میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

مامانی ها به بهشت میروند . . . !

يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۰ ب.ظ
آدمها همیشه وقتی قدر چیزی را میدانند که آن چیز یا دیگر نباشد و یا دسترسی به آن سخت باشد. چرا ماها دلمان برای آنهایی که کنارمان هستند تنگ نمی شود؟ چرا همیشه نمیرویم و کسی را که دوستش داریم بی مهابا در آغوش نمیگیریم ؟ چرا انقدر از همه کم عکس داریم !! چقدر بیشتر احساس میکنم مادر بزرگم را دوست دارم! حالا که بیشتر از هزارکیلومتر بین مان فاصله است ، بیشتر یادش می کنم. او را ، مادرم را ... پدرم... وخیلی های دیگر چقدر آدمها وقتی به هم نزدیک باشند همدیگر را ساده میبینند... حالا که بیشتر به او ، مادربزرگم فکر میکنم... چقدر او را دوست داشتنی تر میابم کسی که به نظر من ، نسل او ، نسلی سوخته تر بود... ! مادر بزرگم در 12 سالگی ازدواج کرد و در 14 سالگی مادرم را به دنیا آورد ! یک دخترک 12 ساله که مثل این فیلمها کنار رودخانه ظرف میشسته عاشق پسری میشود که سوار بر اسبی و گاری ای توت های باغ پدرش را طرف بازار میبرده و آن پسر هم عاشق او ! از این عشق های در یک نگاه فیلم ها... ! با صدای رودخانه و موزیک و افکت و این حرفها ! شاید به خاطر این سن کم بود که مادر بزرگ ، هیچوقت دوست نداشت "عزیز" یا "مامانبزرگ" صدایش کنیم! همه به او میگفتیم "مامانی :) " مامانی طفلکی من ... مامانی ای که در بچگی پدرش را از دست داد... خیلی دوست داشت برود مدرسه ... ولی نگذاشتند... دختر ؟ برود مدرسه ؟ از اینجا  برود رشت مدرسه؟ چه بی آبرویی بزرگی ! و همین شد که "مامانی " من همیشه غصه میخورد ، و هنوز هم میخورد. درست است که از مادرم که دختر بزرگه بود خواندن و نوشتن یاد گرفت... و بعد ها هم با ذوق به کلاسهای نهضت میرفت و مدرک گرفت! اما هنوز هم وقتی از میهمانی خانه ی برادر بزرگش برمیگردد ، آهی میکشد و میگوید "خودش اون موقع دیپلم گرفته بود ، کارمند آموزش و پرورش بود ... ولی من " و با حسرت به خانه می آید و عینکش را به چشم میزند و قرآن میخواند. قرآن با خط درشت... آخر چشم های مامانی آنقدر ضعیفند که با عینک هم نمی تواند کتاب های معمولی با خط خیلی ریز را بخواند ... همانطور که گفتم زود ازدواج کرد ... وبه "خانه باغ" بزرگ پدرشوهر رفت... یک باغ بزرگ توت . با کارگاه ابریشم. با دو تا جاری و سه تا خواهر شوهر که همه عاشقش بودند ! و هنوز هم که فقط یکی از خواهرشوهر ها زنده مانده ، "مامانی" را خیلی دوست دارد ! چون مامانی من خیلی مهربان و دوست داشتنی و زیبا بود... هنوز هم هست ! مامانی چشم های درشت سبز و موهای طلایی داشت. پدرٍ ٍ مامانی دورگه  روس-گیلک بود و الان که عکس های جوانی مامانی رو میبینم از همه ی فامیل خوشگل تر بود :) از همه ی دخترانش و نوه هایش و خواهرش و... :) هرچند چشم سبزش وموهای روشنش را به دخترانش هم داد... او خیلی زحمت میکشید ... اصلا انگار دوست داشت. هنوز هم به زور ٍ حرفهای خاله ها و دایی و مادرم هر روز سه نوع غذا نمی پزد و هر هفته میهمانی نمی دهد ... ! وقتی پدر شوهر و مادرشوهرش فوت کردند و زمین بزرگ خانه باغ تقسیم شد ، بیشتر از 1000 متر به هرکدام رسید . همه هم زمین ها را فروختند و رفتند. ولی مامانی توی خانه ماند... توی خانه ماند تا همین 10 سال پیش که با اصرار همه زمین را با خانه کلنگی اش ول کرد و توی رشت ساکن یک آپارتمان شد که به بچه هایش نزدیک باشد. اما نمیگذارد زمین فروخته شود. هر هفته میرود آنجا و مقدار زیادی از زمین را سبزی کاشته !  پدربزرگ هم تازگی ها خانه ی کلنگی را خراب کرده و قرار است سر جای آن ، یک خانه ی بزرگ همانشکلی دیگر بسازند... مامانی طفلکی من... او نمیتواند وقتی سالیان سال توی حیاط روستایی 1000متری با درخت و مرغ و جوجه ! زندگی کرده ، حالا توی یک آپارتمان 70 متری باشد با یک حیاط خلوت کوچولو ... ولی هیچ وقت گله نمیکند او خیلی دوست داشتنی و مهربان است و فکر میکنم ذهن خیلی خلاقی دارد! شاید اگر مامانی سواد داشت ، یک داستان نویس میشد ! داستان هایی که او برایم تعریف میکرد ، هیچ جای دیگر نشنیدم... داستان های شیرین کودکی من... شاهزاده ای که به گنجشک تبدیل شده بود ! دختری که توی هسته ی گیلاس منتظر بختش بود! پادشاهی که پسرانش را برای یافتن اکسیر جوانی فرستاده بود ، روباهی که ماست می دزدید! دخترکی که زمستان در جنگل دوست شد و با یک خرس به خواب زمستانی رفت و صدها داستان دیگر که الان وقتی ازاو میپرسم یادش نمی آیند... او خیلی چیزهای مهم تری در طول زندگی داشت که به آنها برسد... به کار کردن ، فرستادن بچه هایش به دانشگاه ، سرو سامان دادن آنها و مهربانی کردن... حالا که از او دورم چقد دلم برایش تنگ میشود... چقدر زیاد قدر "مامانی" ها را تا کنارتان هستند بدانید... خدا همه ی "مامانی" های رفته را رحمت کند...هرچند. به نظر من که همه ی " مامانی " ها یک راست به بهشت میروند  . . .
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)