خالی خالی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ب.ظ
دارم تایپ میکنم ولی اصلا نمی دونم که چی میخوام بنویسم و یا اصلا میخوام تاییدش کنم یا نه؟
پر از روزمرگی هایی شدم که ازش متنفر بودم.
پر از خرید پارچه و لباس برای مهمونی های خانوادگی و پر از سیب زمینی خلال کردن و انداختن ملحفه ها توی ماشین لباسشویی! پر از شنیدن حرف های خاله زنکی و فکر های خاله زنکی !
با دانشگاه رفتن، گشتن توی خیابون و کتاب خوندن و دنبال کار گشتن از روزمرگی ها فرار میکنم ولی همه ی اینها هم یه جورایی جزو روزمرگیم شده ...
دلم میخواد یه مدت برم یه جایی زندگی کنم که خبری از مهمونی و دوست و موبایل و اینترنت و... نباشه
یه خونه ی قدیمی با حیااااط بزرررررررررررررگ توی یه روستا با یه کتابخونه ی بزرگ مثل کتابخونه ی عموی خدابیامرزم که برم و کشف کنم ..
دوس دارم دم عیدی ، مغزمو هم در بیارم و با روبالشی ها بندازم توی ماشین لباسشویی...
- ۹۳/۱۲/۰۸