میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب
۲۵
مهر

تا به حال به این موضوع دقت کردید که ماها چقدر آدم هایی که گذشته ی خودمان بودند را نصیحت میکنیم؟!

یا حتی اگر نصیحت نکنیم در دلمان سرزنششان میکنیم . 

اگر دارای رژیم غذایی ِ متناسب باشیم و مثلا  10 کیلو کم کرده باشیم ، هر فرد چاقی از دوست و آشنا و غریبه میبینیم ، در دلمان میگوییم "واقعا که ! هیکلش فلانه! بهمانه ! هرچی دم دستش میرسه میخوره!"

 

اگر دانشجو باشیم یا دوره ی دانشگاه را گذرانده باشیم ، در رابطه با کسی که استرس کنکور به شدت رویش اثر گذاشته میگوییم "وااای ! حالا کنکور چیه که به خاطرش ناراحتی ! والا. الان همه میرن دانشگاه! "

 

اگر سر کار رفته باشیم در مقابل کسی که کفش هایش پاره شده از بس دنبال کار گشته و خودبه خود به یک منبع کاغذهای قابل بازیافت تبدیل شده از بس که نیازمندی های روزنامه خریده میگوییم ،

"کار زیاده! آدم باید زرنگ باشه!"

 

اگر برنامه ی خوابی مان منظم شده و صبح ها زود بیدار میشویم ، فوری در مقابل کسی که شب ها تا دیروقت بیدار است و صبح ها از ساعت 10/11 دیر تر بیدار میشود جبهه میگیریم و از فواید سحر خیزی برایش صحبت میکنیم ، هرچند که خودمان تمام روزهای سال گذشته را مثل خرس تا لنگ ظهر خوابیده باشیم !

 

اگر درس میخوانیم کسی که درس خوان نیست آدم بده است (ولو اینکه تا به حال دوترم هم مشروط شده باشیم!)

اگر جدیدا" آشپزی میکنیم کسی که فست فود میخورد آدم بده است! اگر یاد گرفتیم لباسهایمان را اتو بزنیم کسی که گوشه ی مانتو یا سرشانه ی پیراهنش چروک است آدم بده است! اگر یاد گرفته ایم هرروز صبح موهایمان را بشوییم ، کسی که یکی از روزها موهایش کمی چرب است آدم بده است! اگر غرور مسخره مان را کنار گذاشته ایم و با دیگران با مهربانی برخورد میکنیم ، کسی که خودش را میگیرد و فکر میکنم از همه بالاتر است آدم بده است! اگر جدیدا" یک حساب پس انداز باز کرده ایم ، کسی که ولخرجی میکند آدم بده است!اگر یک ماه است که باشگاه ثبت نام کرده ایم؛کسی که تحرک ندارد و تنبلی میکند آدم بده است! اگر به تازگی از رخوت و افسردگی در آمده ایم ، آن کسی که از زندگی مینالد آدم بده است!! و هزاران مورد دیگر...

خلاصه اینکه درست و مرجع خودمان هستیم. خود ِ شخص ِ خودمان! 

اینکه ما چه کار میکنیم همیشه خوب و منطقی به نظر میرسد و این رفتار دیگران است که عجیب و غیرقابل تحمل و ناراحت کننده است! آنهایند که باید خود را اصلاح کنند! چرا؟ چون یک روزی ما خودمان را تغییر داده ایم!

چرا نسبت به خیلی ها که به نوعی گذشته ی ما هستند حس بدی داریم؟ 

این ذهن ِ خود بر تر بین که چشمش را بر تمام خطاهایی که کرده و مسیر هایی که در طول زندگی اش گذرانده میبندد از کجا آمده؟

چرا آنقدر که اطرافیان برای تغییر خومان به ما فرصت داده اند ما آنها را به حال خودشان نگذاریم؟

از کجا معلوم که کدام نوع رفتار درست تر است؟

اصلا این استانداردهایی که ما برای خودمان تعریف کردیم از کجا می آیند؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
مهر


مادرِ  علی امروز ظهر  از مشهد اومد .

 در حالی که یکی از ساکای دستیشو گم کرده بود.

خودش یادش نیست که موقع سوار شدن به قطار اصلا همراهش بوده یانه. 

خیلی هم شلوغ بودن (کلا همه ی فامیل علی اینا رفتن غیر از ماهایی که دانشگاه یا مدرسه داشتیم)

اینه که متوجه نشدن تا رسیده خونه.

کلی هم همه جا زنگ زدن ولی خب پیدا نشد که نشد.

خیلی ناراحت شد طفلی .

البته چیزای مهمی توش نبوده. یعنی خوراکیها و زعفرون و نخودچی ونبات و... توی چمدون اصلیش بوده.

ولی چیزای ریز و کوچولویی که برای هرکی گرفته بوده تو همون ساکه بوده که گم شده با یه سری وسایل خودش.

بدین ترتیب نه تنها بنده هیچگونه سوغاتی ای ندارم ، (که حالا خیلی هم مهم نیست)آنی

بلکه یه تونیک جلو باز بافت خیلی خوشگلی هم که داده بودم با خودش ببره گم شده !

یه بارم بیشتر نپوشیده بودمش 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
مهر
دیروز ساعت نزدیکای 2 ظهر بود که رفتم یه عابر بانک که یه مقدار پول نقد بگیرم.

همین که ایستادم جلوی دستگاه یه مرد میانسال با یه لهجه ی عجیب که نمیدونستم مال کجاس با لباسا و حالت روستایی اومد جلو و صدام زد. یه مرد خیلی پیری هم باهاش بود.

با کلی توضیحات ازم خواست که چون بانک بستس ، یه مقدار پول بریزم به حسابش و اون بهم نقد بده!

منم اول پولا رو گرفتم و ده بار شمردم و چک کردم و اونم هی با همون لهجش توضیح میداد که بانکا بستس و توی یه شهر غریب گیر افتاده و...

یه گوشی نوکیا زغالی هم داشت که توی این فاصله چند بار زنگ خورد و هی به اون طرف میگفت اره الان پول میاد تو کارتم یه خانوم محترمی زحمت کشیدن دارن مشکلو حل میکنن و این حرفا !

خلاصه پولا رو گرفتم و کارت به کارت کردم براش و رفتم.

این چیز عجیبی نبود ، ولی نکته ای که وقتی اومدم خونه و بهش فکر میکردم این بود که از لحظه ی اولی که اون مرد اومد و ازم خواست براش پول بریزم،

همش فکر میکردم کلاهبرداره !

دائم این توی ذهنم بود که این لباسا و لهجه و گوشی تلفن یه جور نقش بازی کردنه و اینا میخوان از کارت بانکی من سوئ استفاده کنن!!

کلی طفره رفتم و اول پولو خواستم! (چقد زشت  )  بعد دائم پولا رو نگاه میکردم ! با خودم گفتم ممکنه اینا بخوان من 200هزار پول بریزم تو حسابشون بعد 200 هزار پول تقلبی به من بدن!  

اگه 5 نفر در روز حاضر بشن این کارو براشون انجام بدن اینا یک میلیون در روز درآمد دارن و کلی از این فلسفه بافیا!

ولی پولا مشکلی نداشت و کارت به کارت کردم و اونا هم تشکر کردن کلی و رفتن!

بعدش از خودم خیلی خجالت کشیدم!

از این رفتارو فکر خودم هم خیلی تعجب کردم.

به خودم گفتم واقعا" چی شده که ماها انقدر به اطرافیانمون و به آدمهای ناشناس بی اعتماد شدیم؟

چرا اونا از نظر من آدمای مشکوکی بودن؟

واقعا اونقدر که فکر میکنیم کلاهبرداری زیاد شده؟

احساس بدی از طرز فکر و رفتار دیروزم دارم!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مهر

جدیدا" احساس میکنم زیاد حرف میزنم! 
حوصله ی شنیدن هم ندارم ! 

خیلی اخلاق مسخره ایه خودم میدونم! 
توی این ماه چندین بار شده که علی داره راجع به یه موضوعی با من حرف میزنه و ووسط حرفاش من پرت میشم یه جای دیگه و ذهنم میره اینور و اونور ! 

اون داره حرف میزنه و من دارم بهش نگاه میکنم ! حتی سرمو تکون میدم ولی یه جای دیگه هستم!
بعد دوباره پرت میشم تو حرفاش و ادامش ! واگه کسی ازم بپرسه جمله ی قبلیش چی بود اصلا نمیدونم چی بوده

این حتی توی دانشگاه هم پیش اومده ، زل میزنم به استاد و حرکاتشو میبینم ولی یه تیکه هایی اصلا نمیشنوم چی گفته! وسط حرفاش میرم توی فکرای بی ربط وعجیب و غریب خودم و وقتی به خودم میام آخرای حرفاشه!

نمیدونم براتون پیش اومده تا حالا یا نه؟

ولی بعد از اون پرت شدن و برگشتن به شنیدن ِ  حرفای اون گوینده ، حس احمقانه ای به آدم دس میده!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
مهر
دلم میخواست وقتایی که خواب میبینم ،

میتونستم تو رو بردارم و با خودم ببرم اونجا . . .

اینطوری بعد از اینکه بیدار شدیم ، حرفای خیلی زیادی با هم داشتیم . . .

م ن : یه حسی دارم مثه اینکه بعد از یه مسافرت طولانی برگشته باشم خونه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
شهریور
اولین سالگرد عقدمون . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد
ماه رمضون گرم :|
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
تیر
خرید ماشینمون :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
خرداد
امتحانای ترم 4 :/
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
ارديبهشت
شروع رژیم غذایی  
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
فروردين

سلام دوستان :) امیدوارم خوب باشین و سال خوبی رو در پیش داشته باشین :)

الان که اینو مینویسم ، دقیقا" یک هفتس که بعد ِ یه ماه اومدیم شیراز و همه ی کارای روتین شروع شده !

فردا آخرین روز ِ فروردینه... شاید خیلی آ بگن  "وای چقد زود گذشت..یه ماااه "  

ولی برعکس برای من خیلی خیلی طولانی و خاطره انگیز بود ^_^

امسال از اواخر اسفند تا همین یه هفته پیش ، رشت بودیم / و اولین عید ِ دوتا یی بودن ِ من بود ! تجربه ی جالبی بود... هرچند از سالای دیگه یه چیز ِ روتین معمولیه خب ! 

و خب البته همه چیز همیشه یه جورایی تجربه ان دیگه ! 

عید ِ من عید ِ خاصی نبود ، ولی عید ِ خیلی خوبی بود /  پر از آرامش

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست  ! اگه واقعا اینطوری باشه من سال خوبی خواهم داشت ایشالاا :)))

شماها چطور؟ نمیخوام از این سوالای کلیشه ای ِ فروردین خود را چطور گذراندید بپرسما :دی...

میخوام بپرسم توی این یه قسمت از 12 قسمتی که گذشت چه احساسی داشتین؟ به نظرتون امسال سال خوبیه براتون؟ امیدوارم باشه :) 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
اسفند
 
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر زیباست
در نیم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک . . . 

استاد شفیعی کدکنی ^_^
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
بهمن
+ حدود نیمه شب است ... زن خسته و خواب آلوده  کانال های تلویزیون را با بی حوصلگی عوض می کند و به ساعت نگاه میکند ، میز شام چیده شده و قابلمه ها روی گاز خاموش سرد شده اند ، مرد لبهایش را برای خدا حافظی می بوسد و به طرف خانه میرود ... +ساعت حدود ساعت 3 عصر است... مرد به خانه میرسد... یادداشتی که روی میزگذاشته شده می خواند ، قابلمه ای از توی یخچال برمیدارد و ناهارش را گرم می کند با چهره ای خسته چند لقمه ای می خورد و چند دقیقه بعد در حالی که لباس هایش را کف اتاق خواب میریزد، روی تخت خواب میخزد ،و به سقف خیره میشود ، زن  روی تخت در آغوشش گرفته است و لبهایش را می بوسد . . .  پ.ن:  راجع به خیانت چی دارین بگین ؟! پ.ن 2 : خیانت چی می تونه باشه؟ هر نوع خیانتی بین هر آدمایی از هر دیدی ! من بین دوتا همسر بهش نگاه کردم... شما چطوری بهش نگاه میکنید؟ بدترین خیانت کدومه؟ پ.ن3: از خیانت بدتر داریم؟ پ.ن4: کسی که بهش خیانت شده (هرکسی! ) بازم میتونه به خائن اعتماد کنه؟ ب نظر من نه... نظر شما چیه؟
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
بهمن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیچه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارمکه به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتدکه در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآیدمگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاریتو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیعجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کنکه هزار بار گفتی و نیامدت جوابی...سعدی عزیزم !پ.ن : علی یه کتاب کلیات سعدی داره . . .  از وقتی شروعش کردم تا الان روزی چند صفحه شو میخونم ، چه اونایی که قبلا خونده بودم و چه بقیه . . . خیلی دوسش دارم ♥ :) زیااااد  ... خیلی کاراش معرکس !
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن
من شب ها توی خواب راه میروم!! می روم دو سال پیش و روی تاتامی ، آن حریفی که شکستم داده شکست میدهم! می روم محله های زاغه نشین و برای دختر بچه ای که با لباس کثیف و دمپایی پاره ، کز کرده و خوابیده اشک میریزم می روم خانه مان ، پتو میکشم روی محمد برادرم  ، که همیشه توی خواب پتو را پس میزند می روم روی نیمکت های دبیرستان با ترانه و سحر و نازیلا مینشینم و به تمرین های دیفرانسیل لعنت میفرستم... می روم کنار قفسه ی کتابخانه، مینشینم روی چهارپایه ی چوبی خانه ی عمو ... و یک نمایشنامه ی قدیمی را از نو می خوانم... من شب ها توی خواب همه جا میروم ! حتی میروم به کودکی و از درخت های حیاط خانه ی مادربزرگ بالا میروم و یا می روم به سالها بعد ، عینک ته استکانی میزنم و لباس گرم میپوشم و شلغم آبپز می کنم ! توی خواب ، میروم پای تلفن ، زنگ می زنم به رفیقی  که سالهاست ندیدمش و شماره اش را ندارم ، و میگوییم چقدر دلمان برای هم تنگ شده است !! من توی خواب راه میروم..خیلی هم زیاد و صبح ها که بیدار میشوم... همیشه خسته ام
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
آدمها همیشه وقتی قدر چیزی را میدانند که آن چیز یا دیگر نباشد و یا دسترسی به آن سخت باشد. چرا ماها دلمان برای آنهایی که کنارمان هستند تنگ نمی شود؟ چرا همیشه نمیرویم و کسی را که دوستش داریم بی مهابا در آغوش نمیگیریم ؟ چرا انقدر از همه کم عکس داریم !! چقدر بیشتر احساس میکنم مادر بزرگم را دوست دارم! حالا که بیشتر از هزارکیلومتر بین مان فاصله است ، بیشتر یادش می کنم. او را ، مادرم را ... پدرم... وخیلی های دیگر چقدر آدمها وقتی به هم نزدیک باشند همدیگر را ساده میبینند... حالا که بیشتر به او ، مادربزرگم فکر میکنم... چقدر او را دوست داشتنی تر میابم کسی که به نظر من ، نسل او ، نسلی سوخته تر بود... ! مادر بزرگم در 12 سالگی ازدواج کرد و در 14 سالگی مادرم را به دنیا آورد ! یک دخترک 12 ساله که مثل این فیلمها کنار رودخانه ظرف میشسته عاشق پسری میشود که سوار بر اسبی و گاری ای توت های باغ پدرش را طرف بازار میبرده و آن پسر هم عاشق او ! از این عشق های در یک نگاه فیلم ها... ! با صدای رودخانه و موزیک و افکت و این حرفها ! شاید به خاطر این سن کم بود که مادر بزرگ ، هیچوقت دوست نداشت "عزیز" یا "مامانبزرگ" صدایش کنیم! همه به او میگفتیم "مامانی :) " مامانی طفلکی من ... مامانی ای که در بچگی پدرش را از دست داد... خیلی دوست داشت برود مدرسه ... ولی نگذاشتند... دختر ؟ برود مدرسه ؟ از اینجا  برود رشت مدرسه؟ چه بی آبرویی بزرگی ! و همین شد که "مامانی " من همیشه غصه میخورد ، و هنوز هم میخورد. درست است که از مادرم که دختر بزرگه بود خواندن و نوشتن یاد گرفت... و بعد ها هم با ذوق به کلاسهای نهضت میرفت و مدرک گرفت! اما هنوز هم وقتی از میهمانی خانه ی برادر بزرگش برمیگردد ، آهی میکشد و میگوید "خودش اون موقع دیپلم گرفته بود ، کارمند آموزش و پرورش بود ... ولی من " و با حسرت به خانه می آید و عینکش را به چشم میزند و قرآن میخواند. قرآن با خط درشت... آخر چشم های مامانی آنقدر ضعیفند که با عینک هم نمی تواند کتاب های معمولی با خط خیلی ریز را بخواند ... همانطور که گفتم زود ازدواج کرد ... وبه "خانه باغ" بزرگ پدرشوهر رفت... یک باغ بزرگ توت . با کارگاه ابریشم. با دو تا جاری و سه تا خواهر شوهر که همه عاشقش بودند ! و هنوز هم که فقط یکی از خواهرشوهر ها زنده مانده ، "مامانی" را خیلی دوست دارد ! چون مامانی من خیلی مهربان و دوست داشتنی و زیبا بود... هنوز هم هست ! مامانی چشم های درشت سبز و موهای طلایی داشت. پدرٍ ٍ مامانی دورگه  روس-گیلک بود و الان که عکس های جوانی مامانی رو میبینم از همه ی فامیل خوشگل تر بود :) از همه ی دخترانش و نوه هایش و خواهرش و... :) هرچند چشم سبزش وموهای روشنش را به دخترانش هم داد... او خیلی زحمت میکشید ... اصلا انگار دوست داشت. هنوز هم به زور ٍ حرفهای خاله ها و دایی و مادرم هر روز سه نوع غذا نمی پزد و هر هفته میهمانی نمی دهد ... ! وقتی پدر شوهر و مادرشوهرش فوت کردند و زمین بزرگ خانه باغ تقسیم شد ، بیشتر از 1000 متر به هرکدام رسید . همه هم زمین ها را فروختند و رفتند. ولی مامانی توی خانه ماند... توی خانه ماند تا همین 10 سال پیش که با اصرار همه زمین را با خانه کلنگی اش ول کرد و توی رشت ساکن یک آپارتمان شد که به بچه هایش نزدیک باشد. اما نمیگذارد زمین فروخته شود. هر هفته میرود آنجا و مقدار زیادی از زمین را سبزی کاشته !  پدربزرگ هم تازگی ها خانه ی کلنگی را خراب کرده و قرار است سر جای آن ، یک خانه ی بزرگ همانشکلی دیگر بسازند... مامانی طفلکی من... او نمیتواند وقتی سالیان سال توی حیاط روستایی 1000متری با درخت و مرغ و جوجه ! زندگی کرده ، حالا توی یک آپارتمان 70 متری باشد با یک حیاط خلوت کوچولو ... ولی هیچ وقت گله نمیکند او خیلی دوست داشتنی و مهربان است و فکر میکنم ذهن خیلی خلاقی دارد! شاید اگر مامانی سواد داشت ، یک داستان نویس میشد ! داستان هایی که او برایم تعریف میکرد ، هیچ جای دیگر نشنیدم... داستان های شیرین کودکی من... شاهزاده ای که به گنجشک تبدیل شده بود ! دختری که توی هسته ی گیلاس منتظر بختش بود! پادشاهی که پسرانش را برای یافتن اکسیر جوانی فرستاده بود ، روباهی که ماست می دزدید! دخترکی که زمستان در جنگل دوست شد و با یک خرس به خواب زمستانی رفت و صدها داستان دیگر که الان وقتی ازاو میپرسم یادش نمی آیند... او خیلی چیزهای مهم تری در طول زندگی داشت که به آنها برسد... به کار کردن ، فرستادن بچه هایش به دانشگاه ، سرو سامان دادن آنها و مهربانی کردن... حالا که از او دورم چقد دلم برایش تنگ میشود... چقدر زیاد قدر "مامانی" ها را تا کنارتان هستند بدانید... خدا همه ی "مامانی" های رفته را رحمت کند...هرچند. به نظر من که همه ی " مامانی " ها یک راست به بهشت میروند  . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
بهمن
چهارشنبه ، 25 دی ماه ، دو روز مونده به تولدم و دقیقا" ساعت 8 صبح بود که با درد دندون که چه عرض کنم درد فک بالا ! از خواب بیدار شدم! درد آنقدر شدید بود که اصلا نمی فهمیدم کدوم یکی از دندون هاست؟ رفتم توی آشپزخونه و در حالی که خیلی ناراحت و گیج و خواب آلود بودم برای اینکه با معده ی قرص نخورم ، چند قاشق سالاد الویه که از شب قبل مونده بود  رو قورت دادم و یک مسکن خوردم... نیم ساعت گذشت ولی درد بدتر شد که بهتر نشد :( شدتش اونقد زیاد بود که نمیتونستم بین سه تا از دندونام تفکیکش کنم. واقعا نمیشد.بین دندون عقل ، کناریش یعنی شماره 7 و دندون شماره 6 :|   اینو بگم که دندون شماره ی 7م قبل ترها توی باشگاه ضربه خورده بود و شکسته بود. اما عصبکشی و ترمیم شده بود. خودم فک میکردم از اونه. دندون 6م هم دورش بند اصلی ارتودنسیه. هیچ جوری نمیشه نگاهش کرد یا تستش کرد :( حالم خیلی بد بود. نمی خواستم علی رو بیدار کنم چون شب قبلش تا ساعت 4صبح داشتیم یه سری از کارای دانشگاه رو انجام میدادیم ولی صداش زدم :( خلاصه رفتیم یه درمانگاه دندونپزشکی تقریبا" نزدیک ، از طرفای 9 تا 1 اونجا معطل بودیم که دکتر دید عکس گرفتم و گفت از دندون 7تتهو در تخصص من نیست باید بری یه متخصص اندو برات عصبکشی انجام بده روکش کنه و از این حرفا :| گفتم این که قبلا عصبکشی شده! فرمود نه. بد عصبکشی شده :|خلاصه یه کارت به ما داد و ما رفتیم یه درمانگاه دندانپزشکی دیگه. تا ساعت 4ونیم هم اونجا بودیم. من 6 تا ژلوفن خورده بودم. علی هم نمیذاشت دیگه بخورم میگفت دوزش که بره بالا بی قراری میاره فایده هم نداره :( اشکم دیگه در اومده بود که دکتر ویزیتم کرد و گفت وقت بگیر! زودترین وقتشم کی بود؟ چهارشنبه ی هفته ی دیگه :| حالا من داشتم میمردماااا :((( گفتم نه نمیخوام....سوال کردیم ، گفتن دانشکده ی دندون پزشکی از ساعت 3به بعد هر روز متخصصا هستن کارتو انجام میدن هر کاری باشه. یکی از دایی های علی هم قبلا اونجا دندونپزشک بوده. البته حالا کار نمیکنه رفتم اونجا .... وای چقدررر شلوغ بود... خیلی وحشتناک اونجا هر کاری یه بخش مخصوص به خودشو داشت .یه جورایی مثه بیمارستان بود . بخش جراحی . بخش ترمیم ، بخش رادیو لوژِی و ....  ما رفتیم پذیرش و صندوق و دوباره ویزیت..نزدیک غروب نوبتم شد.دوباره رفتم عکس گرفتم. میگفت عکست به درد نمیخوره چون فلز دور دندوناته نشون نمیده درست :| دکتره فرمود که از دندون عقلته. باید جراحی بشه. برو بخش جراحی... :|رفتم بخش جراحی ساعت 7 بود دیگه. دو نفر بیشتر نبودن که دیگه کارشونم تموم بود. بهم دو تا دگزا داد و آموکسی سیلین و یه چیز دیگه که یادم نمیاد و گفت هر شیش ساعت یه پروفن بخورم. شنبه برم :| خدا میدونه چقد برنامه ریزی برای جمعه کرده بودم . تولدم مثلا :( همش هیچی . بد تر از اون درد دندوون :( رفتم دگزا زدم و باعث شد شب بتونم بخوابم. ولی از 5شنبه ظهر باز دوباره درد شروع شد... جمعه که وحشتناک بود. رفتم یه درمونگاه شبانه روزی و یه دگزای دیگه... 5شنبه جمعه همش احساس میکردم درد از دندون کناریشه .نه عقله... اصلا خیلی درد بدی بود :( شنبه گفتم نکنه برم عقلمو بکشم هم درد دندون باشه هم درد دندون کشیدن !! شنبه باز رفتم بخش اندو. مسئول پذیرشه گفت همون دکتر خودت نیست اشکال نداره؟ منم که برام فرقی نمیکرد هیچکدومشونو نمیشناختم.   رفتم تو و عکسمو دید وگفت " آره. دندون عقلت نیست .اینیه که بند دورشه. برو حسابداری و بیا برات درستش کنم خودم. فقط امروز مریض دارم. تا ساعت 6ونیم. اشکال نداره؟ " منم که چاره ای نداشتم :( ساعت 6ونیم که نوبتم شد ... وای آمپول بی حسی دندون پزشکی.ازش متنفرم :|بعدش یه مقدار دندونمو تراشید... اونوخ گفت..از این دندونت نیست:O ینی میخواستم لهش کنم فقد.گفتم یعنی چی؟ کلی توضیخ واضحات که این یه پوسیدگی جزیی داشته زیر سیم فک کردم اونه ولی نیست. حالا برات روش پانسمان میذارم تا یه ماه وقت داری ترمیمش کنی . درد مال این نیستش. مال کناریشه و عقل :| اصن نمیدونستم دعواکنم؟ گریه کنم؟ :(((( بخش جراحی هم همه رفته بودن. یکشنبه هم که تعطیل بود... :( خلاصه کلی توضیح و قسم و آیه که بخاطر فلز توی دندونت نمیشه تشخیص داد و ریشه ی عقلتم کجه "اینو راس میگفت من کلا دندونام ریشه هاش مثه عصای این پیرمرداس :| بعد از این همه مدت که ارتودنسی داشتم تازه ظاهرش مرتب شده) میگفت عقلت فشار میاره به کناریا.مخصوصا" اونی که قبلا شکسته و عصبکشیش ناقص بوده. باید هر دو تاشو در بیاری :( بازم آمپول و مسکن... تا دوشنبه که رفتم بخش جراحی و 4 تا آمپول بی حسی حال به هم زن و جراحی دندون عقل  و کناریش و بخیه ی جذبی و خون :X  و درد فک و گریه  :| همین الان که دارم مینویسم احساس میکنم هنوز یه کمی سمت چپ صورتم میسوزه انگار با درد :( خیلی برام طولانیییی بود این چند روزه. مخصوصا" یکشنبه. . . چقدم گرون بود این مرکزه . توصیه میکنم اصلا اینجا نرین :| من با دفترچه بیمه دو تا دندون کشیدنم فقط شد 350 :| پ.ن: کیک تولدم نداشتم :'(
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
دی
انگار انقدر با میز کار وبلاگم غریبه شدم و همینطور با نوشتن که نمیدونم از کجا شروع کنم یا اصلا دقیقا" باید چی بگم؟ چقدر آدما عوض میشن و چقدر زندگی و زمان و آینده غیر قابل پیش بینیه ! اتفاقاتی که بعد از یه سری از تصمیمای کوچیک و بزرگ برای آدم میفته رو کی میتونه پیش بینی کنه؟ اگه پارسال تابستون وقتی منتظر جوابای کنکور بودم یکی بهم میگفت تو سال دیگه ازدواج میکنی انقد بهش میخندیدم که دل درد میگرفتم ! یه جورایی اصلا تعریفم از دوست داشتن یا عشق عوض شده... هی بچه ها من شهادت میدم که واقعا وجود داره... گرچه قبلا فک نمیکردم یه چیز حقیقی ب  اسم عشق اصلا داشته باشیم بیرون از قصه ها ! یه دوری توی آرشیو وبم زدم یه جاهایی به خودم خندیدم یه جاهایی حرص خوردم و یه جاهایی هم خیلی ها رو یاد کردم که حالا دیگه نیستن ،،، یه جاهایی از خودم تعجب کردم. از اینکه توی یه سری مسائل چقدر عوض شدم... لحنم ، دیدگاهام حتی طرز تفکرم... و خدا میدونه چقدر  دیگه قراره تغییر کنم !! خیلی چیزا رو ساده تر میگیرم! جدیدا" خیلی از آشپزی کردن خوشم میاد :D دلیلشم اینه که هرچی امتحان میکنم خوب میشه... حتی برای اولین بار... با مامانبزرگم که حرف میزدم میگفت آشپزی توی خون شمالیاس ارثیه !! البته مامان بزرگم یه کم نژاد پرسته شما جدی نگیرین خیلی هم مرتب تر شدم نسبت به اتاق شلوغ پلوغ خودم که کتاب و لباس و آت وآشغال ریخته بود همه جا ... !! الانم به هم ریخته و یه کمی بی خیال هستم ولی نه به اون اندازه !!!البته علی خیلی برعکس منه تو این مورد... خیلی هم تو خونه کارای اینطور انجام مید. من عمرا" بلد نیستم گردگیری مثلا :))) تازگیا احساس میکنم اصلا اونقدر که فک میکردم توانا یا با اطلاعات نیستم. یه جاهایی خودم پیش خودم کم میارم... ! ولی خب دارم تلاشمو میکنم... هفته ی پیش توی شیراز برف اومده بود :) چقد خووووب بود. یه آدم برفی کوچولو توی حیاط خلوت درست کردیم. شاید قدش 50 سانت میشد ! یه کمی بچگونه بودن همیشه خوبه :) توی امتحانا هستم. ! 26م آخریشه. یه روز قبل از تولدم... ه ه  فکرشووو کن 21سالم میشه تو این مدت چندین بار وبمو باز کردم که یه چیزی بنویسم ولی هر بار احساس کردم گیجم یه کم. برای نوشتن . برای حرف زدن ! از پراکنده گویی هام معلومه البته ! ولی فکر کنم بهتر از هیچیه ! کم کم دوباره راه میفتم.نه ؟ ! هنوز تو شیراز یه باشگاه ورزشی خوب پیدا نکردم که دستگاههای خوب داشته باشه همینطور سونای خشک و حمام ! و ترجیحا از صبح تا غروب برای بانوان باز باشه. یه روز درمیون مثلا! و از این دولتی ها با سالن خیلی بزرگ  و خیلی شلووووغ هم نباشه . که برای یه ساعت دستگاه باید هی تو صف باشی ! کسی هست که همچین چیزی تو شیراز بدونه کجاست؟ :(( راستی گلوم از امروز درد میکنه :( باید برم دکتر :( دلم چقدر برای اینجا تنگ شده بود :))) راستی بچه ها خودم میدونم اسمایلی خیلی خوب نیست ولی دلم میخواس بذارم ... یه کم شیطونی که بد نیست. هست ؟  اینو نگاه :))) بچه ها چ خبرا؟ دلم براتون تنگه ♥
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
آذر
توی آذر بود که مامان اومد اینجا... شیراز . البته یکی دو روز بیشتر نموند. خب اونم کارمنده ....باید میرفت مدرسه

چقدر دلم براش تنگ شده بود :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
آبان
توی آذر بود که مامان اومد اینجا... شیراز . البته یکی دو روز بیشتر نموند. خب اونم کارمنده ....باید میرفت مدرسه چقدر دلم براش تنگ شده بود :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
مهر
آبان ...چیزی ازش یادم نیست به جز رفتن به یه تئاتر خوب . البته شیراز . وخب کم پیش میاد تئاتری ببینی اونم تو تهران نباشه . ولی راضی باشی ^_^
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
شهریور
یادم میاد این موقعها تازه رفتن به دانشگاه شروع شده بود! تازه زندگی کردن دوتاییمون شروع شده بود و همینطور  هی شیرینی خریدن واسه بچه ها و دیدن تعجب خیلیا :))) کی فکرشو میکرد ؟ هیشکی!حتی خودم:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
شهریور
به خودم آمــدم انگار تویـــی در من بود این کمـی بیشتر از دل به کسی بستن بود . . . پ.ن:  همه چیز زندگیم دو تایی شد :)  1شهریور 92 ... برای تا ابد شد تاریخ عقد ما ... اینم دلیل تاخیرات اخیر :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد

چه مرداد گرمی 

چه مرداد پر دردسری

چه مرداد پرهیجانی

چه مرداد عجیبی . . . 

چه مرداد شیرینی ...

:)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
تیر
دلم تنگ شده برایت، خیلــی زیاد . . . !  می دانم می دانی . . . می دانی چقدر . . .  یک چیزی هست که روز و شب  ، مخصوصا" شب ها که هوا تاریک میشود ، مثل قورباغه ها و جیرجیرک ها  ،  که تا خورشید میرود ، می آیند و توی گوش خیابان جیر جیر می کنند ، می آید و هی توی مغزم چرخ می زند... چرخ می زند و هی سیاه چاله درست می کند! نگرانم می کند، دلتنگ ترم می کند... خسته تر... یک جور خسته ای که دلم بخواهد پرت کنم خودم را توی آغوشت ،،، و درست روی بازوی چپت گریه کنم! می دانی ... اصلا" دلم همان بازوی چپت و گریه کردن روی بدنت را می خواهد! نه از آن گریه های بی صدای کوچولو! از همان هایی که کل بازویت را خیس کنم  و با هر هق هق کلی از بوی آشنای بدنت را بدهم تو ریه هایم، توی قلبم . . . و تو هی دست بکشی روی شانه هایم... توی موهایم . . . تا ساکت شوم ... ببوسمت و ببوسمت و ببوسمت . . . ! گفتی  برو ... راستش را بگویم خودم هم دلم تنگ شده بود برای رفتن  . /  اما بیشتر از آن برای تو تنگ شده حالا... یک جوری عذاب وجدان دارم . . . می ترسم  از اینکه تو را ، خودم را اینطور تنها گذاشتم/چقدر تنها... مثل دختر بچه ای که با لباس های خاکی و موهای ژولیده،  تنهایی توی پارک سرسره بازی کند...بدود، جیغ بکشد، بخنند و سر بخورد ،  هووووووووووووه !، توی دلش خالی شود و هی با زانو بیفتد پایین... و هر بار که برسد آن طرف سرسره ،  یک غمی چنگ بزند توی گلویش ،  که هیچکسی نیست وقتی میپرد در آغوشش بگیرد و دست بکشد توی موهایش ... آنوقت از پشت بگیردش و بگذاردش روی پله ی اول دوباره ...! حالا منم هی یک غمی چنگ می زند توی گلویم... هربار که می خندم بی تو  شب که ساکت می شود همه جا ...وقتی حرفی نیست دلم صدایت را می خواهد که بخوانی  "روزی که تو رو دیدم  ،،، موهاتــــــــو بافتـــــه بودی ،،، با گل سپــیـــد یاس ، گلوبند ساختـــه بودی ... " دلم جاده ای یک طرفه می خواهد که بیاید سمت تو . . . دلم تنگ شده برایت، خیلــی زیاد . . . !  می دانم می دانی . . . می دانی چقدر . . .  دوستت دارم . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
خرداد
دفعه ی بعد می خواهم سر و ته زندگی کنم . با مرگ شروع می کنید و آن را از سر راهتان بر می دارید . توی خانه ی سالمندان چشم باز می کنید و هر روز بهتر می شوید . به خاطر وضعیت خوبتان از آنجا بیرونتان می اندازند و می روید دنبال مستمری گرفتنتان . شروع زندگی کاریتان با یک مهمانی در محل کار و یک ساعت طلا است . ۴۰ سال کار می کنید تا انقدر جوان شده باشید که بازنشسته شوید . بعد از آن مهمانی می روید … الکل می نوشید و کلا بی قاعده اید . حال آماده ی دبیرستان شده اید . بعد می روید مدرسه و بچه می شوید . بازی می کنید و هیچ مسئولیتی ندارید تا لحظه ی تولدتان. ۹ ماه آخر زندگیتان را توی حوضچه ی آب گرم شیکی می گذرانید با حرارت مرکزی و سرویس آنی . هر روز جایتان بزرگ تر می شود تا … خدای من … با یک ارضا تمام می شوید! وودی آلن “In my next life I want to live my life backwards. You start out dead and get that out of the way. Then you wake up in an old people's home feeling better every day. You get kicked out for being too healthy, go collect your pension, and then when you start work, you get a gold watch and a party on your first day. You work for 40 years until you're young enough to enjoy your retirement. You party, drink alcohol, and are generally promiscuous, then you are ready for high school. You then go to primary school, you become a kid, you play. You have no responsibilities, you become a baby until you are born. And then you spend your last 9 months floating in luxurious spa-like conditions with central heating and room service on tap, larger quarters every day and then Voila! You finish off as an orgasm!”  Woody Allen پ..ن: خودمونو کشتیم..ولی رفتیم جام جهانی...! باید دید چند تا بازی میتونیم اونجا بکنیم  پ.ن2:لینکامو حذف نکردم.همه شو تو مدیریت تو پیوندها دارم خودم/یه مدت میخوام قالب تک ستون داشته باشم. به نظرم خیلی بانمکه
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
خرداد
آقا این کـــــــــیه داره رای میاره عاخـــــــــــه
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
خرداد
سلام :) والا من دیدم هر جا میرم همه درباره ی این منتخبات یه چیزایی نوشتن، گفتم منم جوگیر بشم مث همه یه چرت و پرتایی بنویسم که از مرحله عقب نباشم :دی +میگن نامزدی دوران خیلی شیرینیه :) ولی نمیدونم این نامزدا چرا باهم دعوا میکنن همش :| +این آقایونی که من هیچم ازشون خوشم نمیومد :P چقد مسخرس که بعد از این همه گشت و گذار انصراف دادن :| اینا دقیقا" کیو مسخره ی خودشون کردن ؟:/  +به قول شیرازیا:عامو این حرفایی که میزنی اصن به پوزت میخوره ؟ :))) (خطاب به یه نفر که خودم میدونم :دی)+این پیرمردی که میخواد نرم افزار موبایل بده خیلی دوس دارم! :) کلی منو میخندونه :D +ولی خدایی اگه میخواین رای بدین چند تا جمله میگم از من به یادگار داشته باشین :))) اظهار فضل شماره1 :به نظرم  عاقلانه اینه که  به  شخص و حزب رأی ندین، به برنامه و اصول و سابقه ی فرد رای بدین! (B اظهار  فضل شماره 2:  بعضیا این حرفایی که میزنن به قیافه ی کل خاندانشون نمیخوره چه برسه خودشون ! :) خلاصه اینکه . . . :| :) ;) اظهار فضل شماره 3 : گول یه سری وعده ها رو نخورین...یه سری سیاست های کلی و اساسی هست که صد تا رییس جمهور بیاد و بره هم،اینا همونه ... اوکی ؟ :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
خرداد
+شنبه دو تا امتحان دارم :| -تاریخ هنرو گند زدم...یعنی در حد تیم ملی ایران! هرچی نخونده بودم همونا مهم بودن لامصب !! :) +کولرای خوابگاه راه افتادن خدا رو شکر !! :))) - هر روز یه جایی تو این خوابگاه یه سوسک می بینم..لعنتیا :@  +جزوه ی فارسی عمومیم پیدا نیست ... ! :( -یه مانتوی نازک خنک با یه مدل خاص زشت خریدم :D ولی دوس دارم بپوشمش...اصن خوشم میاد :P +ببخشید....من نمی خواستم اینجوری بشه..واقعا" نمی خواستم/حالا باید چیکار کنم؟/دارم دیوونه میشم :( -تقصیر من نبود....تقصیر من نبود که اینجوری شد!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
خرداد
دلم که بگیرد ،  گرفته! دلم که بگیرد گرفته و با هیچ چیز باز نمیشود  ! با هیچ کاری . . .  آن هم اگر گرفتگی اش با تنگ شدن قاطی شده باشد! این جور وقت ها هر کاری می کنم که هواسم را این طرف و آن طرف پرت کنم، نمی شود که نمیـــشًود ! حتی  اگر عصر از خوابگاه بزنم بیرون، با یک دوست خیلی خاص/خوب/ ودوست داشتنی قدم بزنم وفال حافظ   بخرم! مدت زیادی را در آشپزخانه صرف درست کردن خورش قیمه کنم!  یک داستان کوتاه از بورخس بخوانم، پاورپوینت تاریخ هنر را برای تحویل روز شنبه، سر جلسه ی امتحان کامل کنم، مطالعه ی بخش هنر مصر را تمام کنم، دو-سه تا انیمیشن کوتاه نگاه کنم یا در  تاریکی اتاق شش نفره ، وقتی پنج تا آدم دیگر در اطرافم خواب هستند، روی تخت ، توی اینترنت  بچرخم و شکلات تلخ 95% بخورم ، ، ، و یا هرکار مسخره، بامزه و یا روتین دیگری هم که انجام دهم، باز هم کنارش دلم گرفته . . . غروب به مادرم زنگ زدم ... و نشد که بگویم دلم گرفته !  فقط پرسیدم : "برای قیمه باید لپه رو اول جدا بپزمش ؟ ! " دلم هوای یک چیز خیلی خاص کرده! یک کار خیلی خاص !  یک چیز خیلی خاص هیجان انگیز . . . :| ولی نمی دانم چه چیزی ؟  خوابم نمی برد... امنصفه شب ! ساعت حدود 3 / توی اتاقی که همه خوابیده اند،  انگشتهایم را آرام آرام و بدون سروصدا روی کیبورد می لغزانم... دلم گرفته وصدای نفس های آرام و آسوده ی  میترا-الهه- سعیده-مریم ومریم! یک جور حس خاص و  عجیبی را به من می دهد که بیشتر دلم می گیرد! در بالکن نیمه باز است...  میروم بیرون ، چند دقیقه ستاره ها را تماشا می کنم... نفس عمیق می کشم ... ظرف های کثیف شام توی بالکن روی هم انباشته شده... 6بشقاب/6لیوان/ دو تا قابلمه و قاشق و چنگال و...  بر می گردم توی اتاق ... فلاسک چای را می گذارم جلوی در که تا صبح باز بماند! احساس گرما می کنم... دوباره روی تخت دراز می کشم...دلم گرفته و هوا هم گرم است... کولرهای خوابگاه هم هنوز راه نیفتاده تنها امیدم الان نسیم ملایم (ولی نسبتا" گرمی) است که از  بالکن مستقیم به سمت من می وزد! نفس عمیق می کشم و هنوز دلم گرفته ،  بطری آب معدنی که نیمی اش یخ زده است را بر می دارم  و آب خنک قدری از گرمای هوا میکاهد... و  "من امشب بس دلم تنگ است . . . " پ.ن1:هوا اینجا خیلی هم گرم نیست...یعنی واسه آدمای اینجا، الان تقریبا" عادیه... من یه کمی بعضی وقتا سختم میشه چون عادت ندارم... پ.ن2:خوابم نمیاد :( پ.ن3:چقدر سخته بخوای بی صدا تایپ کنی :| پ.ن4:شنبه امتحان تاریخ هنر2 دارم/// هیچی به جز هنر مصر نخوندم در حال حاضر :| پ.ن5:برای ژوژمان تیر ماه، از 20تا فقط یه دونه عکس دارم :| کی اینا رو بگیرم من :((( دلم یه روز بی کاری و با حوصلگی می خواد فقط از صبح برم عکاسی :| پ.ن6: چقد خوبه که شماها هستین :) پ .ن 7 :: به همه ی ماجرا ها این هم اضافه شد !! : دقیقا" بعد از ثبت وبلاگ یکی از بچه ها جیغ زد : سووووووووسک! من در یک حرکت کاماندویی پریدم و لامپ اتاق را روشن کردم، یک سوسک 4/5 سانتی زشت بزرگ پرید رفت نشست رو سقف! اینگونه بود که همه بیدار شده و از اتاق فرار کردیم  خلاصهههه... همه هم از سوسک می ترسیدیم  :((( در اتاقو بستیم بدون بالش ! :"( بدون ملحفه! بدون گوشی :( لپ تاپ منم هویجوری روشن !! :))) !  خلاصه.... تا همین الان که 10ونیم صب باشه ما تو اتاق بغلی رو زمین خوابیده بودیم :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
ارديبهشت
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیره ای و گل باقلائی و شیر برنجی و کاکلی ودم کل و پا کوتاه وجوجه های لندوک مافنگی کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای وخون دلمه شده و انار آب لمبو وپوست پرتقال و برگ های خشک و زرد و زبیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود. لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود. آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد. تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند. در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند. بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد. اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند. پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود. هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد. قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند. اثر : صادق چوبک...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
ارديبهشت
تو را از خودم دوست تر می دارمچه مانند الان تمام روزهایم باشی،و چه یکی از روزها ، همانطور بی مقدمه که آمدی بروی و خاطره شوی ....تو را و خاطره ات را از خودم دوست تر می دارم... تو منی را به من دادی ، که بلد بود عاشق شود . . . پ.ن:یک کوتاه نوشت یهوییی...مرسی شیوولی به خاطر بهونش! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
ارديبهشت
سلام علیکم :)) خوبین خوشین؟  ای بابا این کیبورده "ج"‌ 3 نقطه نداره [نیشخند] جطورین؟ :)) به امید خدا تا آخر هفته نت خودم وصل میشه ٰ دیگه خوابگاه و فلان و این صحبتا نداریم‌:دی دیدین بعدها خیلی دور نشد؟ حالا بگین بی معرفت :)))))‌:p اومده بودم کافی نت واسه کنفرانس فردا درباره ی تمدن و هنراژه ای عکس بیابم :)) جای همتون خالی فردا یک عدد میان ترم هم دارم. واسه این منتخبات برنامه ی ترم همه ی دانشگاها ریخته به هم من اصلا نفهمیدم چی به چی -ههه اتفاقی چ رو پیدا کردم- شد که ترم داره تا آخر این ماه تموم میشه...هعی! میگما بچه ها شما چیزی از تلویزیون تعاملی می دونید؟ چیز زیادی تو نت نیست اگه دونستین بگین ببینم موضوع خوبی هست آدم روش کار کنه برای پروژه ی پایان ترم یا همون تاریخ تلویزیون بلاد کفر (آمریکا :D) رو بردارم ؟ :]  می خوام یه چیز جدید باشه آخه!! همش شد دانشگاهی :D     :S چند تا عکسم براتون بذارم ببینید چیا یافتیدم :P بچه ها یه چیزی! من خیلی وقته کتاب (رمان خوب. داستان کوتاه) یه همچین چیزایی! نخوندم تازگیا  کتاب چی خوندین؟ بگین منم می خوام !! ^ـ^ پ.ن1: میگم چرا تو بلاگستان همه دارن میرن؟‌:(‌  همه ی دوستایی که رفتینٰ‌خدانگهدار..موفق باشین :( پ.ن 2: هیچی از میان ترم فردا نخوندم :p پ.ن3:چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد گرسنگی را تحمل کند... "جبران خلیل جبران" پ.ن4: "زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد . . .  پ.ن5: این نظرات بلاگفا چی شدههههه !!! جلل خالق :D پ.ن6:تابعد:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
فروردين
امشب، بعد از مدت ها، وقتی می خواستم وارد پنل وبلاگم بم، رمز عبور رو فراموش کرده بودم دلم یه کمی گرفت! توی دفترچم گشتم و رمزو پیدا کردم... رفتم سراغ آرشیوم. آریو پست ها، آرشیو نظرات ... نمی دونم چرا توی این مدت هرچقدر می خواستم مثل قبل منظم باشم، یا اصلا باشم نشد! نمی تونم بگم مشغله، چون در حقیقت اونقدر مشغله نداشتم که نشه سر بزنم، نمی تونمم بگم مشکلات...چون مشکلااتمم اونطوری نبود که از اینجا غافل بشم...  وقتی فکر می کنم به این مدت، می بینم هر وقت می خواستم به اینجا سر بزنم؛ یه اتفاقی افتاده یا یه کاری پیش اومده...بعضی وقتا یه کمی تنبلی هم بوده باهام که قهر نیستین! نه؟ دلم براتون تنگ شده..از ته دل... برای اینجا، نوشتن... برای شما...   نمی دونم چقدر تغییر کردم یا چقدر اتفاقات جدید زندگیم باعث تغییرم میشه.. ولی من هیچ وقت اینجا رو که بخشی از وجودم رو توش گذاشتم ترک نمی کنم، همینطور شما دوستای حقیقی ای رو که خالصانه دوستتون دارم :) سال نو تون مبارک امیدوارم حال و هواتون هم نو و بهاری باشه :) به امید روزای قشنگ تر....   تابعدهای نزدیــــــک ! :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
اسفند
این سال هم رفت جزو سال های رفته . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
اسفند
این سال هم

رفت جزو سال های رفته . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
بهمن
http://www.khaneyesepid.blogfa.com/post-60.aspx گاهی آدم واقعا نمی دونه چی بگه... این لینکو بخونین :(
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
«تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب می شود دوست می دارم ... تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم تورا برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم» - از سریال مدارصفر درجه - 1.نگرانم. دلشوره دارم... :( 2.کاش شیراز بمونم... نمیخوام تهران قبول شم! 3.اسمای عزیزم هیچ کینه و کدورتی نیست از تو/حلالت کردم!تو هم حلالم کن اگه حرفی بود, میلی ک گذاشتی پاک شد... 4.ماه تولدم رفت.20 ساله شدم. چ سن عجیبی! مرسی از دوستایی ک ب یاادم بودن... 5.نقطه , سرخط ... 6.یه دوستی چند روز پیش بهم گفت؛ ((اولا وقتی تو دانشگاه دیدمت و باهات آشنا شدم؛ فکرمیکردم خیلی خاص و عجیب و باهوشی؛ فکر میکردم توی یه دنیای بالاتر از ماها زندگی میکنی, ولی حالا میفهمم تو خیلی عادی هستی...خیلی معمولی!مثل خودم مثه بقیه... فرقی نداری!)) این حرفش فکرمو مشغول کرده... نه اینکه حرف خیلی مهمی باشه...یا اون آدم ک اینو گفته برام مهم باشه! فکر میکنم برای چند نفر ممکنه اینجوری ب نظر برسم...؟ 7.دلم واسه خیلی  چیزا تنگ شده... بعدهانوشت: این بلاگفای بووووووق چشه؟ نصف لینکام، کامنت باکسشون کد نمیده :|  :O
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
دی
روز تولدی که گم شد انگار...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آذر
سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما...کمم...ولی زیاد ب فکر اینجا و شمام...پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت :لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانیادامه مطلب: سومین آذر است که دارم اینجا می نویسم...درست در روز عاشورا...از توی اتاقمرو به همان مانیتور،  پشت همان میز و نشسته بر همان صندلی ...و فکر میکنم که چقدر-چقدر و چقدر خوب و لذت بخش بود،نوشتن در اینجا و داشتن دوستان عزیزی چون شما.../دوستتان دارم.بی نهایت تر از تمام بی کرانه ها:)/پ.ن1.الان تو خونه هستم.پ.ن2:زیاد نمیتونم پشت کامپیوتر باشم!به دو دلیل:1.درحد لالیگا سرماخوردم!2.مامان هر وقت میام پای  سیستم, صدام میکنه///میگه چن روزی که خونه ای باما باش...پ.ن3.  یه خبر خووووب! مودم وایرلس خوابگاهمون درست شده!از چهارشنبه به بعد که خوابگاهم طبق روال همیشه، هستم!پ.ن4: ادامه ی مطلب واسه اونایی که دوس دارن بدونن مصاحبه ی عملی دانشگاه تهران چطوری بودعاشـورا نوشت : لب‌های تو قاری‌ست، نه این خیلِ منافق؛ کز هر طرفی درهم و دینار ستانند! مدّاح تو زینب بود در کوفه، نه اینان؛ کز سوز تو با نشئه‌ی تریاک بخوانند! حافظ ایمانی ادامه مطلب: از شانس خوشگل من؛ من 24م ک رفتم؛ سر صبح، اولین کسی که صدا کردن : "محدثه علیزاده :-| " یعنییی داوارا هنوز صبونه نخورده بودن! چایی و پنیر رو میزشون بود :-/ خلاصهههه سوالاشون ک نیم ساعت فقط چرت و پرت پرسیدن! خونتون کجاست؟ دا نشگاه الان کجاست؟ دانشگاتونو دوس داری؟ کتابخونه داره؟ :-| خوابگاهی یا خونه گرفتی o_O کدوم خیابون و اینا!!!! معدلت چند بود رتبت چند بود چه رشته ای داری میخونی؟ درباره ی رشتت توضیح بده! این رشتت که خوبه چرا ادبیات نمایشیB-) اون اولویت چندمت بود؛ این اولویت چندمت؟ و... من همه ی اینا رو با دقت جواب دادم حواسمم بود سوتی ندم/ بعد از اینا رسیدن به سوالای مربوط! حالا اولین سوال: چرا تیاتر؟ چرا ادبیات نمایشی؟ بعدازاون گفتن هیچ نوشته ای با خودت آوردی؟ گفتم آره! دو تا نمایشنامه داشتم.کل وبلاگمو و یه سری شعرای دیگه و نقد و اینا رو پرینت گرفته بودم/// بهشون گفتم چیاست داوره گرفتش عین روزنامه ورق زد اصن نخوند:-| بعد گفت بگیر بذار تو کیفت:-| من : :-| :-/ :-! o_O :-\ هیچی دیگه!گذاشتم تو کیفم. گفتن کتاب میخونی؟ گفتم خب آره مسلما کتاب میخونم. گفت کتاب شعر چی؟ میخونی؟ گفتم آره! گفت اسم شاعرا رو بگو من همینجور شروع کردم شاعرا رو گفتن از ایرانی و خارجی!!! خیلییی شد خب شاعرا خیلین ! آخرش گفتم همینا...! گفت یعنی از نیما کار نخوندی؟ گفتم خب چرا! نیما یوشیجم خوندم شاعرا اینقدر زیادن ک خب ممکنه یه اسمایی رو جا انداخته باشم! گفتش از همه ی اینایی ک گفتی همه ی کاراشونو خوندی؟ گفتم قطعا نههه! اصلا عمر آدمی قد نمیده همه ی کارای همه ی شاعرا رو بخونه! ولی از همه ی اونایی ک گفتم شعر کم و بیش خوندم... هیچی نگفتن دیگه/فقط بهم یه کاغد آچهار داد گفت سه تا کلمه میگم باهآش یه نمایشنامه بنویس! گفتم میشه اول چکنویس کنم؟ گف نه وقت نداری که! دل درد. عشق . عصرچهارشنبه 1 دقبقه هم نشده بود که برگه رو از من گرفت!! من 4-5 خط تند تند نوشته بودم. یه چیزی با این مضمون/اصلش یادم نیس!: اتاق نامرتب. کتابهایی که در اطراف اتاق به چشم میخورد مردی با موهای ژولیده و لباس چروک روبه روی تقویم رومیزی ایستاده و بلند تکرار میکند چهارشنبه ها پشت میزکامپیوتر مینشیند و در حالی که تایپ میکند بلند میخواند همه جمعه ها غمگین میشوتد... غروب جمعه من اما نمیدانم چرا... (مکث) عصر چهارشنبه لحظه ای به خود میپیچد و در حالی که تایپ میکند میگوید خصوصا با این دل دردی کهـ اینجا فوری برگه رو از دستم کشید:-D گفت الان این نمایشنامس؟ گفتم نه قطعا تو این زمان نمیشه یه درام کامل با شروع و پایان نوشت. ولی اینی که نوشتم میتونه تیکه ای برش داده شده از یه نمایشنامه باشه!! شروع کرد و بلند خوند بعد گفت پس عشقش کجاست؟ گفتم والا دیگه تو این سی ثانیه با این زمان کم وقت برا عاشق شدن و عشق و عاشقی نبود:-D خندیدن :| گفتن نمایشنامه میخونی؟ گفتم آره خب وقتی ادبیات نمایشی رو انتخاب کردم حتما نمایشنامه خوندم. مگه میشه نخونده باشم؟ گفت نمایشنامه نویس بگو من همینجور شروع کروم اسم گفتن میلر مولیر چخوف ایبسن پینتر فوگارد شکسپیر بکت یونسکو و... تا گفتم یوجین اونیل یهو وسط حرفام پرید گف از اونیل چی خوندی؟ گفتم گوریل پشمالو! بعد گفت از ایرانیا کار نمیخونی؟ گفتم چرا مثلا ساعدی خوندم بیضایی خوندم. رادی خوندم یهو گفت افرای رادی رو خوندی؟ گفتم افرای رادی آره... بعد یهو یادم اومد گفتم افرا یا روز میگذرد از بهرام بیضاییه :-D گفت از رادی چی خوندی؟ گفتم در مه بخوان از پشت شیشه ها لبخند آقای گیل برف روی سنگفرش خیس خانومچه مهتابیم دیدم! حالا من ک ندیده بودم فقط ملیکا برام تعریف کرده بود:-P گف چی میدونی ازش ؟ گفتم چن بار اجرا شده با گروهای مختلف من کار دکتر مسعود دلخواهو دیدم که از بازیگراش اشکان صادقی و گیلداحمیدی یادم میاد:-| میخواستم تعریفش کنم ک گفت چرا از نمایشنامه نویسای زن نخوندی چیزی؟:-D منم واقعا از نمایشنامه نویس زن چیزی نخوندم!! فقط یکی از بچه های دانشگاه که تیاتر کار میکنه. فیروزه.اون گفته بود یه بار من نمایشنامه ی خاله سوسکه ی نغمه سمینی رو تو ورکشاپمون کارگردانی کردم! من تو ذهنم بود! گفتم چرا مثلا خاله سوسکه رو خوندم! گفت از نغمه سمینی¿ گفتم آره:-P دیگه شکره خدا هیچی راجبش نپرسید ک اگه میپرسید فاتحم خونده بود:-| خلاصه گفت از نغمه سمینی دیگه چی خوندی؟ بهز من انفاقی تو کتابخونه ی دانشگاه یه کتاب دیده بودم تماشاخانه ی اساطیر که میخواستم بگیرمش ولی یادم رفته بود دو تا کتابی که دستم بود ببرم کتابخونه بدم! بعد رفته بودم بگیرم نبودش. تو ذهنم مونده بود! گفتم تماشاخانه ی اساطیرم خوندم. یهو برگشت گفت این کتابو از کجا آوردی؟ گفتم دزدیدمش =)))))))) هیچی دیگه خندیدن :-| من: :-| :-| :-| بعد گفت نه جدا"! گفتم از کتابخونه ی دانشگاه! اونوخ یارو گفت من سوالی ندارم شما سوالی نداری؟ اون یکی داوره هم گفت نه منم دیگه سوالی ندارم! خانوم شما حرفی ندارین بزنین؟""! من: من؟ - آره صحبتی نکته ای چیزی؟ من: نه من حرف خاصی ندارم اگه سوالی نکته ای هست که باید بگم بفرمایین! اونا نه موفق باشی میری شیراز؟ من: آره" اونا میتونی بری خداحافظ:-| منم اومدم ساعت 8و ده دقیقه اینطوری رفته بودم تو اتاق به یاری خدا 9و 7 دقیقه خارج شدم! ولی برخوردشون کلا ضدحال بود احساس رد شدگی میکنم! اصن تحلیل نمایشنامه و اسم نمایشنامه و... نپرسیدن کلا ازم این همه تحلیل خوندم این همه نمایشنامه خوانی تمرین کردم همش کشک :-D:-D:-D همین دیگه! ب لطف خدا! تا 10آذر وقت انتخاب رشته ی دوبارس/ من سه تا نیمه متمرکزو /دانشگاه تهران و هنرهای زیبا و سراسری دامغانو باید ب ترتیب اولویت خودم بزنم/دامغانو نمیزنم احتمالا! همین رشته ی تلویزیون شیرازو ترجیح میدم با کارتجربی تئاتر باینکه برم دامغان! جواب نهاییم بهمن میاد! همین قصه ی ما به سررسید کلاغه هم منتظر جواب کنکورشه :D
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
آبان
سلام   فردا . ساعت ۸ صبح . تهران. دانشکده ی سینما-تئاتر . آزون عملی ادبیات نمایشی... استرس. شوق و کلی حس متضاد! دعام کنید!   دلم براتون تنگ شده :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آبان
سلام!   فقط اومدم بگم که هستم و تقریبا" همه چی...میشه گفت خوبه!   خیلی حرف دارم. خیلی! سه روز بعد از ورود من مودم وایرلس خوابگاه سوخت :) چه باحال نه؟ شانس یعنی این!ْ حالا هی برین بگین به شانس اعتقاد نداریم :/ دلم تنگ شده خیلیییییییییییییییییییییییییییییی   گاهی با سرعت داغون گوشی میام وبا... ولی با این سرعت داغون کد تصویری رو باز نمی کنه! الان از کافی نت بیرون اومدم که تازه پیداش کردم! نزدیک خوابگاهٰ و طبقه ی دوم ٍ یه لوازم تحریر فروشیه! و البه فکر نکنم دیگه بیام اینا! کلا" با عرض پوزش از شیرازی های عزیزم که عاشقشونم و عاشق لهجه شون /// متاسفاه اصلا محیط اجتماعی اینجا رو دوس ندارم! محیط خوبی نیست برا یه دختر واقعا"...نسبت به جاهای دیگه ای که بودم. حالا می فهمم چرا هر جا میرم به دختر دانشجو خونه نمیدن خوابگاه بد نیس. آدم بعده دو هفته دیگه عادت میکنه تقریبا".هنوز بلد نیسم غذا درست کنم! :(( توی یه محیط مثل خوابگاه کلی سوژه برای نوشتن هست! ایکه میگم کلی یعنی کلی! یعنی خیلی بیشتر از اونکه بشه فکرشو کرد. کم و بیش می نویسم. درباره ی رشته اینکه رشته مو دوس دارم. خوبه. فقط یه کمی سخته خصوصا"‌ کارای عملیش.ولی شیرینه :) و یه خبر خوب..یوووووهوووووووووووووو   حدس بزنید؟ میزنید؟ خب میگم!   نتایج نیمه متمرکز اعلام شد و من هنرهای زیبا ادبیات نمایشی قبول شدم..هوررررا :) یعنی اگه آزمون عملی آذرم قبول شم خیلی خوشحال تر از الان خواهم بود! ولی الام راضیم :) کامنتا رو هنوز جاب ندادم! همه شو خوندم! در اسرع وقت جواب میدم حتما"! شاید فردا رفتم کافی نت دانشگاه و کامنتا رو جواب دادم و به همه تون سر زدم. چون که کلاس بعد از ظهر گو یا کنسله!‌چه خوب! نه؟‌:)))))‌   دوستون داارم..زیاد زیاد و زیادتر از چیزی که فکرشو بکنید :)‌دلم برای همه تون به شدت تنگ شده.
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
مهر
فردا مسافرم... میـــــروم و نیمی از دلم را می گذارم توی عطر خاک باران خورده و  کوچه های همیشه خیس اینجا، توی اشک ها و دعاهای مادرم، نگاه پدرم و لبخند برادرم توی "دلم برایت تنگ می شود" هایی که با صداهای مختلف می گذرند از گوش هایم ، و راه قلبم را در پیش می گیرند :) توی تمام زندگی ام که در یک کتابخانه ی کوچک توی اتاق و یک میزتحریر ، یک کیبورد و یک پنجره ی همیشه باز خلاصه میشود.... نیمــــــــی از دلم را میبرم برای آینده های نامعلوم برای تجربه کردن شکست و پیروزی شاید برای آینده برای دوست داشتن تمام قلب های روی زمین... :) فردا مـــ ـــــُــسافـــــــرم :) پ.ن1 : به قول شاعر گفتنی ،،، "جاده اسم منو فر یا ا ا ا ا د می زنه !!! " :)))) پ.ن2:شهر حافظ و سعدی :) من دارم میام! همچی خودتو آماده کن !!! :))) پ.ن3:دوستان فکر میکنم برای جابه جایی و این حرفا نت اومدنم یه هفته ای طول بکشه،،،  :) شایدم زودتر پ.ن4: دوستون دارم :)))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
مهر
ساعت نزدیک 3 شب، چشمهایم را میبندم و مثل همیشه،،، رویاها از دور ترین جای اندیشه ام، می آیند  می ایستند همان گوشه ی تختم و بی وقفه می رقصند! همیشه ساعتی قبل از خواب،نگاهشان می کنم  و لبخند میزنم! :) زیرلب می گویم، وقتی نباشم اینجا... غرق می شوم توی رقصشان و نوای بارانی که خود را می کوبد توی سکوت کوچه... خوابم نمی برد با این همه هیاهو! پنجره را باز می کنم و قطره های باران می ریزند روی صورتم! لبخند میزنم، توی گوشم می گویند: " مثل ما، پناه بیاور به کوچه ی خیس و مثل رویاهایت برقـص ! " تا کمر از پنجره بیرون میروم و خیس می شویم! :) خودم...افکارم..رویاهایم! صبح که بیدار میشوم و به باران سلام می کنم! اشاره می کند بیا! از اتاقم می روم بیرون و پله ها را دو تا یکی میپرم تا برسم توی هال و بعد حیاط... با باران می خوانم و چرخ می زنم توی حیاط ! :) چند دقیقه ی ای که می گذرد، مادر پنجره را باز می کند و صدا می زند: "بیا تو...خیس شدی ! سرما می خوری !" باران می گوید: نرو ! داد می زنم : "زیر باران باید رفت !!"* دوباره میگوید: بسه دیگه..هرچی زیر بارون بودی بسه! بیا بالا ! باران دوباره می گوید: بمان :) و من دوباره چرخ می زنم و می خوانم : "وای، باران باران شیشه ی پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ. می پرد مرغ نگاهم تا دور، وای، باران باران..!"** می شناسد مرا مادرم! سری تکان می دهد و میگوید : "دیوونه تر از تو کیه؟ " باران داد میزند: "مــــــــــــن" من می گویم: "باروووووووووووووووووووون !" *سهراب **حمید مصدق پ.ن: از دیشب تا بعد از ظهر ، اینجا یه بارووووون حسابی دیوونه بارید :) مدرسه ها به خاطر شدت بارون امروز تعطیل بودن! حتی دبیرستان ها :) پ.ن2:دوستون دارم :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
مهر
تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام... تظاهر می‌کنم که پیر، که خسته، که بی‌حواس! پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند امید ماندنم در سر نیست یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی،چراغی ...! دستم به قلم نمی‌رود کلماتم کناره گرفته‌اند و سکوت ... سایه‌اش سنگین است، و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است. از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم... از خیانتِ همهمه به خاموشی از دیو...و از شنیدن، از دیوار... برای من  دوست داشتن آخرین دلیلِ دانایی‌ست اما هوا همیشه آفتابی نیست عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست... و من گاهی اوقات مجبورم به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم چقدر خیالش آسوده است چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست چقـــــدر ... نباید کسی بفهمد دل و دستِ این خسته‌ی خراب از خوابِ زندگی می‌لرزد. باید تظاهر کنم حالم خوب است راحت‌ام، راضی‌ام، رها ... راهی نیست... مجبورم! باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم."سید علی صالحی"پ.ن: زندگی خوابگاهی هفته ی بعد شروع میشه :)پ.ن2:دوستون دارم دوستای حقیقی من :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
شهریور
نه. . .  دیگر حرفی نیست فقط دلم را آویزان کرده بودم همان گوشه ی لبهایت، که از خنده های تلخ،  دارد تکان میخورَد! کجا افتاده حالا...؟  پ.ن:آخیــــــــش ! به همه سر زدم! چقد خوش گذشت :) پ.ن2:فردا صبح..یعنی امروز صبح در واقع :) ، میرم شیراز! برای هماهنگی خونه و دیدن دانشگاه و ثبت نام و این حرفا ! :) قرار بود قبلش بریم مشهد که دیگه قسمت نشد :( همین دیگه! نیومده چن روز نیستم! :) دوستون دارم! همیشه به یادتون هستم :))هر زمان:) پ.ن3:یه وقتایی دوس داری یه دوست بی نهایت نزدیک داشته باشی، کسی که بدون ملاحظات، بدون خودسانسوری ، خود ٍ خودٍ خودت بشینی جلوش و در حالی که اشک میریزی حرف بزنی و اون فقط گوش کنه! من همچین دوستی ندارم! اما الان از همون وقتاس :( * :اشک همیشه برای ناراحتی نیست! گاهی برای تردید، گاهی برای آشفتگی و...! پ.ن4: ما آدما، محتاج همیشگی دعا...دعام کنید :) تابعد ;)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
شهریور
موسیقی عجیب حرف " سین " , توی دهانم , بازمانده ی آخرین سلام . آخرین بار , دیدنت بود . این هم غنیمتی است... شـ  نـ  مـ  ;) سلام به همه :) من برگشتم! این سوسول بازیا و 15 مهرو اینا هم تموم شد :) چون اون رشته ی نیمه متمرکزی که برای مصاحبه ی عملیش می خوندم قبول نشدم :| و قراره که دانشجوی شیراز باشم در آینده :) ! خب چه خبرا؟ :) خوش گذشت بدون ما ؟:) دلم حسابی تنگ همه تون بود :) خیلی! ولی افکارم بهم ریخته و قاطی بود! به همه سر میزنم! میخوام یه دل سیر یه عالمه پستای قشنگ بخونم :) پ.ن: تغییر! به یه کمی تنوع نیاز داشتم! البته فک کنم از یه کمی بیشتره این !! :دی ! و البته به یه جایی که انرژیمو توش تخلیه کنم!! که خب وبلاگ بهترین جا بود:دی امیدارم هدر نرفته باشه انرژیم وتغییرات مثبت بوده باشه :دییییی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
مرداد
:)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
مرداد
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت بنویسید که با عطر وضو آوردند نعش دلدار مرا لای پتو آوردند زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود "دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود" خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد هر که از کوچه معشوقه ما می گذرد بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود از در و پنجره‌ها ضجه‌ی مرگ آمده بود پ.ن1: قسمتی از شعر حامد عسگری/ برای زلزله بم... پ.ن2: متاسفم برای رسانه ی میلی  و همه ی م.س.ئ.و.ل.ی.ن  که عملا" هیچ نکردند! پ.ن3:کاری نمیشه کرد، جز دعا... گروههای خونی منفی ،،،  کمک شمارو نیاز دارن :( پ.ن4:بخونید : برخیز ای مهربان بیزارم از وفای تو لعنت به این آوار پ.ن5:  به دلیلِ خراب شدنِ سرور لطفا آدرسِ وبلاگ یاس وحشی را در لینک هایتان ازyaasevahshi.ir به  yaasevahshi.blogsky.com تغییر بدین  پ.ن6: هموطنم, تسلیت برای این  بلای طبیعی, و همه ی اتفاقات غیرطبیعی دردناک بعدش . . . پ.ن7: یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ،،، پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
مرداد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
مرداد

قوی بودن به این معنا نیست که باید در یک زد و خورد مبارزه کنید.

قدرتِ واقعی یعنی آنقدر عاقل و بالغ شده باشید،

که ازکنارِ حرفهایِ پوچ و غیر منطقیِ آدمهایِ مزاحم و آشوبگر با بی توجهی و بی محلی رد شوید. :)



       



منبع 


,,
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
مرداد
پروردگارا. . . عجیب است! تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است! جنگل پوشانده است! بیابان خشکیده است . . . ! با این همه ،  قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست ! نان ٍ داغ و سبزی های تازه، پای من؛ بوی ابر ،   بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ، پای تو ! ""شهاب نادری مقدم"" پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" =>     قرار افطار پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :)) پ.ن///  گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل. یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم. بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری اگه دوست داشتین  دانلود   کنید ! :) متنش توی ادامه ی مطلب :: پروردگارا. . . عجیب است! تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است! جنگل پوشانده است! بیابان خشکیده است . . . ! با این همه ،  قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست ! نان ٍ داغ و سبزی های تازه، پای من؛ بوی ابر ،   بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ، پای تو ! ""شهاب نادری مقدم"" پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" =>     قرار افطار پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :)) پ.ن///  گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل. یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم. بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری اگه دوست داشتین  دانلود   کنید ! :) متنش : گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل ! آدم: - میوه های ممنوع را من خوردم ! دو ساعت مانده به غروب جمعه . . . اما دیگر به گفتگوی تو اغوا نمی شوم شیطان! جبرییل: -اغوا نمی شود شیطان ! شیطان: -یک بار به فرمان بوده ای،هبوط کرده ای ،آدم شده ای حالا ! روی زمینی حالا ! جبرییل: بوده ای...شده ای آدم... پیــشترها که پایت به زمین نبود آدم. . . آدم ! آدم: - من... من درک روشنی از حال حاضر تو دارم !  با این حال ،  خوب  نمی شناسمت شیطان ! گوش کن! دارم با شکل ٍ دهان خودم با تو حرف میزنم،حدودا 5یا6 بامداد است واتفاقا" جهان همین دهان من است  ! و آخرین قاره ی این جهان پیر من هستم! گوش کن شیطان! گوش کن شیطان !  گوش کن ! هرچند اوقاتی بود که به حرف تو بودم که اینجایم اکنون ! اما نهایتا پس از هر انجمادی در ذات کوهستان ، از میان ابروهاش آفتاب بیرون می زند! 4یا 5 بامداد ، آنی مانده به پایانی ترین روز کائنات هم ،  چای نمی نوشم با تو شیطان !! شیطان: -یادت می آورم آدم ! بازخوانی روایتی دیگر از رنگ های آبی را یادت می آورم. آدم: -  دو ساعت مانده به غروب جمعه میوه های ممنوع را من خورده ام. شیطان: - گریان به ناخن هایت نگاه کن ! آدم: -پرورده  ما  را !  ملامتی بر من است!  بگو!خلاصم کن!که شرم در پیشانیم می دود و برگ های انجیر بوی التهاب می دهد برام... خدا : -وای بر سرزمینی که از او ساختمت          وای بر شاخه ای که آشنای دست هایت شد          وای بر ماکولی که در گلوی تو رفت !          هی نگفتم نخور؟!          نگفتم که شیطان برادر تو نیست؟! آدم: اما من...خدایا کسان دیگر هم بودند ! کسی شبیه دنده ی چپم !!،مار،طاووس،شیطان،من...خدایا! خدا: گول خورده ای آدم...گول خورده ای آدم...          رانده از سفره های بهشتی          به هرچه زمین سخت !          که آرام آبی در گلویت...نه...نمی شود          و اما بعد،پاهات را میگیرم مار،که آشنای خاک شود تنت          پس پات زشت میکنم طاووس  ! که زیبایی تلخ شود به کامت حالا درختی پیر حرفی شبیه کاج چیزی شبیه سدر نام کسی شبیه آدم را زمزمه می کند ، شب و در دستان هر ناخدای پیری ریگ هم بوی نهنگ می دهد . . .    یاد آوری . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
مرداد

 

 

عشق  ٍ ما ،

در نقطه ی اوج تضاد،

 

به هنگام آمیزش کویر و باران زاده شد. . .

مثل صمیمیتی جاری در هوا ،

به پاکی بوی نم خاک . . .

 

پ.ن/ داستان ٍ  هفت قسمتی ، "آپارتمان" رو از دست ندید! =>>   http://yaasevahshi.ir/

پ.ن / /  اگه دوست داشتید به باشگاه داستان سر بزنید از جمعه،یه رمانو توش شروع می کنم

http://clubstory.mihanblog.com/

پ.ن / / /  دلم تنگ شده بود


,,,,
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
تیر
I feel so unsure as I take your hand an lead you to the dance floor. As the music dies something in your eyes Calls to mind a silver screen and you're its sad goodbye. I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm Though it's easy to pretend I know you're not a fool. I should have known better than to cheat a friend And waste a chance that I've been given. So I'm never gonna dance again the way I danced with you. Time can never mend the careless whispers of a good friend. To the heart and mind ignorance is kind. There's no comfort in the truth pain is all you'll find. I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm . . . Never without your love. Tonight the music seems so loud I wish that we could lose this crowd. Maybe it's better this way We'd hurt each other with the things we want to say. We could have been so good together We could have lived this dance forever But now who's gonna dance with me? - Please stay. And I'm never gonna dance again guilty feet have got no rhythm . . . No dance no dance no dance you're gone - no dance you're gone. This matter is so wrong so wrong that you had lo leave me alone  download پ.ن1 : موسیقی با کلام آنشرلی :)  . ..  حس دوران کودکی رو زنده می کنه واسم!  و البته واقعا" زیباست :) پ.ن2 : میترا مرسی :) پ.ن3: احتمالا" بازم نیستم! نهایتا" 10 روز! یا از شنبه(امروز) شروع میشه یا یکشنبه ... پ.ن4:دوستون دارم :))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
تیر
حدیث مکرر ظلم /  ~ پست رو حتما بخونید // امیدوارم شما هم لینک بدین بهش . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
تیر
دیروز  برام یه اس ام اومد! متنش اینه : " زنده ای محدثه؟ بی معرفت  روانی ، ایشالا برم مشهد ، به همه سلام برسون ، امتحان فردام خیلی سخته !به جایی نمی رسند! میگم چرا خبری ازت نیست! دوشنبه میای باشگاه ... جواب نمیدی، نه؟  کارت مربی گریمو دیروز گرفتم! " من بعد از اینکه 10 دور این SMS رو خوندم و به مضمونش پی نبردم!برای همین زنگ زدم به دوستم و جریانو جویا شدم... و در کمال تعجب ٍ هر دوتامون !! فهمیدیم که مخابرات محترم! کل اس امسای دو هفته ی اخیر دوستمو  mp3 ! کرده، به صورت خلاصه برام فرستادهخیلی باحاله یعنی !خودمم باورم نمیشد! تا اینکه همین امروز اومده گوشیوشو نشون داده!الانم پیشم نشسته داره می خنده! اس ام اسا از جدیدترین تا قدیمی ترین به این شرح می باشند! که الان از "پیام های ارسال شده"  ی  گوشی دوستم دارممی نویسم!!  : +زنده ای محدثه؟ بی معرفت بابا یه خبری بده از خودت! ++روانی کجایی نگرانت شدما! یه میس بنداز حداقل! +++سلام خوبی؟ محدثه فکر کنم هفته ی بعد ایشالا برم مشهد! می خوای از این پارچه سبزا واست ببندم کنکور امسال دانشگاه شریف قبول شی؟ ه ه ه :D ++++سلام. امروز با سحر اینا می ری بیرون؟ اگه رفتین به همه سلام برسون، من نمیام امتحان فردام خیلی سخته. دعا کن مث آدم پاس کنم همه رو :"( +++++فرادی که از ریسک کردن میترسند به جایینمیرسند/مارک فیشر ++++++میگم چرا ازت خبری نیست؟ دوشنبه میای باشگاه؟ من دارم ساعت 4 می رم به استاد سر بزنم! +++++++محدثه کلا" اسا رو جواب نمیدی ،نه؟ ++++++++ سلااااااااام...وای وای ! نمی دونی چقد خوشحالم! رفتم هیئت آمادگی جسمانی کارت مربی گریمو دیروز گرفتم!! :D واسه سحرم فک کنم اومده! کاش تو کلاساش شرکت می کردی تو!! چه خبر راستی؟ ! ............................... فک نکنم برای کسی همچین اتفاقی افتاده باشه تا حالا !!!!!!!!     دوستون دارم..زیاد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
تیر
تمام ٍ این حرفهای سنگینی که روی دلم تلنبار شده/ کاملا" برای دیوانگی  کافیست . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
خرداد
گاهی که بوی جنگل در اوقات وجود داردگونه نابی از پلنگ های آرام میشومکه زیر لب ترانه ماه می خواندگاهی به طعم عجیب زیتون که فکر می کنمحرف هایم ناگهان سفید می شوندو کبوتران زیادی در اوقاتم بال می زنندشور که می شوم/شبیه دریایی می شوم که تمام تن اش تبخیر شده است... شهاب نادری... برگشتم دوستان :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
خرداد
شب های ماه رمضان/ روشن..یا؟ یکی از برنامه‌هایی که سال گذشته ،  توانست به خوبی جایی بین مخاطبان باز کند، برنامه «شب‌های روشن» بود که از شبکه 2 سیما، در طول ماه مبارک رمضان پخش می شد.  " شب های روشن "  برنامه ی  مذهبی ٍ  بی نظیری بود. برنامه ای که با وجود درون مایه مذهبی اش ، به دور از کلیشه های رسانه ، توسط پیام ابراهیم پور "تالیف" شد. چیزی که در وهله ی اول جلب توجه می کرد، دکور خاص آن، یعنی پشت بام یک خانه... زیر آسمان بود.  به دور از تکلف،با حضور همسایه ها ومردم .  دقیقا" متناسب با سبک برنامه سازی پیام ابراهیم پور : " القا کننده ی   نگاه مستند و زنده و پویا بودن " ملموس." علاوه بر ظاهرو فرم جذاب و متفاوت برنامه، محتوا هم به گونه ای بود که باعث جلب مخاطب می شد. حرفهای نو ، بحثهایی جدید  ، نکته هایی بدیع، مسایلی که تا آن موقع کمتر شنیده بودیم ،  به لطف کارشناس مذهبی برنامه "آقای زائری" مورد بحث قرار می گرفت... تمام این موارد و جزییات دقیق دیگری که مانند قطعات یک پازل، توسط پیام ابراهیم پور در جای خود قرار گرفتند،  باعث شد «شب‌های روشن» از فضای مرسوم اجرای برنامه‌های مناسبتی دور شود. پیام ابراهیم پور درباره ی "شب های روشن " می گوید:  """ مستند ـ ترکیبی‌ در تلویزیون دغدغه‌ی من است و به دنبال این هستم که در کارهای ترکیبی زنده تلویزیون‌، یک کار مستند انجام دهم. رو به دوربین حرف‌زدن‌ها، مستقیم صحبت کردن‌ها و با حضار مثل آکسسوار صحنه برخورد کردن، از ایرداتی بود که من همواره در برنامه‌های ترکیبی می‌دیدم و توانستم بر برخی از آنها فائق آیم. ما برای اولین بار در این کار میکرفون دستی را حذف کردیم و از بوم استفاده کردیم؛  استفاده از میکروفون باعث می‌شود مجری یا مصاحبه شونده از حالت عادی دور شوند. مجری برنامه را طوری انتخاب کردیم که یک «جّعْده» شبانه یا شب نشینی را هر شب در تلویزیون برگزار کنیم و رسالت بوذری توانسته این شب‌نشینی را به خوبی ایجاد کند. 400 متر دکور با فضاهای متفاوت کار راحتی نیست. اما بعضی‌ها به ما خرده می‌گیرند که چرا برنامه مان شلوغ است؛ در حالی که اگر بخواهیم یک مساله دینی را مطرح کنیم باید همه‌ی خانواده را در آن درگیر کنیم است . او  استفاده از یک روحانی ژورنالیست در برنامه‌اش را از دیگر ویژگی‌های «شب‌های روشن» دانست و افزود:  روحانی در رسانه نباید یک مساله‌گو باشد. در برنامه ما این‌طور نیست؛ بلکه روحانی‌ شبهای روشن فردی است که لباس روحانیت دارد ولی روابط اجتماعی و مسائل ارتباطی را خوب می‌شناسد به علاوه در برنامه‌ی ما برای اولین بار این فضا در تلویزیون شکسته شد که کارشناسان و حضار از قبل می‌دانند چه چیزهایی بگویند. باید سعی کنیم حتی اگر شده در برنامه‌ای دو ساعته، به مردم خودشان را نشان دهیم. وی تاکید کرد:‌ همیشه باید برای مذهب کار کنیم. با این که اسم ما رسانه دینی است بدترین برنامه‌های دینی را می‌سازیم و به جز برنامه‌های نمایشی مثل امام علی(ع) و مختارنامه اگر قرار است پولی خرج شود باید برای برنامه‌های مذهبی خرج شود.  شیک‌ترین برنامه‌ها را باید در حوزه‌های مذهبی تولید کنیم. ‌اعتقادی ندارم که در رسانه حرف‌های جدی و کارشناسی زده شود. رسانه فرم و یک ظرف بلورین است؛ در دوره‌ای که بیش از 2000 شبکه ماهواره‌یی وجود دارد و همه در ابتدا به دنبال فرم قشنگ هستند،‌ مخاطب در ابتدا باید از فرم خوشش بیاید و بعد به برنامه توجه کند و ببیند چه می گوید‌.به علاوه مردم باید خود را در رسانه ببینند تا برنامه‌ها را دنبال کنند وقتی برای خودمان برنامه بسازیم «رسانه ملی» می‌شود «رسانه میلی» "" هرچند پیام ابراهیم پور ، در مصاحبه هایش می گفت "هنوز از برنامه راضی نیستم!" اما مخاطبان به شدت برنامه را دوست داشتند و همینطور علی بخشی‌زاده، مدیر شبکه دو در مراسم تجلیل از برنامه های معارفی ماه رمضان گفت: "من از مدیر گروه معارف قدردانی می‌کنم که توانست افق‌های خوبی را برای ساخت برنامه‌های معارفی باز کند. به رسالت بوذری مجری و پیام ابراهیم‌پور تهیه‌کننده برنامه "شب‌های روشن" خسته نباشید می‌گویم. مردم چشمان امیدشان به ما است. بنابراین رسالت بزرگی بر گردن داریم که امیدوارم با همت شما دوستان بتوانیم کارهای مناسب تهیه و پخش کنیم."   و اما غرض من از این پست... با وجود همه ی حرفهایی که گفته شد. قرار است سری جدید  برنامه ی شبهای روشن ، در ماه رمضان امسال هم پخش شود... این خبر خوبیست...  اما نکته ی عجیبش اینجاست که قصد دارند برنامه را به شخص دیگری به عنوان تهیه کننده واگذار کنند! و باز هم عملکرد های عجیب از مسئولین که ظاهرا" فقط خودشان از دلایلش سر در می آورند! برنامه  را از کسی که "خالق" ایده و سبک آن بوده می گیرند و به فردی واگذار می کنند که خودش هیچ نقشی در تالیف و شکل گیری  برنامه ندارد. و نتیجه همان برنامه های کلیشه ای و غیر قابل دیدن ٍ شبکه های سیما می شود ... و اما نکته ی جالب تری که وجود دارد ، اخبار اشتباه است که بین مخاطبان پخش می شود! "بانی فیلم، به  صراحتا از زبان پیام ابراهیم پور" ذکر کرده: " در تدارک سری جدید ویژه برنامه رمضانی «شب های روشن» با ایده ها و آیتم های جدید تر همراه با تنوع، شلوغی و تحرک بیشتر برای ایام ماه رمضان شبکه دو سیما هستم" در حالی که به هیچ وجه اینطور نیست!  سند ٍ  حرف من هم خود پیام ابراهیم پور است که اتفاقا" به همه ی شما سلام رساند!! :) تا کی باید بنشینیم و رفتن به بیراهه ی مسئولین را ببینیم ، مشخص نیست.. و اما مساله اکنون این است..شب های ماه رمضان/ روشن..یا؟       چ
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
خرداد
دوباره می آید جلویم می ایستد.. نمی دانم.. شاید هم من دوباره جلویش ایستاده ام... معذب است  از این تصادف/من  هم / دستهایش را می آورد جلو...اما مشت می کند/شاید مشت می کنم...! چقدر ضعیف به نظر می رسد...بیزارم از نگاه کردن به اضطرابش/او هم انگار دستهایش می لرزند..و لبهایش... خیره می شوم به قطره ی اشکی که از چشمهایش روی گونه اش می لغزد/خیس میشود گونه ام چقدر صادق است مقابلم...چقدر صادقم مقابلش... امتداد لبخند دروغینم میشکند/می شکند لبخندش... هوای ٍ بغض فروخورده ام یکباره با صدای هق هقم طوفانی میشود ...! انگار صدای هق هقش را می شنوم... می خواهم دستانم را بگذارم روی شانه اش... انگشتم روی انگشتش قفل می شود... حیرت زده نگاهش می کنم/حیرت زده نگاهم می کند... دست می کشم روی آیینه می روم توی اتاق و سادگی ٍ خودم را در آغوش می گیرم   پ.ن۱: خوبم..فکر کنم پ.ن۲: دوستون دارم... زیاد :) خیلی زیاد پ.ن3: موسیقی وبلاگو عوض کردم..اون یکیو دوس داشتم/اینم دوسش دارم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
خرداد
شب احتمالاً اتفاقی تازه از ادامه روز است! سکوت ِ جایز ِ آدمی یعنی چه؟ درد ادامه دارد هنوز  تحمل دریا و صبوری آدمی نیز،  و تعبیر کتابی سربسته که می گویند  از راز نور ... گشوده خواهد شد. من ازپیشگوی پیاده ی شطرنج شنیده ام؛ باز آمدن نجات دهنده ی بزرگ نزدیک است؛ ما سرانجام مالک رویاهای خویش خواهیم شد... چه کسی گفته است بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟!  به وقت، که با رویاهامان به جنگ مرگ می‌رویم،  در می‌یابیم که بالاتر از سیاهی، تازه سرآغاز همه‌ی رنگ‌های بی‌نهایت ِ حیات است.  وقتی به راه برخاستی...  تا انتهای جهان برو!  مکث، مرگ است.  نباید برده‌ی شرایط شد، شرایط را باید دگرگون کرد. دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم  صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند  صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود  صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ ِ همسایه ... صبوری می کنم تا مدار، مُدارا، مرگ ...  تا مرگ خسته از دق الباب نوبت ام آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید  مثلاً وقت بسیار است و دوباره بازخواهم گشت! هِه! مرا نمی شناسد مرگ  یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکت اند!  حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادۀ آشنا  تا تو دوباره بازآیی  من هم دوباره عاشق خواهم شد!  همۀ ما  ارغوان های محبوب ِ عجیبی بوده ایم  که روزی دور  از حیرت ِ آسمان به خواب ِ خاک آمده ایم. و من  باید به یادت بیاورم،  و گر نه فراموش خواهی کرد این‌جا برای چه و  از پی کدام کلمه آمده‌ام. باید به یادت بیاورم که بعد از تو، بی‌هودگی آخرین تکلیف زندگی است. با این حال باز باید به یادت بیاوردم که بعد از من هنوز هم  نماز واژه و دعای ترانه را ترک نکرده، ترک نخواهم کرد ... پ.ن1:شعرها از سید علی صالحی... :) پ.ن2 : اتفاقی از انسان بودن خسته ام ...پابلو نرودا
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
خرداد
+ یه وقتایی هست/ که یه چیزایی رو میشنوی/ چیزای که یه کمی ناخوشایند هستن... یه وقتایی دلت می خواد لبخندهایی که صورتکها به لب دارن رو باور کنی/ ولی نمیشه... یعنی خودشون نمی ذارن.. انگار نمی تونن محکم بگیرن نقابشونو. میفته از دستشون... و تو خودتو به ندیدن می زنی..و نشنیدندر حالی که یه موجودی از درونت داره فریاد می زنه" محدثه سرش داد بزن/ بگو که می فهمی / بگو که شنیدی ///ولی نمی دونی چرا نمیشه...چرا نمیشه؟ :( +تقصیر جمعه هاست که اینقدر دلگیره؟ یا تقصیر منه که باور دارم به دلگیری جمعه ها...؟ یا تقصیر اتفاقاتیه که روز جمعه میفته رو دل آدم وفشارش میده...! شایدم تقصیر این دله که هست...!  اونایی که دل ندارن چطورین؟ :( "جمعه هم بی حساب دلگیر است :| " + دلم تنگ شده براتون.... مرسی که نبودم ولی به یادم بودین :)  میام بهتون سر می زنم/چند جا هم اومدم/ امشب حرفم نمیاد :( تا فردا ایشالا :) +تو رو خدا نگید قشنگه! خوب بود..مرسی! اصلا یه دورم نوشته هامو نخوندم..حس می کنم شاید اصلا خوب نیست اینطوری نوشتن تو وبلاگ..ولی یه وقتایی می خوای داد بزنی / خودتو خالی کنی از یه چیزی که گیر می کنه تو گلو..یه چیزی که می خوای بگی ولی گفتنی نیست/ فقط اشاره می کنی بهشو ...بغضتو قورت می دی بره پایین... حداقل یه خورده پایین تر از گلو که نفست بیاد بالا :( +کامنتامو هنوز جواب ندادم.. جواب می دم..به زووودی :) +و من تا همیشه دوستون دارم :)) هر حالی که باشم!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
ارديبهشت
عقربه ها،  ساعت هفت و نیم را نشان می دهند، و من دوباره جلوی این کافه ی قدیمی  انتظار آمدنت را نفـس می کشم... ساعت ٍ هفت و نیم ٍ جلوی کافه،  همیشه  عطر ٍ تو را با خود دارد...  انگار تمام ٍ بودنت ، لحظه ای از اینجا عبور کرده است... از هفت و نیم، هفت ثانیه که می گذرد، می رسی... لبخند ٍ همیشگی ٍ روی لبهایت، در نگاهم قاب می شود... دستانم را می گیری  و چند لحظه بعد روبه روی هم تمام ٍ کهنگی هوا را می بلعیم... اینجا همه چیز مانده و قدیمی به نظر می رسد، حتی طعم این قهوه ی تلخی  که همیشه برای هر دومان سفارش می دهی ، و تک تک واژه هایی که از قاب ٍ لبخندت، روی قلبم میریزند... به من که خیره می شوی ، هزار هفت ثانیه می گذرد! هستی... اما هنوز نیامده ای! همچنان جلوی کافه ایستاده ام... و "من" دارد توی کافه،   یادت را می بوسد ... پ.ن: دوستون دارم...زیاد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
میزنم پک به طعم سیگارم  تا از آتش تراوشی بکنم  مسئله باز کاملن شخصیست دوست دارم که خودکشی بکنم ماهی قلب را همان بهتر  که به دندان کوسه ای بدهم دوست دارم به جای لبهایت  به لب مرگ بوسه ای بدهم مثل دریاچه ای که خشکیده دوست دارم ترک ترک باشم دوست دارم که با شتاب تمام  راهی مقصد دَرک باشم به جهنم که شعر من تلخ است دوست دارم همیشه بد باشم من چرا؟ ... من چرا فقط باید  آنکسی که نمی رسد باشم؟ "مست کردم و راست می گویم دل من هر چه خاست می گویم" تو که از بنده ات نمی ترسی  زود پایین بیا اگر مردی به تمام خداییت سوگند کفر من را خودت در آوردی تو اگر پیش من نمی آیی من می آیم سراغ تو بالا مثل تو نیستم ...فقط حرفی! این رگ ، این تیغ ، می زنم حالا دو سه ساعت، فقط دو سه ساعت تا به سوی تو باز برگردم ای خدا را چه دیده ای، شاید زیر پای خودم له ات کردم! رگ زد و روی تخت خود گم شد لرز افتاد در همه بدنش گیج شد ، گیج شد و خابش برد  عرق مرگ، شعر ِ روی تنش . . و خدا با قطار صبح آمد و خدا  . . . . با قطار صبح آمد شکل پیچیده ای که ساده شد و... زود ماشین گرفت و بعد از آن  جلوی خانه اش پیاده شد و... وارد خانه شد به آرامی  پسرک لحظه های سختش بود چشم در باز ماند از حیرت  که خدا در کنار تختش بود قدمش آنقدر معطر که...  خانه را غرق بوی نرگس کرد دست او را گرفت در دستش و جوان چیز تازه ای حس کرد اشک در چشمهای او لغزید بندۀ خویش را صدا می کرد هیچکس را نداشت ، تنها بود زیر لب هی خدا خدا می کرد توی خاب پسر سرش را برد شکل کابوس را بهم می زد لحظه ای بعد در خیابانی دست در دست او قدم می زد... آخر قصه می شود معلوم عشق و نفرت همیشه هم دستند. ... دو فرشته کنار تخت پسر زخم او را به بوسه می بستند ظهر خورشید خانه را پر کرد موج هم آن میان تلاطم داشت خانه اش غرق بوی نرگس بود  و جوان زیر لب تبسم داشت نادر ختایی  خداوند بینهایت است و لا مکان و بی زمان ، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید.  (ملاصدرا) *توی شعر غلط تایپی نیست/ آقای ختایی چیزایی ک خونده نمیشن نمی نویسنن، و برعکس ;) ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خدایا سلامدلیل لحظه های بودنم سلامسر تا پا سکوتم سلامسر تا پا سکوتی که تنها تو هیاهویش را میدانیبا این قفلی که به دهانم زده اممنحرف نمی زنممطابق میل رفتار می کنمتمام امنیت تمام بودن مناین تمام مندر مقابل تمام توگوش به زنک حرف های توبا من حرف بزنخدایاسلام"شهاب نادری"،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،پ.ن: امشب دلم گرفته.... همینجوری..بی خودی...شایدم بی خود نباشه! ولی گرفته :(پ.ن 2: این دو تا شعرو دوس دارم..حسشون یه جور خاصیه... حسشونو دوس دارم :))پ.ن 3: دوستون دارم..زیاااد :)))پ.ن4:وقتی دلم میگیره آهنگ وبمو دوس دارم... بعدا" نوشت: سپیده  میگه محدثه سالن گرم بود داشتی هی خودتو باد می زدی؟ :)دوربین شبکه ی 5 ظاهرا" بین اون همه آدم قیافه ی رو به موت من براش جالب بوده :| به این میگن تههههههه شانس :p
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
ارديبهشت
سلام دوستان :) یه سر بزنید به   "زنگ تجربه "     ، ایده ی جالب یاس وحشی عزیز
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) خوبین؟ ایام به کام ;) دوباره پرحرفی های من شروع شد! شرمنده! :)) +امروز در سالن "یادگار امام رشت" مراسم تجلیل از ورزشکاران سال 90 بود، البته من در مقابل همه ی آنها "فنچ"  * به حساب می آمدم.  ماشاءالله اکثرا" عزیزانی بودند که مقامشان آسیایی و جهانی بود :)) بنده هم ساعت 4، به همراه دوستان و استاد عزیزم ،  در آن مراسم حضور داشتیم. مراسم تجلیل که چه عرض کنم! :)) آقای نماینده ی م ج لٍ .س   که تازه به سٍمت خود دست یافته بودند، با ویلچرشان حضور داشتند! و نمی دانید من از همان اول که عکسهایشان را می دیدم و تعریف فعالیتهایشان را میشنیدم چقدر از ایشان متنفر بودم :@ عکسهای ضعیف نما، معصوم نما، فرشته ی آسمان ٍ هفتم نما :))) که در همه جای شهر پُر بود و من از قرار گرفتن او در این مسند بسیارر ناراضی بودم :/ به همراه استاندار و فرماندار و امام جمعه :)) و رئیس جوانان و  ورزش و این آدمهای "اسم گُنده" ی دیگر :| من هم دور از جانتان، به یک بیماری بسیااااااااار وحشتناک دچار شده ام! در توضیح بیماری همین بس که صدایم مثل غاز شده است ، گوش راست و گلویم به شدت درد می کنند، سرگیجه و خواب آلودگی و اشک ٍ چشم و ... و...! الان هم قاچاقی و با اجازه ی حضرت عزرائیل در حالی که یک جعبه دستمال کاغذی روی میز کامپیوتر و یک سطل آشغال کنار صندلی است برایتان تایپ می کنم! :))) دیروز و امروز هم سرٍ جمع 4 عدد آمپول و یک سرم نوش جان کردم :( از قرص استامینوفن و آنتی هیستامین گرفته تا کوآموکسی کلاو هم برایم تجویز کرده اند! فکر می کنم بیماری ناشناخته ای باشد! :)))) دکتر هم قرص سرماخوردگی و حساسیت و عفونت باکتریایی و ویروسی و خلاصه همه را تجویز نمودند که بنده بخورم شاید جواب داد  و به آغوش زندگی بازگشتم=)))))) خلاصه اینکه حتما" متوجه هستید آدمی با این حال، اصلا" دوست ندارد در هیچ مراسمی شرکت کند، اما فقط به خاطر استادش و زحماتی که دوست دارد نتیجه اش را ببیند می رود..و من رفتم :) چشمتان روز بد نبیند :| ما تا ساعت 9شب  فقط صدای این عزیزان "اسم گنده" در گوشمان بود :(  سردرد و تب و گوش درد هم که داشتم :( "گل بود و به سبزه نیز آراسته شد :(  " باورتان نمیشود! برای جناب ٍ استان/ دار  دست می زدیم ، صلوات می فرستادیم که "آقا بفرما پایین از منبر:)) " اما ایشان بسیار شاد و خوشحال دستشان را از سمت راست سالن به سمت چپ هدایت می کردند و در میکروفن می فرمودند " من غلاااام همه تونم :)) چاکریم! =)))) " یعنی به طور ذاتی طنز بودند برای خودشان:) و صد البته همه  کلی از خودشان تعریف کردند..خصوصا" جناب ٍ "معصوم نما" آنقدر از خودش گفت که گمان کردم هم اینک سقف سالن روی سرمان خراب میشود =)))) مجری های برنامه ، که همه کارمند صدا/سیما بودند نیز مراسم پاچه خاری را به نحو احسن انجام دادند :| البته از حق که نگذریم اول ٍ مراسم ، گروه موسیقی نیروی دریایی، آهنگ "ای ایران" و "وطنم" را بسیار زیبا اجرا کردند... یک مراسم موسیقی محلی هم بود که البته چون خواننده بسیار بد صدا بود، من دوست داشتم سرم را بکنم داخل کیفم و زیپش را بکشم :| حال تصور کنید در این وانفسا، یکی از دوستان عزیز ، سرش را گذاشته بود روی شانه ی بنده، و کلا" خودش را ولو کرده بود روی من :))) من هم با هر زبانی به ایشان گفتم عزیزم حالم خوب نیست، به خرجش نرفت :)) در نهایت گفتم " ببین، بد مریض میشیا! من وحشتناک سرما خوردم!" ایشان هم اذعان داشتند: " من اینقدر از سرما خوردگی خوشم میاد! " و غش غش خندیدند و به پررویی خودشان افتخار نمودند! من هم با لحنی مهربان گفتم : "جدا"؟" و ایشان بسیار شاد گفتند " " 100%" بنده هم برگشم و با یک لبخند یک عدد فوت ناقابل تقدیمشان کردم =)))) [نهایت بدجنسی] او هم با وحشت و عباراتی مثل "شوخی کردم دیوونه! این چه کاری بود؟ تو شوخی سرت نمیش؟"  و دو صندلی از من فاصله گرفت! کار ٍ خوبی نبود ولی خودم  خیلی خوشم آمد :)))  در نهایت مخمان را که چندین دور چلاندند، قرار شد جوایز را اهدا کنند! همه ی اسمها را پشت سر هم صدا کردند و آقای "معصوم نما" به هرکسی یک پوشه و یک مدال می دادند! درون پوشه یک روزنامه ی تبلیغاتی/یک کتاب/ یک ععد بیسکوییت! =))) / ویک حواله ی 300 هزار تومانی بود ! لازم به ذکر است که دبیر هیئتمان، حواله را از بنده و دوستم گرفت و گفت "تو حسابتون می ریزم!" ولی 99% اگر پشت گوشمان را دیدیم پول را هم دیدیم... بعله :))) در کل خیلی بد بود!  روزگار غریبی است نازنین :) * : یک پرنده ی کوچولوی زشت =)))))))))))))) پ.ن: خلییییییییییییییییی دوستون دارم :)))  پ.ن2: دوستان از همه تون میخوام که به شــــــــــــــــدت برای یکی دعا کنید! آدمی که خنده از روی لباش محو نمیشه..اما اونقدر تلخی تو سرنوشتش به وجود آمده که... اون همینطور پر انرژِی به کارش ادامه می ده، غصه ها رو تحمل می کنه.. و خدا می دونه چقدر صبر داره  :) چند روزه براش دعا می کنم..وبرای خانوادش ... حتما دعاش کنید/ اگه دوست دارید دعا کردن دیگرانو :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
ارديبهشت
سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) بفرمایید ادامه ی مطلب ... اگه دوست دارید ;) سلام دوستای گل :) حالتون خوبه؟   با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا  تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،  شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)  غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :)) هوم؟  موافقین؟ خودمم شروع می کنم! =))))))  (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D) پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش! از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =)))))))))))))))))))) و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!)  ;) کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :))) می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B) "تو مشغول مردن ات بودی" شعر به انتخاب و ترجمه محمدرضا فرزاد و عکس به انتخاب شهریار توکلی کتاب ٍ عالی ای نیست! ولی خاص چرا... به اونایی که به شعر جهان علاقه دارن و دنبالش می کنن اصلا توصیه نمی کنم! :/ بیشتر واسه کساییه که حوصله نمی کنن ، علاقه خاصی ندارن! دوس دارن همینطوری یه کتاب بخونن از کلی شاعر! شعرای خوبی هم هست... یه سری شعر از شاعرای مطرح  جهان رو گلچین کرده / و یه سری عکس از عکاسای مطرح جهان... و دو به دو اینا رو با هم هماهنگ کرده! یه چیزی مثه وبلاگه! :دی... از خریدنش زیاد راضی نیستم! 50/50..ولی دوسش دارم :) چیز جالبی از آب در اومده، هرچند ممکنه نصف ٍ اون شعرای منتخبش به سلیقه ی آدم نخوره! ;) یکی از شعراشو که دوست داشتم به همراه عکسی که باهاش هماهنگ شده بود ، می ذارم : نظر شخصی من اینه که در مورد عکسا بی سلیقگی اتفاق افتاده! (طبق سلیقه من) عکسای هماهنگ تری میشد که استفاده کنه برای بیشتر شعرا...  ساعات شهری کوچک قطاری ایستاده بر دشت و ستارگانِ خفته در چاله‎های آب   آب می‎لرزد و پرده‎ها می‎جنبند شب در آویخته در بیشه و نمِ بارانی تپنده از مناره‎ی گُل پوش کلیسا ستارگان را به خوناب می‎کشد   هر از گاهی ساعات سعد بر زندگی می‎چکد. عکس:مایکل کنا/ایستگاه ،پراگ1992 شعر.بیسنته اوئی دوبرو "مرگ غم انگیز پسر صدفی" تیم برتون   تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم/ به جز دو سه تا ،داستاناشو می دونستم/عکساشم دیده ودم.ولی نداشتمش! :))) تصویر سازی های تیم برتون فوق العادههه خاص هستند!  من مرده ِ مغز این آدمم!! :)) دیگه حتما انیمیشن عروس مرده رو دیدید! یا کابوس پیش از کریسمس... یا حداقلش همه بتمن و ادوارد دست قیچی رو می شناسن! :دی چند تا نمونشو اینجا می ذارم ببینید!  دختری با یک عالم چشم! وزی در پارک کلّی تعجب کردم دختری را دیدم که یک عالم چشم داشت دختر خیلی خوشگل بود و خیلی شگفت انگیز! دیدم دهان هم دارد همین بود که حرف زدیم: درباره‌ی گل‌ها و کلاس‌های شعرش و این‌که اگر می‌خواست عینک بزند، چه مشکلاتی داشت خیلی باحال است دختری را بشناسی که یک عالم چشم داشته‌باشد ولی اگر بزند زیر گریه بدجوری خیس می‌شوی... بابا باطری دار می شود رضا ساکی تصویر گر : سلمان هراتی این کتاب از انتشارات گل آقاست :)) خیلی دوسش داشتم... بیان داستان و طنز فوق العاده تلخی که توی متن جاری بود به نظرم فوق العاده بود :) 5 دور خوندمش تا حالا! هر چند کتاب کوچولوییه! ;) اون خرچنگی که می بینید توی عکس و "بابا" ! روش ایستاده در واقع نماد سرطانه... و این داستان یه جور بیان وقایع و خاطرات طنز از زبان رضا ساکی هست.. "خدا پدرشون رو رحمت کنه .... :)" بهتره توضیحات رو از زبان خود رضا ساکی بخونید >>> چه شد که اینطوری شد و بابا باطری دار شد! : "مدت‌هاست به نوشتن این درد دل فکرمی‌کنم.  دو سال است به این فکر می‌کنم بعد از درگذشت پدرم چه بنویسم، چگونه بنویسم و برای که بنویسم. دو سال مدت زیادی است اما حالا که باید بنویسم نمی‌دانم باید چه بگویم، از دوسال پیش چیزهایی فکر و ذهن من را به خود مشغول کرد که همه برای خودم بود اما حالا برای شما هم کمی درباری آنها می‌نویسم تا دل تنهایی‌ام تازه شود. این نوشته البته برای بازگو کردن دردها و رنج‌هایم نیست، این دو سال خوب به من آموخته است که دردهای بزرگ‌ام در مقابل درد دیگران آن قدر کوچک است که روی‌ام نمی‌شود به زبان‌شان بیاورم، اگر شما هم دو سال مهمان بخش آی‌سی‌یو بیمارستان باشید یاد می‌گیرد نگویید درد دارم، چون همیشه دردی بزرگ‌تر از درد شما کنارتان هست. بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۸۷ به قول عادل فردوسی‌پور برای من روز دراماتیکی بود. پدر یک ماه بود به شدت بیمار شده بود و در بیمارستان بستری بود، آن روز من کارت پایان خدمت‌ام را از پادگان «چکش» در خیابان دماوند گرفتم و به سرعت به سمت بیمارستان «آتیه» رفتم تا آخرین نتیجه‌ی آزمایش‌ها را بگیرم و آخرین جواب را از پزشکان معالج پدرم بشنوم. همان روز ماراتن زندگی من شروع شد، تشخیص، «سرطان ریه‌ی حاد» بود و مدت زمان برای زنده بودن حداکثر یک ماه. آن روز خستگی پانزده ماه خدمت سربازی لعنتی در تنم ماند تا بازی دیگری شروع شود. باری درد سرتان ندهم، درمان پدر شروع شد و پدرم با روحیه‌ای که داشت به جای یک ماه تا هفتم فروردین ۱۳۸۹ زندگی کرد. اما این همه‌ی داستان نیست و قرار هم نیست همه‌ی داستان را برای شما تعریف کنم، درد برای من شیرین است و دوست دارم تمام شیرینی آن چه بر من گذشت برای خودم باقی بماند، حالا که به گذشته فکر می‌کنم خوشحال‌ام، از شکست‌ها و پیروزی‌هایش، از شیمی‌درمانی‌های موفق پدر تا عمل‌های ناموفق‌اش، اما… پدرم با یک بار عمل قلب و باتری گذاشتن در قلب‌اش، نزدیک به ده بار عمل پرنوسکپی ریه، آب سیاه چشم، یک بار عمل سر، لمس شدن تمام بدن از آذرماه ۱۳۸۸، از بین رفتن قدرت تکلم از بهمن ماه ۱۳۸۸ و رفتن به کما از اواخر بهمن ماه به کار خودش در این دنیا پایان داد و رفت…(باز به قول عادل فردوسی‌پور) در این مدت اتفاقاتی افتاد که به خودم و خانواده‌ام مربوط بود، هزینه‌ها سنگین بود، بیماری پدر بسیار غیرقابل پیش‌بینی بود، یک روز خوب بود، یک روز بد، در اوج بیماری پدر، مادرم هم برای جراحی دیسک کمر در بیمارستان خوابید و شش ماه دست از کار کشید، اوضاع بغرنج بود، کارها زیاد بود، بر هزینه‌ها هر روز اضافه می‌شد، بر خستگی‌ها و بیم‌ها، اما… اما نمی‌خواهم درباره‌ی هیچکدام از اینها با شما حرف بزنم، فقط می‌خواهم بگویم پرستاری از بیماری این چنینی، سخت بود و طاقت‌فرسا، بدن پدر مثل میدان نبردی بود که هر روز یک قلعه‌اش به دست تومورها فتح می‌شد و پدر را آب می‌کرد، اما… اما چگونه می‌توانستم بدون حضور دوستان‌ام این دوره از زندگی را تحمل کنم؟ برای هزینه‌ها همیشه می‌شود کاری کرد، ماشین را می‌شود فروخت، طلاها را، خانه را و… برای شفا می‌شود دعا کرد، اما بدون دوست نمی‌توان از سختی‌ها گذشت. فرصت غنیمت است برای دست‌بوسی و سپاس‌گزاری از تمام دوستان و همکاران‌ام که در این مدت برای‌ام خواهری و برادری کردند و کنار من و خانواده‌ام بودند. اینها را نمی‌نویسم برای این که بدانید چه کرده‌ام یا چه کشیده‌ام، این نوشته برای خودم نیست، برای پدرم هم نیست، برای دوستانی است که درس زندگی را از آنها فرا گرفتم، این نوشته تقدیری است از همه‌ی کسانی بودند. تجربه‌هایم را می‌نویسم تا یادمان نرود باید همیشه باشیم. دوستان‌ام خوب می‌دانند درست یا غلط درباره‌ی سختی‌های زندگی کم‌حرفم، این طور بزرگ شده‌ام که دردم مال خودم باشد، خب من از پشت‌کوه آمده‌ام، آنجا مردم سخت‌اند دیگر. شاید بسیاری از دوستانی که در طول این دو سال هم‌کار و هم‌کاسه‌ی من بوده‌اند از خواندن آن چه نوشته یا می‌نویسم تعجب کنند و بر من خرده بگیرند که چرا چیزی نگفتی؟ این سوالی است که  چند روز است در خرم‌آباد هم از من می‌پرسند، بهرحال دوستانی که کنارم بودند بیشتر با پیگیری خود و لطف و محبت‌شان مشکل‌ام را دریافتند و سنگ صبورم شدند و خدا را شکر که کم نبودند و هنوز هم هستند، تا همیشه. از آنها بسیار سپاس‌گزارم. از همکاران‌ام در رادیو و بسیاری از مدیران که با بی‌نظمی‌های من مدارا کردند تشکر می‌کنم. از کسی نام نمی‌برم مباد نام کسی از قلم بیفتد، از کسی نام نمی‌برم چون آنها برای هم‌دردی‌ها دنبال نام نبودند. از شما دوستان و همکارانی که درگذشت پدرم را تسلیت گفتید و شریک غم من بودید تشکر می‌کنم، برای‌تان سالی با شادی مضاعف آرزومندم. دست‌تان را می‌بوسم، امیدوارم در شادی‌هایتان اندکی جبران کنم. مجموعه‌ای از داستان‌های طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کرده‌ام برای چاپ. داستان‌ها را بالای سر پدرم نوشته‌ام، درباره‌ی خودش و مبارزه‌اش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگ‌ها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شوخ‌طبعی‌ام را  از او به ارث برده‌ام. این مجموعه را تقدیم می‌کنم به همه‌ی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برای‌شان، داستان اول از این مجموعه را اینجا می‌گذارم که بخوانید تا شاید بخندید: یک روز دکترها گفتند قلب‌ بابا خوب کار نمی‌کند. راست می‌گفتند چون فشارش دایم بالا و پایین می‌شد و ضربان‌اش هم هی تند و کند می‌شد و به قول خود بابا ریپ می‌زد. دکتر بخشاییان پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هر چه زودتر باتری کار بگذارند. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد. بابا در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمی‌کردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر می‌کردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است، اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دست‌مزد پزشک و … شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینه‌ی باتری را می‌داد و من هم پس‌انداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حساب‌ها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخه‌ی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود. بهر حال دنیا همین است یکی با نسخه‌ی بیست میلیونی تکان نمی‌خورد یکی برای بیست هزار تومان زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبه‌ی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون می‌ارزم که برای قلب‌ام باتری شش میلیونی خریده‌اید؟ بابا اول فکر می‌کرد مثلا از این باتری، جنس ارزان‌تر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، می‌گفت: ارزان‌تر می‌خریدی پسر باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشین‌ها را گران می‌فروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران می‌دهد. گفتم: بابا جان این‌ها که گفتید هر دویش یکی بود، گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافه‌اش می‌خورد شش میلیون باشد و نه آن ماشین‌ها، گفتم: بابا جان این‌ها هم گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است. بابا نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمی‌آوری ها؟ این‌ها با هم فرق دارند یا … خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برایتان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمت‌اش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتا شده خانه را هم می‌فروشیم، هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بیجا می‌کنی خانه را بفروشی، مگر خل شده‌ای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ می‌دانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسط‌هایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانه‌دار بشوم، آن وقت می‌خواهی بفروشی؟ گفتم: بابا جان برای شما…فریاد زد: گفتم جان همه‌ی ما فدای خانه. پرستار که داد و بیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ بناید مریض را عصبی کنید. بابا گفت: خانم پرستار جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی سی یو را گذاشته‌اید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید. من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه می‌گوید، می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. دکتر با تاسف نگاه من کرد و گفت: وقتی که خودت خانه‌دار شدی می‌فهمی خانه چه قدر مهم است، با احساس حرف نزن جوانک. حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار می‌کند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس می‌کنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبه‌های باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. می‌گوید وقتی من مردم، باتری بی‌جعبه را نمی‌خرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیده‌اید. می‌گویم بابا جان انشا الله سال‌ها سلامت باشید، می‌خندد می‌گوید: بعد از صد و بیست سال هم هر کس بخواهد بفروشد باز جعبه می‌خواهد،‌ این باتری به هر کس ارث برسد دعایم می‌کند می‌گوید خدا بیامرزدتش که جعبه‌ی باتری‌اش سالم بود. این داستان به همراه ده داستان دیگر کتاب شد ... پ.ن: حالا نوبتـــــــــــــــــــ شماست دوستان :D پ.ن2: دوستوووون دارم :) زیاااد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
ارديبهشت
کف دستم را می آورم جلو صاف...ساده مثل همیشه تک آورده ام بیرون...! پ.ن: نمایشگاه بد نبود/خوبم نبود چیز خاصی که نظرمو جلب کنه ندیدم... لیستی که نوشته بودمو جا گذاشتم [آیکون نظم!] و البته دو سه تایی که معرفی شده بود و تو ذهنم بود، وقتی خود ٍ کتابا رو دیدم و یه ورقی زدم پشیمون شدم/ خوشم نیومد.. 3تا کتاب گرفتم که دوسشون دارم. چاپ جدید نیستن البته هیچکدوم! 1.بابا باطری دار میشود .رضا ساکی 2.مرگ غم انگیز پسر صدفی .تیم برتون 3.تو مشغول مردن ات بودی! . گزیده ی عکس و شعر جهان . اما اتفاقات خوبی افتاد :) با برنامه ریزی ونوس،  یه سری بچه ها رو دیدم. :)) خوشحالم :)) پ.ن2: یکی از مشکلایی که تو بدبیاری های عید داشتم/ که خیلی برام مهم بود و پیگیریش هم می کردم. الان دیگه وجود نداره! :) بخاطر این مسأله از  آقای "حامد مرادیان " بی نهااااااااااااااایت ممنونم :) برادری کرد در حقمون :))  واقعا" فکرشو نمی کردم توی یه روز قضیه رو حل کنه :)) نمی دونم چطوری باید جبران کنم :)) مرسی /مرسی / مرسی! این موضوعو بعضی از دوستان  هم می دونن چیه ;)  به خاطر همدلی/کمک/راهنمایی/و آرامشی که ازتون در این مورد گرفتم ممنون  :) پ.ن3: تکراریه! ولی دوستون دارم دوستای گلم...خیلی :)))) پ.ن4: حرفی ندارم به عظمت واژه ی "مادر" برسه.... روز همه ی مادر بر همه ی مادرها مبارک... بر مادرهای حاضر و مادر های رفته...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
ارديبهشت
گریه می کرد! خیلی بلند هم گریه می کرد!  آنقدر بلند که بیشتر همسایه ها  - از زنی که من همیشه از او با اسم "خانوم مارپل" محله یاد می کنم گرفته تا زن جوانی که تازه هفته ی پیش ماشین عروسشان را توی کوچه پارک کردند و زندگی مشترکشان آغاز شد-   توی کوچه بودند! مرد بی توجه به پیرزن، شروع کرده بود به ریختن اسباب و اثاثیه ی زن به داخل کوچه... و فریادهایش توی همهمه ی جمعیت گم میشد "گناه که نکردم! قتل که نکردم !  سه ماه که اجاره ندادین! الانم دو ماهه از موعد سالتون گذشته! بابا چقدر صبر؟ چقدر دندون بذارم رو این جیگر صاحبمرده! تا خرخره توی قرضم! چقدر پیغوم دادم بابا..میام وسایلو میریزم تو کوچه ها! مگه به گوشتون رفت؟ د ٍ بابا وقف نکردم که خونه رو! اصلا شما می فهمین دو تا دانشجوی دانشگاه آزاد تو خونه یعنی چی ؟ منم پول لازمم..سر ٍ گنج که نَشٍستم!" همینطور در حال فریاد زدن، در حالی که انگار سعی داشت صدایش به همه برسد و در ذهن خود و دیگران تبرئه شود، به کمک پسری 27/8 ساله که هیچ حالتی در چهره اش نمایان نبود و فقط گاهی لبش را می گزید، وسایل را توی کوچه می آورد... نزدیک ظهر بود  و منی که واقعا" نمی دانستم، باید از کنار پیرزن رد شوم و به خانه بروم، یا در کنار جمعیتی که نگاهشان پر از ترس، کنجکاوی، تعجب و یا حتی هیجان بود بیاستم و نگاه کنم اثاث زنی که تا ساعتی پیش فکر می کردم صاحب آن خانه است، نه مستاجر کم کم کوچه را پر می کند...! با حالتی گنگ جلو رفتم...پیرزن بیچاره به دیوار تکیه داده بود و فقط بلند بلند گریه می کرد! دستانش را که آشکارا می لرزید گرفتم و گفتم "چی شده حاج خانوم؟ چه خبره؟"  و ناخودآگاه یاد پارسال افتادم و چادر نمازی که برایم از مکه آورده بود.... اما حرف من انگار بنزین بود روی آتش پیرزن... داد زد "خونم..خونم...."  و در حال هق هق همانجا نشست روی زمین و جملاتی گفت که من تنها : "پسرم ، خونم، مال من، صاحبخونه و خرید را تشخیص دادم!" مرد همچنان داد می زد و میرفت و می آمد و جلوی در ، توی کوچه چند قالیچه، میز نهارخوری 4 نفره و صندلی هایش،  یک دراور نسبتا قدمی ، یک کاناپه، تلویزیون و مقدار زیادی وسایل کوچک مثل تابلو ها و گلدان و ... به چشم می خورد. نگاهی به جمعیت کردم، گاهی با تاسف سر تکان می دادند، گاهی پچ پچ می کردند و ... زیر لب گفتم خاله زنک ها..! و ناگهان خودم از حرفم تعجب کردند..اگر اینها خاله زنک باشند پس من چه هستم؟ به راستی کار درست کدامست؟  چه کار باید کرد؟ نگاهی به ساعتم انداختم که حدود 11 بود...پس جای تعجب نداشت که هیچ مردی در جمع دیده نمی شد... مردی که شاید حداقل برود دست صاحبخانه یا هرکسی بود را بگیرد و با وی صحبت کند... اصلا جریان را بپرسد!  در همین فکر ها بودم که پیرزن بیچاره از حال رفت..و دقایقی بعد من و خانوم مارپل! در درمانگاه بودیم تا سرم پیرزن تمام شود ! و من با خودم فکر می کردم،  الان در چند نفر در خانه هایشان دارند از من به عنوان خانوم مارپل جدید یاد می کنند؟ به راستی رفتن من چه بود؟ فضولی ؟ احساس مسئولیت؟ با پدرم تماس گرفتم و جریان رابه طور خلاصه تعریف کردم... و در جواب اینکه "خب تو الان واسچی اونجا رفتی؟"  گفتم " همینطوری!" ساعت 7 غروب بود... پیرزن همچنان گریه می کرد و مادرم سعی داشت هر طوری شده آرامش کند.. تمام اسباب و اثاثیه ی پیرزن در پارکینگ خانه ی ما بود.. و پدر و 2 سه نفر از مردان ساختمان و دو تا از همسایه ها ، رفته بودند بنگاهی که ظاهرا" خانه ی پیرزن از آنجا اجاره شده بود تا اصل جریان را جویا شوند... و تنها حرفی که از پیرزن می شد شنید " امیر"... و "خونم" بود... اسباب و اثاثیه ی پیرزن فروخته شدند و قرار شد از این پس ، پیرزن با خرج بعضی از همسایه ها، در یک "خانه ی سالمندان" زندگی کند... و اما امیر... امیری که 5 ماه بیشتر از مرگ دلخراشش در صحنه ی تصادف نمی گذرد... 5 سال پیش پیرزنی بسیار مهربان و دوست داشتنی همسایه ی ما شده بود.. پیرزنی که از "خانه" ی جدیدش راضی بود... و از فرزندش امیر.... امیر که خانه ی قدیمی پدری خودش و زمین های زن را فروخته بود و برای مادرش یک "خانه ی نقلی" خریده بود... خرید... اما اصل ماجرا این است که امیر ، به خیال اینکه مادرش چند سالی بیشتر زنده نیست، خانه ای را برای چند سال اجاره کرده بود و جریان را برای صاحبخانه تعریف کرده بود... صاحبخانه طرفش امیر بود! اجاره را از امیر می گرفت، به امیر زنگ می زد و می دانست پیرزن نباید چیزی از موضوع بفهمد.. اما ... اما از آنجایی که آینده ی هیچ کس قابل پیش بینی نیست، امیر مرد... امیر 5 ماه پیش مرد و صاحبخانه تمام این 5 ماه ، هر بار که به خانه ی امیر زنگ می زد، با جواب تلخ همسر امیر..عروس پیزن مواجه می شد که می گفت "به من ربطی نداره..خب بندازیدش بیرون..آقا شوهر من مرده! می فهمین؟ به من هیچ ربطی نداره! شکایت کنید هر کاری میخ واید بکنین! خونه رو تخلیه کنید! من دیگه با اون خانواده ارتباطی ندارم..." و صاحبخانه هم بعد از 5 ماه آمد تا " هر کاری می خواهد" بکند... و پیرزن بعاد از 5 سال فهمید، خانه ای که 5 سال آنرا مال ٍ خودش می دانست، اجاره ای است... او 5 ماه پیش پسرش را از دست داد و دو روز پیش خانه اش و دوباره پسرش... پ.ن1: فردا می رم نمایشگاه کتاب! :) پ.ن2: سرم از دیروز به شددددت درد می کنه!  :( بخاطر بی خوابیه می دونم..اصلا خوابم نمی بره ! فکرم مشغول واسه این جریان ..خیلی... پ.ن3: دوستون دارم :))))) زیااااد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
ارديبهشت
گاهی از خودت از زندگی  از تکرار این بی نهایت رذالتی که دور و برت ریخته خسته می شوی... از تمام توصیفات ٍ خوانده و ناخوانده ی چیزی که به آن زندگی می گویند... تیغ ٍ  کندی  را بر می داری... فشار می دهی توی دستهایت... فرو می رود...درد دارد ... و لذت..! دستهای خونی ات را میگیری جلوی قلبت.. و تیغ را فشار می دهی، نه محکم! ذره ذره... زخم کهنه ای دوباره باز میشود .... تیغ جلو می رود...و جلوتر! باز هم درد دارد... و لذت..! سوزش و درد قلبت شبیه لکه های قرمز خون، می چکند روی کاغذ، و شعر تازه ات متولد می شود !  لبخند میزنی... چند دور "دل نوشته " ات را می خوانی و با هر بار خواندن، طعم تلخی از گلویت توی قلبت میریزد.. باز هم درد دارد..و لذت... پ.ن: این شعرو دوست دارم: خون قبیله ی پدرم عبریست، خط زبان مادری ام تازی از بس که دشنه در جگرم دارم افتاده ام به قافیه پردازی جسمم به کفر نیچه می اندیشد روحم به سهروردی و مولانا یک قسمتم یهودی اتریشی است یک قسمتم مسیحی قفقازی دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت بهاء الله من دست پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه ی دین سازی اندیشه های من هگلی اما واگویه های من فوکویامایی است انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آمیزش شریعت و خوش باشی درک نبوغ فلسفی خیام با فال خواجه حافظ شیرازی ما سوژه های خنده ی دنیاییم وقتی که یک فقیر گنابادی با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق اقدام می کند به براندازی می ترسم از تذبذب یارانم .... گفتی برادرم شده ای؟ ... باشد! اثبات کن برادری خودرا باید مرا به چاه بیندازی... "علی اکبر یاغی تبار"
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
ارديبهشت
ممکن است یک اتفاق در زندگی هر کسی باعث شود که از اوج ٍ شادی به اوج ٍ استرس برسد! زمانی که حال به نوعی به جمعی راه یافته ای ، اما وقت ٍ حضور  ناگهان حس می کنی به آن جمع تعلق نداری! جمعی که تا حدودی با هم آشنا هستند... از هم دورند اما تو از آنان هم دورتری! بدتر از حضور تو در جمع انتظاریست که از طرفی  دلت می خواهد فورا" پایان یابد ، و از طرفی هم می خواهی تا ابد ادامه داشته باشد!! انتظاری که بدون آن حضورت در  جمع بی معناست! اینگونه مواقع عدم اعتماد به نفسی که همیشه تو را زجر می دهد بیشتر نمود میابد و دستانت طبق معمول آنقدر می لرزند که هنگام در آوردن موبایلت از کوله پشتی  که روی صندلی کناریت گذاشتیش تا حداقل از یک سمت تنها باشی ! دو بار روی زمین میفتد! برای نشان ندادن عادت همیشگی ات -همان تاب دادن پای چپ به عقب و جلو!- مجبوری پای راستت را روی پای چپت بیندازی  و آنقدر روی زمین محکمش کنی که تکان نخورد! وقتی با هر صدای پا و هر ورودی دلت می لرزد و ساعتی که فقط ذره ای به 2:30 مانده آرامت می کند! اما آرامشی همراه با دلهره ی درونی که به تو یادآور می شود دقایقی بعد همین آرامش دهنده سوهان روحت خواهد شد! همیشه بیش از حد گیج می شوی ! خودت هم می دانی و زیر لب به خودت لعنت می فرستی!! با این احساس  آشنایی! می دانی باید پاهایت را محکم کنی ! برای دل ضعفه ای که گرفته ای آدامس بدون قندی را که مهمان همیشگی کوله ات است ،بجوی ، sms های گوشی ات را باز کنی و بنویسی وبنویسی! و هر لحظه با هر صدای پایی به ساعت گوشه ی سمت راست گوشی و بلافاصله به در نگاه کنی ! اخم کنی تا حالت مضطرب چهره ات مشخص نباشد ، سعی کنی به روی خودت نیاوری که دیالوگ ٍ : -این دختره ک اون ور نشسته چقد خودشو می گیره! -کدوم؟ -همون دیگه..مقنعه قهوه ایه! -هیـــــــــــــــــــــــــس! می خوای بشنوه؟...... -...... -..... را شنیده ای ! سرت را بلند کنی و ! در حالی که آدامست را قورت می دهی و به در که بسته میشود نگاه می کنی ، بنویسیییی خدایااااااااا   کمممممکککککک ! پ.ن1: این نوشته بدون ویرایش از پیش نویس های گوشیم وارد شد! ;) جزو اون نوشته هاییه که روز می نویسم تو گوشی و آخر شب حذف می کنم! شاید بعدا بازم نوشتم از اونا اینجا... البته نه همه شو! پ.ن2: فک کنم فقط  ونوس حدس بزنه کجا بودم :))))))))))) ! شاید در آینده ای دور و بعدا اگه نتیجه ای یافتم!!! بگم!  پ.ن3: اگه واقعا آدامس 7 سال تو معده می مونه من سه کیلو آدامس تو معدمه فقط =))))))))) پ.ن4: یکی از دوستام بدجوری به فال قهوه معتقدهه!! :o  داشتم میومدم خونه/ ساعت 5/ اتفاقی دیدمش... به زور و اصرارش و رودروایسی  رفتم، فالش تموم شد...خانومه (فالگیر محترم!) به زور می خواست واس من فال اشانتیون! (مجانی!) بگیره! منم چن قلوپ قهوه ی بدمزه شو خوردم و فنجونو برگردوندم و خشک شد و ایشون آیندمو  همچی دید! میگفت زندگیت میفته تو فنجون! :| حرفایی که زد هیچی! مصاحبه ی  اولش باحال بود! خانومه! -ازدواج کردی؟ من !-نه! خ-در شرف ازدواجم نیستی؟ م-نه! :-o خ-دوست پسر که داری! ههه! :D م-نه!! خ-واه! میشه مگه؟ کسیو که دوس داری؟؟!!! م-نه! خ-یعنی هیشکی تو زندگیت نیس؟ یه نفر همینجوری تو راه دیده باشی خوشت اومده باشه؟! م-عجبا! نه!! خ-پس این کیه تو فالت افتاده بلا! ;) م- کی  کجا افتاده!! ؟ :-o خ-حالا سوالا رو جدی درست جواب دادی؟ م-اوهوم!! :@ خ-.واقعا؟؟ قبلا" هم دوس پسر نداشتی؟!! م-نه! no ! نچ !  زبون دیگه ای بلد نیستم به خدا! خ-پس تو به چه دردی می خوری؟!! م- به درد بی درمون! آیندمو ببین برم عزیزم! =))))))))))))))))))))) خ- وا چه بد اخلاق! ;) ولی یکی دوستت داره ها! اینا اینجا افتاده! شاید تو ندیدش و ... !   [ایکون تهوع !] جالبش اینجاس دوست خُلم گیر داده میگه کیه تو فالت بود!؟ من که همه چیو بهت میگم تو چرا نمی گی بهم؟ اینم جوونای تحصیل کرده ی مملکت ما ! :/ پ.ن5: این دو تا پست اخیری که گذاشتم، فکر کنم تناقض رفتار ها و احساساتی که به مسایل مختلف دارم خیلی خوب نشون بده! در کل یه آدمیم پر از پارادوکس :|  خودمم گیج میشم از دست خودم! :| شما جدی نگیرید اگه دوس دارید! :) پ.ن 6 : باشگاه  جاییه که خیلی می تونه خوب باشه! اما اصلا خواننده نداره عملا ! :)))! دوس داشتید دریابید اونجا رو! سعی شده به قول ملیکا فرهیخته انگیزاننده و این حرفا باشه!!!پیشنهاد خاصی و.. هم اگه دارید بدین! خیلی دوس دارم یه جورایی پا بگیره! فقط نمی دونم چطور مخاطبی استقبال میکنه از انجا؟ اصلا کسی استقبال میکنه؟ چه تغییری باید بکنه یعنی؟!!  :؟ پ.ن7: از اینا    :) :( :/ =)))  و ... خوشم نمیاد! جو گیرم نشدم! مرورگر IE ندارم ! شکلک نمیاد تو پستا! :| پ.ن8: راستی ! داشت یادم میرفت! بد نیس به اینجا یه سر بزنین. پست بامزه ای شده!..اینجا یعنی =>:   زبان دیپلماسی پ.ن9: دوستوووون دارم :)) حتما بخوانید نوشت بعدا"  :   لبخند هیولای سپید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
ارديبهشت
آقای نسبتا محترم! جناب ٍ " شبه ٍ انسان" وقتی می گویم دربست!   پشت می نشینم و بیرون را نگاه میکنم، وقتی به لبخند های مزخرف ات در آینه - که ظاهرا"  برای دیدن پشت ٍ ماشینت تعبیه شده ، نه پشت ٍ صندلی ات-   توجه نمی کنم! وقتی حرفهای بی سرو ته و سوال های احمقانه ای را که می پرسی بی تفاوت و ناقص و عصبی پاسخ می دهم، یعنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  لطف کن به جای از این خیابان به آن خیابان رفتن و طولانی کردن مسیر و توجه به آن آینه ی لعنتی! حواست را به رانندگی ات بده! نکته ی مهم دیگری که باید به آن توجه کنی ، این است که "همه ی دختر ها"  جواب ٍ سوالهایی مثل ٍ (مسر بعدیتون کجاست؟) یا (جای دیگه نمیری؟میرسونمتا!) یا (در خدمت باشیم!)  را با (شما کجا میرین؟) یا (ممنون میشم) یا (خدمت از ماست!!!) نمی دهند!! برای یافتن ٍ ""این مدل جواب ها!"" بهتر است جای دیگری به غیر از تاکسی را جست و جو کنی ! به علاوه ممکن است کسی دندانهایت را بریزد توی معده ات!  هرچه باشد کاشت ٍ دندان خیلی سخت تر از کذاشتن یخ روی بینی است! من برای سلامتی خودت میگویم! نکته ی مهم تر اینکه وقتی می خواهی چنین رفتارهای ابلهانه ای انجام دهی ، لااقل آن کارت تاکسی رانی کذایی را که اسم و فامیلت رویش نوشته شده است ، نگذار جلوی شیشه!! اینگونه بیشتر حس می کنم که در جایی با "قانون جنگل" زندگی می کنم و حالت تهوعم بیشتر می شود! باور کن اینها را برای خودت می گویم! انسان بودن آنقدر ها هم که تو فکر می کنی دشوار نیست! وگرنه من که خیلی وقت است با شبه انسان های دورو برم خو گرفته ام... شاید وقتی با عصبانیت پیاده شدم، اگر در جواب تو که پیاده شدی و گفتی :  "آخه کجا خانومی؟!!" برمی گشتم یقه ات را می گرفتم و سرت را می کوبیدم به کاپوت ماشین یا هر جای دیگری! کمک بزرگی به تکان خوردن مغزت می کردم! اما ترجیح دادم موجودی مثل تو را کلا لمس نکنم!! البته هنوز هم کمی پشیمانم که پاشنه ی کتانی ام به بینی ات خورد! باور کن وقتی رسیدم خانه، جفت کتانی هایم را  توی ماشین لباسشویی انداختم :)))) در ضمن! برای کلام ٍ آخر... شنیده ام یخ خونریزی بینی را بند می آورد! همانجا هم به خودت گفتم!! موفق باشی! :دی پ.ن1    (B پ.ن2:  دوستون دارم زیاااااااااااااااااااااد :))) !
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
ارديبهشت
لبــــــــ های قفل شده ات را هم دوست دارم! خیــره نگاه می کنی... میدانم که می بینی!  پلک می زنی! اطرافت را می کاوی... اما... و من همچنان لب های قفل شده ات را دوست دارم! می شنوی ! میدانم! لبخند میزنی! گاه اخم میکنی...لبهایت را محکمتر به هم میفشاری!  گاه روی برمیگردانی و بارانی که روی گونه هایت باریــده را از کویــر چشمانم پنهان می کنی! و من هنوز بی نهاااایت این لبهای قفل شده را دوست دارم!!! مثل ٍ صدایت ، حست ، کلامت...مثل ٍ  خودتــــــ ...! مدام برایت زمزمه میکنم... و تو تنها  سکوت میکنی برایم! میدانی؟ من لب های قفل شده ات را هم دوست دارم....!      :) پ/ن 1 .گاهی وقتا یه حسی هست...یه حسی که باید یه کاری رو انجام بدین! ولی انجام اون کار ناراحتتون میکنه! یه جورایی دو دلین! بعد اون کار خود به خود انجام میشه!!  یه حس عجیبیه!نمیدونم تجربه کردین یانه؟ ولی من الان دقیقا اون حسو دارم :| پ/ن2: یه وقتایی هست که قلب ٍ آدم درد میگیره! به شدت نیاز داری که گریه کنی!  حتی چشماتم می سوزن! ولی میری جلوی آینه، زل می زنی به تصویرت! دستاتو محکم مشت می کنی و نفسای عمیق میکشی که گریه نکنی!!  چون یه چیزی هست که ارزش نداره اشکات واسش بریزن!! الان من همون حسم دارم!!!  :/ نمی دونم اسمش شجاعته..یا ترس! پ/ن3:    1و 2 هیچ ربطی به هم ندارن!! 2 تا حس ٍ بی ربطن که الان با هم دارم!! پ/ن4: دوستون دارم دوستای گل! زیاااااااااااااد :))) یه کم بعدتر نوشت! : این طنز اجتماعی بسیار خوب رو بخونید :)) بعد تر از اون نوشت! :  احتمالا" تا آخر ٍ هفته نت نیستم...! شایدم زودتر اومدم..مشخص نیست! :)) تابعد (:
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
فروردين
(...)اصلا استعدادی داشته؟ بله! استعدادی بوده اما به جای آن که به کارش بگیرید با آن دکان باز کرده! موضوع این نیست که چه کارهایی کرده، بلکه آنست که چه کارهایی از او برمی آمده.راهی که  انتخاب کرده این بود که به جای آنکه از راه نوشتن زندگی کند، از راه دیگری گذران کرده است (...)فکر کرد قطعا ما را برای کاری که می کنیم ساخته اند. از هر راهی که آدم گذران می کند، استعدادش در همان راه به کار گرفته شده. خودش ، در سراسر زندگی ، نیروی حیاتی فروخته بود و وقتی آدم عواطفش را بیش از حد در کار دخالت نداده باشد در برابر پولی که می گیرد، چیز ارزنده تری ارائه می دهد.به این نکته رسیده  بود....اما همین را هم روی کاغذ نیاورده بود!نه ! این نکته را نمی نویسد. هر چند ارزش نوشتن را دارد.(برف های کلیمانجارو-ارنست همینگوی)پ.ن1: گاهی وقتا به جای خاموشی در جواب ابلهان ، باید زد تو دهنشون!! :))چون آدمی که خیلی ابله باشه، معنی سکوت آدمو نمیفهمه!! پ.ن2: در بحثهای دوطرفه یا نصیحت ها..منطق یعنی مثل من فکر کن!!"هی سعی کن منطقی باشی!"یعنی نظرت رو عوض کن و مطابق با نظر من حرف بزن! یعنی اندیشه ات رو کنار بذار چون چیزی که من می گم درسته!!جالبه ها؟ نه؟!! :)))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
فروردين
ساعت دیواری ٍ اتاق خیلی وقت است که روی 2:30 توقف کرده است، خودش هم نمی داند 2 عصر بوده، یا بامداد... روی تخت دراز کشیده و به دیوارهای اتاق خیره شده از پنجره ی روبه روی تخت آفتاب کاملا سرش را پوشانده و او سرش را کمی به سمت چپ چرخانده تا چشمانش اذیت نشوند! تلویزیون روشن است و صدای جدی گوینده ی خبر تنها صدایی است که به گوش می رسد، هرچند او اصلا به صدا توجهی ندارد و در افکارش غوطه ور است... صدای موبایلش لحظه ای او را به خود می آورد, با بی حوصلگی از روی تخت بلند می شود و در حالی که سعی می کند پایش را روی کتاب ها و لباسهایی که روی زمین ریخته نگذارد، به طرف میز تحریرش می رود ، انبوهی از کاغذ ها را کنار می زند و نگاه کردن به صفحه ی موبایل لبخند محوی روی صورتش نقش می بنند... لبه ی تخت می نشیند و چند بار اس ام اس را با خود زمزمه می کند "به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد..آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند"  * این باکس گوشیش را زیر و رو می کند برای پیدا کردن جمله ای که به عنوان جواب بفرستد...اما چیز خاصی به ذهنش نمی رسد... از داخل اتاق برادرش را که یک سال و چند ماه از او بزرگتر است صدا می زند... _ یه لحظه بیا!! گوشیتم وردار بیار ! _هوم؟ یه اس ام اس خوب داری؟! _خوب؟ آره دیگه! از سهراب..شریعتی..کوروش! از این چیزا! _واسچی می خوای؟ _ای بابا! می خوام بفرستم دیگه! _اممممم... حتما از اینا باشه؟ یه جمله دارم نمی دونم از کیه! _بگو ! مهم نیس که..زیرش میزنم شریعتی! _ "به یاد داشت باش امروز طلوع دیگری ندارد" ** _خوبه! اوکی!  جمله را می نویسد و مردد است بین شریعتی و کوروش کدام را انتخاب کند برای نسبت دادن جمله! و در نهایت می نویسد کوروش کبیر ، چون برای پیگیری دور از دسترس تر به نظر می رسد... و بعد...ارسال! گوشی را همانجا زیر تخت می گذارد ، و پشت به پنجره دوباره دراز می کشد... *سهراب/ به اشتباه نوشته بودم سهراب برای اینکه ببینم اولین کسی که بهم گوشزد می کنه کیه..چون پست هم مربوط به همین ماجرا بود..! ;)..شعر از کیوان شاهبداغی هست. اولین کسی هم ک اشاره کرد.. آناهیتا ;) **دانته پ.ن 1 : لینک تکونی تموم شد ! :)) پ.ن2: این پستها رو بخونید! تاریخ بعضیاشون مال زمانیه که نبودم... اما حیفه از دست دادنشون : ورطه ی سیاه بر بهار جان فزا... تو کافه های شلوغ گوش دادن به صدات... سلام نیلوفر ؛ قاب ها و آدم ها پ.ن 3: دوستون دارم...:)))   پ.ن4 : اینم یه ساعتیه واسه پست گذاشتن دیگه!! :دی
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
فروردين
سلام سلام سلااااااام! وای چقدر دلم تنگ شده بود..یعنی خیلی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ! خیلی ! اول از همه سال نوتون مبارک! البته اگه هنوز سالتون نوئه! یه ماه گذشته دیگه سال نوی من اصلا مبارک نبود ! یعنی حداقل یه ماه اولش تا حالا مبارک نبوده!   به اندازه ی ۳۰ سال واسم اتفاقای عجیب غریب و بد افتاده! این سال ۹۱ همچی قدرت نمایی کرده تو زندگیم که دیگه چیزی ازم نمونده!! امیدوارم   ضرب المثل "سالی که نکوست از بهارش پیداست" بی خود باشه!ز و سال ۹۱ کل اتفاقایی که قرار بوده برام بیفته رو به طور mp3 نثارم کرده باشه و بقیه ی سال از این اتفاقای عجیب غریب واسم نیفته!   پ.ن۱ : پست پایینی رو من با گوشی نوشتم ولی هر کاری می کردم تو وبلاگ نمایش داده نمیشد!  آخرشم از عطیه خواستم (تلفنی) که این کارو واسم انجام بده... پ.ن رو فقط عطیه زده بقیش خودم بودم!   پ.ن۲: خدایا مرسی که زندم هنوز! پ.ن۳: کامنتا رو یه دور نگاه کردم..نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم...  بی تعارف خیلی اید... دوستون دارم...زیاددد خیلی زیاااد! پ.ن ۴ : الان می رم کامنتا رو جواب بدم..بعدش به همه شما ا  سر می زنم پ.ن ۵ : یه سری لینکا رو منتقل می کنم وب خودم..ولی اونایی که می خواستم حذف کنمو دیگه نمی حذفم.می ذارم همونجا تو وب اسکای بمونن...  برای خاطره... پ.ن۶: نکنه واقعا از بهارش پیدا باشه؟ پ.ن۷: به زودی پست می ذارم  پ.ن۸ : پست ثابتو پاک کردم! چی بود آخه !!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
فروردين
:))
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
اسفند
چند روزی نیستم دوستان :)) سعی می کنم زود برگردم ;) تابعد :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
اسفند
+ چقدر خوبه بعد از مدتهاا یه غروب با دوستات جمع بشین و خاطراتتون رو مرور کنین... این اختلاس لعنتی و مشهور! و رفتن خسروی به زندان و رفتن برادرش به کانادا و منحل شدنٍ همه ی تیم های داماش به غیر از فوتبال باعث شد همه ی زحمت تیممون از خرداد تا اواسط پاییز هدر بره... "دو های کنار ساحل ، بیدار شدنای پنج صبح،سکوهای ورزشگاه، مبارزه های نیم ساعته و..." اما چیزی که مونده، ده تا دوسته که توی یک تیم ده نفره، با هم از اینجا تا آسمون خاطره دارن :)) و یه مربی مهربون که خیلی دوسش داررم.. بد هوامونو داره..ا این خودش یه دنیا می ارزه...مگه نه؟   +تو این فکرم که یه لینک تکونی توی این دم عیدی بکنم! می خوام لینکارو دوباره بیارم وب خودم..البته نه همه شونو!  بعضیا از تبادل لینک فقط اینو یاد گرفتن که اسما تو وبای همدیگه ثبت بشه!!! نظری، حرفی ، صحبتی..! ها؟ پس تبادل لینک واسه چیه؟ مگه نه اینکه وب طرف دم ٍ دست باشه که هر وقت خواستی راحت بری توش؟  وقتی نمی خوای بری پس چه معنی داره؟!! اینکه کسی لینکم باشه  و وبم نیاد یا لینکش نباشم ،منظورم نیستا..! اینکه یکی بیاد یه مدت وبم و پیشنهاد تبادل لینک بده و از وقتی لینک شد فقط من برم و اون نیاد! منظورمه... البته اون خونه ی دوستای اسکای  رو حذف نمی کنم.. چون بلاگفا کاری بهش نداشته باشی کل ٍ وبلاگو می خوره! چه برسه به لینکاش   +کامنت دونی برای چیزی غیر از خبر ٍ آپ هم تعبیه شده! بعضیا نمی دونن انگار! من کلا کم به همه سر می زنم..متاسفانه وقتم طوری نیست که مثلا هرروز به همه ی لینکا سر بزنم.. یا هر وقت آپ کردین حتما بیام.. هر زمان وقت داشته باشم وظیفه مو انجام میدم و به دوستان سر می زنم. البته این اصلا اشکالی نداره که بعد از کامنتش آدم بگه منم آپم...یا بهم سر بزن..یا اینکه اصلا کسی عادت داشته باشه لینکاشو خبر کنه...این اصلا بد نیست.. اما این منصفانس که کامنتتون فقط خبر ٍ آپ باشه؟  اگه نمی خواین نخونین اصلا مهم نیست برام.. یکی دلش می خواد می خونه، یکی هم نه... برای منم فرقی نداره وب کسی که کامنت می ذارم لینکم باشه یا حتما وب من بیاد یا من حتما تو لینکاش باشم.. اما واسم مهمه کامنتی که میگیرم حداقل یه سلام به خودم داشته باشه توش.. به قول مجتبی امیری (کامنت هر جایی!) نباشه "آپم بدو بیا" و از این مدلیا... ناراحت میشم واقعا حالا یکی بگه " سلام محدثه! خوبی؟ چه خبر !! آپم بدو بیا!"  باز بهتره   +بچه ها خداییش اگه قراره یه روزی وبلاگتونو حذف کنید همین الان حذف کنید خلاص ببخشید عصبیم! این روی سخنم به اونایی بود که میری وبشونو باز می کنی می بینی بی حرف ٍ پیش وبو حذفیدن یا یه "خداحافظ" گذاشتن و  رفتن اینو دارم جدی می گم!  که چی آخه؟ من اصلا درک نمی کنم به نظر من این میشه خودکشی..خودکشی مجازی...نمی دونم!  فقط می دونم خیلی بده وارد یه جایی بشی..با سلامی که می کنی تعهد بدی به اون دنیا... بعد بذاری و بری؟ از همین تریبون اعلام می کنم اگه یه روز اینجا حذف شده باشه  یا بیشتر از ۲ ماه آپ نشه مطمئنا من مردم!  (منظور اینه که تا زندم می نویسم خدمتتون! حتی در ۹۰ سالگی درباره دندون مصنوعیام! "   + با پیشنهاد یک دوست کتاب "رکسانا" از مودب پور رو خوندم! پیشنهاد می کنم اگه بین لرل هاردی نگاه کردن و خوندن این کتاب مرددین لرل هاردی رو انتخاب کنید! "طبق سلیقه ی من به واقع وحشتناااااک بود! اصلا داستان خوبی نبود! تعجب می کنم که چرا اینقدر تعریف از این نویسنده و این کتاب شنیده بودم!"   + تو رو خدا حواستون به این "بچه های مانده به عید" باشه...شاید واسه ما بی معنی باشه.. ولی یادتون بیاد وقتی ۵ سالتون بوده چقدر واسه نوروز و خرید عید ذوق می کردید؟.خیلی... حواستون باشه گم نشن این بچه ها بین حراجی ها و مغازه ها و پاساژا.. حواسمون باشه گم نشیم ..حواسمون باشه گم نکنیم خودمونو...حواسمون باشه (اینو نگفتم که بگید آدم خوبیه..به خدا قصدم خودنمایی هم نیست اینارو گفتم که بدونیم غیر از ماها خیلی ها حق زندگی دارن.. حواسمون باشه بهشون )   هنوز هم دلم می خواهد آن کودکی را که سرد و تنها کنار پارکینگ پاساژ پردیس      نزدیک تجریش نشسته     است را کمک کنم چقدر پول باید تا آنجا دیگر نیاید     اگر حافظ میدانست کودکان ما اینطور امرار معاش میکنند      انقدر شعر نمی سرود کاش بجای همه ی این ماغ      کشیدن ها و شاخه شانه کشیدنها و هدفمندتر شدن همه چیز      این بچه های مانده به عید را دریابیم اشکان صادقی /اسفند۸۹
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
اسفند
امشب صدای تو را گریه می کنم اصلا تمام ٍ تو را گریه می کنم با لرزه های سرد و زمستانی ٍ  دلم گرمای چشمهای تو را گریه می کنم رفتی و خسته و پایان گرفته ام من ردٍ پای تو را گریه می کنم با این قصیده ی تلخ ٍ غزل نما یک قطعه از وجود ٍتو را گریه می کنم خندیدی و گذشتی و اما هنوز من لبخندهای سرد ٍ تو را گریه می کنم برگرد و خنده کن به غزل پاره های من من خنده های تلخ تو را گریه می کنم م.ع ـــــــــــ زمستان 90 پ.ن 1 : این اولین غزل منه! اگه بشه اسمشو گذاشت ...! یه چند جایی احساس می کنم وزن بهم ریخته.. در کل  خامه..! با خودم خیلی کلنجار رفتم که بذارمش اینجا یا نه..ولی فک کنم به عنوان اولین شعر ٍ وزن دار بد نباشه :) دوس دارم نظرتونو بدونم پ.ن2 :بعد از یه سال و خورده ای این قالبی که گذاشتمو یه کمی دوسش دارم! فک کنم یه مدت زیادی بمونه پ.ن 3 : دوستون دارم ...جدی میگم..از ته دل....همه تونو
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
اسفند
ر وزی روبرت دونسزو گلف باز بزرگ آرژانتینی ، پس از بردن مسابقه و با دریافت چکی به عنوان جایزه لبخند بر لب از مقابل دوربین خبرنگاران می گذرد... پس از ساعتی او داخل پارکینگ به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. او پیروزیش را تبریک می گوید وعاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت، مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت هزینه ی بالای بیمارستان نیست. دونسزو تحت تاثیرحرفهای زن قرار گرفت و در حالی که چک مسابقه را در دست زن میفشرد گفت : "برای فرزندتان آرزوی سلامتی می کنم" یک هفته بعد دونسزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف نهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه ی انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: "هفته ی گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقات با زنی صحبت کردید! خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن کلاهبردار است..او نه تنها بچه ای در حال مرگ ندارد، بلکه هنوز ازدواج نکرده است!" دونسزو می پرسد : "منظورتان این است که مریضی سخت و یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟" -بله! کاملا همینطور است... دونسزو می گوید : "این بهترین خبری است که در این هفته شنیدم!"  :) پ.ن1: یه چند روزی نیستم :) پ.ن 2 : خوندن این ماجرا باعث شد خیلی فکرااااا بکنم..خیلی :) چقدر فاصله دارم با یه آدم اینطوری؟! خیلی :| پ.ن3:دوستون دارررررررررررررم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
بهمن
سلام... یک دنیـــــآ شرمندم واسه اینکه این مدت بی خبر نبودم ببخشیدم همه..! لطفا خب الان که منو بخشیدین//// بخشیدین ؟؟ طبق پیشنهاد   "گل آبی" یک بازی جالب رو توی این پست انجام می دم! حتما تو فضای نت با طنزهای (اعتراف می کنم)،  رو به رو شدید... گل آبی پیشنهاد داده خودمون فکر کنیم چیزایی که واقعا برامون پیش اومده رو تعریف کنیم، چیز بامزه ای میشه فک کنم!  پیشنهاد می کنم اونایی که دوست دارن تو این بازی شرکت کنن اگه نمی خواین تو وبتون راجع به این موضوع پست بذارید، تو کامنتای همینجا هم می تونید بگید!   اینم از اعترافات من : 1.اعتراف میکنم وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم،  اگه خونه تنها بودم  همینجوری واسه خودم شماره ی ملتو می گرفتم باهاشون حرف می زدم! جالبه اونام قطع نمی کردن !  حوصله ی خودشونم سر رفته بود  گویا   ۲.اعتراف می کنم من از کلاس اول به بعد هرگز توی خونه مشق ننوشتم!  همش تا معلم مشق بقیه رو ببینه من تو کلاس می نوشتم... حالا نمی دونم معلما به روم نمیاوردن یا کلا متوجه نمی شدن   ۳.اعتراف می کنم ۵ سالم که بود ، مامانم تابستون برده بودم آرایش گاه موهامو کوتاه ٍ کوتاه کرده بود، گفته بود اینطوری راحتی گرمت نمیشه... منم فرداش بعد از ظهر که خواب بود مواهاشو  قیچی کرده بودم بعد مامانم بیدار میشه می بینه کلی مو ریخته روی بالشش! منم میگم مامان راحت شدی دیگه تو هم گرمت نمیشه لازم به ذکره که موهای مامانم تا روی کمرش بود و دیگه هیچوقت اونقدر بلند نشد   ۴.  اعتراف می کنم تا ۸ سالگی رو در و دیوار خونه نقاشی می کشیدم   هر وقتم قول می دادم که نقاشی نکشم و  خونه مون از نو رنگ می شد، تا یه هفته پشت پرده ها ، توی کمد دیواری و جاهایی که معلوم نبود رو خط خطی می کردم..بعد دوباره روز از نو     ۵. اعتراف می کنم تا سن ۱۴ سالگی هیچوقت از پله پایین نیومدم! همش از وسطاش دیگه می پریدم پایین  هنوزم بعضی وقتا می پرم...البته  تو خونه   ۶.  اعتراف می کنم بچه که بودم، سوسکای بزرگ رو له می کردم می بردم مامانم اینا رو بترسونم   ۷.  اعتراف می کنم۲سالم که بود با بابام رفته بودم مسجد... بابا که میره سجده، منم میرم رو دوشش   ساکتم نبودم هی داد می زدم برو...برو... مکبر مسجد ومردم هم  خندشون میگیره و کلا نماز رو سریع و بی نظم تمومش می کنن بابامم دیگه منو نمی بره هیچوقت     ۸. اعتراف می کنم من خیلی دوست ٍ بدیم! نباید بی خبر یهویی می رفتم! باید می گفتم جریان چیه! درسته اونایی که شمارشونو داشتم اس می دادم و.. ولی خب باید میومدم کافی نتی /جایی پست می ذاشتم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
بهمن
بچه که بودم کارهای عجیب و غریبی می کردم! الان که فکر می کنم همیشه به صبوری والدینم احسنت می گویم... که اگر چنان بچه ای (مثل من!) را ساعتی برای نگهداری به من بسپرند، قطعا از  زندگی شیرین ساقطش می کنم! :| یادم می آید آن روزها هم مثل الان عاشق برف و باران بودم... کارهای عجیبی که که در هنگام باران می کردم..هیچ! قیافه ی من با کاپشن و دستکش و کلاه وشال گردن و سایر مخلفات دیدنی بود! اولین بار که با برف مواجه شدم، یک صبح زود بود. :) هرچند یادم نمی آید... اما مادرم می گوید که حتی نهارم را هم با آدم برفی خوردم :)))) (یعنی من اگه بودم این بچه ی لوسو تو اتاق به تخت زنجیر می کردم! چه معنی میده نهار تو حیاط وسط زمستون...!) و خلاصه تا شب کنار آدم برفی بودم! شب هم با خیال راحت این جمله ی فیلسوفانه را گفتم که : "مامان من از این به بعد پیش ٍ گاباده می خوابم " (گاباده = آدم برفی مذکور! ) مادرم : " باشه ولی من می رم تو خونه... شامتم نمیارم تو حیاط، پتو و بالش هم خودت باید ببری!" من هم ظاهرا پس از فکر و تحلیل ماجرا فهمیدم که بهتراست آدم برفی را با خود داخل اتاق ببرم! و چون در حال آب شدن بود، مادرم آن را در جایخی یخچال گذاشت... من هم ساعتی یکبار به کمک پدرم داخل جایخی را نگاه می کردم و بازرسی می کردم که "گاباده" کم و کسری نداشته باشد خدایی نکرده! تا اینکه چندین روز گذشت و برفها آب شدند... مادرم هم حرفهایش را برای باز کردن جای ٍ جا یخی اش شروع کرد..!! و از تنهایی "آدم برفی" ای حرف زد که همه ی دوستانش به آسمان رفته بودند تا استراحت کنند..! و سرزمینی روی ابرها در ذهنم ساخت که تمام آدم برفی  ها در آن به خوبی و خوشی زندگی می کنند و فقط چند روز در سال به زمین می ایند که شادیشان را با زمینی ها  قسمت کنند... و من از بد ٍ ماجرا آدم بده ی داستان بودم که یکی از دوستانشان را در انفرادی زندانی کرده بودم! خلاصه با این تفاسیر ، آدم برفی را آزاد کردم... به شرطی که سال بعد باز هم به من سر بزند... و مادرم در جواب من که پرسیدم " از کجا بفمم باز میاد..." گفت : "او چشم هایش را برایت جا می گذارد..." من چیز زیادی از آن ماجرا یادم نیست ،جز داستانی که مادرم همیشه از سرزمین آدم برفی ها تعریف می کرد... و یادگاری ای از این داستان ندارم، جز همان چشم هایی که  آدم برفی  برایم جا گذاشت... و هنوز هم هر وقت هوس ٍ برف بازی و آدم برفی ساختن می کنم، همان دکمه ها را به جای چشم های آدم برفی می گذارم... پ.ن۱: این پست بهانه اش آدم برفی ای بود که امروز صبح کاملا آب شد و باز هم چشم هایش را برایم جا گذاشت...! پ.ن ۲: دوستای گل... از اونجایی که بلاگفای عزیز ترکیده و کامنت دونی قاطیه! لطفا بعد از نوشتن کامنتتون حتما یه copy بکنید ، بعد ثبت رو بزنید که یهویی هر چی نوشتین نره! اگه گفت تبلیغات هم مرورگرتون رو عوض کنید... با این اوضاع فکر کنم مجبور بشم خونه مو عوض کنم برم جای دیگه پ.ن۳:دوستون دارمــــــــــ تابعــــد   بعدا نوشت : نمی دونم چرا یادم رفت! زودتر می خواستم لینکشو بدم! این پستو بخونید..من که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.... http://www.khaneyesepid.blogfa.com/post-43.aspx
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۰
دی
این پست شاید بیشتر یک اعتراف باشد. برای دل ٍ خودم و برای دوستانی که شاید چنین حس هایی را تجربه کرده اند... حتما برای شما هم پیش آمده...! افرادی در زندگیتان وارد می شوند - چه دوست ، چه همکار ، چه فامیل و...- که نسبت به آنها احساس علاقه دارید. افرادی که از صحبت کردن با آنها لذت می برید و در دل تحسینشان می کنید. گاه مهربان و صمیمی به نظر می رسند، گاه رفتاری خیلی اجتماعی دارندو... به نظرتان انسانهایی هنرمند، فرهیخته ، مهربان ، دوست داشتنی ، خوش فکر و یا دارای هر صفت قابل توجه دیگری هستند.و حتی گاه با رفتارشان باعث می شوند که از آنها الگو برداری کنید. اما پس از مدتی صمیمیت متوجه چیزهایی میشوید که به شما می فهماند این دنیا بیشتر از این حرفها خاکستری است...! همیشه وقتی با فردی کمی بیش از حد ٍ نرمال صمیمی می شوم، پس از مدتی بیشتر احساس های خوبی که به او داشتم از بین می رود! همیشه هم در دل به خودم فحش و بد و بیراه نثار می کردم و از دم دمی مزاج بودن خودم ناراحت و نگران بودم... فکر می کردم این اتفاق هم، چیزی مثل قالب وبلاگم است که ماهی چند بار حسم به آن را از دست می دهم و تعویض...! بنابراین همیشه با همه ی افرادی که می شناسم تا حدی خاص ارتباط دارم... یا بهتر بگویم... من در حقیقت هیچ دوستی ندارم که از همه چیز ٍ هم با خبر باشیم و رفتاری خیلی صمیمانه داشته باشیم! و از این روست که همه ی اطرافیانم می گویند که من "سرد" ولی "مهربان"  هستم! من بسیاری از اطرافیانم را دوست دارم و تحسینشان می کنم.. از بودن با آنها لذت می برم، با آنها دردو دل می کنم، حرف می زنم و... زندگی می کنم مثل همه ی آدم ها... ولی می ترسم از اینکه صمیمیت زیاد با آنها باعث از دست رفتن ٍ همین حس ٍ علاقه شود... می ترسم از اینکه خودشان نباشند.... می ترسم که مثل اکثر اوقات نقاب ها را تحسین کرده باشم... نقاب ها همیشه دوست داشتنی اند. نقاب ها ایده آل های همه ی ما برای انسان بودن و مورد توجه واقع شدن هستند... در واقع نقاب ها چیزهایی اند که هر چیزی که انسان از خودش انتظار دارد را به او می دهند... من نقاب ها را دوست دارم..اما از افراد پشت نقاب ، متنفرم..! دلم می خواهد که با دوستان ٍ نقاب دار یا بی نقابم ، دوست باشم و هرگز آنقدر نشناسمشان که بدانم نقابند..یا خودشان... دوست دارم فکر کنم با انسان هایی حقیقی دوست هستم..نه افرادی پشت نقاب. من عاشق "خود ٍ" تمام انسان ها هستم...حتی اگر هیچ چیز قابل توجه و خاصی نداشته باشند... همین کافی است که نقابی را روی صورتشان حس نمی کنم... پ.ن 1: این پست به طور کاملا اتفاقی نوشته شده...! یک اعتراف ساده در دفترم که منتقلش کردم به این وبلاگ،  جایی که جزیی از وجود ٍ خودمه. هیچ مخاطب خاصی نداره و به هیچ دلیل خاصی هم نوشته نشده... اصلا دوست ندارم هیچ کسی دچار نوعی سوء تفاهم بشه :) سوء تفاهم توی دل ٍ خودتون هم ممنوع ! :) پ.ن2: دوستون دارم..زیاااااااااااااااد..تا بعد ;)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی
پیدات نمی کنم ایلو* ساعت هشت و نیم کدام تهران ایستاده ایپیدات نمی کنماز د ست های شرجی اتبوی سنگ می آیدرفته ای رودخانه شوی... و شدیروزی به دریا بریزیکشتی های زیادی روی سینه هات لم بدهند... و دادندآخرین سفری بود که باید می رفتی... و رفتیآسمان رفتیو قرار ما عصر بود وقتی آمدی... نیامدیآسمان رفتی... نیامدیپیدات نمی کنم ایلوساعت هشت ونیم کدام دریا ایستاده ایپیدات نمی کنم... شهاب نادری مقدم *ایلو : خدا لینک صداوعکسای بچگی وکیک تولدو کلا همه چی واسه اونایی که میرن ادامه مطلب! بفرمایین: ادامه مطلب پیدات نمی کنم ایلو*ساعت هشت و نیم کدام تهران ایستاده ایپیدات نمی کنماز د ست های شرجی اتبوی سنگ می آیدرفته ای رودخانه شوی و شدیروزی به دریا بریزیکشتی های زیادی روی سینه هات لم بدهند و دادندآخرین سفری بود که باید می رفتی و رفتیآسمان رفتیو قرار ما عصر بود وقتی آمدی نیامدیآسمان رفتی نیامدیپیدات نمی کنم ایلوساعت هشت ونیم کدام دریا ایستاده ایپیدات نمی کنم... شهاب نادری مقدم *ایلو : خدا دوستان طبق قولی که دادم این لینک صدا :  دانلود  اینم از عکسای بچگیا! : اینجا هنوز از اون نی نی هاییم که نق نقو ان آدم جرأت نمی کنه بره طرفشون                 اینم تولد یک سالگیم! اولین تولدم! درست ۱۸ سال پیش                  اینجا به جای اینکه شمعو فوت کنم دستمو کردم تو کیک  اصلا عین خیالمم نی!                    اینجا به گفته ی مامانم اینقدر بال بال می زنم که با وجود اون سنگایی که پشت چرخای کالسکه اس میفتم توی باغچه                     اینم همینجوری گذاشتم! صورتم واقعا اینطوریه اینجا :                               پ.ن1: یک سال دیگه هم گذشت از این عمری که نمی دونم چقدره؟ من الان 19 ساله ام! دقیقا! از پارسال تا حالا من چه تغییری کردم؟ الان کجا وایسادم؟ پارسال کجا بودم؟ اصلا پیشرفت کردم؟ با این حساب سال دیگه کجام؟ چقدر دیگه فرصت دارم... اصلا می بینم تولد سال دیگمو...؟یا شایدم... هیچ چیز معلوم نیست..هیچ چیز قطعی نیست! خدایا من وقت می خوام! خدایا کمکم کن... "من نمی خوام آدم متوسطی باقی بمونم!" پ.ن2: بیش از حد گنگم! فک کنم تا مرز جنون چیزی نمونده! این روزا اصلا  حالم الکیه! معلوم نیست خوبم؟ بدم؟ یعنی آخر ٍ من کجاس؟ سرنوشتـــــــــ.... همش با این کلمه مشکل داشتم! می خوام آخرمو خودمـــــــــــــــــــ  خوبــــــــ بنویسم! پ.ن3: هیچ مسئولیتی در قبال آسیب دیدگی گوشتون با شنیدن صدام قبول نمی کنم! پ.ن4: دوستون دارم بیشتر از اونیکه فکر کنید...خلیــــــــــــــــــــ زیاآد پ.ن5 : راستی بفرمایین کیـــــــــــــک :                    راستی ببخشید پستو اینقدر دیر گذاشتم! :) تا بعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
دی
حالم بده... خیلی بدتر از اونی که بتونم توضیحش بدم، از دیروز که خبر مرگ ٍ عموم رو شنیدم وحشتناک شوکه و ناراحتم. هنوز سالگرد فوت ٍ پدربزرگم نشده ...  کی فکرشو میکرد... کی فکرشو می کنه... از دیروز همش به مرگ فکر می کنم. امروز تشییع جنازش بود... 20 دی... 7 روز دیگه مراسم هفتمشه.. 27 دی 27 دی..روز تولدم :( چه کادویی! پ.ن 1 :حرف‌های ما هنوز ناتمام/تا نگاه می‌کنی: وقت رفتن است/باز همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شوی/لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود/آی..../ای دریغ و و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می‌شود! (قیصر امین پور) پ.ن 2: می خوام بمیرم وقتی بابا گریه می کنه... پ.ن3: مرگ از تو مهربان تر است..که تو با من نماندی ولی او مارا به هم میرساند...(پیام ابراهیم پور) پ.ن 4 : میخواستم روز ٍ تولدم عکس و صدا رو بذارم... همین کارم می کنم... آمادس پستم. پ.ن 5: مرسی از بچه هایی که تو پست قبل و ملیفا تسلیت گفتن... کلا مرسی از همه! دوستون دارم ... تابعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی
نگران جهان است هنوز مور خسته‌ی پاییز به راه باد! دوراندیش هزار زمستان گرسنه، نمی‌داند که بر سفره‌ی سور شکار کژدم کور خواهد شد... آدمی را تماشا کن که در پی ذخیره‌ی اضطراب چگونه پیر می‌شود! مور به آدمی می‌اندیشد، آدمی به مور. دریغا در این تکرارِ خط خورده، این آخرین خطبه‌ی نقطه‌هاست به پرگار بگو آیا باد به راهِ دایره جمله‌های ناتمام تو را خواهد شنید؟من این زندگی را بسیار آزموده‌ام، مراثی مشترک ما چیزی جز پیْ‌کشان پاییز نیست کدام جهان کدام ذخیره کدام زندگی...؟!نه مور نه من نه شاعرِ نیشابور، کاری به کارِ شما نداریم فقط بگذارید زندگی کنیم.ما را می‌گردند می‌گویند همراه خود چه دارید؟ ما فقط رویاهایمان را با خود آورده‌ایم. پنهان نمی‌کنیم چمدان‌های ما سنگین است، اما فقط رویاهایمان را با خود آورده‌ایم. شما   اسم قشنگ آفتاب را شنیده‌اید؟ ما روزهای بسیاری را ثانیه به ثانیه طی کرده، دیده، شمرده‌ایم تا به این هزاره رسیده‌ایم. ما مسافریم افترا نزنید. این شمایید که برای بدنامی دریا ماه را آلوده‌ کرده‌اید. خداوند از شما نخواهد گذشت! آیا اگر کسی از بازارِ بی‌دلیل خاموشان گذشت، به کلمات برگزیده‌ی شما خیانت کرده است؟شما از مسیرِ چند هزار راه بی‌چراغ تازه به این منزل ناروا رسیده‌اید؟ حرف مُفت می‌زنید ما فقط رویاهایمان را با خود آورده‌ایم، ما فقط از اسم آفتاب سخن گفته‌ایم. ما فقط از آرایش انار سخن گفته‌ایم.دورتر بایستید کمی به سایه‌های سراسیمه‌ی خود نگاه کنید. در زندگی آیا هرگز از یک اشتباه پیشِ پاافتاده پشیمان شده‌اید؟نترسید روشن باشید رویا ببینید دوست بدارید به خانه برگردید. من شاعرم من شما را در اسم قشنگ آفتاب غسل خواهم داد. آرایش زنانه‌ی انار علامت آب است. علامت رسیدن به آرامش است.چاه از عصمت اسمِ تو به آب رسیده است بخشیده‌ی حضرت حافظم من، هم به حضرت ساقیای او. به من بگو چراغِ این عطرِ عجیب را چه کسی بر خوانِ واژه نوشته است؟ یکی به آب و یکی به رنگ، یکی به خال و یکی به خط. خط بزن خیالِ آب و رموزِ رنگ را، که من از می بخوانِ شیرازم: لولیِ دورمانده از مولیان که شبی مست هرچه سمرقند تو مرده‌ام. من از می بخوانِ شیرازم هرچند که باران در بخارا باریده باشد. هی مطربِ از می بخوانِ من! به من بگو چه کمتر دارند از کیمیای او، کلماتی که از تخیل من زاده می‌شوند؟ همه‌ی حکمت من همین خط خالص است به کبریایِ او. بگو می‌بویمت از نافِ نیبه هوهوی مولیان، یعنی منم بخشیده‌ی خواب‌های ساقیا. بیا از می بخوانٍ من، بیا! سیــــدعلی صالحی :) پ.ن 1 : فعلا برنامه هام یه طوریه که وقـــــت! دارم برای همه چی! :) پ.ن2: قول ٍ یه بازی وبلاگی رو داده بودم..! قرار بود صدامو واسه دوستی (کرگدن عاشق و تنها) ایمیل کنم...! الان فک کنم دیره خیلی! یه بازی جدید هم بود رو وبشون ..گذاشتن عکس بچگیا! البته اینو قبلا (بهار جون) پیشنهاد داده بود.. مال وقتایی که من هی وقت نداشتم! پست بعدی دکلمه ی یه شعر با صدای خودم و چند تا عکس بچگیام خواهد بود...! :) همه ی دوستان رو هم دعوت می کنم اینکارو بکنن! پ.ن۳: دوستون دارم... تا بعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
دی
1.حداقل سالی یکبار طوع آفتاب را تماشا کن 2.برای فردایت برنامه ریزی کن 3.از عبارت "متشکرم"زیاد استفاده کن 4.نواختن یک آلت موسیقی را یاد بگیر 5.اگر مجبور شدی با کسی درگیر شوی اولین ضریه را بزن و محکم هم بزن (البته ما طرفدار صلحیما! ببینین داره میگه اگرررررررر مجبور شدی   ) 6.اجناسی که بچه ها می فروشند را بخر  :( 7.همیشه در حال آموختن باش 8.آنچه که می دانی به دیگران بیاموز 9.روز تولدت یک درخت بکار 10.دوستان جدید پیدا کن اما قدیمیها را از یاد مبر 11.رازدار باش 12.فرصت لذت بردن از خوشی هایت را به بعد موکول نکن 13.به دیگران متکی نباش 14.اشتباهایت را بپذیر 15.از حدی که لازم است مهربانتر باش 16.وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن 17.سعی کن مفیدترین و با احساس ترین آدم روی زمین باشی 18.سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد 19.کتاب مورد علاقه ات را برای بار دوم بخوان 20.صدای خنده پدر و مادرت را ضبط کن :)21.از صمیم قلب عشق بورز،  ممکن است کمی لطمه ببینی اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است22.یادت باشد که محبت همه کس را تحت تاثیر قرار می دهد. 23.سعی کن اولین کسی باشی که برای دفاع از خود بر می خیزد 24.شعر مورد علاقه ات را حفظ کن ۲۵.با صمیمیت دست بده. "از کتاب نکته های کوچک زندگی/شامل ۱۵۶۰ نکته/نوشته ی جکسون براون" پ.ن۱: پسرم چگونه میتوانم کمکت کنم که ببینی ؟بیا تو را روی دوشم بنشانم؛آن وقت دور تر از من میبینی؛آن وقت به جای هردومان میبینی؛حالا تو به من بگو که چه میبینی ؟ " اچ.جکسون براون" پ.ن۲:همیشه دوست داریم دیگران رو نصیحت کنیم! ولی همه از نصیحت بدشون میاد! چراشم معلوم نیست! :)  این کتاب نصیحت های یک پدر به فرزندشه... مواردی رو که به نظرم خیلی جالب اومد نوشتم تا حس  خوندنشو باهاتون شریک بشم پ.ن۳: ناب ترین نوشته ی یک پدر به فرزندش توی نهج البلاغه اس!  به حساب اینکه همه تون اقلا یه دور خوندین حرفی ازش نزدما  امیدوارم... پ.ن۴: دوستون دارم..تا بعد پ.ن۵: می تونستم جلوی وسوسه ی گذاشتن شکلکارو بگیرم! ولی اینکارو نکردم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
دی
وقتیسرما را با زمین قسمت کردیآن وقت هرگز نخواهی توانست دوستش داشته باشی ... "ولادیمیر مایاکوفسکی " پ.ن 1: این داستان    نارس   روبخونید حتما...به نظرم فوق العادس! پ.ن2: دوستون دارم :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
دی
برگه های ریاضی پخش می شوند بوی کاغذ کلاس را پُر می کندهمراه با بوی برف ٍ پیچیده در حیاط !و سوال ٍ یک ... معادلات!در پی یافتن نقطه ای خطی از برگه ی سفید را...سیاه می کنم!پشت پنجرهناگهان کلاغی از روی شانه ی درخت خسته ی حیاط مدرسه، قار قار می کند!یک کروشه ی بلند... x ...y...zو علامت سوال !این معادلات سه بُعدی!و تمام زندگی پر است از این کروشه های باز بی جواب...!راستی !همین کلاغ ....برای چه آه می کشد؟لحظه ای همهمه فضای امتحان را پُر می کند!بچه هااندکی عدد به هم قرض می دهند!و صدای خوردن مداد روی میز!هیـــــــــــــس !برگه ای گرفته شدنیم سپید..نیم سیاه!نیمه ی سپید، به جرم یک نگاه بی جهت... تا ابد در انتظار...دوباره من ، و نقطه ی سوال یک!بُعد ٍ یک ! x ! این نگاه احمقانه...یک بعد! یک جهت!پشت پنجره ، برف نو ، روی برف  کهنه ی حیاط قدم می زند...کلاغ دیگر روی شاخه نیست!راستی !چرا کلاغ هرگز همسفر پرستو نمی شود؟ذهن ٍ منبُعد دوم را جست و جو می کند... y=?و بُعد سه... z=? چیزی نمانده است...به حل این معادله!تنها یک جایگذاری ساده!اما گاه چیزهای ساده چقدر پیچیده اند!مثل بوی برف... قارقار این کلاغ...مثل همهمه...مثل کوچ!یامثل این صدای آشنا"برگه ها بالا! ""و سوال یکهنوز بی جواب مانده است!
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
دی
سلام...   قبلا توی این وب خبر از برنامه ای صبحگاهی رو داده بودیم که قرار بود به تهیه کنندگی "پیام ابراهیم پور" و اجرای "شهرام شکیبا" هر روز ساعت ۷ تا ۹ صبح روی آنتن شبکه ی ۲ بره... باید بگم این برنامه بسیار جالب تر و پُرمغز تر از اونیه که فکرشو می کردم! و  واقعا شگفت زده شدم!!! برنامه ای که برای هر بخش مجری خاصی داره که همه با مجری اصلی یعنی شهرام شکیبا هماهنگ هستند... "روز از نو " معنای واقعی یک برنامه ی  "زنده" رو نشون میده و شما هر لحظه باید انتظار هر اتفاقی رو داشته باشید! با اینکه یک نوع شلوغی خاص به نظر مخاطب میاد ... با کمی دقت متوجه میشیم که تمام عوامل از یک ریتم خیلی دقیق و نظم خاصی پیروی می کنن که همین ماجرا نشون میده که تهیه کننده ی محترم، کاملا روی برنامه تسلط داره و باعث میشه که هر چیزی از حد خودش خارج نشه... و این کار اونقدر صادقانه انجام میگیره که شما می تونید  دست های پیام ابراهیم پور رو که به مجری ها علامت های اخطاری! می ده رو ببینید این یعنی شاید همه چیز به نظرتون شلوغ پلوع  بیاد! ولی همین سبک اونقدر دقیق و منظم هست که در ۱۱۰ دقیقه همه چیز به طرز بسیار عالی و خاصی اجرا میشه و شما راضی از جلوی تلویزیون بلند می شید (شایدم مثل من بعدش برید تو رختخواب یه ساعتی بخوابید ) و اما در این پست مصاحبه ای از "پیام ابراهیم پور" در خبرگزاری مهر و گزارش هایی تصویری از تمرین عوامل این برنامه رو تقدیمتون می کنم جسارتا مخاطب برایم مهم‌تر از مدیران است تهیه‌کننده سری جدید "روز از نو" از اجرای این برنامه توسط 20 مجری خبر داد و تصریح کرد  مخاطب برای او اهمیت بیشتری از مدیران دارد. پیام ابراهیم پور تهیه‌کننده سری جدید برنامه صبحگاهی "روز از نو" که از صبح دوشنبه روی آنتن رفت، درباره ساختار این برنامه به خبرنگار مهر گفت: قرار است با سری جدید "روز از نو" ساختار نویی در برنامه‌های صبحگاهی به وجود بیاوریم.  البته امیدوارم این تلاش ما به مثابه ضرب‌المثل خالکوبی شیر بی‌یال و دم و اشکم نشود و اینطور نباشد که بگوییم چه می‌خواستیم، چه شد؟! در وقفه دو روزه‌ای که از ابتدای هفته برای آغاز برنامه به وجود آمد نیز دکور را تکمیل کردیم و باید بگویم این روزها در مرز سکته‌ام!   وی افزود: دکور این برنامه دفتر یک مجله است.  معمولا همه در برنامه‌های صبحگاهی ادعای نمایش یک مجله تصویری را دارند اما کار ما واقعا همین است.  10 نفر روی صحنه حاضرند و یک بند حرف می‌زنند.  سرویس ورزشی مریم رستمی یکی از رادیویی‌ها، اجتماعی هومن ستوده پسری خوش‌فکر، اقتصادی علی مروی دانشجوی دکترای اقتصاد و خبرنگار فرهنگ و هنرمان امید محمدنژاد سفالگر، عکاس و هنرمند است و دوستانی چون سیروس همتی کارشناس بخش تئاتر، روشنک عجمیان و از اهالی شعر و موسیقی چون محمد علی بهمنی در برنامه حاضر می‌شوند. این تهیه‌کننده با اشاره به بخش ستون آزاد اظهار کرد:  در این قسمت به مناسبات مختلفی چون نهضت سواد آموزی می‌پردازیم. روابط عمومی و هیات تحریریه نیز در حال درآوردن نشریه هستند و طناز گروه و در حقیقت سردبیر مجله شهرام شکیبا است و من هم مدیر مسئولم! ابراهیم‌پور که "شب‌های روشن" را در ماه رمضان در شبکه‌ دوم داشت، درباره برگزاری جلسات تمرین پیش از اجرای زنده تصریح کرد:  این بار می‌خواهم آن‌ و لحظه‌های برنامه را زیاد کنم. برنامه‌مان باید مستند و هر کس در آن خودش باشد. آمده‌ام بدعت ایجاد کنم، اگر شد که از عید دیگر سر برنامه نمی‌آیم اگر نشد هم همینطور! قرار گذاشته‌ام که تا نوروز کاری را که می‌خواهم به سرانجام برسانم. وی ادامه داد: این برنامه را دو گروه اجرا می‌کنند که یک روز در میان سرکار می‌آیند.  هر بخش مستند گزارشی 4 دقیقه است و 20 بچه مجری داریم که نقش کارشناس را ایفا می‌کنند. با حضور دو گروه متفاوت نیز فرم، طراحی و مدیریت دیگری را هر روز خواهیم دید و نوع ارائه مطالب عوض می‌شود.  برای مثال مریم رستمی ورزش بانوان و محمدرضا یکتامرام ورزش آقایان را برعهده دارد. بحث خبر هم با مرتضی مصباح‌راد و گلاره جباری است. تهیه‌کننده "روز از نو" با بیان اینکه زمان هیچ آیتمی از برنامه بالای پنج دقیقه نخواهد بود، یادآور شد:  برنامه با بسم‌الله و ذکر یک آیه از قرآن شروع می‌شود و در 110 دقیقه ما یک دو ماراتن خواهیم داشت. در انتهای کار نیز نشریه لااقل 10 صفحه‌ای آن روز را با مخاطبان ورق می‌زنیم. ابراهیم‌پور با اشاره به حضور مهمانان در این برنامه گفت:  با حضور مهمان جای او با مجری عوض می‌شود و مجری هم روی استیج گاه حتی پشت به دوربین برنامه را اجرا می‌کند.  این فرمت بعضی وقت‌ها به هم می‌خورد و مثلا با یک مناسبت مذهبی و حضور یک روحانی همه دور او حلقه می‌زنند و برنامه به گعده‌ای دوستانه تبدیل می‌شود که به دنبال ایجاد چالش است. وی تصریح کرد: از حالا به برخی مناسبت‌ها فکر کرده و سوژه‌ها را برای برداشتن خیزی بلند آماده کرده‌ایم. جسارتا مخاطب برایم مهم‌تر از مدیران است و امیدوارم رسالت برنامه صبحگاهی که نمایش نشاط است را به انجام برسانیم. این تهیه‌کننده با اشاره به زمان پخش برنامه از 7 تا 9 صبح اظهار کرد:  هر روز صبح ساعت پنج و شش بیدار شدن برای خود من انقلاب بزرگی مثل انقلاب اکتبر فرانسه است و مدت‌ها است اینقدر زود بیدار نمی‌شوم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و اما گزارش تصویری از تمرین عوامل       پ.ن ۱ :  اگه بشه....! یعنی موفق به این کار بشم برنامه رو ضبط می کنم و می ذارم رو همین وب که دانلود کنید... چون مطمئنا ساعتش طوریه که همه نمی تونن ببینن...! خود من اگه بدونید با چه عذابی بیدار می شم پ.ن ۲ : دوستون دارم :)
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
دی
هیچ وقت سهراب را دوست نداشتم! نه اینکه دوست نداشه باشم! بهتر است اینطور گفت که شعرهایش برایم بیگانه و ناملموس بودند... بیشتر حس شعرهای فروغ را دوست داشتم و خواندن شعر های فریدون مشیری راو... دیشب دل بدجوری گرفته بود! حس عجیبی داشتم! از آن حس هایی که باید از تخت بلند شوی، بروی بایستی جلوی کتابخانه ی اتاقت و خیره شوی به کتاب ها تا شاید یکیشان تو را صدا بزند! چشمم افتاد به "هشت کتاب" سهراب! بارها خواند بودمش این بار اما متفاوت بود...با حسی جدید! نگاهی انداختم به صفحه ی اول... مرگ رنگ  زندگی خواب ها آوار آفتاب شرق اندوه صدای پای آب مسافر حجم سبز ما هیچ، ما نگاه..! همانجا نشستم روی زمین و تکیه دادم به قفسه ها... نفس عمیــــق...! با خودم گفتم فال سهراب هم داریم؟!! البته کلا من به فال اعتقاد ندارم! حتی فال حافظ با آن حس خوبش در اینجا شب نیست های نادر ختایی و شهرام شکیبا... یا اصلا همین شب یلدا...! خلاصه اینکه برای امتحان هم که شده ، کتاب را باز کردم و "غربت" را چندین بار خواندم! حس عجیبی بود.... انگار بغض فروخورده ی قدیمی ام شکست..!  دلیلش را نمی دانم، شاید فقط تلنگر کوچکی می خواستم برای اشک ریختن! حجم سبز غربت ماه بالای سر آبادی است ، اهل آبادی در خواب. روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم. باغ همسایه چراغش روشن، من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه ی آب. غوک ها می خوانند. مرغ حق هم گاهی. کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجد ها. وبیابان پیداست. سنگ ها پیدا نیست ، گلچه ها پیدا نیست. سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست. نیمه شب باید باشد. دب کبر آن است : دو وجب بالاتر از بام. آسمان آبی نیست ، روز آبی بود. یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم ، طرحی از جارو ها ، و سایه هاشان در آب. یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب درآرم. یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد. یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم. یادمن باشد تنها هستم. ماه بالای سر تنهایی است... شاید بیش از صد بار تکرار کردم..   یاد من باشد تنها هستم..ماه بالای سر تنهاییست! و تا صبح نشستم و "هشت کتاب " را ورق زدم....   پ.ن ۱: می دونم الان با خودتون می گید این دختره هم خله بابا پ.ن۲:دلیل این نوع نگارش این بود که حس کردم محاوره ای نوشتن پست ها داره روی نوشتن خودم تاثیر بد می ذاره... پ.ن ۳: حتما حتما حتمااااااااا این لینک رو بخونید...! مدیران از برنامه دینی سر در نمی آورند پ.ن ۴ : یه بازی  بود توی وبلاگ دغدغه های کرگدن عاشق و تنها چیز جالبیه... قرار بود دوستان صداشونو بفرستن به ایمیل ایشون که بذارن رو وب..برای شناختی فراتر از دست نوشته ها و صمیمی تر شدن دوستای وبلاگی و... خودمم می فرستم صدامو حتما پ.ن۴: الان کافی نتم! کلا من ماهی یه بار سیستممو نترکونم نمیشه  بهتون سر می زنم به محض تحویل گرفتن سیستم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
آذر
سلام یادم میاد بچه که بودم، عاشق این بودم که لباس سیاه بپوشم و با مامانم برم هیئتای عزاداری عاشورا... کم کم که بزرگتر شدم دیگه از این جور جاها بدم اومد! یه بار فکــــــر بد نکنیدا!!!! منظورم همه ی هیئتا نیست!! حداقل سه چهار تا هیئت دور و برمونو میگم! دلیل برگزاری چند تاشون: یکیشون که بخاطر وام و تسهیلات و کمکای مالی چند برابر.... یکی -دو جا هم واسه چشم و هم چشمی...فلانی هیئت زده ما نداشته باشیم؟ چایی مون خوش رنگ تر باشه...پرچممون از مال اونا بزرگتــــــــــــر باشه و... اصلا یکیشیونم که اموراتش با اسکوند! (همون نزول خودمون) می چرخه اونوقت دیگه هیئت گرفتنت چیه؟! خلاصه اینکه... آدم یاد این حرف میفته "نیمه ی شعبان که میشه شیرینی فروش به فکر فروختن شیرینیشه...سخنران به فکر اینه که کجا و چطوری حرف بزنه تو مجلسش... گل فروش ب فکر اینه که گلاشو بفروشه..یکی به فکر اینه که بره ریسه ی رنگی اینجا و اونجا نصب کنه... پرده نویسا به فکر کار خودشونن....هیشکی به فکر امام زمانش نیست! کسی منتظر نیست!"   یعنی اصل توی فرع گم میشه... خیلی بده..خیلـــــــــــــــــــی....   حالا تو این هیئتا و عزاداری ها از همه بدتر یه سری داستان ها و حرفای گاها دروغیه که به عنوان حقیقت می دن تحویل مردم که به زور گریه کنن... چیزایی که حالم بد میشه مثالشو بیارم..خودتون شنیدین دیگه؟؟ بعضیاش از افسانه ها هم بدترن.. هر سالم یه چیز نو و تازه بهش اضافه میشه! دیشب یکـــــی از دوستام اومد تو اتاقم نشست که باید بریم هیئت! منم هر جور بهانه ای آوردم نشـــد که نشد.. آخرشم لباس پوشیدم و باهاش رفتم.... اولاش خوب بود.. تا یه آقای نسبتا محترم تشریف آورد واسه سخنرانــــــــــــی و روضه ! هی افسانه بافتــــــ و بافتــــــــــــ و بافــــــــــــــت و ملت هم گریه می کردن! حالا اینا هیـــــــچ..آخرش گفت هرکی درباره ی ماه محرم و وقایع عاشورا سوال داره بنویسه رو کاغذ جمع کنید با هم بدین که من جواب بدم....! دوستم سریع از تو کیفش خودکارو کاغذو برداشت و شروع کرد به نوشتن... نا خود آگاه شعر :"مهدی استاد احمد " یادم اومد.... رو کاغذ نوشتم ...زیرش نوشتم (م ا ا)  و دادم قاطی سوالا... آقاهه یکی یکی سوالا رو جواب میداد که گفت: آهااا! یکی لطف کرده واسمون یه شعر فرستاده...اجرت با آقا ابا عبدلله... خلاصه مصراع اولو با حس خوند.. رسید به دومی وایساد... من و من کرد و تپق  زد... بعدشم گفت...ببخشید عزیزان.یک مقدار خط ناخوانا هستش... امیدوارم خونه بتونم بخونم و مجالس بعد استفاده کنم ازش..بازم تشکر می کنم... شعرو گذاشت تو جیبش... لبخند زدم و حس رضایت بهم دست داد... کاش کاش کاش...... سخنرانایی که برای امام حسین و این واقعه ی بزرگ انتخاب میشن لیاقت داشته باشن و روحشون بزرگ باشه... هستن همچین سخنرانایی... ولی بینشون هم زیادن اونایی که...!   شعر  ٍ مهدی استاد احمد: ایام عزاداری آن معصوم است دیریست به این طریقه ی مذموم است اینجاست که گفته اند "مظلوم حسین" در مجلس ختم خویش هم مظلوم است!          * * * هر مساله ی درشت و ریزی حل است برخیز بیا! به این تمیزی حل است! یک سال اگر گناه کردی ، کردی! یک قطره اگر اشک بریزی حل است!       * * * هی کوک مضامین نو و بکر بکن! هر روز رمان تازه ای ذکر بکن یک عمر برای خلق خواندی روضه! یک بار به آنچه خوانده ای فکر بکن!        * * * بی واهمه ای به روی منبر رفتن! پشت سر هم منبر دیگر رفتن! افسانه برای خلق خواندن تا کی؟ تا کی شود از دست خدا در رفتن؟   "مهدی استاد احمد "   پ.ن :  دعوتتون می کنم از باشگاه فرهنگی ما دیدن کنید : http://honardoostan.blogfa.com
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آذر
خواهران...برادران ! اکنون شهیدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها زنده هستیم. شهیدان سخنشان را گفتند، و ما کرها مخاطبشان هستیم، آنها که گستاخی آن‌ را داشتند که ـ وقتی نمی‌توانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب کنند، رفتند، و ما بی‌شرمان ماندیم، صدها سال است که مانده‌ایم. و جا دارد که دنیا بر ما بخندد که ما ـ مظاهر ذلت و زبونی ـ بر حسین(ع) و زینب(س) ـ مظاهر حیات و عزت ـ می‌گرییم، و این یک ستم دیگر تاریخ است که ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزیزان باشیم. امروز شهیدان پیام خویش را با خون خود گذاشتند و روی در روی ما بر روی زمین نشستند، تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند. در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاریخ ما، تشیع، عزیزترین گوهرهایی که بشریت آفریده است، حیات بخش ترین ماده‌هایی که به تاریخ، حیات و تپش و تکان می‌دهد، و خدایی ترین درسهایی که به انسان می‌آموزد که می‌تواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و میراث همه این سرمایه‌های عزیز الهی به دست ما پلیدان زبون و ذلیل افتاده است. ما وارث عزیزترین امانت‌هایی هستیم که با جهادها و شهادت‌ها و با ارزش‌های بزرگ انسانی، در تاریخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اینهمه هستیم، و ما مسؤول آن هستیم که امتی بسازیم از خویش، تا برای بشریت نمونه باشیم. «وکذالک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا» خطاب به ماست. ما مسئول این هستیم که با این میراث عزیز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ایمانمان و کتابمان، امتی نمونه بسازیم تا برای مردم جهان شاهد باشیم و شهید باشیم و پیامبر(ص) برای ما نمونه و شهید باشد. رسالتی به این سنگینی، رسالت حیات و زندگی و حرکت بخشیدن به بشریت، بر عهده ماست، که زندگی روزمره‌مان را عاجزیم! خدایا! این چه حکمت است؟ و ما که در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره جانوریمان غرقیم، باید سوگوار و عزادار مردان و زنان و کودکانی باشیم که در کربلا برای همیشه، شهادتشان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه خدا و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده‌اند. خدایا این باز چه مظلومیتی بر خاندان حسین؟ اکنون شهیدان کارشان را به پایان رسانده‌اند. و ما شب شام غریبان می‌گرییم، و پایانش را اعلام می‌کنیم و می‌بینیم چگونه در جامعه گریستن بر حسین (ع)، و عشق به حسین (ع)، با یزید همدست و همداستانیم؟ او که می‌خواست این داستان به پایان برسد. اکنون شهیدان کارشان را به پایان برده‌اند و خاموش رفته‌اند، همه‌شان، هر کدامشان، نقش خویش را خوب بازی کرده‌اند. معلم، مؤذن، پیر، جوان، بزرگ، کوچک، زن، خدمتکار، آقا، اشرافی و کودک، هر کدام به نمایندگی و به‌عنوان نمونه و درسی به همه کودکان و به همه پیران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه کوچکان! مردنی به این زیبایی و با اینهمه حیات را انتخاب کرده‌اند. اینها دو کار کردند، این شهیدان امروز دو کار کردند، از کودک حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، کودکان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند که باید چگونه زندگی کنند ـ اگر می‌توانند ـ و چگونه بمیرند ـ اگر نمی‌توانند. این شهیدان کار دیگری نیز کردند: شهادت دادند با خون خویش ـ نه با کلمه ـ شهادت دادند، در محکمه تاریخ انسان. هر کدام به نمایندگی صنف خودشان. شهادت دادند که در نظام واحد حاکم بر تاریخ بشری ـ نظامی که سیاست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و اندیشه را و احساس را و اخلاق را و بشریت را همه را ابزار دست می‌کند تا انسان‌ها را قربانی مطامع خود کند و از همه چیز پایگاهی برای حکومت ظلم و جور و جنایت بسازد ـ همه گروه‌های مردم و همه ارزش‌های انسانی محکوم شده است. یک حاکم است بر همه تاریخ، یک ظالم است که بر تاریخ حکومت می‌کند، یک جلاد است که شهید می‌کند و در طول تاریخ، فرزندان بسیاری قربانی این جلاد شده‌اند، و زنان بسیاری در زیر تازیانه‌های این جلاد حاکم بر تاریخ، خاموش شده‌اند، و به قیمت خونهای بسیار، آخور آباد کرده‌اند و گرسنگی‌ها و بردگی‌ها و قتل عام‌های بسیار در تاریخ از زنان و کودکان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها. و اکنون حسین (ع) با همه هستی‌اش آمده است تا در محکمه تاریخ، در کنار فرات شهادت بدهد: شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاریخ. شهادت بدهد به نفع محکومان این جلاد حاکم بر تاریخ. شهادت بدهد که چگونه این جلاد ضحاک، مغز جوانان را در طول تاریخ می‌خورده است.با علی اکبر (ع) شهادت بدهد! و شهادت بدهد که در نظام جنایت‌ و در نظامهای جنایت چگونه قهرمانان می‌مردند. با خودش شهادت بدهد! و شهادت بدهد که در نظام حاکم بر تاریخ چگونه زنان یا اسارت را باید انتخاب می‌کردند و ملعبه حرمسراها می‌بودند یا اگر آزاد باید می‌ماندند باید قافله‌دار اسیران باشند و بازمانده شهیدان، با زینبش! و شهادت بدهد که در نظام ظلم و جور و جنایت، جلاد جائر بر کودکان شیرخوار تاریخ نیز رحم نمی‌کرده است. با کودک شیرخوارش! و حسین (ع) با همه هستی‌اش آمده است تا در محکمه جنایت تاریخ به‌ سود کسانی که هرگز شهادتی به سودشان نبوده است و خاموش و بی دفاع می‌مردند، شهادت بدهد. اکنون محکمه پایان یافته است و شهادت حسین (ع) و همه عزیزانش و همه هستی‌اش با بهترین امکانی که در اختیار جز خدا هست، رسالت عظیم الهی‌اش را انجام داده است. دوستان! در این تشیعی که، اکنون به این شکل که می‌بینیم درآمده است و هر کس بخواهد از آن تشیع راستین جوشان بیدار کننده، سخن بگوید، پیش از دشمن، به دست دوست قربانیش می‌کنند، درسهای بزرگ و پیامهای بزرگ، و غنیمت‌های بسیار و ارزش‌های بزرگ و خدایی و سرمایه‌های عزیز و روح‌های حیات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاریخ نهفته است. یکی از بهترین و حیات‌بخش‌ترین سرمایه‌هایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است. ما از وقتی که، به‌گفته جلال «سنت شهادت را فراموش کرده‌ایم، و به مقبره‌داری شهیدان پرداخته‌ایم، مرگ سیاه را ناچار گردن نهاده‌ایم» و از هنگامی که به جای شیعه علی (ع) بودن و از هنگامی که به‌جای شیعه حسین (ع) بودن و شیعه زینب (س) بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهیدان شده‌اند و بس، در عزای همیشگی مانده‌ایم! چه هوشیارانه دگرگون کرده‌اند پیام حسین (ع) را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را، پیامی که خطاب به همه انسانهاست. این که حسین (ع) فریاد می‌زند ـ پس از این که همه عزیزانش را در خون می‌بیند و جز دشمن و کینه توز و غارتگر در برابرش نمی‌بیند ـ فریاد می‌زند که «آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟» «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سؤال، ‌سؤال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست. و این سؤال انتظار حسین (ع) را از عاشقانش بیان می‌کند و دعوت شهادت او را به همه کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قایلند اعلام می‌نماید. اما این دعوت را، این انتظار یاری از او را، این پیام حسین (ع) را ـ که «شیعه می‌خواهد» و در هر عصری و هر نسلی، شیعه می‌طلبد ما خاموش کردیم به این عنوان که به مردم گفتیم که حسین (ع) اشک می‌خواهد. ضجه می‌خواهد و دگر هیچ، پیام دیگری ندارد. مرده است و عزادار می‌خواهد، نه شاهد شهید حاضر در همه جا و همه وقت و «پیرو». آری، این چنین به ما گفته‌اند و می‌گویند! هر انقلابی دو چهره دارد: چهره اول: ‌خون، چهره دوم: پیام. و شهید یعنی حاضر، کسانی که مرگ سرخ را به دست خویش به عنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که دارد می‌میرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی که دارد مسخ می‌شود انتخاب می‌کنند، شهیدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پیشگاه خدا که در پیشگاه خلق نیز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمینی. و آنها که تن به هر ذلتی می‌دهند تا زنده بمانند، مرده‌های خاموش و پلید تاریخند، و ببینید که آیا کسانی که سخاوتمندانه با حسین (ع) به قتلگاه خویش آمده‌اند و مرگ خویش را انتخاب کرده‌اند، در حالی که صدها گریزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجیه شرعی و دینی برای زنده ماندنشان بود، توجیه و تاویل نکرده‌اند و مرده‌اند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها که برای ماندشان تن به ذلت و پستی رها کردن حسین (ع) و تحمل کردن یزید دادند؟ کدام هنوز زنده‌اند؟ هرکس زنده بودن را فقط در یک لش متحرک نمی‌بیند، زنده بودن و شاهد بودن حسین (ع) را با همه وجودش می‌بیند، حس می‌کند و مرگ کسانی را که به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، می‌بیند. آنها نشان دادند، شهید نشان می‌دهد و می‌آموزد و پیام می‌دهد که در برابر ظلم و ستم، ای کسانی که می‌پندارید: «نتوانستن از جهاد معاف می‌کند»، و ای کسانی که می‌گویید: «پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود»، نه! شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می‌شود و اگر دشمنش را نمی‌کشد، رسوا می‌کند. و شهید قلب تاریخ است، هم‌چنان‌که قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگی می‌دهد. جامعه‌ای که رو به مردن می‌رود، جامعه‌ای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست داده‌اند و جامعه‌ای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعه‌ای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعه‌ای که احساس مسؤولیت را از یاد برده است، و جامعه‌ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است، شهید همچون قلبی، به اندام‌های خشک مرده بی‌رمق این جامعه، خون خویش را می‌رساند و بزرگ‌ترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل،‌ ایمان جدید به خویشتن را می‌بخشد. شهید حاضر است و همیشه جاوید. کی غایب است؟ حسین (ع) یک درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند. این حج را نیمه‌تمام می‌گذارد و شهادت را انتخاب می‌کند، مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. در آن لحظه که حسین (ع) حج را نیمه‌تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف، هم‌چنان در غیبت حسین، ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند، زیرا شهید که حاضر نیست در همه صحنه‌های حق و باطل، در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، می‌خواهد با حضورش این پیام را به همه انسان‌ها بدهد که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش! وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه‌ات نیستی، هرکجا که می‌خواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است. شهادت «حضور در صحنه حق و باطل همیشه تاریخ» است. و غیبت؟! آنهایی که حسین (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شرکت و شهادت غایب شدند، اینها همه با هم برابرند، هرسه یکی‌اند: چه آنهایی که حسین (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست یزید باشد و مزدور او، و چه آنهایی که در هوای بهشت، به کنج خلوت عبادت خزیدند و با فراغت و امنیت، حسین (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل کنار کشیدند و در گوشه محراب‌ها و زاویه خانه‌ها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهایی که مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زیرا در آن‌جا که حسین(ع) حضور دارد ـ و در هر قرنی و عصری حسین (ع) حضور دارد ـ هرکس که در صحنه او نیست، هرکجا که هست، یکی است، مؤمن و کافر، جانی و زاهد، یکی است. این است معنا این اصل تشیع که قبول هر عملی یعنی ارزش هر عملی به امامت و به رهبری و به ولایت بستگی دارد! اگر او نباشد، همه چیز بی‌معناست و می‌بینیم که هست. و اکنون حسین حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسل‌ها، در همه جنگ‌ها و در همه جهادها، در همه صحنه‌های زمین و زمان اعلام کرده است، در کربلا مرده است تا در همه نسل‌ها و عصرها بعثت کند. و تو، و من، ما باید بر مصیبت خویش بگرییم که حضور نداریم. آری، هر انقلابی دو چهره دارد؛ خون و پیام! رسالت نخستین را حسین(ع) و یارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پیام است. پیام شهادت را به گوش دنیا رساندن است. زبان گویای خونهای جوشان و تن‌های خاموش، در میان مردگان متحرک بودن است. رسالت پیام از امروز عصر آغاز می‌شود. این رسالت بر دوش‌های ظریف یک زن، «زینب» (س)! ـ زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است! ـ و رسالت زینب (س) دشوارتر و سنگین‌تر از رسالت برادرش. آنهایی که گستاخی آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زده‌اند، اما کار آنها که از آن پس زنده می‌مانند دشوار است و سنگین. و زینب مانده است، کاروان اسیران در پی‌اش، وصف‌های دشمن، تا افق، در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش، وارد شهر می‌شود، از صحنه برمی‌گردد، آن باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوی گلهای سرخ به مشام می‌رسد، وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادی شده است، آرام، پیروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد می‌زند: «سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت…» زینب رسالت رساندن پیام شهیدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زیرا پس از شهیدان او به جا مانده است و اوست که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلادان زبانشان برده است. اگر یک خون پیام نداشته باشد، در تاریخ گنگ می‌ماند و اگر یک خون پیام خویش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهید را در حصار یک عصر و یک زمان محبوس کرده است. اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ می‌ماند، و کسانی که به این پیام نیازمندند از آن محروم می‌مانند، و کسانی که با خون خویش، با همه نسل‌ها سخن می‌گویند، سخنشان را کسی نمی‌شنود. این است که رسالت زینب سنگین و دشوار است. رسالت زینب پیامی است به همه انسان‌ها، به همه کسانی که بر مرگ حسین(ع) می‌گریند و به همه کسانی که در آستانه حسین سر به خضوع و ایمان فرود آورده‌اند، و به همه کسانی که پیام حسین(ع) را که «زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد» معترفند؛ پیام زینب به آنهاست که: «ای همه! ای هرکه با این خاندان پیوند و پیمانداری، و ای هرکس که به پیام محمد مؤمنی، خود بیندیش، انتخاب کن! در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمده‌ای، پیام شهیدان کربلا را بشنو، بشنو که گفته‌اند: کسانی می‌توانند خوب زندگی کنند که می‌توانند خوب بمیرند. بگو ای همه کسانی که به پیام توحید، به پیام قرآن، و به راه علی (ع) و خاندان او معتقدید، خاندان ما پیامشان به شما، ای همه کسانی که پس از ما می‌آیید، این است که این خاندانی است که هم هنر خوب مردن را، زیرا هرکس آن‌چنان می‌میرد که زندگی می‌کند. و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید، «دین» و اگر ندارید «حریت» ـ آزادگی بشر ـ مسؤولیتی بر دوش شما نهاده است که به عنوان یک انسان دیندار، یا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است، باشید که شهیدان ما ناظرند، آگاهند، زنده‌اند و همیشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوی‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند.» و شهید، یعنی به همه این معانی. هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام و هرکسی اگر مسؤولیت پذیرفتن حق را انتخاب کرده است و هر کسی که می‌داند مسؤولیت شیعه بودن یعنی چه، مسؤولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند که در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ که همه صحنه‌ها کربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ باید انتخاب کنند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آن‌چنان مردن را، یا این‌چنین ماندن را. اگر نمی‌خواهد از صحنه غایب باشد. عذر می‌خواهم، در هر حال وقت گذشته است و دیگر فرصت نیست و حرف بسیار است و چگونه می‌شود با یک جلسه، از چنین معجزه‌ای که حسین در تاریخ بشر ساخته است و زینب پرداخته است، سخن گفت؟ آن‌چه می‌خواستم بگویم حدیث مفصلی است که در این مجمل می‌گویم به عنوان رسالت زینب، «پس از شهادت» که: «آنها که رفتند، کاری حسینی کردند، و آنها که ماندند، باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند»!… حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود کاش بجای نشان دادن زخمهای تنش افکارش را نشانمان می دادند   "دکتـــر علــی شریعتـــــــــی "
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آذر
دارد برف می‌آیدسربازان سرزمینی دوردر کوچه‌های کابلپی سیگار و می‌خانه می‌گردند.خورشیدرفته به انتهای خواب وچرت خمارش رسیده است.لورکا مردهژان پل سارتر مردهریتموس و راز‌دار آیدا مردهاما یک نفر هنوزهنوز یک نفر شبیه شاه مسعودپشت همین دریچه‌ی رو به سپیده‌دم بیدار است.بگذار هر چه دلش می‌خواهدبرف بیاید!   سید علی صالحی   پ.ن۱:  سکـــــوت وصـبوری ٍ آدمها را به حساب ٍ ضعف و بی کسی شان نگذارید! شاید هنوز به چیـزهایی پایبند باشند... چیزهایی که شما یادتان نیایــــد!   پ.ن۲:  وب خیلیا اومدم امروز ولی نمی دونم چرا حرفم نمیاد؟! می خونم کامنت دونی رو باز می کنم... ولی! فکر می کنم فقط واسه سه/یا چهار نفر امروز کام گذاشتم تا حالا اینجوری شدین؟ دوستون دارم..... تا بعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
آبان
کوله بارم سنگین است سنگیــــن تر از جای گرفتن میان قفس توصیف! طعم ثانیه های تکراری عمر، تا تهٍ گلویم را میسوزاند! تاریکی نهیب می زند که شب دارد تمام رویاهایم را می پوشاند... اما منقانع نشدم از ره توشه ام!هنوز هم در پی چیدن سیبمو عریانی و هبوط پیاپی!   پ.ن ۱: دلم چقدر واستون تنگ شده بود پ.ن۲: بهتون سر میزنم....  تا بعد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
مهر
باز باران با تمام بی کسی های شبانهمی خورد بر مرد تنهامی چکد بر فرش خانهباز می آید صدای چک چک غمباز ماتممن به پشت شیشه تنهایی افتادهنمی دانم ، نمی فهممکجای قطره های بی کسی زیباستنمی فهمم چرا مردم نمی فهمندکه آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزدکجای ذلتش زیباستنمی فهممکجای اشک یک باباکه سقفی از گِل و آهن به زور چکمه بارانبه روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریدهکجایش بوی عشق و عاشقی داردنمی دانمنمی دانم چرا مردم نمی دانندکه باران عشق تنها نیستصدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاستکجای مرگ ما زیباستنمی فهممیاد آرم روز باران رایاد آرم مادرم در کنج باران مردکودکی ده ساله بودممی دویدم زیر باران ، از برای نانمادرم افتادمادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می دادفقط من بودم و باران و گِل های خیابان بودنمی دانمکجــــای این لجـــــن زیباستبشنو از من کودک منپیش چشم مرد فرداکه باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دستو آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مستو باران من و تو درد و غم داردخدا هم خوب می داندکه این عدل زمینی ، عدل کم دارد[ محمد کامبد ]
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
مهر
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند: آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست, خدا نیز شیطان است!" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد.  مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد.  این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."   شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟  تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد خلق کرد." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" استاد با اینکه دیگر زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری ازگرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید. نام مرد جوان یا آن شاگرد  چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتین !       * وب خاطره هامو حذف کردم...وقت ندارم به دوتا وب برسم... این روزا ورزش میکنم، درس میخونم، کتابای هنری میخونمو... **تازه از مشهد برگشتم...(امروز صبح)...با تیم واسه مسابقه رفته بودیم... واسه آرزوهای همه تون اونجا دعا کردم...   تابعد.....
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
شهریور
بین از ابرو باد چه پوشیده ام که پروانه از پی ام، باران بی پایان هزار پاییز است! چقدر خوب است! من هیچ دشمنی ندارم دیگر! گواه من، اشاره ی همین باران است...به باور آدمی...به عشق..به دوردست...به هوامن تمام عمر پرهیز کرده ام از، نوشیدن حروف حرام... پرهیز کرده ام از، بی پرده گفتن کلمات و نادیده گرفتن کائنات... پرهیز کرده ام! از دهان این و آن چیزهای بسیار شنیده ام اما هرگز دلیل این همه دشنام را ندانسته ام! زیر این چلچراغ آبی  آرام ، به دانستن هر چیزی نیازی نیست!مثـل من که به زیـــستن نیازی ندارم! من قانع ترین راه بلد رویای آدمی ام... شاعرم گاهی...و جهان را به یکی پیاله ی آب و تکه ی نانی خریده ام!این عادت عجیب فرشتگانیست که در هـــــــفت سالگی، به دیدنم آمدند! دره ی انجیر...چشمه ی پونه ها، پسین روز ی از روزهای پاییزیری، مثل همین امروز! آمدند سراغم آنروز سه نفر بودند! شبیه  آرام تر از آبی... بوی عطر  علف می دادند... گفتند برایت از آسمان کلــــمه ، آورده ایم!من از خواهرم باران خواسته ام تا تمام  خوابهایم را سراسر سرزمین ستارگان پراکنده کند... و من امروز هرچه از عطر واژه و روایت رستگاران دارم،همه از حلـــول حــروف همان فرشتگان است! که پسین پر از پونه ای در مرآب به دیدنم آمدند...   سید علی صالحی                          پ.ن۱ : دانلود دکلمه ی همین شعر با صدای اشکان صادقی : دانلود                                                     (زحمت ضبط و آپلود فایلو نادیا جون کشیده...) پ.ن۲: نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه.... همیشه لحظه ی آخر...خدا نزدیکتر میشه!   بعد ها نوشتـــــــــ : یه برنامه ریزی ای کردم، هفته ای یه بار می تونم به همه سر بزنم!   ازشنبه شروع میشه!!! پیشاپیش عذر می خوام از دوستانی که میان خبر آپ می دن! چون شرمنده شون میشم هفته ای یه بار میام پیشتون مهمونی  آماده پذیرایی باشید ( جهان پیرتر از آن است که بگویم دوستت می‌دارم، س ع ص )
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
شهریور

+

بود...

گفـــــت...

داشـــــت!!!

 

هی تلاتم فعــل های گذشته...

هی فراموشی...

هـــــــی فراموشـــــــــی!

نگاه به زمان های رفته ای که گذرش را از دفتر زندگیم لمس نکردم!

 

لحظـه هایم عجیــب بوی وهم می دهند!

و همه چیز انگار

از هزار توی زمان

سوهان می کشند به بلندای عمر کوتاه من!

واژه ها هم انگار

پنهان شده اند پشت زوایای مه گرفته ی اندیشه ی نامنظمم...

 

احساسم این روزها

مثل حس کشیدن ناخن است روی شیشه!

 

پ.ن تکراری: سرمشلـــــــــوغه

پ.ن۲: وبلاگ خاطره هامو به روز کردم...       http://life-scene.blogfa.com/

رمزیش کردم البته، هرکی می خواد بخونه یه کام خصوصی همینجا یا اونجا  بذاره که رمزو بهش بدم..

رمز یکیه تغییرش نمی دم هیچوقت...

 

مهم نوشت : کسی از ندا خبری داره؟؟؟

ندا کجایییییییییییییی؟

نگرانتیم همه..ما رو بی خبر نذاری یه وقت

...

پ.ن۳: دوستون دارم....

بهتون سر میزنم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)