میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
دی

یه اتفاقایی افتاده که نمیشه توی وبلاگم بنویسم!

هرچی با خودم کلنجار رفتم،

پست رمز دار گذاشتم و پشیمون شدم وپاک کردم...

نشد.

فقط میتونم بگم بعضی انسانها میتونن ،

کثیف تر ، پست تر ، وحشی تر و عوضی تر از همه ی موجودات دنیا بشن...

خدایا صبر بده بهمون و خودت ختم به خیر کن

+یکی از بدترین اتفاقایی ک توی زندگیم افتاده رو رقم زدین،هیچ وقت هرگز ازتون نمیگذرم.

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی

27 دی بود که ساعت 12 ظهر به دنیا اومدم...

کوچولو و ناتوان و گوگولی

 امروز 22 سال از اون روز میگذره ...

من 22 ساله شدم. به همین راحتی 

 

تولدت مبارک محدثه ... ! :))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
دی

امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
دی

+ یه امتحان دیگه مونده روز 23/دی . درک  و بیان بصری  . بی نهایت آسون ، ایشالا که بزنیم تو گوشش و برهههه که بررررررههههه راحت شیم تا ترم بعد ...

+از طرفی دوس دارم برم بعد از امتحانا رشت، از طرفی بحث یه شراکت کاری و اینجورچیزا هست برای علی که اگه درست بشه ، این دوسه هفته تعطیلی بین ترما رو درگیر میشیم و یا من باید تنها برم (که فک نکنم برم تنها( یا اینکه شیراز موندگار میشیم و دیدن مامان و بابا و داداااشم و... که خیلی دلم تنگشونه میمونه برای عید نوروز. اونم از وسطای عید به بعد چون یه دوست عزیز داره میاد شیراز که مهمونم بشه ...

حالا دلم خیلی میخواد که این شراکته یه جورایی درست بشه و اوضاع اقتصادیمون یه تکونی بخوره، ولی خیلی دلم هم میخواد برم رشت!!!!!

عاقلانش همون شراکتس دیگه... خدایا خودت یه جوری راست و ریستش کن هم کاره درست شه هم یه چن روزی بریم رشت! (هم خرما رو میخوام هم خدا رو )

 

+دندونام اصابمو خرد کرده به خدا.... آخه هرچی بدبختی مال دندونه من دارم! کج و کوله بودن و ارتودنسی! از اون ورم جنس بد و پوسیدگی و پرکردن و .. از اون ور فک کوچیک و کشیدن 4 تاش!حالا هم عقل نهفته اونم کجکی ب سمت بیرون فک که باید جراحی بشه!! وحالا کی میخواد جراحی کنه؟ ای خداااااا شکرت  

 

+دلم یه شام خوشمزه میخواد که الان برم توی آشپزخونه و ببینم بوووم ! حاضر شده! ولی من تنهام و هیچ چیز پخته شده ای غیر از پنکیک کدوحلوایی که صب درست کردم نداریم و هرچی بخوام باید بپزم... 

،دلم آش گوجه و فسنجون و خورش آلوقیصی که مامانم درست میکنه میخواد... البته نه با هم

تک تک..

 

،دلم بوس و بغل بابایی رو میخواد...

،دلم برفای توی حیاطمون که مامانم عکساشو دیروز برام ایمیل کرده میخواااد...

،دلم جوراب بافتنی از اونایی که مامان سحر میبافه میخواد :)

،دلم آش شعله قلمکار میخواد که اصلا توی شیراز ندیدم و خیلی سخته نمیتونم درست کنم!

،دلم یه خونه ی بزرگ ویلایی توی یه روستا میخواد که همونجا زندگی کنم!

،دلم کااااااااااااااااااااار میخواد. کار واقعی ... کاری که ازش پول دربیارم 

،دلم یه ماشین توووپ و ایمنی میخواد که باهاش بریم مسافرت 

، دلم یه دل خوش ِ با حوصله میخواد...

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی

رفتم توی سوپر مارکت، 

تا وقتی نوبت دندون پزشکیم برسه، یه ساعتی وقت داشتم، 

گرسنه هم بودم،

از توی یخچال یه شیرکاکائو برداشتم و واستادم روبه روی قفسه ی کیکها که انتخاب کنم.

یه دختری حدود 25 سال (طوری که من به نظرم رسید) اومد توی سوپر مارکت .

موهاش زررررد بود لباشم از اینا که زنبور نیش زده  در حد عروسی آبجیش هم آرایش کرده بود 

رفت جلوی یخچال نگا کرد بعد به فروشندهه گف : عااااغاااااااااااا اَلو ورااااا ندارییییین کههههههه؟!!!

مرده اومد براش پیدا کرد بهش داد 

گف ئهههههههههههه این که ایرانیه. خارجی میخوام :|

یه مدل دیگه پیدا کرد بهش داد

دخدره گفت این خارجیهههه؟؟؟؟؟؟ 

عاغاهه 

دخدره دوباره گف ئهههههه اینم که ایرانیه زده شیراز پشتش! مال همینجام هس 

عاغاهه 

دخدره : ایرانی چیه که اَلوووووش چی باشهههههه 

من  عاغاهه  : یه مدل دیگه هم هستش .... 

خلاصه پیداش کرد بهش داد ...

دختره : خووووبه!

بعد توی قفسه ها گشت هایپ و یه سری چیز میز دیگه برداشت. 

با اون همه افادش ، آدامس شیک دارچینی برداشت 

من کیکمو انتخاب کردم ، با شیر کاکائو گذاشتم روی پیشخون ، گفتم لطفا این دوتا رو حساب کنید...

صدای بوق ماشین اومد دختره یهووو وسایلشو ریخت روی پیشخون گفت عااااقا زود باشید حسااب کنید ماشین بد جاااااس...

دوباره بوق و صدای گاز شدید !

دخدره : وای عاقا حساب کنید الان میررررررهههه گاز داد ینی میره 

 

من یه نگا بیرون مغازه کردم یه  پسری راننده ی رنو هی بوق میزد و توی مغازه رو نگا میکرد 

فروشنده سریع براش حساب کرد ، شد 16 تومن

دختره کیفشو برداشت توشو نگاه کرد...گف عاغا اون هایپه رو نمیخوام ! پولم کمه!!!!!!!

(ینی با اون خارجی خارجی کردنش 16 تومن توی کیفش نبود :| :/ )

بعد عاغاهه براش کم کردو دخدره رفت!

از مغازه که رفت بیرون سر پسره داد زد :

ینی میمیری دو دقه وایسیییییییی...اییییش 

 

من 

مغازه دار 

 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
دی

سوار شدم ، اتوبوس خلوت بود، 

من تنها کسی بودم که می ایستادم و همه نشسته بودن

ساعت حدود 3ونیم بود، روز پنجشنبه، بعد از دو تا ژوژمان پشت سرهم برمیگشتم خونه!

یه دستم کوله ی لپ تاپم بود و یه دستم یه کاور گنده که توش کلی برگه ی A3 بود...

کاپشن مشکی تا زانویی که پوشیده بودم واقعا برای اون روز گرم بود! لباس زیرشم یه تاپ گُلمَنگـُلی بود که نمیشد با توجه به اون جلوی کاپشنمو باز بذارم

سرم که از ساعت 8 صبح توی مقنعه بود میخارید! و آفتاب از شیشه های بزرگ اتوبوس میزد تو، پنجره های کوچولوی بالای اتوبوس باز بودن ولی انگار اصلا هوایی ازشون رد نمیشد! و فقط زمانی که اتوبوس توی اون ساعت از روز توی ایستگاههای خلوت می ایستاد یه بادی میومد و در بسته میشد!

اینها همش عادی بود،

بزرگترین معضل بوی شدید گاز بود که توی اتوبوس میومد!

یه کپسول پیکنیک متوسط همینجوری توی اتوبوس بود، من اخمامو داده بودم تو هم و فکر میکردم کدوم آدم بی فرهنگ بی شخصیتی !  پیکنیک آورده توی اتوبوس! 

از قسمت مردا صدای غرغر میومد! یه نفر از مردا که اصلا ندیدم و متوجه نشدم کی بود با لهجه ی شیرازی غلیظی که داشت  به من گفت:

"شمو که  وایستادی ، در که باز شد کپسولو رو شوت کن پایین!!!"

من اهمیت ندادم کلا چون سردرد داشتم و واقعا کلافه بودم... 

صدای نچ نچ خانومها هم بلند بود..

یکی از ایستگاهها یه زن پیاده شد و زن دیگه ای سوار نشد، یه پیرزن که نشسته بود روی صندلی بهم گفت دخترم بیا بشین !

رفتم صندلی کناریش که خالی شده بود نشستم...

چند دقیقه ی کوتاه که گذشت، گوشی نوکیا قدیمی و درب و داغونی رو از کیفش در آورد و گفت "محسن" رو برام میگیری؟

گوشیو ازش گرفتم و اسم محسن رو پیدا کردم و دکمه رو زدم و گوشی رو دادم بهش./ جواب نمیداد/ دوباره و سه باره برای پیرزن شماره گرفتم... ولی باز برنمیداشت!

بار چهارم که بهم داد که دکمه رو بزنم، گفت یه پسر دارم که نداشتنش بهتر از داشتنشه!!!

یه کمی اخمام رفت تو هم ! با خودم گفتم این پیرزن هم حتما از اون پیرزناس که فک میکنه چون بچه بزرگ کرده دیگه اگه یه وقت بچش باب میلش کاری نکرد باید بمیره! 

بار چهارم که زنگ زدم و دادم به پیرزن، 

پسرش تلفنو برداشت!

گفت : "محسن سلام، 

خونه هستی؟

من دارم میرسم. میای این پیکنیکه رو از من بگیری دم در ، من سختمه پله ها رو بیام بالا به خدا "

قطع شد!

زن در حالی که خیلی غمگین بود گوشی رو گذاشت توی کیف درب و داغونش

انقد هم بلند حرف زده بود که همه ی سرها چرخید طرفش و همه فهمیدن بوی گاز توی اتوبوس و اون پیکنیک مال کیه!

یه زنی از صندلی پشتی گفت : "حاج خانوم پیاده که شدی ، شیرشو باز کن گازش بره یه کم.زیادی برات پرش کرده بخاطر همین بوش میاد! "

از مردا وزنا غرغرا به وضوح شنیده میشد.

"پیکنیک جاش توی اتوبوسه؟" ، "خفه شدیم از بوی گاز" ، "وای این پیرزنه کجا پیاده میشه سردرد گرفتیم"

و...

 سرشو انداخته بود پایین، به من که کنارش نشسته بودم گفت :

"اینا که از زندگی من خبر ندارن!

یه خونه ای به زور خریدم، الان که دوتا ایستگاه بعدی پیاده بشم کلی باید راه برم تا برسم به کوچش. مجتمع بزرگه، واحداش 40 متریه.

آب و برق داشت ولی گازو تلفن نداشت، پول ندارم بیارم...

اجاقو با همین پیکنیکا روشن میکنم. یه بخاری کوچیک هم دارم که فقط بعضی وقتا روزا روشن میکنم با همین پیکنیکا ! میترسم شبا روشن بذارم خطرناکه... 5تا پتو میندازم رو خودم"

دستاشو از زیر چادر کهنش آورد بیرون ...کف دستاش خراشیده شده بود...

ادامه داد " این پیکنیکو که پر کردم خدا خیرش بده، پول ازم نمیگیره. جای دیگه هم بلد نیستم برام پر کنن! سنگینه دستام داغون شده تا بیارمش...

پول آژانس که ندارم ... 200 تومن میدم با اتوبوس میرم، 200 تومن میدم برمیگردم. ..

همین یه پسر هم دارم  که 28 سالشه... یه دختر دارم ازدواج کرده ولی زیاد نمیاد اینجا،

پسرم باهاش دعوا میکنه... دامادم که اصلا نمیاد

پسرم معتاده...

الانم بهش گفتم بیا حداقل این پیکنیکو ببر... خونه مون طبقه چهارمه آسانسور نداره..."

اینا رو که گفت شوکه بودم...

بهم گفت : "پسرم لیسانس داره... کلی خرجش کردم چقد بهش رسیدم ، یتیمی بچه هامو بزرگ کردم...

ولی حالا ..."

نمیدونستم چیکار کنم...

یا اصلا چی بگم...

گفتم ایشالا خدا مریضی پسرتونو شفا بده...

گفت انشالله دختر . خدا از دهن بشنوه!

همین موقع اتوبوس ترمز کرد، 

پیرزن بیچاره  چادرشو جم کرد، و به زور ایستاد ، پیکنیکو برداشت ، کشون کشون از اتوبوس برد بیرون ...

و رفت در جلویی که حساب کنه...

اتوبوس حرکت کرد...

تا نیم ساعت دیگه که من هم پیاده شدم،

هنوز بوی گاز میومد.

قبلش از بی فرهنگی آدما عصبی بودم.

بعدش از قضاوت بیجای خودم، و بیچارگی پیرزن و بیچارگی پسرش غمگین ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
دی

+چند وقته نصفه شب از خواب میپرم! یا فکر میکنم زلزله اومده! یا با کوچکترین صدا فک میکنم سارقان مسلح اومدن لپ تاپمو بدزن!  والا! خب ما چیز ارزشمندتری توی خونه نداریم که فک کنم دزد میخواد ببرتش 

 

+فرجه امتحانا پس فردا تموم میشه و من به مقام فنای فی الفرجه نائل شدم و هیچ کار مفیدی انجام ندادم! اگه یک بار دیگه بمیرم و زنده شم و خورشیدو در دست راست و ماه رو در دست چپم بذارن! و یا پرادو دودر بهم جایزه بدن باز هم از شب امتحانی بودن و دقیقه ی نودی دست بر نمیدارم!

 

+به طرز عجیبی جدیدا" تمایل پیدا کردم که صبح ها ساعت 7:30 خودم رو با snooz  ده دقیقه به ده دقیقه ی موبایل شکنجه کنم و یک ساعت بعد با سردرد کلا آلارم رو خاموش کنم و به  ادامه ی خوابم تا 11 بپردازم 

 

+امروز صبح با ناخن انگشت شصت دست راستم ، زدم پایین ناخن انگشت شصت دست چپم رو خراشیده کردم!  آنچه در من نهفته یک جفت پت و مته 

 

در جمع بندی کلی باید عرض کنم که اگه دیدین من خبری ازم نیست بدونید رفتم چند سالی رو توی تیمارستان سپری کنم 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
دی


حوصلم سر رفته،

بیشتر از 60% کارهای عملیم رو انجام ندادم و تا روز دهم و یازدهم باید تمومشون کنم!

و از جمعه همینجووری بیکار دارم میگردم و نه حوصله ی استراحت و تفریح دارم؛

نه حوصله ی انجام کارای دانشگاه!

چند روز پیش آرشیومو همینطوری رندوم باز میکردم و بعضی پستا رو میخوندم، 

یکی از پستام راجع به امتحان دیفرانسیل بود و نوشته بودم دعا کنید خوب امتحان بدم 

انقدر این نگرانی دبیرستانی باعث خندم شد و یادم اومد که خودم تازگیا چقدر برای  بچه های 15 /16 ساله  که مثلا گفتن امتحان داریم و نگران بودن توی دلم خندیدم!!

و حالا این آرشیو خوندن، بهم نشون داد که بیا! اینم خودت حالا یه کم واسه خودت هم بخند 

حالا هم اومدم و دوباره دارم راجع به امتحان های دانشگاه مینویسم و برای اون امتحان دبیرستانم میخندم.

مطمئنم چیزای خیلی سخت تری توی دنیا وجود داره که بعد از مواجهه باهاشون، یه روزی این پست رو باز میکنم و برای نگرانی امروزم که راجع به انجام ندادن یه سری کارای ژوژمانه خندم میگیره

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
دی

باز او را نشاند پیش خودش، سر راهش دوباره دام گذاشت

قهوه آورد زن ...تعارف کرد: مرد برخاست ! احترام گذاشت!

زن به چشمان مرد خیره شدو...زیر لب گفت :دوستت دا...بعد

قهوه اش نیمه کاره بود که رفت ، جمله را باز ناتمام گذاشت

2)

مرد مهمان نواز خوبی بود، خانه را باز آب و جارو کرد

پرده ها را کنار زد..خندید ..چای تا دم کشید،شام گذاشت

حرفها ،بوسه حرام شدند،شمع ها پشت هم تمام شدند

نیمه شب بود،زن نیامده بود...پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت

چای ها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد

صبح شد..چای ریخت ..در لیوان چند مشتی دیازپام گذاشت...

3)

شاعر از رنج متن بیرون بود، خواست یک جزء داستان باشد

بعد زل زد به بیت بالایی...روی این سطر نردبام گذاشت...

از ردیف گذاشت بالا رفت : خانه ی مرد بیت دوم بود

چند تا سرفه کرد اول سطر...ته خط چند تا سلام گذاشت...

( گفت این سیب سهم دست تو نیست،دست کم توی شعر محکم باش

بی تفاوت به رنگ قافیه شد... داد زد : کم نیار! آدم باش! )

مرد را سطر بعد پیدا کرد خواست این شعر را نجات دهد

مگر آن زخم کهنه فرصت داد؟ مگر این گریه ی مدام گذاشت ؟

 

شاعر:حامد ابراهیم پور . از مجموعه: بادست من گلوی کسی را بریده اند . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی

مرتضی احمدی هم رفت ...

با اون صدای دلنشینش ، 

با اون لحن زیباش، 

و با اون قلب مهربونش

و با همه ی صمیمیتش...

این آخرا میرفتن خونش و کاراشو ضبط میکردن.

چون نمیتونست خیلی این ور واون ور بره.

تا آخرین لحظه های زندگیش صداش مثل همیشه بود

خداحافظ مرد... خداحافظ پدربزرگ

هیچوقت قصه هاتو ، خنده هاتو ، صداتو فراموش نمیکنیم

سفر خوش! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)