قُمری . . . ^__^
صدای اذان مغرب از مسجد میومد که دریچه ی حیاط خلوتو باز کردم ، دیدم امشبم اومده نشست روی شاخه ی درخت انجیر توی حیاط ، وفتی لامپ حیاطو روشن میکنیم و میریم از نزدیک نگاهش میکنیم ، صاف زُل میزنه توی چشممون !
علی میگه :دوس دارم بگیرمش بوسش کنم ^_^
میگم:ازت میترسه ...یهو دیدی فرار کرد رفت ها!
میگه:پرنده ها اگه یه جای امن پیدا نکنند، نمیرن تا صبح اونجا بشینن.... فردا که جمعس براش یه لونه درست میکنم میزنم به دیوار...
میگم: چرا تنهاس؟ دلم براش میسوزه :(
میگه : بیا تو چراغ که روشنه نمیخوابه....
ساعت 3:30 از پنجره بیرونو نگاه میکنه و میگه :... این یا کریمه که همش تکون میخوره...روی شاخه براش راحت نیست فک کنم. نمیتونه بخوابه! فردا براش یه لونه درست میکنم حتما...
میگم : آره . براش درست کن... میره توش؟
میگه : آره. مگه ندیدی خونه ی نوید اینا رفته بود توی آشپزخونه شون بالای کابینتشون زندگی میکرد!
بعد دوتایی میخندیم.
میگم : چه قشنگ
+ عکسه هویجوریه... عکس قُمری ِ ما! نیست !
- ۹۴/۰۴/۱۹