درد دارد ... و لذت..!
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
گاهی از خودت
از زندگی
از تکرار این بی نهایت رذالتی که دور و برت ریخته خسته می شوی...
از تمام توصیفات ٍ خوانده و ناخوانده ی چیزی که به آن زندگی می گویند...
تیغ ٍ کندی را بر می داری...
فشار می دهی توی دستهایت...
فرو می رود...درد دارد ... و لذت..!
دستهای خونی ات را میگیری جلوی قلبت..
و تیغ را فشار می دهی،
نه محکم!
ذره ذره...
زخم کهنه ای دوباره باز میشود ....
تیغ جلو می رود...و جلوتر!
باز هم درد دارد... و لذت..!
سوزش و درد قلبت
شبیه لکه های قرمز خون،
می چکند روی کاغذ،
و شعر تازه ات متولد می شود !
لبخند میزنی...
چند دور "دل نوشته " ات را می خوانی
و با هر بار خواندن،
طعم تلخی از گلویت توی قلبت میریزد..
باز هم درد دارد..و لذت...
پ.ن: این شعرو دوست دارم:
خون قبیله ی پدرم عبریست، خط زبان مادری ام تازی
از بس که دشنه در جگرم دارم افتاده ام به قافیه پردازی
جسمم به کفر نیچه می اندیشد روحم به سهروردی و مولانا
یک قسمتم یهودی اتریشی است یک قسمتم مسیحی قفقازی
دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت بهاء الله
من دست پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه ی دین سازی
اندیشه های من هگلی اما واگویه های من فوکویامایی است
انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی
تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آمیزش شریعت و خوش باشی
درک نبوغ فلسفی خیام با فال خواجه حافظ شیرازی
ما سوژه های خنده ی دنیاییم وقتی که یک فقیر گنابادی
با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق اقدام می کند به براندازی
می ترسم از تذبذب یارانم .... گفتی برادرم شده ای؟ ... باشد!
اثبات کن برادری خودرا باید مرا به چاه بیندازی...
"علی اکبر یاغی تبار"
- ۹۱/۰۲/۱۴