share
دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۳۰ ب.ظ
سلام دوستای گل :)
حالتون خوبه؟
با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،
شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)
غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :))
هوم؟ موافقین؟
خودمم شروع می کنم! =)))))) (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D)
پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش!
از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =))))))))))))))))))))
و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!) ;)
کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :)))
می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B)
بفرمایید ادامه ی مطلب ... اگه دوست دارید ;)
سلام دوستای گل :)
حالتون خوبه؟
با خودم فکر می کردم چقدر خوبه به بهونه ی نمایشگاه کتابم که شده، کتابایی که نمایشگاه گرفتیم و به نظرمون جالب اومده یا تازه خوندیمو معرفی کنیم به هم،
شاید یه کتابی به نظر یکی دیگه جالب بیاد و تهیه اش کنه ;)
غیر از اون یه فضای تبادل نظری هم به وجود میاد که خوبه :))
هوم؟ موافقین؟
خودمم شروع می کنم! =)))))) (فرضو بر این گرفتم که موافق باشید! :D)
پست بسیاااااااااااااااار طولانی ای هستش!
از الان خودمو برای خوردن فحشا آماده کردم! =))))))))))))))))))))
و نداشتن ٍ بیشتر از 10 کامنت! (با خوشبینی!) ;)
کسی که حوصله نداره بخونه اشکالی نداره :)))
می تونیدم فقط یه تیکشو بخونید اصلا B)
"تو مشغول مردن ات بودی"
شعر به انتخاب و ترجمه محمدرضا فرزاد و عکس به انتخاب شهریار توکلی
کتاب ٍ عالی ای نیست! ولی خاص چرا...
به اونایی که به شعر جهان علاقه دارن و دنبالش می کنن اصلا توصیه نمی کنم! :/
بیشتر واسه کساییه که حوصله نمی کنن ، علاقه خاصی ندارن!
دوس دارن همینطوری یه کتاب بخونن از کلی شاعر!
شعرای خوبی هم هست...
یه سری شعر از شاعرای مطرح جهان رو گلچین کرده / و یه سری عکس از عکاسای مطرح جهان...
و دو به دو اینا رو با هم هماهنگ کرده!
یه چیزی مثه وبلاگه! :دی...
از خریدنش زیاد راضی نیستم! 50/50..ولی دوسش دارم :)
چیز جالبی از آب در اومده، هرچند ممکنه نصف ٍ اون شعرای منتخبش به سلیقه ی آدم نخوره! ;)
یکی از شعراشو که دوست داشتم به همراه عکسی که باهاش هماهنگ شده بود ، می ذارم :
نظر شخصی من اینه که در مورد عکسا بی سلیقگی اتفاق افتاده! (طبق سلیقه من)
عکسای هماهنگ تری میشد که استفاده کنه برای بیشتر شعرا...
ساعات
شهری کوچک
قطاری ایستاده بر دشت
و ستارگانِ خفته
در چالههای آب
آب میلرزد
و پردهها میجنبند
شب در آویخته در بیشه
و نمِ بارانی تپنده
از منارهی گُل پوش کلیسا
ستارگان را به خوناب میکشد
هر از گاهی
ساعات سعد
بر زندگی میچکد.
عکس:مایکل کنا/ایستگاه ،پراگ1992
شعر.بیسنته اوئی دوبرو
"مرگ غم انگیز پسر صدفی"
تیم برتون
تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم/ به جز دو سه تا ،داستاناشو می دونستم/عکساشم دیده ودم.ولی نداشتمش! :)))
تصویر سازی های تیم برتون فوق العادههه خاص هستند!
من مرده ِ مغز این آدمم!! :)) دیگه حتما انیمیشن عروس مرده رو دیدید! یا کابوس پیش از کریسمس...
یا حداقلش همه بتمن و ادوارد دست قیچی رو می شناسن! :دی
چند تا نمونشو اینجا می ذارم ببینید!
دختری با یک عالم چشم!
وزی در پارک
کلّی تعجب کردم
دختری را دیدم که یک عالم چشم داشت
دختر خیلی خوشگل بود
و خیلی شگفت انگیز!
دیدم دهان هم دارد
همین بود که حرف زدیم: دربارهی گلها و کلاسهای شعرش
و اینکه اگر میخواست عینک بزند، چه مشکلاتی داشت
خیلی باحال است
دختری را بشناسی که یک عالم چشم داشتهباشد
ولی اگر بزند زیر گریه
بدجوری خیس میشوی...
بابا باطری دار می شود
رضا ساکی
تصویر گر : سلمان هراتی
این کتاب از انتشارات گل آقاست :))
خیلی دوسش داشتم... بیان داستان و طنز فوق العاده تلخی که توی متن جاری بود به نظرم فوق العاده بود :)
5 دور خوندمش تا حالا! هر چند کتاب کوچولوییه! ;)
اون خرچنگی که می بینید توی عکس و "بابا" ! روش ایستاده در واقع نماد سرطانه...
و این داستان یه جور بیان وقایع و خاطرات طنز از زبان رضا ساکی هست..
"خدا پدرشون رو رحمت کنه .... :)"
بهتره توضیحات رو از زبان خود رضا ساکی بخونید >>>
چه شد که اینطوری شد و بابا باطری دار شد! :
"مدتهاست به نوشتن این درد دل فکرمیکنم.
دو سال است به این فکر میکنم بعد از درگذشت پدرم چه بنویسم، چگونه بنویسم و برای که بنویسم.
دو سال مدت زیادی است اما حالا که باید بنویسم نمیدانم باید چه بگویم، از دوسال پیش چیزهایی فکر و ذهن من را به خود مشغول کرد که همه برای خودم بود اما حالا برای شما هم کمی درباری آنها مینویسم تا دل تنهاییام تازه شود. این نوشته البته برای بازگو کردن دردها و رنجهایم نیست، این دو سال خوب به من آموخته است که دردهای بزرگام در مقابل درد دیگران آن قدر کوچک است که رویام نمیشود به زبانشان بیاورم، اگر شما هم دو سال مهمان بخش آیسییو بیمارستان باشید یاد میگیرد نگویید درد دارم، چون همیشه دردی بزرگتر از درد شما کنارتان هست.
بیست و چهارم مهر ماه سال ۱۳۸۷ به قول عادل فردوسیپور برای من روز دراماتیکی بود. پدر یک ماه بود به شدت بیمار شده بود و در بیمارستان بستری بود، آن روز من کارت پایان خدمتام را از پادگان «چکش» در خیابان دماوند گرفتم و به سرعت به سمت بیمارستان «آتیه» رفتم تا آخرین نتیجهی آزمایشها را بگیرم و آخرین جواب را از پزشکان معالج پدرم بشنوم. همان روز ماراتن زندگی من شروع شد، تشخیص، «سرطان ریهی حاد» بود و مدت زمان برای زنده بودن حداکثر یک ماه. آن روز خستگی پانزده ماه خدمت سربازی لعنتی در تنم ماند تا بازی دیگری شروع شود.
باری درد سرتان ندهم، درمان پدر شروع شد و پدرم با روحیهای که داشت به جای یک ماه تا هفتم فروردین ۱۳۸۹ زندگی کرد. اما این همهی داستان نیست و قرار هم نیست همهی داستان را برای شما تعریف کنم، درد برای من شیرین است و دوست دارم تمام شیرینی آن چه بر من گذشت برای خودم باقی بماند، حالا که به گذشته فکر میکنم خوشحالام، از شکستها و پیروزیهایش، از شیمیدرمانیهای موفق پدر تا عملهای ناموفقاش، اما…
پدرم با یک بار عمل قلب و باتری گذاشتن در قلباش، نزدیک به ده بار عمل پرنوسکپی ریه، آب سیاه چشم، یک بار عمل سر، لمس شدن تمام بدن از آذرماه ۱۳۸۸، از بین رفتن قدرت تکلم از بهمن ماه ۱۳۸۸ و رفتن به کما از اواخر بهمن ماه به کار خودش در این دنیا پایان داد و رفت…(باز به قول عادل فردوسیپور)
در این مدت اتفاقاتی افتاد که به خودم و خانوادهام مربوط بود، هزینهها سنگین بود، بیماری پدر بسیار غیرقابل پیشبینی بود، یک روز خوب بود، یک روز بد، در اوج بیماری پدر، مادرم هم برای جراحی دیسک کمر در بیمارستان خوابید و شش ماه دست از کار کشید، اوضاع بغرنج بود، کارها زیاد بود، بر هزینهها هر روز اضافه میشد، بر خستگیها و بیمها، اما…
اما نمیخواهم دربارهی هیچکدام از اینها با شما حرف بزنم، فقط میخواهم بگویم پرستاری از بیماری این چنینی، سخت بود و طاقتفرسا، بدن پدر مثل میدان نبردی بود که هر روز یک قلعهاش به دست تومورها فتح میشد و پدر را آب میکرد، اما…
اما چگونه میتوانستم بدون حضور دوستانام این دوره از زندگی را تحمل کنم؟ برای هزینهها همیشه میشود کاری کرد، ماشین را میشود فروخت، طلاها را، خانه را و… برای شفا میشود دعا کرد، اما بدون دوست نمیتوان از سختیها گذشت. فرصت غنیمت است برای دستبوسی و سپاسگزاری از تمام دوستان و همکارانام که در این مدت برایام خواهری و برادری کردند و کنار من و خانوادهام بودند.
اینها را نمینویسم برای این که بدانید چه کردهام یا چه کشیدهام، این نوشته برای خودم نیست، برای پدرم هم نیست، برای دوستانی است که درس زندگی را از آنها فرا گرفتم، این نوشته تقدیری است از همهی کسانی بودند. تجربههایم را مینویسم تا یادمان نرود باید همیشه باشیم. دوستانام خوب میدانند درست یا غلط دربارهی سختیهای زندگی کمحرفم، این طور بزرگ شدهام که دردم مال خودم باشد، خب من از پشتکوه آمدهام، آنجا مردم سختاند دیگر. شاید بسیاری از دوستانی که در طول این دو سال همکار و همکاسهی من بودهاند از خواندن آن چه نوشته یا مینویسم تعجب کنند و بر من خرده بگیرند که چرا چیزی نگفتی؟ این سوالی است که چند روز است در خرمآباد هم از من میپرسند، بهرحال دوستانی که کنارم بودند بیشتر با پیگیری خود و لطف و محبتشان مشکلام را دریافتند و سنگ صبورم شدند و خدا را شکر که کم نبودند و هنوز هم هستند، تا همیشه. از آنها بسیار سپاسگزارم. از همکارانام در رادیو و بسیاری از مدیران که با بینظمیهای من مدارا کردند تشکر میکنم. از کسی نام نمیبرم مباد نام کسی از قلم بیفتد، از کسی نام نمیبرم چون آنها برای همدردیها دنبال نام نبودند.
از شما دوستان و همکارانی که درگذشت پدرم را تسلیت گفتید و شریک غم من بودید تشکر میکنم، برایتان سالی با شادی مضاعف آرزومندم. دستتان را میبوسم، امیدوارم در شادیهایتان اندکی جبران کنم.
مجموعهای از داستانهای طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کردهام برای چاپ. داستانها را بالای سر پدرم نوشتهام، دربارهی خودش و مبارزهاش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه میکنم میبینم شوخطبعیام را از او به ارث بردهام. این مجموعه را تقدیم میکنم به همهی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برایشان، داستان اول از این مجموعه را اینجا میگذارم که بخوانید تا شاید بخندید:
یک روز دکترها گفتند قلب بابا خوب کار نمیکند. راست میگفتند چون فشارش دایم بالا و پایین میشد و ضرباناش هم هی تند و کند میشد و به قول خود بابا ریپ میزد. دکتر بخشاییان پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هر چه زودتر باتری کار بگذارند. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد. بابا در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمیکردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر میکردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است، اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دستمزد پزشک و … شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینهی باتری را میداد و من هم پسانداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حسابها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخهی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود. بهر حال دنیا همین است یکی با نسخهی بیست میلیونی تکان نمیخورد یکی برای بیست هزار تومان زندگیاش زیر و رو میشود.
بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبهی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون میارزم که برای قلبام باتری شش میلیونی خریدهاید؟ بابا اول فکر میکرد مثلا از این باتری، جنس ارزانتر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، میگفت: ارزانتر میخریدی پسر باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشینها را گران میفروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران میدهد. گفتم: بابا جان اینها که گفتید هر دویش یکی بود، گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافهاش میخورد شش میلیون باشد و نه آن ماشینها، گفتم: بابا جان اینها هم گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است. بابا نگاه عاقل اندر سفیهای به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمیآوری ها؟ اینها با هم فرق دارند یا … خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برایتان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمتاش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتا شده خانه را هم میفروشیم، هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بیجا میکنی خانه را بفروشی، مگر خل شدهای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ میدانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسطهایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانهدار بشوم، آن وقت میخواهی بفروشی؟ گفتم: بابا جان برای شما…فریاد زد: گفتم جان همهی ما فدای خانه. پرستار که داد و بیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ بناید مریض را عصبی کنید. بابا گفت: خانم پرستار جوان خام میگوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم میفروشم. پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی سی یو را گذاشتهاید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام میگوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم میفروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید. من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه میگوید، میگوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم میفروشم. دکتر با تاسف نگاه من کرد و گفت: وقتی که خودت خانهدار شدی میفهمی خانه چه قدر مهم است، با احساس حرف نزن جوانک.
حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار میکند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس میکنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبههای باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. میگوید وقتی من مردم، باتری بیجعبه را نمیخرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیدهاید. میگویم بابا جان انشا الله سالها سلامت باشید، میخندد میگوید: بعد از صد و بیست سال هم هر کس بخواهد بفروشد باز جعبه میخواهد، این باتری به هر کس ارث برسد دعایم میکند میگوید خدا بیامرزدتش که جعبهی باتریاش سالم بود.
این داستان به همراه ده داستان دیگر کتاب شد ...
پ.ن: حالا نوبتـــــــــــــــــــ شماست دوستان :D
پ.ن2: دوستوووون دارم :) زیاااد :)
- ۹۱/۰۲/۲۵