میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

یه تصمیمات بزرگ یا کوچیکی توی زندگی همه مون هست که غلطه و راه برگشتی نداره یا اگه داره اون راهو نمیخوایم و یا اگه میخوایم نمیتونیم عواقبش رو بپذریم. نمیتونیم قبول کنیم که هر عملی عکس العمل داره و اگه اشتباه کردی باید بدجوری بخوره تو سرت و کله پاشی و دوباره بری عقب تر از جایی که اون غلط رو مرتکب شدی ! خب قبول نمیکنیم و فروووو میریم و فروووو میریم و توی باتلاقی که خودمون واسه خودمون ساختیم میمیریم!

خب اصلا چرا هر عملی باید عکس العملی داشته باشه؟  چون اینجور وختا قوانین کائنات برای ما بدبخ بیچاره ها تووپ عمل میکنه  و مو لای درزش نمیره !

یه کارایی توی زندگی همه مون هست که دوستش نداریم ولی انگار یه جور اعتیاد مازوخیستی بهش داریم و هی انجامش میدیم انجامش میدیم انجامش میدیم تا جونمون در بیاد و عصبی بشیم ! و قول بدیم به خودمون که دیگه بی خیالش بشیم ولی بعد از یه مدت بریم سراغش و به صورت جنون آمیزی باز هی انجامش بدیم انجامش بدیم ... ! و برعکسش یه کارایی که دوست داریم انجام بدیم و هرچقدر هم بهونه بیاریم درستش اینه که عُرضه اش رو نداریم پس یا بی خیالش میشیم و یا باز طی اون حرکت مازوخیستی شبا میریم سراغش و مغزمونو ازش پُر میکنیم تا بی خوابی بگیریم!

نمیدونم فقط من اینطوری ام ؟ یا بقیه هم اینطورین؟

و با اینکه نمیدونم ضمیر "ما" رو استفاده میکنم تا یه عده ی دیگه از آدما رو به خودم پیوند بدم!

ولی خب چه کنم دیگه منم انسانم و انسان ذاتا" آویزووون به دنیا اومده . مثل یه جور انگل پیشرفته ی متکلم. آویزون مادرش و پدرش ، خواهر یا برادر بزرگترش ، آویزون مالی و احساسی ، بعدشم آویزون همسرش و بعد از اونم آویزون اجتماع ! حالا یه سری کمتر آویزون هم داریم که بهشون میگیم مستقل!

اینم از اون هزیون های بی خوابانه ی منه دیگه. میگم خ د ا که داره ما دیوونه ها رو نگا میکنه واقعا" نظرش چیه؟

خب آخرش که همه مون قراره جزغاله بشیم توی آتیش دیگه تعارف که نداریم. خُب پس چرا تموم نمیشه این بازی به این گُندگی ؟ من که خیلی میترسم ازش هرچیزی که هست!

خب آخرای دی و اوایل بهمن من یه ذره احمق میشم چون یه سال از عمرم گذشته یا بهتره بگم هدر رفته چون من یه آدمی در سطح زیر معمولی هستم دیگه. توی این چند سال هیچ رشدی به غیر از رشد فیزیکی وظاهری و یه مشت پوسته ی چرند بی اهمیت که توی مغزم رفته نداشته ام. پپپشه که 23 ساله ام خب چشم به هم زدنی بود و چشم به هم زدنی هم 30 40 50 60 رو رد میکنم تازه اگه بهشون برسم و بعدش هم فرت ! میفتم وسط آتیش تا ابد ! حالا ابد کجاست و چیه و چطوریه و عذابش چقدر از عذاب الان بدتره خدا میدونه!

خب گفتم که میترسم دیگه نه؟

بگذریم یه ذره حرفای جالب تر بزنیم ! 

یکشنبه برای شام مهمون داشتم ، مامان علی هم لطف کرد و خونه نیومد .خب نمیدونم میدونید یا نه! ما با هم زندگی میکنیم تا بعد از اینکه دانشگاه تموم شه و یا بریم شمال یا اینکه همینجا مستقل شیم .بگذریم.

فیروزه ، مریم، نوید ، احسان، سمانه وساسان اومدن ، خوب بود خوش گذشت تا 6 صبحش بیدار بودیم بعد خوابیدیم تا 12 !!! یه عده بچه ها تا شام فرداش موندن بعدش رفتن . توی هال ما یه دریچه ی بزرگ پنجره طوری هست که هی خونه گرم میشد بازش میکردیم و بخاری رو کم میکردیم هی خونه سرد میشد می بستیمش و بخاری رو زیاد میکردیم . هی یکی میرفت در اونوری رو باز میکرد هی من پنجره آشپزخونه رو باز میکردم خلاصه اینکه من و علی هردومون سرماخوردیم. نمیدونم بچه هاهم خوردن یا نه؟!  به هرحال دستشون درد نکنه کادوهای باحالی برام آوردن به طور تصادفی همه شون فنجون و نعلبکی چینی ! که فک کنم دیگه برای جهیزیه ام فنجون نمیخوام! :دی  

اینم چیز بامزه ی هفته که میشه به جای اون چرندیات بالا بخونید !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)