قرار افطار
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۵۸ ب.ظ
پروردگارا. . .
عجیب است!
تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است!
جنگل پوشانده است!
بیابان خشکیده است . . . !
با این همه ، قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست !
نان ٍ داغ و سبزی های تازه،
پای من؛
بوی ابر ، بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ،
پای تو !
""شهاب نادری مقدم""
پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" => قرار افطار
پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :))
پ.ن/// گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل.
یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم.
بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری
اگه دوست داشتین دانلود کنید ! :)
متنش توی ادامه ی مطلب ::
پروردگارا. . .
عجیب است!
تمام ٍ رودخانه ها جای پای تو را شسته است!
جنگل پوشانده است!
بیابان خشکیده است . . . !
با این همه ، قرار ٍ ما برای صرف ٍ افطار ٍ امروز پا برجاست !
نان ٍ داغ و سبزی های تازه،
پای من؛
بوی ابر ، بال جبرئیل و چشم های با نگاه ٍ مستقیم ،
پای تو !
""شهاب نادری مقدم""
پ.ن / دانلود دکلمه با صدای "طوفان مهردادیان" => قرار افطار
پ.ن// آهنگ وبلاگم تا آخر ماه رمضون همین دکلمه س :))
پ.ن/// گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل.
یه متن خیلی خاصه. هم خود ٍ متن و هم اجراشو دوست دارم.
بازم اجرا طوفان مهردادیان/نویسنده شهاب نادری
اگه دوست داشتین دانلود کنید ! :)
متنش :
گفت و گوی آدم/خدا/جبرئیل !
آدم:
- میوه های ممنوع را من خوردم !
دو ساعت مانده به غروب جمعه . . . اما دیگر به گفتگوی تو اغوا نمی شوم شیطان!
جبرییل:
-اغوا نمی شود شیطان !
شیطان:
-یک بار به فرمان بوده ای،هبوط کرده ای ،آدم شده ای حالا ! روی زمینی حالا !
جبرییل:
بوده ای...شده ای آدم... پیــشترها که پایت به زمین نبود آدم. . . آدم !
آدم:
- من... من درک روشنی از حال حاضر تو دارم !
با این حال ، خوب نمی شناسمت شیطان ! گوش کن!
دارم با شکل ٍ دهان خودم با تو حرف میزنم،حدودا 5یا6 بامداد است واتفاقا" جهان همین دهان من است !
و آخرین قاره ی این جهان پیر من هستم!
گوش کن شیطان! گوش کن شیطان ! گوش کن !
هرچند اوقاتی بود که به حرف تو بودم که اینجایم اکنون !
اما نهایتا پس از هر انجمادی در ذات کوهستان ، از میان ابروهاش آفتاب بیرون می زند!
4یا 5 بامداد ، آنی مانده به پایانی ترین روز کائنات هم ، چای نمی نوشم با تو شیطان !!
شیطان:
-یادت می آورم آدم !
بازخوانی روایتی دیگر از رنگ های آبی را یادت می آورم.
آدم:
- دو ساعت مانده به غروب جمعه میوه های ممنوع را من خورده ام.
شیطان:
- گریان به ناخن هایت نگاه کن !
آدم:
-پرورده ما را ! ملامتی بر من است!
بگو!خلاصم کن!که شرم در پیشانیم می دود و برگ های انجیر بوی التهاب می دهد برام...
خدا :
-وای بر سرزمینی که از او ساختمت
وای بر شاخه ای که آشنای دست هایت شد
وای بر ماکولی که در گلوی تو رفت !
هی نگفتم نخور؟!
نگفتم که شیطان برادر تو نیست؟!
آدم:
اما من...خدایا کسان دیگر هم بودند ! کسی شبیه دنده ی چپم !!،مار،طاووس،شیطان،من...خدایا!
خدا: گول خورده ای آدم...گول خورده ای آدم...
رانده از سفره های بهشتی
به هرچه زمین سخت !
که آرام آبی در گلویت...نه...نمی شود
و اما بعد،پاهات را میگیرم مار،که آشنای خاک شود تنت
پس پات زشت میکنم طاووس ! که زیبایی تلخ شود به کامت
حالا درختی پیر
حرفی شبیه کاج
چیزی شبیه سدر
نام کسی شبیه آدم را زمزمه می کند ، شب
و در دستان هر ناخدای پیری ریگ هم بوی نهنگ می دهد . . .
یاد آوری . . .
- ۹۱/۰۵/۰۸