تا نگاه میکنی: وقت رفتن است... :(
سه شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۰، ۰۴:۳۳ ب.ظ
حالم بده...
خیلی بدتر از اونی که بتونم توضیحش بدم،
از دیروز که خبر مرگ ٍ عموم رو شنیدم وحشتناک شوکه و ناراحتم.
هنوز سالگرد فوت ٍ پدربزرگم نشده ...
کی فکرشو میکرد...
کی فکرشو می کنه...
از دیروز همش به مرگ فکر می کنم.
امروز تشییع جنازش بود... 20 دی...
7 روز دیگه مراسم هفتمشه.. 27 دی
27 دی..روز تولدم :(
چه کادویی!
پ.ن 1 :حرفهای ما هنوز ناتمام/تا نگاه میکنی: وقت رفتن است/باز همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی/لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود/آی..../ای دریغ و و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر میشود! (قیصر امین پور)
پ.ن 2: می خوام بمیرم وقتی بابا گریه می کنه...
پ.ن3: مرگ از تو مهربان تر است..که تو با من نماندی ولی او مارا به هم میرساند...(پیام ابراهیم پور)
پ.ن 4 : میخواستم روز ٍ تولدم عکس و صدا رو بذارم... همین کارم می کنم... آمادس پستم.
پ.ن 5: مرسی از بچه هایی که تو پست قبل و ملیفا تسلیت گفتن... کلا مرسی از همه!
دوستون دارم ... تابعد
- ۹۰/۱۰/۲۰