فراموشی...
پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۸۹، ۰۱:۲۴ ب.ظ
سلام!
زاده ی دیار گمشدگان...
میشناسیم؟
مرا به یاد می آوری؟
می دانم...
خوب میدانم که خاستگاه تو فراموشیست...
اما دل خوش این بودم که شاید...
شاید...خاطره ام را به یاد آوری...
روزهایی که سوار بر اسب سر کش عشق می تاختیم...
به یاد می آوری؟
غرورم را...
خنده های سبزم را...
شادی های بی دریغم را...
قلبم را؟؟
میدانم...
خوب میدانم که فراموش کرده ای...
دیگر خاطره هایت هم رفته رفته وجود مرا ترک میگویند...
اما من تنها نخواهم بود...
هرگز...
تنهایی را دارم... اشک را دارم...
و دل تنگم را را ...
پ.ن:دوستای خوبم از این به بعد من فقط از ساعت 11 شب به بعد هستم، باشگاه و کلاس و مدرسه و ... اجازه نمیدن بعد از ظهر ها بیام...
کامنت همه تون رو همون موقع ها جواب میدم، به وبلاگتون هم همون حدودا سر میزنم...
آرزوی شادی دارم واسه ی همه تون...
- ۸۹/۱۱/۰۷