ تو را با خود دارد...  انگار تمام ٍ بودنت ، لحظه ای از اینجا عبور کرده است... از هفت و نیم، هفت ثانیه که می گذرد، می رسی... لبخند ٍ همیشگی ٍ روی لبهایت، در نگاهم قاب می شود... دستانم را می گیری  و چند لحظه بعد روبه روی هم تمام ٍ کهنگی هوا را می بلعیم... اینجا همه چیز مانده و قدیمی به نظر می رسد، حتی طعم این قهوه ی تلخی  که همیشه برای هر دومان سفارش می دهی ، و تک تک واژه هایی که از قاب ٍ لبخندت، روی قلبم میریزند... به من که خیره می شوی ، هزار هفت ثانیه می گذرد! هستی... اما هنوز نیامده ای! همچنان جلوی کافه ایستاده ام... و "من" دارد توی کافه،   یادت را می بوسد ... پ.ن: دوستون دارم...زیاد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
ارديبهشت
گاهی از خودت از زندگی  از تکرار این بی نهایت رذالتی که دور و برت ریخته خسته می شوی... از تمام توصیفات ٍ خوانده و ناخوانده ی چیزی که به آن زندگی می گویند... تیغ ٍ  کندی  را بر می داری... فشار می دهی توی دستهایت... فرو می رود...درد دارد ... و لذت..! دستهای خونی ات را میگیری جلوی قلبت.. و تیغ را فشار می دهی، نه محکم! ذره ذره... زخم کهنه ای دوباره باز میشود .... تیغ جلو می رود...و جلوتر! باز هم درد دارد... و لذت..! سوزش و درد قلبت شبیه لکه های قرمز خون، می چکند روی کاغذ، و شعر تازه ات متولد می شود !  لبخند میزنی... چند دور "دل نوشته " ات را می خوانی و با هر بار خواندن، طعم تلخی از گلویت توی قلبت میریزد.. باز هم درد دارد..و لذت... پ.ن: این شعرو دوست دارم: خون قبیله ی پدرم عبریست، خط زبان مادری ام تازی از بس که دشنه در جگرم دارم افتاده ام به قافیه پردازی جسمم به کفر نیچه می اندیشد روحم به سهروردی و مولانا یک قسمتم یهودی اتریشی است یک قسمتم مسیحی قفقازی دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت بهاء الله من دست پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه ی دین سازی اندیشه های من هگلی اما واگویه های من فوکویامایی است انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آمیزش شریعت و خوش باشی درک نبوغ فلسفی خیام با فال خواجه حافظ شیرازی ما سوژه های خنده ی دنیاییم وقتی که یک فقیر گنابادی با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق اقدام می کند به براندازی می ترسم از تذبذب یارانم .... گفتی برادرم شده ای؟ ... باشد! اثبات کن برادری خودرا باید مرا به چاه بیندازی... "علی اکبر یاغی تبار"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)