میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

بوی گاز

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۳ ب.ظ

سوار شدم ، اتوبوس خلوت بود، 

من تنها کسی بودم که می ایستادم و همه نشسته بودن

ساعت حدود 3ونیم بود، روز پنجشنبه، بعد از دو تا ژوژمان پشت سرهم برمیگشتم خونه!

یه دستم کوله ی لپ تاپم بود و یه دستم یه کاور گنده که توش کلی برگه ی A3 بود...

کاپشن مشکی تا زانویی که پوشیده بودم واقعا برای اون روز گرم بود! لباس زیرشم یه تاپ گُلمَنگـُلی بود که نمیشد با توجه به اون جلوی کاپشنمو باز بذارم

سرم که از ساعت 8 صبح توی مقنعه بود میخارید! و آفتاب از شیشه های بزرگ اتوبوس میزد تو، پنجره های کوچولوی بالای اتوبوس باز بودن ولی انگار اصلا هوایی ازشون رد نمیشد! و فقط زمانی که اتوبوس توی اون ساعت از روز توی ایستگاههای خلوت می ایستاد یه بادی میومد و در بسته میشد!

اینها همش عادی بود،

بزرگترین معضل بوی شدید گاز بود که توی اتوبوس میومد!

یه کپسول پیکنیک متوسط همینجوری توی اتوبوس بود، من اخمامو داده بودم تو هم و فکر میکردم کدوم آدم بی فرهنگ بی شخصیتی !  پیکنیک آورده توی اتوبوس! 

از قسمت مردا صدای غرغر میومد! یه نفر از مردا که اصلا ندیدم و متوجه نشدم کی بود با لهجه ی شیرازی غلیظی که داشت  به من گفت:

"شمو که  وایستادی ، در که باز شد کپسولو رو شوت کن پایین!!!"

من اهمیت ندادم کلا چون سردرد داشتم و واقعا کلافه بودم... 

صدای نچ نچ خانومها هم بلند بود..

یکی از ایستگاهها یه زن پیاده شد و زن دیگه ای سوار نشد، یه پیرزن که نشسته بود روی صندلی بهم گفت دخترم بیا بشین !

رفتم صندلی کناریش که خالی شده بود نشستم...

چند دقیقه ی کوتاه که گذشت، گوشی نوکیا قدیمی و درب و داغونی رو از کیفش در آورد و گفت "محسن" رو برام میگیری؟

گوشیو ازش گرفتم و اسم محسن رو پیدا کردم و دکمه رو زدم و گوشی رو دادم بهش./ جواب نمیداد/ دوباره و سه باره برای پیرزن شماره گرفتم... ولی باز برنمیداشت!

بار چهارم که بهم داد که دکمه رو بزنم، گفت یه پسر دارم که نداشتنش بهتر از داشتنشه!!!

یه کمی اخمام رفت تو هم ! با خودم گفتم این پیرزن هم حتما از اون پیرزناس که فک میکنه چون بچه بزرگ کرده دیگه اگه یه وقت بچش باب میلش کاری نکرد باید بمیره! 

بار چهارم که زنگ زدم و دادم به پیرزن، 

پسرش تلفنو برداشت!

گفت : "محسن سلام، 

خونه هستی؟

من دارم میرسم. میای این پیکنیکه رو از من بگیری دم در ، من سختمه پله ها رو بیام بالا به خدا "

قطع شد!

زن در حالی که خیلی غمگین بود گوشی رو گذاشت توی کیف درب و داغونش

انقد هم بلند حرف زده بود که همه ی سرها چرخید طرفش و همه فهمیدن بوی گاز توی اتوبوس و اون پیکنیک مال کیه!

یه زنی از صندلی پشتی گفت : "حاج خانوم پیاده که شدی ، شیرشو باز کن گازش بره یه کم.زیادی برات پرش کرده بخاطر همین بوش میاد! "

از مردا وزنا غرغرا به وضوح شنیده میشد.

"پیکنیک جاش توی اتوبوسه؟" ، "خفه شدیم از بوی گاز" ، "وای این پیرزنه کجا پیاده میشه سردرد گرفتیم"

و...

 سرشو انداخته بود پایین، به من که کنارش نشسته بودم گفت :

"اینا که از زندگی من خبر ندارن!

یه خونه ای به زور خریدم، الان که دوتا ایستگاه بعدی پیاده بشم کلی باید راه برم تا برسم به کوچش. مجتمع بزرگه، واحداش 40 متریه.

آب و برق داشت ولی گازو تلفن نداشت، پول ندارم بیارم...

اجاقو با همین پیکنیکا روشن میکنم. یه بخاری کوچیک هم دارم که فقط بعضی وقتا روزا روشن میکنم با همین پیکنیکا ! میترسم شبا روشن بذارم خطرناکه... 5تا پتو میندازم رو خودم"

دستاشو از زیر چادر کهنش آورد بیرون ...کف دستاش خراشیده شده بود...

ادامه داد " این پیکنیکو که پر کردم خدا خیرش بده، پول ازم نمیگیره. جای دیگه هم بلد نیستم برام پر کنن! سنگینه دستام داغون شده تا بیارمش...

پول آژانس که ندارم ... 200 تومن میدم با اتوبوس میرم، 200 تومن میدم برمیگردم. ..

همین یه پسر هم دارم  که 28 سالشه... یه دختر دارم ازدواج کرده ولی زیاد نمیاد اینجا،

پسرم باهاش دعوا میکنه... دامادم که اصلا نمیاد

پسرم معتاده...

الانم بهش گفتم بیا حداقل این پیکنیکو ببر... خونه مون طبقه چهارمه آسانسور نداره..."

اینا رو که گفت شوکه بودم...

بهم گفت : "پسرم لیسانس داره... کلی خرجش کردم چقد بهش رسیدم ، یتیمی بچه هامو بزرگ کردم...

ولی حالا ..."

نمیدونستم چیکار کنم...

یا اصلا چی بگم...

گفتم ایشالا خدا مریضی پسرتونو شفا بده...

گفت انشالله دختر . خدا از دهن بشنوه!

همین موقع اتوبوس ترمز کرد، 

پیرزن بیچاره  چادرشو جم کرد، و به زور ایستاد ، پیکنیکو برداشت ، کشون کشون از اتوبوس برد بیرون ...

و رفت در جلویی که حساب کنه...

اتوبوس حرکت کرد...

تا نیم ساعت دیگه که من هم پیاده شدم،

هنوز بوی گاز میومد.

قبلش از بی فرهنگی آدما عصبی بودم.

بعدش از قضاوت بیجای خودم، و بیچارگی پیرزن و بیچارگی پسرش غمگین ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)