میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «تراوشات توهمی من !» ثبت شده است

۲۷
دی

هرچه کوچکتر بودیم تولد ها "جشن گونه ! تر" ، شادتر ، خواستنی تر  و شیرین تر بود

با طعم کیک خامه ای و کادو

هرچه بزرگتر میشیم تولد ها" فلسفه گونه! تر" میشه ، غم انگیز تر و ترسناک تر وگس تر

با طعم کیک خامه ای و کادو

انگار یه خرمالوی رسیده است و بعد کم کم کال میشه . . . 

27.10.95

من 24ساله شدم ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن

یه کار احمقانه، یه حرف احمقانه یا یه فکر احمقانه میتونن باعث بشن که ما تمام عمر احمق دیده بشیم .

اجازه دادن به حماقتها برای ورود به زندگیمون خودش بزرگترین حماقته  !حماقت مثل سوسک کابینت میمونه. یکیش که وارد خونه شد ، خونه پر میشه از حماقت ! 

و حالا من نمیدونم این همه حماقتو با چه مارک سوسک کشی از بین ببرم ! 

این پاراگراف واج آرایی ح و ق داره !!!!! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یه تصمیمات بزرگ یا کوچیکی توی زندگی همه مون هست که غلطه و راه برگشتی نداره یا اگه داره اون راهو نمیخوایم و یا اگه میخوایم نمیتونیم عواقبش رو بپذریم. نمیتونیم قبول کنیم که هر عملی عکس العمل داره و اگه اشتباه کردی باید بدجوری بخوره تو سرت و کله پاشی و دوباره بری عقب تر از جایی که اون غلط رو مرتکب شدی ! خب قبول نمیکنیم و فروووو میریم و فروووو میریم و توی باتلاقی که خودمون واسه خودمون ساختیم میمیریم!

خب اصلا چرا هر عملی باید عکس العملی داشته باشه؟  چون اینجور وختا قوانین کائنات برای ما بدبخ بیچاره ها تووپ عمل میکنه  و مو لای درزش نمیره !

یه کارایی توی زندگی همه مون هست که دوستش نداریم ولی انگار یه جور اعتیاد مازوخیستی بهش داریم و هی انجامش میدیم انجامش میدیم انجامش میدیم تا جونمون در بیاد و عصبی بشیم ! و قول بدیم به خودمون که دیگه بی خیالش بشیم ولی بعد از یه مدت بریم سراغش و به صورت جنون آمیزی باز هی انجامش بدیم انجامش بدیم ... ! و برعکسش یه کارایی که دوست داریم انجام بدیم و هرچقدر هم بهونه بیاریم درستش اینه که عُرضه اش رو نداریم پس یا بی خیالش میشیم و یا باز طی اون حرکت مازوخیستی شبا میریم سراغش و مغزمونو ازش پُر میکنیم تا بی خوابی بگیریم!

نمیدونم فقط من اینطوری ام ؟ یا بقیه هم اینطورین؟

و با اینکه نمیدونم ضمیر "ما" رو استفاده میکنم تا یه عده ی دیگه از آدما رو به خودم پیوند بدم!

ولی خب چه کنم دیگه منم انسانم و انسان ذاتا" آویزووون به دنیا اومده . مثل یه جور انگل پیشرفته ی متکلم. آویزون مادرش و پدرش ، خواهر یا برادر بزرگترش ، آویزون مالی و احساسی ، بعدشم آویزون همسرش و بعد از اونم آویزون اجتماع ! حالا یه سری کمتر آویزون هم داریم که بهشون میگیم مستقل!

اینم از اون هزیون های بی خوابانه ی منه دیگه. میگم خ د ا که داره ما دیوونه ها رو نگا میکنه واقعا" نظرش چیه؟

خب آخرش که همه مون قراره جزغاله بشیم توی آتیش دیگه تعارف که نداریم. خُب پس چرا تموم نمیشه این بازی به این گُندگی ؟ من که خیلی میترسم ازش هرچیزی که هست!

خب آخرای دی و اوایل بهمن من یه ذره احمق میشم چون یه سال از عمرم گذشته یا بهتره بگم هدر رفته چون من یه آدمی در سطح زیر معمولی هستم دیگه. توی این چند سال هیچ رشدی به غیر از رشد فیزیکی وظاهری و یه مشت پوسته ی چرند بی اهمیت که توی مغزم رفته نداشته ام. پپپشه که 23 ساله ام خب چشم به هم زدنی بود و چشم به هم زدنی هم 30 40 50 60 رو رد میکنم تازه اگه بهشون برسم و بعدش هم فرت ! میفتم وسط آتیش تا ابد ! حالا ابد کجاست و چیه و چطوریه و عذابش چقدر از عذاب الان بدتره خدا میدونه!

خب گفتم که میترسم دیگه نه؟

بگذریم یه ذره حرفای جالب تر بزنیم ! 

یکشنبه برای شام مهمون داشتم ، مامان علی هم لطف کرد و خونه نیومد .خب نمیدونم میدونید یا نه! ما با هم زندگی میکنیم تا بعد از اینکه دانشگاه تموم شه و یا بریم شمال یا اینکه همینجا مستقل شیم .بگذریم.

فیروزه ، مریم، نوید ، احسان، سمانه وساسان اومدن ، خوب بود خوش گذشت تا 6 صبحش بیدار بودیم بعد خوابیدیم تا 12 !!! یه عده بچه ها تا شام فرداش موندن بعدش رفتن . توی هال ما یه دریچه ی بزرگ پنجره طوری هست که هی خونه گرم میشد بازش میکردیم و بخاری رو کم میکردیم هی خونه سرد میشد می بستیمش و بخاری رو زیاد میکردیم . هی یکی میرفت در اونوری رو باز میکرد هی من پنجره آشپزخونه رو باز میکردم خلاصه اینکه من و علی هردومون سرماخوردیم. نمیدونم بچه هاهم خوردن یا نه؟!  به هرحال دستشون درد نکنه کادوهای باحالی برام آوردن به طور تصادفی همه شون فنجون و نعلبکی چینی ! که فک کنم دیگه برای جهیزیه ام فنجون نمیخوام! :دی  

اینم چیز بامزه ی هفته که میشه به جای اون چرندیات بالا بخونید !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
آبان

نیمه شب ها، مخصوصا" وقتی خسته هستم و کار زیاد داشته ام ، افکاری که توی مغزم شناور میشن خیلی راحت تر میتونن بروز پیدا کنن و بریزن بیرون! کلا" من شب ها خیلی دوست دارم حرف بزنم. دلم میخواد وقتی میرم توی تخت حداقل یه ساعت حرف بزنم :| ربطی هم به تاهلم نداره ؛ قبلا" هم عاشق شبهایی بودم که به هر دلیلی باشگاه میخوابیدیم با بچه ها یا خونه دوستم بودم یا دوستی خونه ی ما بود و تا نزدیکای صبح باهم حرف میزدیم! 

حالا این حالت برای چیه نمیدونم! فقط میدونم داشتم توی اینترنت درباره ی تاریخچه بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم که خیلی خسته شدم و واقعا دلم میخواست بیام توی وبلاگم و صحبت کنم چون گوشهای شنوا در خونه ی ما الان خوابن  ! 

پس هزیان های الان من رو جدی نگیرید ! فک کنم بخاطر اینه که ذهنم رفته توی حالت آلفا و خوابم میاد و از این صُبـــَـتا !  

امشب همینطور که داشتم برای یه درسی راجع به تاریخچه ی بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم ، رسیدم به خیلی از بازی هایی که مال دهه ی 70/80/90 میلادی بودن مث ِ tank  , maro, sonic , monky nemidoonam chi chi ;D  و خاطرات عجیبی رو برام زنده کرد ، همینطوری که عکسا رو پیدا میکردم و کپیشون میکردم توی فایل وُرد ، هی به آتاری و پلی استیشن و داداشم که دسته ی سِگا رو میذاشتم زیر ِ دستگاه و اون نمیفهمید و خودم بازی میکردم ، اتاقی که توش این بازی ها رو میکردم ، حال و هوای دوران دبستانم فکر میکردم و چون این موقه شب مغز آدم خیلی دراز و کج ومعوج میشه و از این شاخه به اون شاخه میپره ، هی تمام فکرامو مثل ِ قسمت ِ دوم ِ بخش اول یک سمفونی ! بسط و گسترش دادُهی از این شاخه پرید روی اون شاخه و دوران کودکی ، دبستانم ، پسرخاله ام یاسین ، محمد برادرم ، دوچرخه سواری ، دوستام ، کتاب های که توی بچگی خونده ام و کلا حال و هوایی که موقع بازی با این گیم های کامپیوتری داشتم به یادم آورد ! 

و همینطور که داشتم به اون ها فکر میکردم به ذهنم رسید که من هرگز نمیتونم این حس ها رو با کسی شریک بشم و این نکته  مزید شد به غمِ نوستالژیکی که از این تحقیق سراغ من اومده بود !

 من چطوری فردا میتونم به نزدیک ترین فرد ِ زندگیم بفهمونم که از تحقیقی که امشب داشته ام واقعا" چه حسی سراغم اومده؟ اینکه بگم وقتی عکسا رو کپی میکردم قلبم تند تند میتپید و توی قفسه ی سینه ام یه چیزی فشرده شده بود ، پلک زدنهام کم شده بود و نوک انگشتام سرد بود و خاطرات جالبی اومده بودن سراغم کافیه؟ این که مثلا بگم : "وای اگه بدونی دیشب چه عکسایی دیدم! این بازیه رو من قبلا انجام میدادم ! ساعتها و ساعتها  و مامانم خاموشش میکرد تا املای درس ِ مرغابی ها و لاکپشت رو بنویسم! " چطور؟ احساسی که دارم باهاش منتقل میشه؟

تا به حال کسی به این موضوع فکر کرده؟

چطوری احساساتی که از چیزهای مختلف میگیریم رو شرح بدیم ؟ مثلا حسی که من از نگاه کردن به جوانه ی گندم میگیرم رو چطوری توضیح بدم؟

با نوشتن؟ نقاشی ؟ فیلم؟  خب کسی که اینها رو میبینه و میخونه میفهمه حس من چی بوده؟ البته که نه... اون هم حس مخصوص خودش رو میگیره.

این نکته به نظر من چقدر دردناک میاد.

من تازگیها نمایشنامه هایی که خونده ام شب ها برای علی میخونم. بعضیاش ُ دوس داره و بعضیاشو نه... گاهی راجع بهشون با هم صحبت میکنیم. وحس هامونو برای هم میگیم ، ولی آیا وقتی دارم این نمایشنامه هایی که چند سال پیش در رویای خوندن ِ رشته ی ادبیات نمایشی خونده بودم رو دوباره میخونم ، آیا هرگز حسی که من موقع خوندن این نمایش ها داشته ام رو علی خواهد داشت؟

نه ...

پس باید چیکار کنم؟

این علاقه ی اشتراک احساسات مختلف راجع به هرچیزی رو که همیشه در من بوده و الان فهمیده ام که ممکن نیست؛ چیکارش کنم؟!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آبان

مسخره ترین آدم اون کسی هست که یه کاری ازت میخواد . تو هم لطف میکنی و براش انجام میدی  .

اونوقت اون آدم وسط کار سر میرسه و به جای سپاس گذاری "زر" میزنه و "تز" میده و میخواد بهت بفهمونه اونه که نظرش مهمه نه تو !!!!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آبان

برتراند راسل میگه :  " زمانی که از تلف کردنش لذت میبری ، دیگه زمان تلف شده نیست."

من به شدت این جمله رو دوس دارم برای دلداری دادن به خودم وقتی دارم وقت تلف میکنم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

خب کسی نیست که بخواد بخونه پس من میتونم هی پُشت سر هم بنویسم و نگران این نباشم که پُستم باید دو روز بمونه که دوستام نیان و ازش جا بمونن !

گاهی اوقات بعضی حوادث ، حرفها و یا رفتارها عمدا" یا ناخوداگاه   اتفاق می افته که تاثیر عمیقی بر روح و قلب ما میذاره . میتونه این اتفاق کوچیک باشه یا بزرگ . تلخ باشه و به قلبمون زخم بزنه و یا شیرین باشه و روحمونو به پرواز در بیاره.

همون طور که توی یکی از پست های قبلی گفته بودم به نظر من شادی گذرا است و آدم به هر حال حس اون شادی از قلبش میره و روحش که رفته بود تو ابرا  دوباره میاد پایین و کنارش راه میره  . . . و حتی اگه اون شادی جزو بزرگترین شادی های دنیاهم باشه ، وقتی مدتی ازش گذشت و عادی شد ، یادش حس شادی نداره و یه غم کوچک درونی که با "آخی گذشت" و"یادش بخیر" همراهش میشه .همون که بهش میگیم نوستالژی .

شادی ها هرچقدر هم بزرگ باشن عمیق نیستن. آدمو باد میکنن ولی بالاخره خالی میشن! آدمو میبرن اون بالا بالاها ولی دوسه بار که گفتیم "یوهووو" آروم آروم میایم پایین انگار که گاز بالن رو دارن کم کم خالی میکنن و روی پاهامون فرود میایم و به راه رفتن معمولی مون ادامه میدیم.

ولی غم ها . . . 

غم ها روح آدمو خراش میدن و مثل میخ توی دیوار قلب رو سوراخ میکنن. گاهی یه اتفاق ناخواسته حتی توسط کسی که از انجامش پشیمون هم شده باشه طوری میتونه روح یک انسان رو پاره پاره کنه و خراش بده که تا ده سال هم وقتی به اون خراش ها دست میکشیم آهی بکشیم و اشکی از گوشه ی چشممون سُر بخوره و بره پایین.

غم ها هرچقدر بهشون فکر میکنیم بزرگ تر میشن مثل یک تکه پنبه ی سفت فشرده که هرچقدر باهاش وَر بری هی میتونی بازش کنی حجمشو زیاد کنی . ولی شادی ها مثل آب نبات میمونن که انقدر میمکیمش که آب میشن و یه چوب مثه خاطره ازشون میمونه...

ما مسلمونا عقیده داریم بعد از گناه نخستین خداوند آدم رو بخشیده و هر کودک وقتی به دنیا میاد مثل فرشته پاکه  ولی مسیحیا معتقدن گناه نخستین ِ آِدم گناهیه که چسبیده بهش و هر نوزادی که به زمین وارد میشه سنگینی ِ این گناه ُ روی دوششه و باید اونقدر زجر بکشه توی این دنیا و تا پاک بشه...

من به این فلسفه کاری ندارم ولی به نظرم واقعا دنیا یه جای بیخود ِ ناشاد میاد. البته منظورم این نیست که نباید شاد بود. منظورم اینه که شادی های دنیا چقدر پوچ و تموم شدنی و غم هاش چقدر عمیقن!

شاید این استدلال من برای خود ِ شخصیم باشه چون زخم های قلبم متاسفانه خیلی بد جوش میخورن و برای همیشه هم جاشون میمونه .

اما تازگی ها با اینکه یه دوره ی افسردگی توهمی رو دارم طی میکنم که بهم حالت کرختی بی حدی رو میده و دوست دارم صبح تا شب دراز بکشم ! ولی برخلاف روزای نوجوونی که فکر میکردم بعضی از این غمهای عمیق رُشد دهنده هستند و دوست داشتم توی اون غم ها بمونم ، دارم سعی میکنم دست و پا بزنم و خودم رو با شادی های مسخره ی پوچ که مثل روبالشی برای یه بالش سنگی میمونن اشباع کنم. فک کنم هزار تا روبالشی نرم ِ پنبه ای اگه روهم روهم باشه میتونه بالش سنگی رو نرم کنه. هوم ...؟

وقتی داشتم این متن رو مینوشتم اصلا به این قضیه فکر نکردم ولی ناخوداگاه با نوشتن شادی های سطحی دنیا و این حرفها به ذهنم رسید که کاش میتونستم این شادی ایمان و شادی عبادت و این چیزایی رو که توی دین میگن حس کنم. ولی خب تا حالا که نتونستم.

از کجا معلوم شاید این شادی آخری تنها شادی عمیق باشه. غیر ِ کسایی که تجربه اش کرده اند کی میدونه ؟  ....

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
مهر

من که این وبلاگو از وب قبلی توی بلاگفا خیلی بیشتر دوس دارم ! 

ولی مثل اینکه بقیه همچین نظری ندارن چون هیچ کامنتی ندارم آرام

بلاگفای لعنتی نمیذاره آدرس وبلاگمو بذارم. میگه کامنت تبلیغاتی ! خاععک بر سرش باد !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
تیر

یکی از چیزایی که هم میتونه آرامش بده ، هم میتونه اذیت کنه ، فکر کردنه... 

این روزای ماه رمضون توی روزای بلند و تعطیل تابستون،  که گشنه و تشنه از صبح (شمابخونید لنگ ظهر)  تا ساعت 8ونیم شب بیکاااااااررریم  ...آدم نشسته (شمابخونید افتاده) یه گوشه و معمولا حال و حوصله هم نداره ، بهترین وقته برای فکر کردن .فکر کردن به چیزای خوب و به چیزای بد ...فکر کردن به خونه ، فکر کردن به اینکه دوماه دیگه دوساله که متاهل شدم ، فکر کردن به دوستایی که خبریازشون ندارم ، فکر کردن به کارهایی که دوست دارم انجام بدم ، فکر کردن به اهدافم ، فکر کردن به تغییراتیکه چقدر زود از 18 سالگی تا 22 سالگی در من به وجود اومدن، فکر کردن به کمد لباسهایی که نامرتبن و یهماهی میشه که قراره مرتب بشن ، فکر کردن به آرشیوی که از سالا89 تا 94 باید به اینجا منتقل بشه ، فکرکردن به پووول ، فکر کردن به دانشگاه و 9ترمه بودن، فکر کردن به مامان-بابا-داداش!! فکر کردن به سوپی کهروی گازه برای افطاری ! ، فکر کردن به مانتویی که دست خیاطه ، فکر کردن به آینه ی قدی که برادرزاده ی1ونیم ساله ی همسر دستهای کثیفشو زده بهش و از جمعه تا حالا همینجوری مونده ! با مارک انگشت ! فکرکردن به کارهای بد و اشتباه و تصمیم ها نادرستی که توی زندگی گرفتم، فکر کردن به اینکه چقدر دوستداشتم آدم مذهبی تری بودم... فکر کردن به اینکه با برگشتن آرشیو بلاگفا به نسخه ی 92 کلی از لینکهاموگم کرده ان ، فکر کردن به اشتباه بزرگی که امروز کردم، فکر کردن به اون بچه ی کثیف و کوچولویی که اومدزنگ خونه رو زد و گفت یه لیوان برنج بهم بدین! فکر کردن به اینکه چیزی به افطار نمونده ،اوووووووووووووووووووف با این همه فکر به نظرم حجم گردالی کله ی آدم خیلی بزرگتراز اونیه که به نظر میرسه!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
تیر

متاسفانه امکان مهاجرت از بلاگفا به بیان نیست ! بخاطر مشکلاتی که بلاگفا داره . 
من خودم به صورت دستی و غارنشینانه خنده  در حال انتقال آرشیو قبلیم هستم. 

صبور باشین. به زودی اینجا شروع به کار خواهد کرد ( حالا الکی مثلا مخاطبان منتظرند !!!  آرام  ) 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
خرداد

سلام . این اولین پست من توی این وبلاگ هست

امیدوارم مشکلات بلاگفا رو نداشته  باشه و خونه ی مجازی دائمی من بشه ... 

بعد از اینکه مشکلات بلاگفا حل شد و سرورها درست شد ، بلافاصله محتویات قبلیم رو طبق امکان مهاجرت که بیان در اختیار کاربرای جدیدش قرار داده به اینجا منتقل میکنم! :)

خنده

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
ارديبهشت

بعضی وقتا یه آدم بدون هیچ چشمداشتی یه لطفایی بهت میکنه که واقعا توی این دوره و زمونه اگه نگم اصلا نیست،باید بگم خیلی کمه ... و اون لطفا انقدر از نظر معنوی بزرگه ک اصلا آدم نمیدونه چطوری جبرانش کنه. اینجور وقتا یه حس شرمندگی و یه حس خیلی خوب میاد سراغ آدم این حسو من جمعه و شنبهدتجربه کردم... امیدوارم همه یه روزی همچین حسایی رو هم تجربه کنن و هم بتونیم برای دوستامون ب وجودش بیاریم .+++++روز پدر گذشت ... دلم برای پدرم تنگ شده به این زودی :(

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
فروردين

گاهی وقتا در قلب انسان ، غم هایی نگفتی و ننوشتنی هست . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
فروردين

سلام دوستای عزیزم

 

سال نوتون مبارررررررک باشه

انشالله ک سال 1394 براتون خیر و برکت و شادکامی همراهش بیاره 

و اسفند سال دیگه با شادی و شعف بعد از گذشت یک سال خووووب و دلچسب پای سفره هفت سین بشینید. 

 

 

+بلاگفای خر بهم کد نمیده  وبلاگ خیلی هاتون اومدم ولی نشد کامنت بذارم... 

+فردا . (2فروردین94) داریم میریم رشت :)) دیر جنبیدیم و زودتر از این بلیط گیرمون نیومد.

+امسال دومین عید متاهلیم بود . . . ولی اولین سالی بود که دو نفری تنها بودیم . و به خاطر یه سری اتفاقات پیش اومده توی زمستون، خیلی برامون خاص بود. 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
اسفند

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

اگه صبح تا شب دستمال دستته و داری میز و شیشه و آینه پاک میکنی!این افتخار نیست!

اگه شب تا تک تک سرامیکای آشپزخونه رو نسابی،خوابت نمیبره!این افتخار نیست!

اگه تا حالا نیم ساعت هم ظرف نشسته توی سینکتون نمونده و فوری بهشون حمله ور شدی و شستیشون، این یک پیروزی و موفقیت نیست!

اگه هر روز صبح زود پا شدی و همه جا رو تمیز کردی و سفره چیدی ک وقتی  بقیه بیدار شدن همیشه صبحانه آماده باشه ، افتخار نیس!

اگه فقط تو زندگیت پختی و دوختی و شستی این افتخار نیست!

وقتی دستتو ب کمرت میزنی و میگی از زنایی که میرن یه شیشه کوچیک مربا میخرن بدم میاد چون تنبلن! تو ظالم تر از همه ی ظالمین جهان هستی..

زن بودن به برق زدن کابینتا، غذای روی اجاق گاز و کلوچه های برنجی توی فر نیست!

زن بودن ب خط اتوی شلوار و تمیزی پشت یقه ی مرد نیس...

بپذیر که جارو زدن ، تمیز بودن استکانا ، آشپزی و شیرینی پزی و دوخت و دوز جزو هنرها نیست!!!!

تو زنی. زن بودنت رو با خدمتکار خونه بودن تفکیک کن!
کاری کن که وقتی یه روز خونه رو تمیز کردی ، همه ی اعضای خونه ازت قدردانی و تشکر کنن! به عنوان یک لطف! نه اینکه وقتی یک روز خونه نامرتب بود، همه سرزنشت کنن به عنوان سستی در انجام وظیفه!

زن باش ... عاشق باش ... لطیف باش .... کارهایی که دوست داری انجام بدهف نفس بکش!

شب ها بخواب بدون اینکه فکر کنی ظرف های شام که توی سینک مونده روی دوش توئه!

بشین و کتاب بخون ، بدون اینکه فکر کنی گرد وخاک روی کمدها تقصیر توئه !

مهربان باش ، باهوش باش... خدمتکار خونه نباش! بانوی خونه باش!

اگه تونستی به 6تا بچه ات یاد بدی ک کینه جو نباشن خیلی مهمتر از 10 کیلو مرباییه که هر سآل میپزی...

اگه یاد بگیری چطوری با گوشه و کنایه هات دل کسی رو نشکنی،خیلی بیشتر به یک بانو شبیهی تا وقتی در حال تمیز کردن روی اجاق گاز هستی ...

تو زن... بانوی محترم...

بدون که کدبانو لقب بیخودیه ک روت گذاشتن که بهت ستم کنن و تو چنان این لقب رو میپرستی که با همین به هم جنسای خودت ظلم میکنی!

با غرغر کردن وقتی یه زنو میبینی ک داره پیاز سرخ شده و سبزی خرد شده آماده میخره... با نگاهای دزدکی و پر از کنایه به سینک پر از ظرف خونه ای که سرزده واردش شدی! با حرفای نیش دار و نصیحت گر راجع به پخت برنج کته که شفته هم نشه!!!

تو ظالم تری وقتی که پشت سر زنی ک بچه شو میذاره مهدکودک یا تخت خوابشو مرتب نمیکنه حرف میزنی...

تو ظالم ترین انسان روی زمین هستی که عقیده داری وظیفه ی همجنس توئه که بشوره، بپزه و بدوزه و همه ی وظایف خونه ای که چندین آدم توش زندگی میکنن رو به دوش بکشه...

سبک شو... فکر کن ... نفس بکش

همه ی این کارهایی که به دخترت وعروست گوشزد میکنی ، خودت انجام دادی و میدی واز مادرت ، مادربزرگت، مادربزرگش ، مادربزرگش و......... بهت دیکته شده ، به عنوان وظیفه، هیچ ربطی به تو نداره!

چرا نباید بفهمی که اگه یه روز چای تازه دم جلوی مرد زندگیت گذاشتی ، این یه لطفه و بار دیگه نوبت اونه!

تو ظالم ترین انسان روی زمینی ...چون به کسایی مثل خودت ستم میکنی ، با گوشه و کنایه و چشم و ابرو انداختن و غیبت راجع به انجام ندادن کارهایی که خودت فکر میکنی وظیفس ! در صورتی که نیست

بانو... تا وقتی خودت به خودت ستم میکنی ، تو ستمگر ترینی و شک نکن که تا این ظلم رو خودت متوقف نکنی ، مردها این کار رو نمیکنن!

 

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
اسفند
امیدوارم باد بیااد و کلی پول برام بیاره :-D اصلا هم مهم نیست دوباره زود ببرنش یا نه :-P
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
اسفند


چرا اونهایی ک از خواب بدشون میاد نمیذارن اونهایی که از خواب خوششون میاد، راحت بخوابن؟ 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
اسفند

قدرنشناسی بزرگ ترین ظلم جهان است . 

نظرشخصی غیرقابل تغییر 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
اسفند

اسفند که میشه خیابونا و مغازه ها پر از آدم میشه ،

همه جا شلوغ تر از همیشه...

ولی توی دنیای وبلاگی دقیقا برعکسه...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن

شما شب امتحان یه پارچ اسپرسو بخور.... مثه خرس میخوابی حالا عصر ساعت 4 روزی ک فرداش 8صبح کلاس داری یه فنجون کاپوچینو باشیر بخور! چنان اثری روت میذاره ک 12 شب از فرط بیخوابی با گوشیت بیای وبلاگستان :-|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
بهمن

شبهایی که آدم خوابش نمیبره ، ایجاد کننده ی عجیب ترین فکرها و احساسات هستند... و شاید برعکس! فکرای عجیب باعث میشن که آدم خوابش نبره! به هر حال جابه جایی علت و معلول خیلی مهم نیست! مهم اینه ک من از پنجره ی اتاق به آسمون پر از ستاره ی شب خیره شدم و نمیدونم رویاهایی ک توی سرم میچرخن، آیا مجالی برای زاییده شدن و حقیقی شدن پیدا میکنن؟ با گوشی تایپ کردم.بابت فوت بر من ببخشید :))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
بهمن

 چقدر ترسناکه که 2 نصه شب خوابت نبره و فکرت مشغول این باشه که 

زندگی هرگز تموم  نمیشه ...

زندگی ادامه داره تا  ابــــــــــــــــــــــد

اصلا" ابد یعنی چی؟

زندگی ادامه داره تا ابد... تا ابد که اصلا معنیشو نمیدونم 

از درکش

از فکرش

از اینکه بخوام ابد رو تعریف کنم عاجزم

ولی باید تا همونجایی که نمیتونم تعریفش کنم یا حتی توی ذهنم بیارمش،زندگی کنم!

اصلا قبل از ابد به نظرم نمیشه بگی "تا" چون تا وجود نداره . "تا"، خودش معنی پایان میده

در حالی که ابد که پایان نداره!

زندگی ادامه داره و ما نسبت ب ابد هنوز یک چشم به هم زدن هم زندگی نکردیم و توی این چشم به هم زدن انقد دست و پامون توی هم گره خورده و داریم لنگ میزنیم و آه ناله مون گوش فلکو کر کرده...

چقدر ترسناک ...

واقعا این عمق ِ ترس  منُ میتونین احساس کنین ؟

 

پ.ن :

میدونم چرت و پرت نوشتم!

اگه حوصله ی خوندنشو نداشتین ، پس خیلی راحت  اهمیت ندین و بذارین به پای بی خوابیِ 2 نیمه شب!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یکی از چیزایی که میتونه ناراحت کننده باشه، 

اینه که غیر منتظره ترین اتفاق بد،

دقیقا" وقتی بیفته که انتظار چیزای دیگه ای رو داشتی

و روزایی رو تحت شعاع قرار بده که از هفته ها قبل،

براش کلی برنامه ریزی های خوب کرده بودی...

حکمتتو شکر خدایا 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
آذر

من ،
نه میبخشم

 

نه فراموش میکنم!

من خیلی وقته که از قهرمان بودن استعفا دادم!

 

منبع هم ندارد! ولی از جایی برداشتم که زیرش هم نویسنده ای چیزی نداشت .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آذر

الان که در حال نوشتن هستم ، واقعا مطمئن نیستم که این نوشته رو بعد از اتمامش ، پاک میکنم یاثبت؟

توانایی نوشتن و حرف زدن چیزیه که هرکسی نداره، البته امروز هرکسی هرجوری میتونه هرچیزی میخواد توی یه وبلاگ یا یه صفحه از یه شبکه ی اجتماعی خودش منتشر کنه. اما خب در واقع نه هرچیزی رو!

قبلنا فکر میکردم من یه رسالتی دارم که باید انجامش بدم و خیلی میفهمم و خیلی خوشگل مینویسم!

وقتی یکی برام کامنت میذاشت وای عزیزم چقدر قشنگ نوشتی، براش مینوشتم  :لطف داری عزیزم!

یا وقتی یکی میگفت یه روزی تو یه نویسنده ی بزرگ میشی لبخند میزدم و میگفتم نه اینطورام نیست بابا!

ولی توی دلم حرفشو باور میکردم و به قول یکی "بادکنک میشدم و میرفتم هوا. یوهو ! "

ولی خب در واقع این بادکنک شدن بیخود بود.

بچه بودم! با اینکه فکر میکردم بچه نیستم و اگه یکی بهم میگفت بچه میگفتم عقل به سال نیست وفلان!

در حالی که خودم خیلی بی عقل تر از این حرفا بودم! یه مدتی فاز دپ برداشته بودم! که چی؟

من باید غمگین باشم چون بچه ها در دنیا گرسنه ان!

نمیگم بد بود ولی خیلی مضحک بود! 

وقتی یه مستند درباره ی افریقا یا گرسنگی در دنیا پخش میشه ما میشینیم نگاه میکنیم و ناراحت میشیم. واقعا ناراحت میشیم! 

ولی این باعث نمیشه که در حین اون مستنده یه پاکت چیپس نخوریم!

دلمون میسوزه وبعدش فراموش میکنم .

شاید بعد از اون مثلا یه چیزی هم توی ف.بوکم بنویسم وفکرمو مشغول کنه ولی باعث نمیشه تا یه هفته شعر غمگین بخونم مثلا! یا حموم نرم! یا لاک نزنم. یا شالمو با لباسم ست نکنم یا موقع بیرون رفتن ، کفشمو به دقت تمیز نکنم!

پس چرا موقع حرف زدن نباید عادی باشم؟ اون موقع اینو نمیدونستم!

یه مدتی پشت کنکور بودم و در حالی که به راحتی توی یکی از رشته های ریاضی قبول میشدم، توهم زده بودم که ای واااای من اصلا روحیه م هنریه و این چیزا .... و با خودم فکر میکردم که wow ! عجب کار بزرگی دارم میکنم من ! که با اینکه میتونم برم دانشگاه ولی یه سال صبر کردم!

بعدش که رتبم اومد کلی مسرور و مشعوف بودم که اوه خدا! من رتبم شده 200! عالیه!

چقدر محشره! من هرجا بخوام میرم دانشگاه! ولی در واقع اکثر رشته ها نیمه متمرکز بودن و من چیزی بلد نبودم. واقعا نبودم! 

4-5 تا انتخاب کردم! دقیقا یادم نیست ولی همین حدود بود.چون نه چیزی غیر از اونا علاقه داشتم و نه بلد بودم. مثلا عکاسی و طراحی فرش یا مکتب هنری نمیدونم چی چی به چه درد من میخورد؟

فقط اونایی رو انتخاب کردم که همه شو واقعا" علاقه داشتم برم! دیووونه ی رادیو بودم و در کل تی وی هم دوس داشتم . هی بدک نبود.عاشق تئاتر بودم که انتخاب اولم بود.

و الان خوشحالم که مرحله ی دوم ادبیات نمایشی هنرهای زیبا رو قبول نشدم!

اون موقع از رشتم چندان راضی نبودم. ولی دوسش داشتم

"تلویزیون و هنرهای دیجیتالی" واحداش متنوع بود. جذاب بود. هست البته

بوم

رفتم یه شهر دیگه و تازه فهمیدم زندگی ینی چی؟!

توی دانشگاه که بودم فهمیدم همه میان دانشگاه! همههههه میان و هیچ ربطی نداره که رتبه شون چی باشه!

 

یارویی که رتبش 9000 بوده و همکلاسی تو شده ممکنه از تو همه ی نمره هاش بهتر بشه. 

کجاشو دیدی؟

توی خوابگاه مجبوری خیلی آدمای از خود راضی و در عین حال کله پوک رو تحمل کنی.

وبعد از مدتی میفهمی بابا خودت هم هیچ فرقی با اونا نداشتی و نداری

سعی میکنی کتاب بخونی بجنگی اطلاعاتتو افزایش بدی /

بعد توی همون لحظه که دوباره اون حالت توهمی احمقانه داره میاد که هی دختر چقد تو میفهمی! تازه بوم!

یه اتفاقی دوباره میفته که متوجه میشی نه بابا . کوتاه بیا !تو هیچی نفهمیدی توی زندگیت!

روزا گذشت/ عادت کردم/ تغییر کردم/

نمیگم معمولی شدم چون از همون اول من معمولی بودم/ فقط توهم زده بودم همین و بس!

چرا؟ چون آگاه نبودم/ الانم آگاه نیستم ولی خب اگه درصد بگیریم آگاهیم بیشتره.

الان بعضی از پستای قبلیم که خیلی هم براشون زحمت کشیده بودم وقتی توی وبلاگم میخونم خندم میگیره.

خب شاید یه روزی هم اینو بخونم و بخندم.

ولی چیزی که اذیتم میکنه الان کلی آدم توی همون سن و سال توهمیه من هست که دقیقا مثه اون وقتای من توهم زدن و فک میکنن چه خبره !

خب من کاش میتونستم بهشون بفهمونم که دوست عزیز. تو هیچی نیستی!

تو همون عوامی هستی که هی توی جملاتت میگی عوام عوام!

تو فقط یه دختر/پسر هستی که داری دچار بلوغ فکری میشی همین!

کاش یکی بود که این حرفا رو اون موقع ها بهم میگفت که انقد توی توهم نباشم!

البته الان از انتخابای زمان متوهمیم مثه همون کنکور ناراضی نیستم. اتفاقا"بعضیاش کارای درستی بودن.

ولی اگه فکرم باز تر بود خیلی از اون دوران لذت بیشتری میبردم.

کاش میشد یه دوره ای کلاسی کتابی چیزی بود تا میشد به متوهمای عالم از جمله خودم فهموند که عزیزم قربونت برم. کمتر توهم بزن و هرکاری بلدی انجام بده.

چیزی وجود نداره که تو بخاطرش تیپ فلسفی برداری!همینه ! و دیگه هیچی!

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه. آمین!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
آذر

یه اتفاق غم انگیز ، 

میتونه دست کم 10 تا اتفاق شاد رو خراب کنه

یه اتفاق غم انگیز ، هرچقدر هم اتفاق چندان مهمی نباشه

خاطرات و پیامدهاش اونقدر قدرت دارند که بتونند خاطرات ِ دست کم 20 تا اتفاق خوبو از بین ببرن!

یه اتفاق غم انگیز 

قدرتش انقدر زیاده که گاهی میتونه، قلبتون رو بشکنه

و یه  قلب شکسته هیچوقت همون قلب ِ اولی نیست!

حتی اگه کاملا ترمیم بشه!

یه اتفاق غم انگیز میتونه همه چیزو خراب کنه

(حتی اگه غم انگیزترین اتفاق زندگی آدم نباشه و فقط یه اتفاق غم انگیز کوچیک باشه!

اما خب به نظر من،

یه اتفاق غم انگیز هیچوقت کوچیک نیست!)

 

"  - یه لیوان از کابینت بردار

- خب

- حالا بنداز و بشکنش 

- ترررررررررق

-خب . . . حالا ازش معذرت خواهی کن!

- لیوان ، من از شما معذرت میخوام . . .  " 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
آذر

اتفاقای بزرگ توی زندگی هرکسی زیاده و هرکسی هم که باهاشون روبه رو میشه تقریبا" فکر میکنه که بزرگترین اتفاق توی زندگیش ، همون اتفاق بزرگه ست!

مثلا من وقتی کوچیک بودم فکر میکردم بزرگترین اتفاق توی زندگیم،

اینه که یه نی نی توی شکم مامانمه!!!و میخواد بیاد و باهام بازی کنه!!

 

بعدا" فکر میکردم باسواد شدنم (خوندن و نوشتن) بزرگترین اتفاقه!

 

وقتی دبیرستان بودم کنکور رو بزرگ ترین اتفاق زندگیم میدونستم!

 

ساعت 2ونیم ظهر یکی از روزای ماه مهر ،  توی صندلی اتوبوس نشستم و اون لحظه  ،

مطمئن بودم بزرگترین اتفاق زندگیم اینه که دارم میرم یه شهر دیگه دانشگاه!

 

92/6/1 ! وقتی  که سر سفره ی عقد نشسته بودم،

با کلی استرس و فکرای عجیب و غریب!

بیشتر از همیشه اطمینان داشتم که بزرگترین اتفاق زندگی هرکسی (از جمله من) ازدواجه!

 

و حالا فکر میکنم بزرگترین اتفاق هرکسی اینه که چه کاری پیدا کنه و اصلا شغل مهمترین جزء زندگی هرکسیه و کار پیدا کردن یعنی وارد شدن واقعی به اجتماع!

 

 

این اتفاقا همه شون بزرگن، و مطمئنا" برای خیلی ها چیزاییش مثه کنکور یا دانشگاه یا شغل و ازدواج مشترک هستن ولی شاید واقعا" بزرگترین نباشن!

بزرگترین اتفاق زندگی لحظه ایه ...

هر لحظه ای که اتفاق بزرگی در پیشه ، یا تازه افتاده، ماها فک میکنیم ک بزرگترینه! 

یا شایدم فقط من اینطوری فک میکنم!!

بزرگترین اتفاق الان ِ شما چیه؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آذر

وقتی که مجرد بودم ،

برام مهم نبود یه مهمونی برم ، یا نرم !

توی مهمونی کیا هستن یا نیستن!

و اینکه خانوادم بدون من برن یا نه !

ولی الان اصلا نمیتونم فکرشو بکنم که من خونه باشم( به هردلیلی) و علی بره مهمونی! یا برعکس

مگر مهمونی های دوستانه و جمعای دخترونه برای من و پسرونه برای اون!

یعنی اشتباه میکنم؟

یا مثلا زیادی حساسم؟

امشب مهمونی خونه ی مادربزرگ علی ، همه بودن به غیر از جاری من و نی نیش ،

نی نی کوچیکه 8/9ماهشه.

محمد(برادر علی) خیلی عادی و اوکی توی جمع بود و گفت نی نی سرماخورده و مرجان نیومده،

عادی باهمه نشست و خندید! عادی میوه و چای و شام خورد! جاریم زنگ زد عادی باهاش حرف زد و تعریف کرد که کیا هستن و ...

و خیلی عادی وقتی همه داشتن میرفتن خونه، اونم رفت!

 

خب به نظر من این عادی نیست که زن و شوهر بدون هم مهمونی برن!

با علی که درمیون گذاشتم فکرمو، گفت که اینطوری خیلی پیش اومده!

من تعجب کردم و به علی گفتم من اگه جایی نباشم اصلا حاضر نیستم تو بری!

علی هم گفت من که نمیرم عزیزم! ولی محمد اینا در این مورد مشکلی ندارن و تنهایی مهمونی میرن! 

یعنی من غیر عادی فکر میکنم و اونا عادی و معمولی اَن؟ 

پدرومادر من که هیچوقت تنهایی توی مهمونی خانوادگی شرکت نکردن! شده که من وداداشم نباشیم ولی مامانم یا بابام توی یه مهمونی تنها باشن نشده!

اصلا" این چیزا انقدر مهمه که بهش فکر کنه آدم؟

 

من خیلی به این خزعبلات فکر میکنم و برام مهم هستن! یعنی عقلم داره کم میشه ؟

 

شما ای متاهل هایی که پست منو میخونید! آیا تنهایی مهمونی خانوادگی میرین؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
مهر

تا به حال به این موضوع دقت کردید که ماها چقدر آدم هایی که گذشته ی خودمان بودند را نصیحت میکنیم؟!

یا حتی اگر نصیحت نکنیم در دلمان سرزنششان میکنیم . 

اگر دارای رژیم غذایی ِ متناسب باشیم و مثلا  10 کیلو کم کرده باشیم ، هر فرد چاقی از دوست و آشنا و غریبه میبینیم ، در دلمان میگوییم "واقعا که ! هیکلش فلانه! بهمانه ! هرچی دم دستش میرسه میخوره!"

 

اگر دانشجو باشیم یا دوره ی دانشگاه را گذرانده باشیم ، در رابطه با کسی که استرس کنکور به شدت رویش اثر گذاشته میگوییم "وااای ! حالا کنکور چیه که به خاطرش ناراحتی ! والا. الان همه میرن دانشگاه! "

 

اگر سر کار رفته باشیم در مقابل کسی که کفش هایش پاره شده از بس دنبال کار گشته و خودبه خود به یک منبع کاغذهای قابل بازیافت تبدیل شده از بس که نیازمندی های روزنامه خریده میگوییم ،

"کار زیاده! آدم باید زرنگ باشه!"

 

اگر برنامه ی خوابی مان منظم شده و صبح ها زود بیدار میشویم ، فوری در مقابل کسی که شب ها تا دیروقت بیدار است و صبح ها از ساعت 10/11 دیر تر بیدار میشود جبهه میگیریم و از فواید سحر خیزی برایش صحبت میکنیم ، هرچند که خودمان تمام روزهای سال گذشته را مثل خرس تا لنگ ظهر خوابیده باشیم !

 

اگر درس میخوانیم کسی که درس خوان نیست آدم بده است (ولو اینکه تا به حال دوترم هم مشروط شده باشیم!)

اگر جدیدا" آشپزی میکنیم کسی که فست فود میخورد آدم بده است! اگر یاد گرفتیم لباسهایمان را اتو بزنیم کسی که گوشه ی مانتو یا سرشانه ی پیراهنش چروک است آدم بده است! اگر یاد گرفته ایم هرروز صبح موهایمان را بشوییم ، کسی که یکی از روزها موهایش کمی چرب است آدم بده است! اگر غرور مسخره مان را کنار گذاشته ایم و با دیگران با مهربانی برخورد میکنیم ، کسی که خودش را میگیرد و فکر میکنم از همه بالاتر است آدم بده است! اگر جدیدا" یک حساب پس انداز باز کرده ایم ، کسی که ولخرجی میکند آدم بده است!اگر یک ماه است که باشگاه ثبت نام کرده ایم؛کسی که تحرک ندارد و تنبلی میکند آدم بده است! اگر به تازگی از رخوت و افسردگی در آمده ایم ، آن کسی که از زندگی مینالد آدم بده است!! و هزاران مورد دیگر...

خلاصه اینکه درست و مرجع خودمان هستیم. خود ِ شخص ِ خودمان! 

اینکه ما چه کار میکنیم همیشه خوب و منطقی به نظر میرسد و این رفتار دیگران است که عجیب و غیرقابل تحمل و ناراحت کننده است! آنهایند که باید خود را اصلاح کنند! چرا؟ چون یک روزی ما خودمان را تغییر داده ایم!

چرا نسبت به خیلی ها که به نوعی گذشته ی ما هستند حس بدی داریم؟ 

این ذهن ِ خود بر تر بین که چشمش را بر تمام خطاهایی که کرده و مسیر هایی که در طول زندگی اش گذرانده میبندد از کجا آمده؟

چرا آنقدر که اطرافیان برای تغییر خومان به ما فرصت داده اند ما آنها را به حال خودشان نگذاریم؟

از کجا معلوم که کدام نوع رفتار درست تر است؟

اصلا این استانداردهایی که ما برای خودمان تعریف کردیم از کجا می آیند؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مهر

جدیدا" احساس میکنم زیاد حرف میزنم! 
حوصله ی شنیدن هم ندارم ! 

خیلی اخلاق مسخره ایه خودم میدونم! 
توی این ماه چندین بار شده که علی داره راجع به یه موضوعی با من حرف میزنه و ووسط حرفاش من پرت میشم یه جای دیگه و ذهنم میره اینور و اونور ! 

اون داره حرف میزنه و من دارم بهش نگاه میکنم ! حتی سرمو تکون میدم ولی یه جای دیگه هستم!
بعد دوباره پرت میشم تو حرفاش و ادامش ! واگه کسی ازم بپرسه جمله ی قبلیش چی بود اصلا نمیدونم چی بوده

این حتی توی دانشگاه هم پیش اومده ، زل میزنم به استاد و حرکاتشو میبینم ولی یه تیکه هایی اصلا نمیشنوم چی گفته! وسط حرفاش میرم توی فکرای بی ربط وعجیب و غریب خودم و وقتی به خودم میام آخرای حرفاشه!

نمیدونم براتون پیش اومده تا حالا یا نه؟

ولی بعد از اون پرت شدن و برگشتن به شنیدن ِ  حرفای اون گوینده ، حس احمقانه ای به آدم دس میده!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
مهر
دلم میخواست وقتایی که خواب میبینم ،

میتونستم تو رو بردارم و با خودم ببرم اونجا . . .

اینطوری بعد از اینکه بیدار شدیم ، حرفای خیلی زیادی با هم داشتیم . . .

م ن : یه حسی دارم مثه اینکه بعد از یه مسافرت طولانی برگشته باشم خونه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
بهمن
+ حدود نیمه شب است ... زن خسته و خواب آلوده  کانال های تلویزیون را با بی حوصلگی عوض می کند و به ساعت نگاه میکند ، میز شام چیده شده و قابلمه ها روی گاز خاموش سرد شده اند ، مرد لبهایش را برای خدا حافظی می بوسد و به طرف خانه میرود ... +ساعت حدود ساعت 3 عصر است... مرد به خانه میرسد... یادداشتی که روی میزگذاشته شده می خواند ، قابلمه ای از توی یخچال برمیدارد و ناهارش را گرم می کند با چهره ای خسته چند لقمه ای می خورد و چند دقیقه بعد در حالی که لباس هایش را کف اتاق خواب میریزد، روی تخت خواب میخزد ،و به سقف خیره میشود ، زن  روی تخت در آغوشش گرفته است و لبهایش را می بوسد . . .  پ.ن:  راجع به خیانت چی دارین بگین ؟! پ.ن 2 : خیانت چی می تونه باشه؟ هر نوع خیانتی بین هر آدمایی از هر دیدی ! من بین دوتا همسر بهش نگاه کردم... شما چطوری بهش نگاه میکنید؟ بدترین خیانت کدومه؟ پ.ن3: از خیانت بدتر داریم؟ پ.ن4: کسی که بهش خیانت شده (هرکسی! ) بازم میتونه به خائن اعتماد کنه؟ ب نظر من نه... نظر شما چیه؟
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
من شب ها توی خواب راه میروم!! می روم دو سال پیش و روی تاتامی ، آن حریفی که شکستم داده شکست میدهم! می روم محله های زاغه نشین و برای دختر بچه ای که با لباس کثیف و دمپایی پاره ، کز کرده و خوابیده اشک میریزم می روم خانه مان ، پتو میکشم روی محمد برادرم  ، که همیشه توی خواب پتو را پس میزند می روم روی نیمکت های دبیرستان با ترانه و سحر و نازیلا مینشینم و به تمرین های دیفرانسیل لعنت میفرستم... می روم کنار قفسه ی کتابخانه، مینشینم روی چهارپایه ی چوبی خانه ی عمو ... و یک نمایشنامه ی قدیمی را از نو می خوانم... من شب ها توی خواب همه جا میروم ! حتی میروم به کودکی و از درخت های حیاط خانه ی مادربزرگ بالا میروم و یا می روم به سالها بعد ، عینک ته استکانی میزنم و لباس گرم میپوشم و شلغم آبپز می کنم ! توی خواب ، میروم پای تلفن ، زنگ می زنم به رفیقی  که سالهاست ندیدمش و شماره اش را ندارم ، و میگوییم چقدر دلمان برای هم تنگ شده است !! من توی خواب راه میروم..خیلی هم زیاد و صبح ها که بیدار میشوم... همیشه خسته ام
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
آدمها همیشه وقتی قدر چیزی را میدانند که آن چیز یا دیگر نباشد و یا دسترسی به آن سخت باشد. چرا ماها دلمان برای آنهایی که کنارمان هستند تنگ نمی شود؟ چرا همیشه نمیرویم و کسی را که دوستش داریم بی مهابا در آغوش نمیگیریم ؟ چرا انقدر از همه کم عکس داریم !! چقدر بیشتر احساس میکنم مادر بزرگم را دوست دارم! حالا که بیشتر از هزارکیلومتر بین مان فاصله است ، بیشتر یادش می کنم. او را ، مادرم را ... پدرم... وخیلی های دیگر چقدر آدمها وقتی به هم نزدیک باشند همدیگر را ساده میبینند... حالا که بیشتر به او ، مادربزرگم فکر میکنم... چقدر او را دوست داشتنی تر میابم کسی که به نظر من ، نسل او ، نسلی سوخته تر بود... ! مادر بزرگم در 12 سالگی ازدواج کرد و در 14 سالگی مادرم را به دنیا آورد ! یک دخترک 12 ساله که مثل این فیلمها کنار رودخانه ظرف میشسته عاشق پسری میشود که سوار بر اسبی و گاری ای توت های باغ پدرش را طرف بازار میبرده و آن پسر هم عاشق او ! از این عشق های در یک نگاه فیلم ها... ! با صدای رودخانه و موزیک و افکت و این حرفها ! شاید به خاطر این سن کم بود که مادر بزرگ ، هیچوقت دوست نداشت "عزیز" یا "مامانبزرگ" صدایش کنیم! همه به او میگفتیم "مامانی :) " مامانی طفلکی من ... مامانی ای که در بچگی پدرش را از دست داد... خیلی دوست داشت برود مدرسه ... ولی نگذاشتند... دختر ؟ برود مدرسه ؟ از اینجا  برود رشت مدرسه؟ چه بی آبرویی بزرگی ! و همین شد که "مامانی " من همیشه غصه میخورد ، و هنوز هم میخورد. درست است که از مادرم که دختر بزرگه بود خواندن و نوشتن یاد گرفت... و بعد ها هم با ذوق به کلاسهای نهضت میرفت و مدرک گرفت! اما هنوز هم وقتی از میهمانی خانه ی برادر بزرگش برمیگردد ، آهی میکشد و میگوید "خودش اون موقع دیپلم گرفته بود ، کارمند آموزش و پرورش بود ... ولی من " و با حسرت به خانه می آید و عینکش را به چشم میزند و قرآن میخواند. قرآن با خط درشت... آخر چشم های مامانی آنقدر ضعیفند که با عینک هم نمی تواند کتاب های معمولی با خط خیلی ریز را بخواند ... همانطور که گفتم زود ازدواج کرد ... وبه "خانه باغ" بزرگ پدرشوهر رفت... یک باغ بزرگ توت . با کارگاه ابریشم. با دو تا جاری و سه تا خواهر شوهر که همه عاشقش بودند ! و هنوز هم که فقط یکی از خواهرشوهر ها زنده مانده ، "مامانی" را خیلی دوست دارد ! چون مامانی من خیلی مهربان و دوست داشتنی و زیبا بود... هنوز هم هست ! مامانی چشم های درشت سبز و موهای طلایی داشت. پدرٍ ٍ مامانی دورگه  روس-گیلک بود و الان که عکس های جوانی مامانی رو میبینم از همه ی فامیل خوشگل تر بود :) از همه ی دخترانش و نوه هایش و خواهرش و... :) هرچند چشم سبزش وموهای روشنش را به دخترانش هم داد... او خیلی زحمت میکشید ... اصلا انگار دوست داشت. هنوز هم به زور ٍ حرفهای خاله ها و دایی و مادرم هر روز سه نوع غذا نمی پزد و هر هفته میهمانی نمی دهد ... ! وقتی پدر شوهر و مادرشوهرش فوت کردند و زمین بزرگ خانه باغ تقسیم شد ، بیشتر از 1000 متر به هرکدام رسید . همه هم زمین ها را فروختند و رفتند. ولی مامانی توی خانه ماند... توی خانه ماند تا همین 10 سال پیش که با اصرار همه زمین را با خانه کلنگی اش ول کرد و توی رشت ساکن یک آپارتمان شد که به بچه هایش نزدیک باشد. اما نمیگذارد زمین فروخته شود. هر هفته میرود آنجا و مقدار زیادی از زمین را سبزی کاشته !  پدربزرگ هم تازگی ها خانه ی کلنگی را خراب کرده و قرار است سر جای آن ، یک خانه ی بزرگ همانشکلی دیگر بسازند... مامانی طفلکی من... او نمیتواند وقتی سالیان سال توی حیاط روستایی 1000متری با درخت و مرغ و جوجه ! زندگی کرده ، حالا توی یک آپارتمان 70 متری باشد با یک حیاط خلوت کوچولو ... ولی هیچ وقت گله نمیکند او خیلی دوست داشتنی و مهربان است و فکر میکنم ذهن خیلی خلاقی دارد! شاید اگر مامانی سواد داشت ، یک داستان نویس میشد ! داستان هایی که او برایم تعریف میکرد ، هیچ جای دیگر نشنیدم... داستان های شیرین کودکی من... شاهزاده ای که به گنجشک تبدیل شده بود ! دختری که توی هسته ی گیلاس منتظر بختش بود! پادشاهی که پسرانش را برای یافتن اکسیر جوانی فرستاده بود ، روباهی که ماست می دزدید! دخترکی که زمستان در جنگل دوست شد و با یک خرس به خواب زمستانی رفت و صدها داستان دیگر که الان وقتی ازاو میپرسم یادش نمی آیند... او خیلی چیزهای مهم تری در طول زندگی داشت که به آنها برسد... به کار کردن ، فرستادن بچه هایش به دانشگاه ، سرو سامان دادن آنها و مهربانی کردن... حالا که از او دورم چقد دلم برایش تنگ میشود... چقدر زیاد قدر "مامانی" ها را تا کنارتان هستند بدانید... خدا همه ی "مامانی" های رفته را رحمت کند...هرچند. به نظر من که همه ی " مامانی " ها یک راست به بهشت میروند  . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
خرداد
سلام :) والا من دیدم هر جا میرم همه درباره ی این منتخبات یه چیزایی نوشتن، گفتم منم جوگیر بشم مث همه یه چرت و پرتایی بنویسم که از مرحله عقب نباشم :دی +میگن نامزدی دوران خیلی شیرینیه :) ولی نمیدونم این نامزدا چرا باهم دعوا میکنن همش :| +این آقایونی که من هیچم ازشون خوشم نمیومد :P چقد مسخرس که بعد از این همه گشت و گذار انصراف دادن :| اینا دقیقا" کیو مسخره ی خودشون کردن ؟:/  +به قول شیرازیا:عامو این حرفایی که میزنی اصن به پوزت میخوره ؟ :))) (خطاب به یه نفر که خودم میدونم :دی)+این پیرمردی که میخواد نرم افزار موبایل بده خیلی دوس دارم! :) کلی منو میخندونه :D +ولی خدایی اگه میخواین رای بدین چند تا جمله میگم از من به یادگار داشته باشین :))) اظهار فضل شماره1 :به نظرم  عاقلانه اینه که  به  شخص و حزب رأی ندین، به برنامه و اصول و سابقه ی فرد رای بدین! (B اظهار  فضل شماره 2:  بعضیا این حرفایی که میزنن به قیافه ی کل خاندانشون نمیخوره چه برسه خودشون ! :) خلاصه اینکه . . . :| :) ;) اظهار فضل شماره 3 : گول یه سری وعده ها رو نخورین...یه سری سیاست های کلی و اساسی هست که صد تا رییس جمهور بیاد و بره هم،اینا همونه ... اوکی ؟ :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
ارديبهشت
تو را از خودم دوست تر می دارمچه مانند الان تمام روزهایم باشی،و چه یکی از روزها ، همانطور بی مقدمه که آمدی بروی و خاطره شوی ....تو را و خاطره ات را از خودم دوست تر می دارم... تو منی را به من دادی ، که بلد بود عاشق شود . . . پ.ن:یک کوتاه نوشت یهوییی...مرسی شیوولی به خاطر بهونش! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
فروردين
امشب، بعد از مدت ها، وقتی می خواستم وارد پنل وبلاگم بم، رمز عبور رو فراموش کرده بودم دلم یه کمی گرفت! توی دفترچم گشتم و رمزو پیدا کردم... رفتم سراغ آرشیوم. آریو پست ها، آرشیو نظرات ... نمی دونم چرا توی این مدت هرچقدر می خواستم مثل قبل منظم باشم، یا اصلا باشم نشد! نمی تونم بگم مشغله، چون در حقیقت اونقدر مشغله نداشتم که نشه سر بزنم، نمی تونمم بگم مشکلات...چون مشکلااتمم اونطوری نبود که از اینجا غافل بشم...  وقتی فکر می کنم به این مدت، می بینم هر وقت می خواستم به اینجا سر بزنم؛ یه اتفاقی افتاده یا یه کاری پیش اومده...بعضی وقتا یه کمی تنبلی هم بوده باهام که قهر نیستین! نه؟ دلم براتون تنگ شده..از ته دل... برای اینجا، نوشتن... برای شما...   نمی دونم چقدر تغییر کردم یا چقدر اتفاقات جدید زندگیم باعث تغییرم میشه.. ولی من هیچ وقت اینجا رو که بخشی از وجودم رو توش گذاشتم ترک نمی کنم، همینطور شما دوستای حقیقی ای رو که خالصانه دوستتون دارم :) سال نو تون مبارک امیدوارم حال و هواتون هم نو و بهاری باشه :) به امید روزای قشنگ تر....   تابعدهای نزدیــــــک ! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
شهریور
موسیقی عجیب حرف " سین " , توی دهانم , بازمانده ی آخرین سلام . آخرین بار , دیدنت بود . این هم غنیمتی است... شـ  نـ  مـ  ;) سلام به همه :) من برگشتم! این سوسول بازیا و 15 مهرو اینا هم تموم شد :) چون اون رشته ی نیمه متمرکزی که برای مصاحبه ی عملیش می خوندم قبول نشدم :| و قراره که دانشجوی شیراز باشم در آینده :) ! خب چه خبرا؟ :) خوش گذشت بدون ما ؟:) دلم حسابی تنگ همه تون بود :) خیلی! ولی افکارم بهم ریخته و قاطی بود! به همه سر میزنم! میخوام یه دل سیر یه عالمه پستای قشنگ بخونم :) پ.ن: تغییر! به یه کمی تنوع نیاز داشتم! البته فک کنم از یه کمی بیشتره این !! :دی ! و البته به یه جایی که انرژیمو توش تخلیه کنم!! که خب وبلاگ بهترین جا بود:دی امیدارم هدر نرفته باشه انرژیم وتغییرات مثبت بوده باشه :دییییی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
مرداد
:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مرداد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
تیر
تمام ٍ این حرفهای سنگینی که روی دلم تلنبار شده/ کاملا" برای دیوانگی  کافیست . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
خرداد
+ یه وقتایی هست/ که یه چیزایی رو میشنوی/ چیزای که یه کمی ناخوشایند هستن... یه وقتایی دلت می خواد لبخندهایی که صورتکها به لب دارن رو باور کنی/ ولی نمیشه... یعنی خودشون نمی ذارن.. انگار نمی تونن محکم بگیرن نقابشونو. میفته از دستشون... و تو خودتو به ندیدن می زنی..و نشنیدندر حالی که یه موجودی از درونت داره فریاد می زنه" محدثه سرش داد بزن/ بگو که می فهمی / بگو که شنیدی ///ولی نمی دونی چرا نمیشه...چرا نمیشه؟ :( +تقصیر جمعه هاست که اینقدر دلگیره؟ یا تقصیر منه که باور دارم به دلگیری جمعه ها...؟ یا تقصیر اتفاقاتیه که روز جمعه میفته رو دل آدم وفشارش میده...! شایدم تقصیر این دله که هست...!  اونایی که دل ندارن چطورین؟ :( "جمعه هم بی حساب دلگیر است :| " + دلم تنگ شده براتون.... مرسی که نبودم ولی به یادم بودین :)  میام بهتون سر می زنم/چند جا هم اومدم/ امشب حرفم نمیاد :( تا فردا ایشالا :) +تو رو خدا نگید قشنگه! خوب بود..مرسی! اصلا یه دورم نوشته هامو نخوندم..حس می کنم شاید اصلا خوب نیست اینطوری نوشتن تو وبلاگ..ولی یه وقتایی می خوای داد بزنی / خودتو خالی کنی از یه چیزی که گیر می کنه تو گلو..یه چیزی که می خوای بگی ولی گفتنی نیست/ فقط اشاره می کنی بهشو ...بغضتو قورت می دی بره پایین... حداقل یه خورده پایین تر از گلو که نفست بیاد بالا :( +کامنتامو هنوز جواب ندادم.. جواب می دم..به زووودی :) +و من تا همیشه دوستون دارم :)) هر حالی که باشم!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
ارديبهشت
ممکن است یک اتفاق در زندگی هر کسی باعث شود که از اوج ٍ شادی به اوج ٍ استرس برسد! زمانی که حال به نوعی به جمعی راه یافته ای ، اما وقت ٍ حضور  ناگهان حس می کنی به آن جمع تعلق نداری! جمعی که تا حدودی با هم آشنا هستند... از هم دورند اما تو از آنان هم دورتری! بدتر از حضور تو در جمع انتظاریست که از طرفی  دلت می خواهد فورا" پایان یابد ، و از طرفی هم می خواهی تا ابد ادامه داشته باشد!! انتظاری که بدون آن حضورت در  جمع بی معناست! اینگونه مواقع عدم اعتماد به نفسی که همیشه تو را زجر می دهد بیشتر نمود میابد و دستانت طبق معمول آنقدر می لرزند که هنگام در آوردن موبایلت از کوله پشتی  که روی صندلی کناریت گذاشتیش تا حداقل از یک سمت تنها باشی ! دو بار روی زمین میفتد! برای نشان ندادن عادت همیشگی ات -همان تاب دادن پای چپ به عقب و جلو!- مجبوری پای راستت را روی پای چپت بیندازی  و آنقدر روی زمین محکمش کنی که تکان نخورد! وقتی با هر صدای پا و هر ورودی دلت می لرزد و ساعتی که فقط ذره ای به 2:30 مانده آرامت می کند! اما آرامشی همراه با دلهره ی درونی که به تو یادآور می شود دقایقی بعد همین آرامش دهنده سوهان روحت خواهد شد! همیشه بیش از حد گیج می شوی ! خودت هم می دانی و زیر لب به خودت لعنت می فرستی!! با این احساس  آشنایی! می دانی باید پاهایت را محکم کنی ! برای دل ضعفه ای که گرفته ای آدامس بدون قندی را که مهمان همیشگی کوله ات است ،بجوی ، sms های گوشی ات را باز کنی و بنویسی وبنویسی! و هر لحظه با هر صدای پایی به ساعت گوشه ی سمت راست گوشی و بلافاصله به در نگاه کنی ! اخم کنی تا حالت مضطرب چهره ات مشخص نباشد ، سعی کنی به روی خودت نیاوری که دیالوگ ٍ : -این دختره ک اون ور نشسته چقد خودشو می گیره! -کدوم؟ -همون دیگه..مقنعه قهوه ایه! -هیـــــــــــــــــــــــــس! می خوای بشنوه؟...... -...... -..... را شنیده ای ! سرت را بلند کنی و ! در حالی که آدامست را قورت می دهی و به در که بسته میشود نگاه می کنی ، بنویسیییی خدایااااااااا   کمممممکککککک ! پ.ن1: این نوشته بدون ویرایش از پیش نویس های گوشیم وارد شد! ;) جزو اون نوشته هاییه که روز می نویسم تو گوشی و آخر شب حذف می کنم! شاید بعدا بازم نوشتم از اونا اینجا... البته نه همه شو! پ.ن2: فک کنم فقط  ونوس حدس بزنه کجا بودم :))))))))))) ! شاید در آینده ای دور و بعدا اگه نتیجه ای یافتم!!! بگم!  پ.ن3: اگه واقعا آدامس 7 سال تو معده می مونه من سه کیلو آدامس تو معدمه فقط =))))))))) پ.ن4: یکی از دوستام بدجوری به فال قهوه معتقدهه!! :o  داشتم میومدم خونه/ ساعت 5/ اتفاقی دیدمش... به زور و اصرارش و رودروایسی  رفتم، فالش تموم شد...خانومه (فالگیر محترم!) به زور می خواست واس من فال اشانتیون! (مجانی!) بگیره! منم چن قلوپ قهوه ی بدمزه شو خوردم و فنجونو برگردوندم و خشک شد و ایشون آیندمو  همچی دید! میگفت زندگیت میفته تو فنجون! :| حرفایی که زد هیچی! مصاحبه ی  اولش باحال بود! خانومه! -ازدواج کردی؟ من !-نه! خ-در شرف ازدواجم نیستی؟ م-نه! :-o خ-دوست پسر که داری! ههه! :D م-نه!! خ-واه! میشه مگه؟ کسیو که دوس داری؟؟!!! م-نه! خ-یعنی هیشکی تو زندگیت نیس؟ یه نفر همینجوری تو راه دیده باشی خوشت اومده باشه؟! م-عجبا! نه!! خ-پس این کیه تو فالت افتاده بلا! ;) م- کی  کجا افتاده!! ؟ :-o خ-حالا سوالا رو جدی درست جواب دادی؟ م-اوهوم!! :@ خ-.واقعا؟؟ قبلا" هم دوس پسر نداشتی؟!! م-نه! no ! نچ !  زبون دیگه ای بلد نیستم به خدا! خ-پس تو به چه دردی می خوری؟!! م- به درد بی درمون! آیندمو ببین برم عزیزم! =))))))))))))))))))))) خ- وا چه بد اخلاق! ;) ولی یکی دوستت داره ها! اینا اینجا افتاده! شاید تو ندیدش و ... !   [ایکون تهوع !] جالبش اینجاس دوست خُلم گیر داده میگه کیه تو فالت بود!؟ من که همه چیو بهت میگم تو چرا نمی گی بهم؟ اینم جوونای تحصیل کرده ی مملکت ما ! :/ پ.ن5: این دو تا پست اخیری که گذاشتم، فکر کنم تناقض رفتار ها و احساساتی که به مسایل مختلف دارم خیلی خوب نشون بده! در کل یه آدمیم پر از پارادوکس :|  خودمم گیج میشم از دست خودم! :| شما جدی نگیرید اگه دوس دارید! :) پ.ن 6 : باشگاه  جاییه که خیلی می تونه خوب باشه! اما اصلا خواننده نداره عملا ! :)))! دوس داشتید دریابید اونجا رو! سعی شده به قول ملیکا فرهیخته انگیزاننده و این حرفا باشه!!!پیشنهاد خاصی و.. هم اگه دارید بدین! خیلی دوس دارم یه جورایی پا بگیره! فقط نمی دونم چطور مخاطبی استقبال میکنه از انجا؟ اصلا کسی استقبال میکنه؟ چه تغییری باید بکنه یعنی؟!!  :؟ پ.ن7: از اینا    :) :( :/ =)))  و ... خوشم نمیاد! جو گیرم نشدم! مرورگر IE ندارم ! شکلک نمیاد تو پستا! :| پ.ن8: راستی ! داشت یادم میرفت! بد نیس به اینجا یه سر بزنین. پست بامزه ای شده!..اینجا یعنی =>:   زبان دیپلماسی پ.ن9: دوستوووون دارم :)) حتما بخوانید نوشت بعدا"  :   لبخند هیولای سپید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)