میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

کوچه وقتی تو نباشی...

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ
گریه می کرد! خیلی بلند هم گریه می کرد!  آنقدر بلند که بیشتر همسایه ها  - از زنی که من همیشه از او با اسم "خانوم مارپل" محله یاد می کنم گرفته تا زن جوانی که تازه هفته ی پیش ماشین عروسشان را توی کوچه پارک کردند و زندگی مشترکشان آغاز شد-   توی کوچه بودند! مرد بی توجه به پیرزن، شروع کرده بود به ریختن اسباب و اثاثیه ی زن به داخل کوچه... و فریادهایش توی همهمه ی جمعیت گم میشد "گناه که نکردم! قتل که نکردم !  سه ماه که اجاره ندادین! الانم دو ماهه از موعد سالتون گذشته! بابا چقدر صبر؟ چقدر دندون بذارم رو این جیگر صاحبمرده! تا خرخره توی قرضم! چقدر پیغوم دادم بابا..میام وسایلو میریزم تو کوچه ها! مگه به گوشتون رفت؟ د ٍ بابا وقف نکردم که خونه رو! اصلا شما می فهمین دو تا دانشجوی دانشگاه آزاد تو خونه یعنی چی ؟ منم پول لازمم..سر ٍ گنج که نَشٍستم!" همینطور در حال فریاد زدن، در حالی که انگار سعی داشت صدایش به همه برسد و در ذهن خود و دیگران تبرئه شود، به کمک پسری 27/8 ساله که هیچ حالتی در چهره اش نمایان نبود و فقط گاهی لبش را می گزید، وسایل را توی کوچه می آورد... نزدیک ظهر بود  و منی که واقعا" نمی دانستم، باید از کنار پیرزن رد شوم و به خانه بروم، یا در کنار جمعیتی که نگاهشان پر از ترس، کنجکاوی، تعجب و یا حتی هیجان بود بیاستم و نگاه کنم اثاث زنی که تا ساعتی پیش فکر می کردم صاحب آن خانه است، نه مستاجر کم کم کوچه را پر می کند...! با حالتی گنگ جلو رفتم...پیرزن بیچاره به دیوار تکیه داده بود و فقط بلند بلند گریه می کرد! دستانش را که آشکارا می لرزید گرفتم و گفتم "چی شده حاج خانوم؟ چه خبره؟"  و ناخودآگاه یاد پارسال افتادم و چادر نمازی که برایم از مکه آورده بود.... اما حرف من انگار بنزین بود روی آتش پیرزن... داد زد "خونم..خونم...."  و در حال هق هق همانجا نشست روی زمین و جملاتی گفت که من تنها : "پسرم ، خونم، مال من، صاحبخونه و خرید را تشخیص دادم!" مرد همچنان داد می زد و میرفت و می آمد و جلوی در ، توی کوچه چند قالیچه، میز نهارخوری 4 نفره و صندلی هایش،  یک دراور نسبتا قدمی ، یک کاناپه، تلویزیون و مقدار زیادی وسایل کوچک مثل تابلو ها و گلدان و ... به چشم می خورد. نگاهی به جمعیت کردم، گاهی با تاسف سر تکان می دادند، گاهی پچ پچ می کردند و ... زیر لب گفتم خاله زنک ها..! و ناگهان خودم از حرفم تعجب کردند..اگر اینها خاله زنک باشند پس من چه هستم؟ به راستی کار درست کدامست؟  چه کار باید کرد؟ نگاهی به ساعتم انداختم که حدود 11 بود...پس جای تعجب نداشت که هیچ مردی در جمع دیده نمی شد... مردی که شاید حداقل برود دست صاحبخانه یا هرکسی بود را بگیرد و با وی صحبت کند... اصلا جریان را بپرسد!  در همین فکر ها بودم که پیرزن بیچاره از حال رفت..و دقایقی بعد من و خانوم مارپل! در درمانگاه بودیم تا سرم پیرزن تمام شود ! و من با خودم فکر می کردم،  الان در چند نفر در خانه هایشان دارند از من به عنوان خانوم مارپل جدید یاد می کنند؟ به راستی رفتن من چه بود؟ فضولی ؟ احساس مسئولیت؟ با پدرم تماس گرفتم و جریان رابه طور خلاصه تعریف کردم... و در جواب اینکه "خب تو الان واسچی اونجا رفتی؟"  گفتم " همینطوری!" ساعت 7 غروب بود... پیرزن همچنان گریه می کرد و مادرم سعی داشت هر طوری شده آرامش کند.. تمام اسباب و اثاثیه ی پیرزن در پارکینگ خانه ی ما بود.. و پدر و 2 سه نفر از مردان ساختمان و دو تا از همسایه ها ، رفته بودند بنگاهی که ظاهرا" خانه ی پیرزن از آنجا اجاره شده بود تا اصل جریان را جویا شوند... و تنها حرفی که از پیرزن می شد شنید " امیر"... و "خونم" بود... اسباب و اثاثیه ی پیرزن فروخته شدند و قرار شد از این پس ، پیرزن با خرج بعضی از همسایه ها، در یک "خانه ی سالمندان" زندگی کند... و اما امیر... امیری که 5 ماه بیشتر از مرگ دلخراشش در صحنه ی تصادف نمی گذرد... 5 سال پیش پیرزنی بسیار مهربان و دوست داشتنی همسایه ی ما شده بود.. پیرزنی که از "خانه" ی جدیدش راضی بود... و از فرزندش امیر.... امیر که خانه ی قدیمی پدری خودش و زمین های زن را فروخته بود و برای مادرش یک "خانه ی نقلی" خریده بود... خرید... اما اصل ماجرا این است که امیر ، به خیال اینکه مادرش چند سالی بیشتر زنده نیست، خانه ای را برای چند سال اجاره کرده بود و جریان را برای صاحبخانه تعریف کرده بود... صاحبخانه طرفش امیر بود! اجاره را از امیر می گرفت، به امیر زنگ می زد و می دانست پیرزن نباید چیزی از موضوع بفهمد.. اما ... اما از آنجایی که آینده ی هیچ کس قابل پیش بینی نیست، امیر مرد... امیر 5 ماه پیش مرد و صاحبخانه تمام این 5 ماه ، هر بار که به خانه ی امیر زنگ می زد، با جواب تلخ همسر امیر..عروس پیزن مواجه می شد که می گفت "به من ربطی نداره..خب بندازیدش بیرون..آقا شوهر من مرده! می فهمین؟ به من هیچ ربطی نداره! شکایت کنید هر کاری میخ واید بکنین! خونه رو تخلیه کنید! من دیگه با اون خانواده ارتباطی ندارم..." و صاحبخانه هم بعد از 5 ماه آمد تا " هر کاری می خواهد" بکند... و پیرزن بعاد از 5 سال فهمید، خانه ای که 5 سال آنرا مال ٍ خودش می دانست، اجاره ای است... او 5 ماه پیش پسرش را از دست داد و دو روز پیش خانه اش و دوباره پسرش... پ.ن1: فردا می رم نمایشگاه کتاب! :) پ.ن2: سرم از دیروز به شددددت درد می کنه!  :( بخاطر بی خوابیه می دونم..اصلا خوابم نمی بره ! فکرم مشغول واسه این جریان ..خیلی... پ.ن3: دوستون دارم :))))) زیااااد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)