میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰۳ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

۲۳
ارديبهشت
کف دستم را می آورم جلو صاف...ساده مثل همیشه تک آورده ام بیرون...! پ.ن: نمایشگاه بد نبود/خوبم نبود چیز خاصی که نظرمو جلب کنه ندیدم... لیستی که نوشته بودمو جا گذاشتم [آیکون نظم!] و البته دو سه تایی که معرفی شده بود و تو ذهنم بود، وقتی خود ٍ کتابا رو دیدم و یه ورقی زدم پشیمون شدم/ خوشم نیومد.. 3تا کتاب گرفتم که دوسشون دارم. چاپ جدید نیستن البته هیچکدوم! 1.بابا باطری دار میشود .رضا ساکی 2.مرگ غم انگیز پسر صدفی .تیم برتون 3.تو مشغول مردن ات بودی! . گزیده ی عکس و شعر جهان . اما اتفاقات خوبی افتاد :) با برنامه ریزی ونوس،  یه سری بچه ها رو دیدم. :)) خوشحالم :)) پ.ن2: یکی از مشکلایی که تو بدبیاری های عید داشتم/ که خیلی برام مهم بود و پیگیریش هم می کردم. الان دیگه وجود نداره! :) بخاطر این مسأله از  آقای "حامد مرادیان " بی نهااااااااااااااایت ممنونم :) برادری کرد در حقمون :))  واقعا" فکرشو نمی کردم توی یه روز قضیه رو حل کنه :)) نمی دونم چطوری باید جبران کنم :)) مرسی /مرسی / مرسی! این موضوعو بعضی از دوستان  هم می دونن چیه ;)  به خاطر همدلی/کمک/راهنمایی/و آرامشی که ازتون در این مورد گرفتم ممنون  :) پ.ن3: تکراریه! ولی دوستون دارم دوستای گلم...خیلی :)))) پ.ن4: حرفی ندارم به عظمت واژه ی "مادر" برسه.... روز همه ی مادر بر همه ی مادرها مبارک... بر مادرهای حاضر و مادر های رفته...
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
ارديبهشت
گریه می کرد! خیلی بلند هم گریه می کرد!  آنقدر بلند که بیشتر همسایه ها  - از زنی که من همیشه از او با اسم "خانوم مارپل" محله یاد می کنم گرفته تا زن جوانی که تازه هفته ی پیش ماشین عروسشان را توی کوچه پارک کردند و زندگی مشترکشان آغاز شد-   توی کوچه بودند! مرد بی توجه به پیرزن، شروع کرده بود به ریختن اسباب و اثاثیه ی زن به داخل کوچه... و فریادهایش توی همهمه ی جمعیت گم میشد "گناه که نکردم! قتل که نکردم !  سه ماه که اجاره ندادین! الانم دو ماهه از موعد سالتون گذشته! بابا چقدر صبر؟ چقدر دندون بذارم رو این جیگر صاحبمرده! تا خرخره توی قرضم! چقدر پیغوم دادم بابا..میام وسایلو میریزم تو کوچه ها! مگه به گوشتون رفت؟ د ٍ بابا وقف نکردم که خونه رو! اصلا شما می فهمین دو تا دانشجوی دانشگاه آزاد تو خونه یعنی چی ؟ منم پول لازمم..سر ٍ گنج که نَشٍستم!" همینطور در حال فریاد زدن، در حالی که انگار سعی داشت صدایش به همه برسد و در ذهن خود و دیگران تبرئه شود، به کمک پسری 27/8 ساله که هیچ حالتی در چهره اش نمایان نبود و فقط گاهی لبش را می گزید، وسایل را توی کوچه می آورد... نزدیک ظهر بود  و منی که واقعا" نمی دانستم، باید از کنار پیرزن رد شوم و به خانه بروم، یا در کنار جمعیتی که نگاهشان پر از ترس، کنجکاوی، تعجب و یا حتی هیجان بود بیاستم و نگاه کنم اثاث زنی که تا ساعتی پیش فکر می کردم صاحب آن خانه است، نه مستاجر کم کم کوچه را پر می کند...! با حالتی گنگ جلو رفتم...پیرزن بیچاره به دیوار تکیه داده بود و فقط بلند بلند گریه می کرد! دستانش را که آشکارا می لرزید گرفتم و گفتم "چی شده حاج خانوم؟ چه خبره؟"  و ناخودآگاه یاد پارسال افتادم و چادر نمازی که برایم از مکه آورده بود.... اما حرف من انگار بنزین بود روی آتش پیرزن... داد زد "خونم..خونم...."  و در حال هق هق همانجا نشست روی زمین و جملاتی گفت که من تنها : "پسرم ، خونم، مال من، صاحبخونه و خرید را تشخیص دادم!" مرد همچنان داد می زد و میرفت و می آمد و جلوی در ، توی کوچه چند قالیچه، میز نهارخوری 4 نفره و صندلی هایش،  یک دراور نسبتا قدمی ، یک کاناپه، تلویزیون و مقدار زیادی وسایل کوچک مثل تابلو ها و گلدان و ... به چشم می خورد. نگاهی به جمعیت کردم، گاهی با تاسف سر تکان می دادند، گاهی پچ پچ می کردند و ... زیر لب گفتم خاله زنک ها..! و ناگهان خودم از حرفم تعجب کردند..اگر اینها خاله زنک باشند پس من چه هستم؟ به راستی کار درست کدامست؟  چه کار باید کرد؟ نگاهی به ساعتم انداختم که حدود 11 بود...پس جای تعجب نداشت که هیچ مردی در جمع دیده نمی شد... مردی که شاید حداقل برود دست صاحبخانه یا هرکسی بود را بگیرد و با وی صحبت کند... اصلا جریان را بپرسد!  در همین فکر ها بودم که پیرزن بیچاره از حال رفت..و دقایقی بعد من و خانوم مارپل! در درمانگاه بودیم تا سرم پیرزن تمام شود ! و من با خودم فکر می کردم،  الان در چند نفر در خانه هایشان دارند از من به عنوان خانوم مارپل جدید یاد می کنند؟ به راستی رفتن من چه بود؟ فضولی ؟ احساس مسئولیت؟ با پدرم تماس گرفتم و جریان رابه طور خلاصه تعریف کردم... و در جواب اینکه "خب تو الان واسچی اونجا رفتی؟"  گفتم " همینطوری!" ساعت 7 غروب بود... پیرزن همچنان گریه می کرد و مادرم سعی داشت هر طوری شده آرامش کند.. تمام اسباب و اثاثیه ی پیرزن در پارکینگ خانه ی ما بود.. و پدر و 2 سه نفر از مردان ساختمان و دو تا از همسایه ها ، رفته بودند بنگاهی که ظاهرا" خانه ی پیرزن از آنجا اجاره شده بود تا اصل جریان را جویا شوند... و تنها حرفی که از پیرزن می شد شنید " امیر"... و "خونم" بود... اسباب و اثاثیه ی پیرزن فروخته شدند و قرار شد از این پس ، پیرزن با خرج بعضی از همسایه ها، در یک "خانه ی سالمندان" زندگی کند... و اما امیر... امیری که 5 ماه بیشتر از مرگ دلخراشش در صحنه ی تصادف نمی گذرد... 5 سال پیش پیرزنی بسیار مهربان و دوست داشتنی همسایه ی ما شده بود.. پیرزنی که از "خانه" ی جدیدش راضی بود... و از فرزندش امیر.... امیر که خانه ی قدیمی پدری خودش و زمین های زن را فروخته بود و برای مادرش یک "خانه ی نقلی" خریده بود... خرید... اما اصل ماجرا این است که امیر ، به خیال اینکه مادرش چند سالی بیشتر زنده نیست، خانه ای را برای چند سال اجاره کرده بود و جریان را برای صاحبخانه تعریف کرده بود... صاحبخانه طرفش امیر بود! اجاره را از امیر می گرفت، به امیر زنگ می زد و می دانست پیرزن نباید چیزی از موضوع بفهمد.. اما ... اما از آنجایی که آینده ی هیچ کس قابل پیش بینی نیست، امیر مرد... امیر 5 ماه پیش مرد و صاحبخانه تمام این 5 ماه ، هر بار که به خانه ی امیر زنگ می زد، با جواب تلخ همسر امیر..عروس پیزن مواجه می شد که می گفت "به من ربطی نداره..خب بندازیدش بیرون..آقا شوهر من مرده! می فهمین؟ به من هیچ ربطی نداره! شکایت کنید هر کاری میخ واید بکنین! خونه رو تخلیه کنید! من دیگه با اون خانواده ارتباطی ندارم..." و صاحبخانه هم بعد از 5 ماه آمد تا " هر کاری می خواهد" بکند... و پیرزن بعاد از 5 سال فهمید، خانه ای که 5 سال آنرا مال ٍ خودش می دانست، اجاره ای است... او 5 ماه پیش پسرش را از دست داد و دو روز پیش خانه اش و دوباره پسرش... پ.ن1: فردا می رم نمایشگاه کتاب! :) پ.ن2: سرم از دیروز به شددددت درد می کنه!  :( بخاطر بی خوابیه می دونم..اصلا خوابم نمی بره ! فکرم مشغول واسه این جریان ..خیلی... پ.ن3: دوستون دارم :))))) زیااااد
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
ارديبهشت
ممکن است یک اتفاق در زندگی هر کسی باعث شود که از اوج ٍ شادی به اوج ٍ استرس برسد! زمانی که حال به نوعی به جمعی راه یافته ای ، اما وقت ٍ حضور  ناگهان حس می کنی به آن جمع تعلق نداری! جمعی که تا حدودی با هم آشنا هستند... از هم دورند اما تو از آنان هم دورتری! بدتر از حضور تو در جمع انتظاریست که از طرفی  دلت می خواهد فورا" پایان یابد ، و از طرفی هم می خواهی تا ابد ادامه داشته باشد!! انتظاری که بدون آن حضورت در  جمع بی معناست! اینگونه مواقع عدم اعتماد به نفسی که همیشه تو را زجر می دهد بیشتر نمود میابد و دستانت طبق معمول آنقدر می لرزند که هنگام در آوردن موبایلت از کوله پشتی  که روی صندلی کناریت گذاشتیش تا حداقل از یک سمت تنها باشی ! دو بار روی زمین میفتد! برای نشان ندادن عادت همیشگی ات -همان تاب دادن پای چپ به عقب و جلو!- مجبوری پای راستت را روی پای چپت بیندازی  و آنقدر روی زمین محکمش کنی که تکان نخورد! وقتی با هر صدای پا و هر ورودی دلت می لرزد و ساعتی که فقط ذره ای به 2:30 مانده آرامت می کند! اما آرامشی همراه با دلهره ی درونی که به تو یادآور می شود دقایقی بعد همین آرامش دهنده سوهان روحت خواهد شد! همیشه بیش از حد گیج می شوی ! خودت هم می دانی و زیر لب به خودت لعنت می فرستی!! با این احساس  آشنایی! می دانی باید پاهایت را محکم کنی ! برای دل ضعفه ای که گرفته ای آدامس بدون قندی را که مهمان همیشگی کوله ات است ،بجوی ، sms های گوشی ات را باز کنی و بنویسی وبنویسی! و هر لحظه با هر صدای پایی به ساعت گوشه ی سمت راست گوشی و بلافاصله به در نگاه کنی ! اخم کنی تا حالت مضطرب چهره ات مشخص نباشد ، سعی کنی به روی خودت نیاوری که دیالوگ ٍ : -این دختره ک اون ور نشسته چقد خودشو می گیره! -کدوم؟ -همون دیگه..مقنعه قهوه ایه! -هیـــــــــــــــــــــــــس! می خوای بشنوه؟...... -...... -..... را شنیده ای ! سرت را بلند کنی و ! در حالی که آدامست را قورت می دهی و به در که بسته میشود نگاه می کنی ، بنویسیییی خدایااااااااا   کمممممکککککک ! پ.ن1: این نوشته بدون ویرایش از پیش نویس های گوشیم وارد شد! ;) جزو اون نوشته هاییه که روز می نویسم تو گوشی و آخر شب حذف می کنم! شاید بعدا بازم نوشتم از اونا اینجا... البته نه همه شو! پ.ن2: فک کنم فقط  ونوس حدس بزنه کجا بودم :))))))))))) ! شاید در آینده ای دور و بعدا اگه نتیجه ای یافتم!!! بگم!  پ.ن3: اگه واقعا آدامس 7 سال تو معده می مونه من سه کیلو آدامس تو معدمه فقط =))))))))) پ.ن4: یکی از دوستام بدجوری به فال قهوه معتقدهه!! :o  داشتم میومدم خونه/ ساعت 5/ اتفاقی دیدمش... به زور و اصرارش و رودروایسی  رفتم، فالش تموم شد...خانومه (فالگیر محترم!) به زور می خواست واس من فال اشانتیون! (مجانی!) بگیره! منم چن قلوپ قهوه ی بدمزه شو خوردم و فنجونو برگردوندم و خشک شد و ایشون آیندمو  همچی دید! میگفت زندگیت میفته تو فنجون! :| حرفایی که زد هیچی! مصاحبه ی  اولش باحال بود! خانومه! -ازدواج کردی؟ من !-نه! خ-در شرف ازدواجم نیستی؟ م-نه! :-o خ-دوست پسر که داری! ههه! :D م-نه!! خ-واه! میشه مگه؟ کسیو که دوس داری؟؟!!! م-نه! خ-یعنی هیشکی تو زندگیت نیس؟ یه نفر همینجوری تو راه دیده باشی خوشت اومده باشه؟! م-عجبا! نه!! خ-پس این کیه تو فالت افتاده بلا! ;) م- کی  کجا افتاده!! ؟ :-o خ-حالا سوالا رو جدی درست جواب دادی؟ م-اوهوم!! :@ خ-.واقعا؟؟ قبلا" هم دوس پسر نداشتی؟!! م-نه! no ! نچ !  زبون دیگه ای بلد نیستم به خدا! خ-پس تو به چه دردی می خوری؟!! م- به درد بی درمون! آیندمو ببین برم عزیزم! =))))))))))))))))))))) خ- وا چه بد اخلاق! ;) ولی یکی دوستت داره ها! اینا اینجا افتاده! شاید تو ندیدش و ... !   [ایکون تهوع !] جالبش اینجاس دوست خُلم گیر داده میگه کیه تو فالت بود!؟ من که همه چیو بهت میگم تو چرا نمی گی بهم؟ اینم جوونای تحصیل کرده ی مملکت ما ! :/ پ.ن5: این دو تا پست اخیری که گذاشتم، فکر کنم تناقض رفتار ها و احساساتی که به مسایل مختلف دارم خیلی خوب نشون بده! در کل یه آدمیم پر از پارادوکس :|  خودمم گیج میشم از دست خودم! :| شما جدی نگیرید اگه دوس دارید! :) پ.ن 6 : باشگاه  جاییه که خیلی می تونه خوب باشه! اما اصلا خواننده نداره عملا ! :)))! دوس داشتید دریابید اونجا رو! سعی شده به قول ملیکا فرهیخته انگیزاننده و این حرفا باشه!!!پیشنهاد خاصی و.. هم اگه دارید بدین! خیلی دوس دارم یه جورایی پا بگیره! فقط نمی دونم چطور مخاطبی استقبال میکنه از انجا؟ اصلا کسی استقبال میکنه؟ چه تغییری باید بکنه یعنی؟!!  :؟ پ.ن7: از اینا    :) :( :/ =)))  و ... خوشم نمیاد! جو گیرم نشدم! مرورگر IE ندارم ! شکلک نمیاد تو پستا! :| پ.ن8: راستی ! داشت یادم میرفت! بد نیس به اینجا یه سر بزنین. پست بامزه ای شده!..اینجا یعنی =>:   زبان دیپلماسی پ.ن9: دوستوووون دارم :)) حتما بخوانید نوشت بعدا"  :   لبخند هیولای سپید
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)