صورتک
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۱۵ ب.ظ
ذهنش پر از ازدحام افکاری غریب بود...
شعله های سیه فام آتشی مهیب
از درون روح تکه تکه اش زبانه می کشید...
جلوه ای پوشالی
چون خیمه ای ضخیم
وجود خرد شده اش را به سختی احاطه کرده بود...
و لبخندی کاغذی
روی صورتک فریبنده اش
جا خوش کرده بود...
در دل بارانی از ظلمت و مرگ
زندگی خودخواهانه اش را
روی صفحه ی روزگار
حاشیه نویسی می کرد...
و من...
در میان تاریکی ها...
به لبخندی سفید
روی صورتک
دل بسته بودم...
پ.ن: وسط جواب دادن به کامنت ها بودم که بابام از بیمارستان تماس گرفت و خبر فوت پدربزرگمو داد...
درست نمیدونم الان چی دارم مینویسم و چه حالیم...
فقط اگه دیدین چندتا از کامنتها رو جواب ندادم و یا با اینکه گفتم حتما سر میزنم نیومدم... دلیلش اینه...
یه مدتی نمیتونم بیام دوستای خوبم...
ببخشید
- ۸۹/۱۱/۲۱