میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
مهر

حتما شما تا حالا کسایی رو دیدین که یه بسته قبض تو دستشون دارن و ازتون میخوان که به موسسه ی خیریه ی نمی دونم چی چی ! کمک کنید ! 

این آدمها میان در خونه ، توی پیاده روی خیابون ها ، جلوی عابر بانک ها ...

معمولا" هم ظاهر موجهی دارند و خود ِ من به شخصه خیلی برام پیش اومده که مبلغی رو بهشون کمک کنم!

حالا چه اتفاقی افتاده که راجع به این موسسات مینویسم؟

دیروز ظهر یه آقایی زنگ درمونو زد و خواست بریم دم در ! 

بعد یک سربرگ به من نشون داد و گفت : "شما به فلان موسسه کمک کردید؟"

گفتم "چطور؟ شما ؟ 

که اون آقا کارت نیروی انتظامی که مربوط به خودش بود رو نشون داد و گفت ظاهرا" این یک موسسه ی کلاهبرداری بوده که قبض های 5000 تومنی و 10000 تومنی داشتند و به اسم موسسه ی خیریه ، کلی پول ماهیانه به جیب میزدند و یک بشکه آب هم روش !! 

خلاصه من که یادم نبود اصلا اون قبض رو کی گرفته بودم و قبضی نداشتم ، 

ولی شماره ی پلاک منزل ما روی سربرگی که همراه ِ مامور نیروی انتظامی بود نوشته شده بود .

مامور گفت اگه شکایتی دارید بنویسید ، که من گفتم نه شکایتی ندارم!

فقط به عنوان شاهد، برگه ای که داشت امضا کردم!

خلاصه اینکه دوستان حواستون رو جمع کنید و به جایی که کمک میکنید پیگیری کنید ! 

ظاهرا" این روزها هرکسی برای خودش قبضی چاپ کرده و اسمی روش گذاشته و تحت عنوان موسسه ی خیره از من و شما نفری 2/3 تومن میگیره و قطره قطره جمع گردد وانگهی میره تور اروپا عشق و حال 

یک اتفاق جالب دیگه اینکه امروز ظهر هم  یک خانومی با سه تا بچه ی قد و نیم قد اومد در خونه ی مارو زد  و مادرشوهر گرامی در باز کرد ، 

خانوم هم 4 تا لیوان آب خواستن برای خودشون و بچه هاشون! 

مادرشوهر هم براشون شربت درست کرد وقتی خوردن گفت "چیزی توی خونه دارین به ما کمک کنید؟"

مادرشوهر دل رحم بنده هم  یک کیسه برنج  10  کیلویی (هندی ) با دو تا مرغ یخ زده توی فریزر داشتیم بسته بندی شده بود براشون بردن، 

که خانومه فرمود ما برنج خارجی دوست نداریم. میخوام آش بپزم! برنج محلی ندارین؟! یه نگاه هم کرد توی پلاستیک مرغ ها و گفت گوشت قرمز نداشتید؟

مادرشوهر هم که دید داره از سادگی و بخششش سو استفاده میشه عصبانی شد گفت نه خانوم ! همین تو یخچال بود براتون آوردم!

یهو زنه نه گذاشت نه برداشت گفت آره از بوی کتلتی که توی خونه تون پیچیده معلومه!!!!

یعنی یک انسان چقدر میتونه وقیح باشه ! 

مادرشوهر منم فقط دهنش باز مونده بود طفلک! 

خلاصه اون خانوم محترم یه نگاه بهش کرد و گفت پول نقدم ندارین!؟

که مادرشوهر گفت نخیر خانوم. همینا هست ، میخوای ببر ، میخوای بذار ما استفاده میکنیم!

که در نهایت اون خانوم با کلی ناز و کرشمه وسایلو برداشت رفت دریغ از یه تشکر خشک و خالی 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
مهر

تا به حال به این موضوع دقت کردید که ماها چقدر آدم هایی که گذشته ی خودمان بودند را نصیحت میکنیم؟!

یا حتی اگر نصیحت نکنیم در دلمان سرزنششان میکنیم . 

اگر دارای رژیم غذایی ِ متناسب باشیم و مثلا  10 کیلو کم کرده باشیم ، هر فرد چاقی از دوست و آشنا و غریبه میبینیم ، در دلمان میگوییم "واقعا که ! هیکلش فلانه! بهمانه ! هرچی دم دستش میرسه میخوره!"

 

اگر دانشجو باشیم یا دوره ی دانشگاه را گذرانده باشیم ، در رابطه با کسی که استرس کنکور به شدت رویش اثر گذاشته میگوییم "وااای ! حالا کنکور چیه که به خاطرش ناراحتی ! والا. الان همه میرن دانشگاه! "

 

اگر سر کار رفته باشیم در مقابل کسی که کفش هایش پاره شده از بس دنبال کار گشته و خودبه خود به یک منبع کاغذهای قابل بازیافت تبدیل شده از بس که نیازمندی های روزنامه خریده میگوییم ،

"کار زیاده! آدم باید زرنگ باشه!"

 

اگر برنامه ی خوابی مان منظم شده و صبح ها زود بیدار میشویم ، فوری در مقابل کسی که شب ها تا دیروقت بیدار است و صبح ها از ساعت 10/11 دیر تر بیدار میشود جبهه میگیریم و از فواید سحر خیزی برایش صحبت میکنیم ، هرچند که خودمان تمام روزهای سال گذشته را مثل خرس تا لنگ ظهر خوابیده باشیم !

 

اگر درس میخوانیم کسی که درس خوان نیست آدم بده است (ولو اینکه تا به حال دوترم هم مشروط شده باشیم!)

اگر جدیدا" آشپزی میکنیم کسی که فست فود میخورد آدم بده است! اگر یاد گرفتیم لباسهایمان را اتو بزنیم کسی که گوشه ی مانتو یا سرشانه ی پیراهنش چروک است آدم بده است! اگر یاد گرفته ایم هرروز صبح موهایمان را بشوییم ، کسی که یکی از روزها موهایش کمی چرب است آدم بده است! اگر غرور مسخره مان را کنار گذاشته ایم و با دیگران با مهربانی برخورد میکنیم ، کسی که خودش را میگیرد و فکر میکنم از همه بالاتر است آدم بده است! اگر جدیدا" یک حساب پس انداز باز کرده ایم ، کسی که ولخرجی میکند آدم بده است!اگر یک ماه است که باشگاه ثبت نام کرده ایم؛کسی که تحرک ندارد و تنبلی میکند آدم بده است! اگر به تازگی از رخوت و افسردگی در آمده ایم ، آن کسی که از زندگی مینالد آدم بده است!! و هزاران مورد دیگر...

خلاصه اینکه درست و مرجع خودمان هستیم. خود ِ شخص ِ خودمان! 

اینکه ما چه کار میکنیم همیشه خوب و منطقی به نظر میرسد و این رفتار دیگران است که عجیب و غیرقابل تحمل و ناراحت کننده است! آنهایند که باید خود را اصلاح کنند! چرا؟ چون یک روزی ما خودمان را تغییر داده ایم!

چرا نسبت به خیلی ها که به نوعی گذشته ی ما هستند حس بدی داریم؟ 

این ذهن ِ خود بر تر بین که چشمش را بر تمام خطاهایی که کرده و مسیر هایی که در طول زندگی اش گذرانده میبندد از کجا آمده؟

چرا آنقدر که اطرافیان برای تغییر خومان به ما فرصت داده اند ما آنها را به حال خودشان نگذاریم؟

از کجا معلوم که کدام نوع رفتار درست تر است؟

اصلا این استانداردهایی که ما برای خودمان تعریف کردیم از کجا می آیند؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
مهر


مادرِ  علی امروز ظهر  از مشهد اومد .

 در حالی که یکی از ساکای دستیشو گم کرده بود.

خودش یادش نیست که موقع سوار شدن به قطار اصلا همراهش بوده یانه. 

خیلی هم شلوغ بودن (کلا همه ی فامیل علی اینا رفتن غیر از ماهایی که دانشگاه یا مدرسه داشتیم)

اینه که متوجه نشدن تا رسیده خونه.

کلی هم همه جا زنگ زدن ولی خب پیدا نشد که نشد.

خیلی ناراحت شد طفلی .

البته چیزای مهمی توش نبوده. یعنی خوراکیها و زعفرون و نخودچی ونبات و... توی چمدون اصلیش بوده.

ولی چیزای ریز و کوچولویی که برای هرکی گرفته بوده تو همون ساکه بوده که گم شده با یه سری وسایل خودش.

بدین ترتیب نه تنها بنده هیچگونه سوغاتی ای ندارم ، (که حالا خیلی هم مهم نیست)آنی

بلکه یه تونیک جلو باز بافت خیلی خوشگلی هم که داده بودم با خودش ببره گم شده !

یه بارم بیشتر نپوشیده بودمش 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
مهر
دیروز ساعت نزدیکای 2 ظهر بود که رفتم یه عابر بانک که یه مقدار پول نقد بگیرم.

همین که ایستادم جلوی دستگاه یه مرد میانسال با یه لهجه ی عجیب که نمیدونستم مال کجاس با لباسا و حالت روستایی اومد جلو و صدام زد. یه مرد خیلی پیری هم باهاش بود.

با کلی توضیحات ازم خواست که چون بانک بستس ، یه مقدار پول بریزم به حسابش و اون بهم نقد بده!

منم اول پولا رو گرفتم و ده بار شمردم و چک کردم و اونم هی با همون لهجش توضیح میداد که بانکا بستس و توی یه شهر غریب گیر افتاده و...

یه گوشی نوکیا زغالی هم داشت که توی این فاصله چند بار زنگ خورد و هی به اون طرف میگفت اره الان پول میاد تو کارتم یه خانوم محترمی زحمت کشیدن دارن مشکلو حل میکنن و این حرفا !

خلاصه پولا رو گرفتم و کارت به کارت کردم براش و رفتم.

این چیز عجیبی نبود ، ولی نکته ای که وقتی اومدم خونه و بهش فکر میکردم این بود که از لحظه ی اولی که اون مرد اومد و ازم خواست براش پول بریزم،

همش فکر میکردم کلاهبرداره !

دائم این توی ذهنم بود که این لباسا و لهجه و گوشی تلفن یه جور نقش بازی کردنه و اینا میخوان از کارت بانکی من سوئ استفاده کنن!!

کلی طفره رفتم و اول پولو خواستم! (چقد زشت  )  بعد دائم پولا رو نگاه میکردم ! با خودم گفتم ممکنه اینا بخوان من 200هزار پول بریزم تو حسابشون بعد 200 هزار پول تقلبی به من بدن!  

اگه 5 نفر در روز حاضر بشن این کارو براشون انجام بدن اینا یک میلیون در روز درآمد دارن و کلی از این فلسفه بافیا!

ولی پولا مشکلی نداشت و کارت به کارت کردم و اونا هم تشکر کردن کلی و رفتن!

بعدش از خودم خیلی خجالت کشیدم!

از این رفتارو فکر خودم هم خیلی تعجب کردم.

به خودم گفتم واقعا" چی شده که ماها انقدر به اطرافیانمون و به آدمهای ناشناس بی اعتماد شدیم؟

چرا اونا از نظر من آدمای مشکوکی بودن؟

واقعا اونقدر که فکر میکنیم کلاهبرداری زیاد شده؟

احساس بدی از طرز فکر و رفتار دیروزم دارم!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مهر

جدیدا" احساس میکنم زیاد حرف میزنم! 
حوصله ی شنیدن هم ندارم ! 

خیلی اخلاق مسخره ایه خودم میدونم! 
توی این ماه چندین بار شده که علی داره راجع به یه موضوعی با من حرف میزنه و ووسط حرفاش من پرت میشم یه جای دیگه و ذهنم میره اینور و اونور ! 

اون داره حرف میزنه و من دارم بهش نگاه میکنم ! حتی سرمو تکون میدم ولی یه جای دیگه هستم!
بعد دوباره پرت میشم تو حرفاش و ادامش ! واگه کسی ازم بپرسه جمله ی قبلیش چی بود اصلا نمیدونم چی بوده

این حتی توی دانشگاه هم پیش اومده ، زل میزنم به استاد و حرکاتشو میبینم ولی یه تیکه هایی اصلا نمیشنوم چی گفته! وسط حرفاش میرم توی فکرای بی ربط وعجیب و غریب خودم و وقتی به خودم میام آخرای حرفاشه!

نمیدونم براتون پیش اومده تا حالا یا نه؟

ولی بعد از اون پرت شدن و برگشتن به شنیدن ِ  حرفای اون گوینده ، حس احمقانه ای به آدم دس میده!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
مهر
دلم میخواست وقتایی که خواب میبینم ،

میتونستم تو رو بردارم و با خودم ببرم اونجا . . .

اینطوری بعد از اینکه بیدار شدیم ، حرفای خیلی زیادی با هم داشتیم . . .

م ن : یه حسی دارم مثه اینکه بعد از یه مسافرت طولانی برگشته باشم خونه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)