میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

پای میز محاکمه! :(

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۴۰ ب.ظ
سلام... یک دنیـــــآ شرمندم واسه اینکه این مدت بی خبر نبودم ببخشیدم همه..! لطفا خب الان که منو بخشیدین//// بخشیدین ؟؟ طبق پیشنهاد   "گل آبی" یک بازی جالب رو توی این پست انجام می دم! حتما تو فضای نت با طنزهای (اعتراف می کنم)،  رو به رو شدید... گل آبی پیشنهاد داده خودمون فکر کنیم چیزایی که واقعا برامون پیش اومده رو تعریف کنیم، چیز بامزه ای میشه فک کنم!  پیشنهاد می کنم اونایی که دوست دارن تو این بازی شرکت کنن اگه نمی خواین تو وبتون راجع به این موضوع پست بذارید، تو کامنتای همینجا هم می تونید بگید!   اینم از اعترافات من : 1.اعتراف میکنم وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم،  اگه خونه تنها بودم  همینجوری واسه خودم شماره ی ملتو می گرفتم باهاشون حرف می زدم! جالبه اونام قطع نمی کردن !  حوصله ی خودشونم سر رفته بود  گویا   ۲.اعتراف می کنم من از کلاس اول به بعد هرگز توی خونه مشق ننوشتم!  همش تا معلم مشق بقیه رو ببینه من تو کلاس می نوشتم... حالا نمی دونم معلما به روم نمیاوردن یا کلا متوجه نمی شدن   ۳.اعتراف می کنم ۵ سالم که بود ، مامانم تابستون برده بودم آرایش گاه موهامو کوتاه ٍ کوتاه کرده بود، گفته بود اینطوری راحتی گرمت نمیشه... منم فرداش بعد از ظهر که خواب بود مواهاشو  قیچی کرده بودم بعد مامانم بیدار میشه می بینه کلی مو ریخته روی بالشش! منم میگم مامان راحت شدی دیگه تو هم گرمت نمیشه لازم به ذکره که موهای مامانم تا روی کمرش بود و دیگه هیچوقت اونقدر بلند نشد   ۴.  اعتراف می کنم تا ۸ سالگی رو در و دیوار خونه نقاشی می کشیدم   هر وقتم قول می دادم که نقاشی نکشم و  خونه مون از نو رنگ می شد، تا یه هفته پشت پرده ها ، توی کمد دیواری و جاهایی که معلوم نبود رو خط خطی می کردم..بعد دوباره روز از نو     ۵. اعتراف می کنم تا سن ۱۴ سالگی هیچوقت از پله پایین نیومدم! همش از وسطاش دیگه می پریدم پایین  هنوزم بعضی وقتا می پرم...البته  تو خونه   ۶.  اعتراف می کنم بچه که بودم، سوسکای بزرگ رو له می کردم می بردم مامانم اینا رو بترسونم   ۷.  اعتراف می کنم۲سالم که بود با بابام رفته بودم مسجد... بابا که میره سجده، منم میرم رو دوشش   ساکتم نبودم هی داد می زدم برو...برو... مکبر مسجد ومردم هم  خندشون میگیره و کلا نماز رو سریع و بی نظم تمومش می کنن بابامم دیگه منو نمی بره هیچوقت     ۸. اعتراف می کنم من خیلی دوست ٍ بدیم! نباید بی خبر یهویی می رفتم! باید می گفتم جریان چیه! درسته اونایی که شمارشونو داشتم اس می دادم و.. ولی خب باید میومدم کافی نتی /جایی پست می ذاشتم
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)