میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب
۰۳
بهمن

نصفه شب در حال خوندن برای امتحان زبان تخصصی که آخرین امتحانمه دارم پست میذارم 😂😂😂😂😂

باورم نمیشه ب این زودی دی گذشتتت

نمیدونم دقت کردین یا نه

هرچی بزرگتر میشیم انگار زمان سریع تر برامون میگذره...

پیرشدیم :))))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی

هرچه کوچکتر بودیم تولد ها "جشن گونه ! تر" ، شادتر ، خواستنی تر  و شیرین تر بود

با طعم کیک خامه ای و کادو

هرچه بزرگتر میشیم تولد ها" فلسفه گونه! تر" میشه ، غم انگیز تر و ترسناک تر وگس تر

با طعم کیک خامه ای و کادو

انگار یه خرمالوی رسیده است و بعد کم کم کال میشه . . . 

27.10.95

من 24ساله شدم ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
آذر

سالی ک با هری پاتر آشنا شدم تابستون 1380 بود ... یا به عبارتی تابستون 2001! تازه کلاس اولم شروع شده بود و میخواستم برم کلاس دوم! اشتیاق عجیبی برای خوندن داشتم... عاشق دنیایی بودم که واردش شده بودم دنیای معرکه ی توانایی مطالعه! مادرم دبیر ادبیات بود و پدرم مدیر مدرسه وخونه ما پر بود از کتاب! هرروز میرفتم سراغ یه کتابی و شروع میکردم ب خوندن با اینکه کلمات قلمبه سلمبه ی بعضی متنها رو نمیفهمیدم ولی خیلی برام جذاب بود همه ی این چیزهایی ک توی خونه برام رازآلود و کشف نشدنی بود حالا میتونستم بخونم! کاملا به حس اون وقتمو به یاد میارم...

مامان وبابا که اشتیاق من به کتابو دیدن همون سال منو کانون پرورش فکری ثبت نام کردن و چند تا کتاب کودک و نوجوان هم برام خریدن مثل چند تا از داستان های شاهنامه به زبان کودکانه که 3یا 4تا جلد با عکس بود و داستانی نوشته شده بود و یه سری هفت جلدی قصه های خوب برای بچه های خوب... من خیلی دوس داشتم و میخوندمش ، کانون معمولا هربار دوتا کتاب به همه میداد ولی ب من سه تا میداد ببرم خونه، چون تند تند کتاب میخوندم...

تا اینکه یه روز ... همون روز عجیب و به یادموندنی رسید... کاملا میتونم به یاد بیارم! اوایل مهر همون سال بود و من میرفتم کلاس دوم ... روز پنجشنبه بود. روزش رو دقیق یادمه چون فرداش جمعه بود و طبق معمول ناهار خونه ی مادربزرگم بودیم، هنوز مانتوی مدرسه تنم بود که بابام رسید خونه و یه کتاب دستش بود .میگفت این کتاب مال کتابخونه ی مدرسه است وخیلی طرفدار داره وبچه ی همکارشم خیلی دوسش داشته و همکاربابام بهش گفته که این کتاب جالبیه! منم خوشحال از به دست اوردن یه کتاب جدید سریع لباس عوض کردم وناهار خوردم و شروع کردم به خوندن کتاب.

اسم کتاب بود"هری پاتر و زندانی آزکابان" بعله من اول از همه کتاب سوم رو خوندم😐! خلاصه این کتاب اونقدر منو جذب کرد و با خودش برد ک تا به حال درمورد هیچ کتابی سابقه نداشت اونو از ظهر دستم گرفتم و خوندم و خوندم وخوندم تا وقت شام ک به زور بردنم شام بخورم😅و دوباره خوندم تا وقتی که به زور خاموشی زدن ک بخوابیم😁 خونه ی ما وقتی که دبستانی بودیم توی وقت خواب و غذا خیلی قانونمند بود 8شام بود و 9ونیم هم من و داداشم باید دیگه میخوابیدیم🙄!

جمعه با شوق زیاد ساعت 7صبح بیدار شدم قلبم تند تند میزد و حس عجیبی داشتم ودوباره شروع کردم به خوندن بقیه داستان وارد شدن به همچین دنیایی برای من که یه دختر 8ساله بودم خیلی خاص وخیلی شگفت انگیز بود! کتاب به بغل رفتیم خونه ی مادربزرگ و اون روز نه توی حیاط خیلی بزرگشون دوچرخه سواری کردم،نه توی اتاقهای تو درتوش قایم باشک، نه به مرغ و جوجه ها نگاهی انداختم ونه حتی به اتاق زیرشیروونی ک پر از وسایل باحال وباب قصه سرایی وبازی بود سر زدم! فقط وفقط کتاب دستم بود و میخوندمش و یامه که همونجا تمومش کردم و مطمئن بودم بازم از این کتاب هست و این تموم نشده! خب همه مون میدونیم.

واقعا هم تموم نشده بود مگه نه؟؟
اون موقع ما اصلا توی خونه کامپیوترم نداشتیم😂 فقط خالم ک دانشجو بود کامپیوتر داشت رنگش سفید بود و از این مانیتورای لامپی بزرگا ک باهاش کارای برنامه نویسی وریاضیاتی میکرد و خب اتصال به اینترنت نداشت. تازه اگرم داشت اصلا من بلد نبودم و نمیدونستم چطوریه!

خلاصه توی کانون انقد از هری پاتر و زندانی آزکابان گفتم ک خیلی از بچه ها طرفدارش شدن اونها هم تحقیق کردن و کتابا رو آوردن تالار اسرار و سنگ جادو و زندانی آزکابان!

بقیه اش بین همه ی هم سن وسالای ما که تو بچگی هری رو خوندن یکسانه... انتظار برای چاپ کتابهای جدید ... اومدن اینترنت دایال آپ توی خونه ها... دانلود یه عکس از دانیل یا روپرت یا اما که هر کدوم 7_8دقیقه طول میکشید! پیدا کردن فیلما و بزرگ شدن با دنیایی ک رولینگ خلق کرد و عشق ورزیدن به اون دنیا!

من هنوزم پی دی اف همه ی کتابای هری رو روی گوشیم دارم، اخبار سایت دمنتور رو توی فیدلی گوشیم دنبال ومیکنم و توی به کانال هم عضوم...

هری برای ماهایی که باهاش بزرگ شدیم و لحظه لحظه تحول رو دیدیم فقط یه داستان نبود.
هری تجلی خودمون بود وقتی بزرگ میشد و تغییر میکرد ، عاشق میشد یا میترسید، دوست پیدا میکرد یا از دست میداد ، بزرگتر میشد ،عاقل تر میشد، بیشتر میفهمید و دنیاش ترسناک تر و بزرگ تر میشد...

البته خب... همه مون قبول داریم که یه جورایی
اون و دوستاش خیلی استثنایی تر بودن😉

از این خاطره کودکانه ک بگذریم،

دو سه شب پیش جانوران شگفت انگیز رو دیدم.

هنوز نسخه بلوری نداشت .اما باز اون حس کودکانه جادویی بودن و خاطرات رو در من زنده کرد. اگه تو بچگی طرفدار کتابای هری بودین. این فیلمم از دست ندید

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
آذر

انگار آذر اومده و رسیده به وسطاش و من از مهر اینجا رو ول کرده ام به امون خدا :))

این دوماه خیلی شلوغ پلوغی تو زندگی من اتفاق افتاد ! 

یه اسباب کشی تمام عیار داشتیم با اعمال شاقه :)) به خونه ی دیگه ای که یه ربع با خونه ی قبلی فاصله داره. در حقیقت ما اومدیم خونه ی خواهرشوهر رو اجاره کردیم چون توی یکی از اتاقاش که یه نیم طبقه پایین هست وسایلاشه و نمیخواست دست کسی بده از طرفی هم خونه خالی بود و احتیاج به مراقبت داشت...ما اومدیم اینجا و الان در خونه ی قبلی مستاجرها سکنی گزیده اند خنده

اینجایی که الان هستیم بهتره ، بزرگتره ، نوسازه ، اتاقمون حسابی جاداره ، خوشگل تره و... ولی خب یه حس نوستالژیکی توش هست که گاهی میاد سراغم و منو غمگین میکنه.

گاهی به درودیوارش نگاه میکنم وحس میکنم فرانک از پله ها داره میاد پایین ، رفته تو اتاق ...

بعضی وقتا که دارم توی آشپزخونه ظرفا رو میشورم حس میکنم الان میاد و میگه ای بابا نمیخواد ولش کن حالا چند دقیقه اومدی اینجا بعدا خودم میشورم :)

گاهی که آماده شدم و  تو هال منتظر علی نشستم که از اتاق بالا بیاد که بریم بیرون فک میکنم الان فرانک از نیم طبقه ی پایین که اتاقش اونجا بود لباس پوشیده و آماده میاد بالا و میگه خب بریم !

بعضی وقتا توی خونه میگردم و بهشون فکر میکنم ، مخصوصا" طبقه ی پایینی که وسایلاش اونجاس 

وقتایی که بیرونیم و داریم برمیگردیم خونه ، تو ذهنم میاد که داریم میریم یه سری به فرانک بزنیم ! 

البته الان نزدیک دوماهی میشه که اینجاییم و حسه  کمرنگ تر شده ولی خب خنده

از این که بگذریم این ترم فقط یکشنبه ها کلاس دارم و این همه وقت آزاد منو تبدیل به موجودی بس تنبل کرده !

انقد دوس دارم این وبهای روزنویس خانومای خونه دارو میخونم!!! جینگیل های دستی درست میکنن ، بافتنی میکنن ، ترشی میریزن ، مربا درست میکنن ، میرن خرید ، گردگیری میکنن ، شیرینی و دسر درست میکنن و اینا !

من فقط غذا میزم اونم گاهی حوصله ندارم خنده

البته در گیر پایان نامم هم هستم ولی باز اونم حوصله ندارم :(

کلا بی حوصله شد م:)))))) هااااااارهاااار هاررر چشمک

لذت بخش ترین ساعات زندگی من دم ظهره که یه ذره در حیاط رو نیمه باز میکنم یه نسیم خنکی میاد تو  ، یه هوا آفتاب پاییزی ملایمم میاد تا وسطای فرش منم لم میدم یه جا کتاب میخونم یا وبگردی میکنم !! :)))

یه دونه لذت بخش دیگه هم نصفه شب هس که تو رختخواب یا باعلی فیلم میبینیم یا باز وبگردی میکنم !!!!!!!

یکشنبه رفتم با استاد راهنمام حرف زدم راجع به پروژه عملی پایان نامم بسی کمک نمود و البت استرسم داد که ضرب العجل و فلان و اینها !

:)

خلاصه مشغولم ولی همراه با تنبلی :)

به برنامه ریزی در زندگی محتاجم که فقط مینویسم و عمل نمیکنم بهشون !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
آبان

آبان امسال چقدر شلوغ ... چقدر عجیب بود

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
مهر

دوتا آدم

مثل نمک و آب

مثل خاک اره و براده ی اهن!

یا ماسه و شکر

هرچقدر هم ک باهم مخلوط بشن

بازم یه جاهایی میشن من


وقتایی ک خون یکی ب جوش میاد

وقتایی ک یه نیرو یکیو جذب میکنه

یاوقتایی ک آب از سر میگذره...چه یک وجب چه صد وجب!


میدونی

آدمها نمیتونن مثل جوش شیرین و آبلیمو توی هم حل بشن و یکی بشن

یک "ما" درست کنن 

یه ماهیت دونفره ثابت ، همیشگی بدون کوچکترین لغزندگی،احساس تنهایی یا جدایی و من بودن فقط از چیزایی مث جوش شیرین برمیاد :|

این دانستنی های مدرسه ک نمیدونیم به چه دردی میخورن به گمونم واسه فهمین همین چیزاس!

+از دسته نوشته های هزیان شبانه🤔

پی نوشت-از اتاق فرمان اشاره کردن ک تم نوشته ام منفی میباشد

اما من از این نکته به عنوان یک عیب یاد نکرده ام و استقلال شخصیتی و حفاظت از ترکیب اصلی من بودن انسانهارایک مزیت میدانم باتچکر :))))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
شهریور


‏توی بچگی بادخترهمسایه رفیق شدم؛هرروز میومد پیشم
دوم دبیرستان به بعد گاهی ک حوصله نداشتم،میگفتم بگین من خوابم!
کاش الانم عصرا میومدو در میزد...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
مرداد

بخاطر تاریکی یا تنهایی نمیدونم ولی شب ها دقیقا وقتی سرمونو توی بالش نرم فرو بردیم و گوشیمونو گذاشتیم کنار و زیر ملافه ی نازکمون هی غلت میزنیم، افکار عجیب و غریب، خاطرات گذشته ی دور و نزدیک،ترس از آینده،استرس ها و دلتنگی هامون وقتو مناسب میدونن و هجوم میارن بهمون و دور مغزمون میچرخن
هرچی ب خودمون میگیم این فکرو ولش کن بعدی،
یه فکر جدیدتر،بزرگ تر و بدتر میاد و هی زیاد میشه و زیاد میشه و زیاد میشه تا همه ی مغزمونو اشغال میکنه و اجازه نمیده راحت توی بالش نرممون فرو بریم،نفسای عمیق بکشیم،پا به عالم رویا بذاریم و خوابمون ببره...
کاش میشد مغزمونم مثل گوشیامون شبا از خودمون جدا کنیم و بزنیم به شارژ تا فردا صبح
یا دست کم مثل پیرزن پیرمردا که دندون مصنوعیشونو توی یه لیوان بالای سرشون میذارن، بذاریمش توی یه کاسه اب بالای سرمون و راحت و با یه کله ی خالی به خواب بریم.
مثل خواب یه نوزاد بدون هیچ خاطره و دغدغه و دلتنگی و ترسی...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
تیر

اینو مینویسم برای آیندگان!

هرگززززز ترم تابستونه نگیرید زیرا هرچقدر هم ک انگیزه داشته باشید ولی مثل من در ساعت 2:40 دقیقه ی بامدادی ک صبحش میخواین برید سر کلاس،  خرس درونتون میگه کاش فردا میشد تا لنگ ظهر بخوابم 😂😂😂😂

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
تیر

دیگه کسی توی شیراز نیست که وقتی بیرون بودیم بهش زنگ بزنیم و بگیم کجایین و اونم سریع بیاد سمت ما و بریم قهوه بخوریم ! کسی نیست که باهاش برم خرید یا خیاطی ، هیچکی نیست که با ذوق آشپزی کنم که جمعه ها بیان اینجا ، دیگه شبا اینجا پر از صدای خنده ی  صاف وساده ی بچه ها نمیشه ، دیگه کسی نیست که تا صبح با هم فیلم ببینیم و بخندیم ، کسی نیست که دوتایی بریم آرایشگاه ... کسی نیست که زنگ بزنم بگم کلیدمو جا گذاشتم ، میام خونه ی شما ... کسی نیست که شب سرزده بیاد و بگیم بمونین دیگه فردا که جمعه اس ! کسی که وقتی میخواد از بازار بره خونه یه سر بهمون بزنه و بگم من زیاد غذا درست کردم اینو ببرین خونه ، دیگه خونه ای نیست که اگه فسنجون درست کردم توی ظرف بدم علی ببره ، دیگه توی شیراز کی میتونه ترشی مخلوط خونگی به این خوشمزگی درست کنه و یه دبه ی بزرگ برام بیاره؟ یا با ظرافت و سلیقه جلیقه ی گلبهی بافتنی درست کنه و بعدش بده بهم؟

دیگه نمیدونم کی می بینمشون 1سال دیگه یا 10 سال دیگه

دلم براشون و خیلی خیلی برای بچه هاشون تنگ میشه...

هم خواهری که اردیبهشت رفت و هم خواهری که توی تیر...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
تیر

بعضی آدما هرچقدر هم بهشون محبت کنی و نزدیکشون بشی ، اون هاله ی انرژی منفی بزرگی که دورشون داره وول میخوره هی پَسِت میزنه!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
خرداد

خرداد فقط امتحاناش :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
ارديبهشت

اردیبهشت 95 برای من غم داشت ، من خواهری نداشتم ولی حس خواهر داشتن بهم دست میداد وقتی با تو بودم، بعد از دانشگاه با علی میومدیم خونت ، بچه هات انگار خواهر زاده های من بودند وقتی شب ها میذاشتیشون پیشم بمونن و باذوق کنارمون فیلم نگاه میکردن ، از بی قاعده بودن ساعت خواب و بیداری لذت میبردن و به مسخره بازی های علی دلخوش بودن و قهقهه میزدن.

نامه ی دختر نازت بهم یادم نمیره

شبی که ازم خواستی با پسرکوچولوت ریاضی کار کنم

یا به دختر گلت املا بگم

روزی که تو باهام اومدی خرید نامزدی فراموش نمیکنم

هرلباسی میپوشیدم ازم تعریف میکردی و میگفتی خوشگله

همش بهم میگفتی خوشگل :) چش نخوری و ...

کیک تولدی که برام پختی با مهربونی یادم میمونه

دلتنگت میشم عزیزم با اینکه خیلی دوری و هیچوقت نمیتونم اینا رو بهت بگم

ولی تو برای من خواهرشوهر نبودی ، زنی بودی که دوستت داشتم و دارم...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
فروردين

عید نوروز یعنی توی گیلان سرسبز تازگی جوونه های رو با هوا محکمممم بکشی توی ریه هات...

من وقتی سالو تحویل میدم و میرم توی سال جدید که نوروز رفته باشم گیلان ِ عزیزم ...

اون آقاهه خوشتیپه که داره از پله های خونه ی قدیمی میاد پایین همسر بنده اس خخخخخخخ

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
اسفند

اسفند همیشه برای من تازه تر از نوروزه ، چون همه چیز توی اسفنده که تمیز و نو میشه و سفره ی هفت سین خوشگلمون هم توی اسفند چیدیم.

به استقبال عید نوروز...

سفره ی هفت سینمون :

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
بهمن

اینکه از وضعیتمون راضی باشیم یا ناراضی در وهله ی اول به خودمون ربط داره

اینکه میگن فلانی خوش بحالش زندگیش فلان طوره ، یا فلانی بیچاره چقد بدبخت شد 

اون خوش بحالش و اون بدبختی فقط ریشه در ذات داره

کسی که در وجود و ذاتش تلاش برای تعالی هست در بدترین شرایط هم قادره که روی پای خودش بایسته و تلاش کنه

به نظرم متاسفانه ماها -ما انسانها- اینکه چطور از قدرت احساسات  یا قدرت افکارمون استفاده کنیم رو یاد نگرفته ایم.

اگه ما اینها رو بلد بودیم خیلی راحتتر می تونستیم کار پیدا کنیم،  شب ها سرمون رو روی بالش بذاریم و بخوابیم ، به تناسب اندام برسیم ، با مرگ عزیزانمون یا دوری اونها کنار بیایم ، منظورمون رو بدون جنگ و داد و فریاد به بقیه برسونیم و خیلی چیزای دیگه که نمی تونیم اون ها رو انجام بدیم

اینکه سعی کنیم روح ، ذهن و فکرمون رو قوی کنیم مطمئنا" کار سختی خواهد بود ، کار سختی که ما براش آموزش ندیده ایم.

چرا وقتی کسی سرمون داد میزنه ، ما بعد از مدتی اشکهامون جاری میشه

چرا بعد از متلکی که توی فلان مهمونی میشنویم تا مدتی سر درد میگیریم

چرا به ماشین 500 میلیونی دوستمون وقتی کنارش نشسته ایم حسادت می کنیم و یا اصلا غبطه می خوریم؟

چرا قادر نیستیم با دیپلم ، فوق دیپلم ، لیسانس ، یا فوق لیسانس برای خودمون شغلی بسازیم؟

چرا اون چاق هایی که دوست دارند لاغر بشن و اون لاغر هایی که دوست دارن چاق بشن وهیچوقت هم نمیشن اینقدر زیاد هستن؟

به نظر من اینها همش به قدرت فکر و احساسات یک انسان بر میگرده ، اگر ما بجای دیفرانسیل و انتگرال و فلسفه و زیست شناسی ، در بحرانی ترین سنین زندگی مون ، این چیزهایی مربوط به روانشناسی رو آموزش می دیدیم و توجه به بهداشت فردی و روحی ما از اون مشاوری  که فقط میخواست از زیر زبونمون بکشه که دوست پسر/دختر داریم یا نه و ترغیبمون کنه که تجربی/ریاضی/انسانی  بریم یا اون معلم بهداشتی که فقط هفته ای یکبار یه قرص آهن می آورد سر کلاس و درمورد گذاشتن پدبهداشتی ! توی پلاستیک ! و بعد سطل زباله ی مدرسه! توضیح میداد ، کمی بیشتر  بود ، اونوقت ما دچار همچین جامعه ی بیچاره ای نمی شدیم.

جامعه بزرگسال بیچاره ای که توان پیدا کردن کار ، توان ازدواج ، توان برخورد درست با غریزه ی جن ـــ سی ، توان درک کردن یک انسان دیگر کنار خودش ، و در مجموع توان یک زندگی سالم و شاد رو نداره.

ما توده ی جامعه  ، چه پولدارهامون و چه فقرامون ، هیچکدوم واقعا" توان ایجاد حس شادی و کنترل و به دستگیری افسار افکار و احساساتشون رو ندارند ( به غیر از عده ی معدودی )  خب باید چیکار کرد؟ 

اه کشید از اینکه اینها رو یاد نگرفتیم؟

به نظر من باید سعی کنیم یاد بگیریمشون. 

اهمیت و کاربرد روانشناسی توی زندگی ماها خیلی بیشتر از هرچیزی هست. و مطمئنا" روانشناسی و راهکارهای کسب انرژی ها مثبت توی زندگی خیلی فراتر از کتاب مردها چه جوری هستن ! از باربارا دی انجلیس هست !!!! 

من که میخوام یاد بگیرم چطوری انرژی مثبت رو وارد زندگیم کنم و زندگیم رو به یک زندگی سالم تبدیل کنم.

شما چطور؟

اگه بتونم با این اراده ی آموزش ندیده ی ضعیفم بر سر این تصمیمم بمونم و این کارو بکنم!! توی وبلاگم هم درباره اش چیزهایی خواهم نوشت.

اگر کسی اطلاعاتی داره که به این زمینه ها مربوط میشه  ،اگر لطف کنه و دراختیارم بذاره، خب طبعا" خیلی استقبال خواهم کرد و یاد میگیرم :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
بهمن

یه کار احمقانه، یه حرف احمقانه یا یه فکر احمقانه میتونن باعث بشن که ما تمام عمر احمق دیده بشیم .

اجازه دادن به حماقتها برای ورود به زندگیمون خودش بزرگترین حماقته  !حماقت مثل سوسک کابینت میمونه. یکیش که وارد خونه شد ، خونه پر میشه از حماقت ! 

و حالا من نمیدونم این همه حماقتو با چه مارک سوسک کشی از بین ببرم ! 

این پاراگراف واج آرایی ح و ق داره !!!!! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یه تصمیمات بزرگ یا کوچیکی توی زندگی همه مون هست که غلطه و راه برگشتی نداره یا اگه داره اون راهو نمیخوایم و یا اگه میخوایم نمیتونیم عواقبش رو بپذریم. نمیتونیم قبول کنیم که هر عملی عکس العمل داره و اگه اشتباه کردی باید بدجوری بخوره تو سرت و کله پاشی و دوباره بری عقب تر از جایی که اون غلط رو مرتکب شدی ! خب قبول نمیکنیم و فروووو میریم و فروووو میریم و توی باتلاقی که خودمون واسه خودمون ساختیم میمیریم!

خب اصلا چرا هر عملی باید عکس العملی داشته باشه؟  چون اینجور وختا قوانین کائنات برای ما بدبخ بیچاره ها تووپ عمل میکنه  و مو لای درزش نمیره !

یه کارایی توی زندگی همه مون هست که دوستش نداریم ولی انگار یه جور اعتیاد مازوخیستی بهش داریم و هی انجامش میدیم انجامش میدیم انجامش میدیم تا جونمون در بیاد و عصبی بشیم ! و قول بدیم به خودمون که دیگه بی خیالش بشیم ولی بعد از یه مدت بریم سراغش و به صورت جنون آمیزی باز هی انجامش بدیم انجامش بدیم ... ! و برعکسش یه کارایی که دوست داریم انجام بدیم و هرچقدر هم بهونه بیاریم درستش اینه که عُرضه اش رو نداریم پس یا بی خیالش میشیم و یا باز طی اون حرکت مازوخیستی شبا میریم سراغش و مغزمونو ازش پُر میکنیم تا بی خوابی بگیریم!

نمیدونم فقط من اینطوری ام ؟ یا بقیه هم اینطورین؟

و با اینکه نمیدونم ضمیر "ما" رو استفاده میکنم تا یه عده ی دیگه از آدما رو به خودم پیوند بدم!

ولی خب چه کنم دیگه منم انسانم و انسان ذاتا" آویزووون به دنیا اومده . مثل یه جور انگل پیشرفته ی متکلم. آویزون مادرش و پدرش ، خواهر یا برادر بزرگترش ، آویزون مالی و احساسی ، بعدشم آویزون همسرش و بعد از اونم آویزون اجتماع ! حالا یه سری کمتر آویزون هم داریم که بهشون میگیم مستقل!

اینم از اون هزیون های بی خوابانه ی منه دیگه. میگم خ د ا که داره ما دیوونه ها رو نگا میکنه واقعا" نظرش چیه؟

خب آخرش که همه مون قراره جزغاله بشیم توی آتیش دیگه تعارف که نداریم. خُب پس چرا تموم نمیشه این بازی به این گُندگی ؟ من که خیلی میترسم ازش هرچیزی که هست!

خب آخرای دی و اوایل بهمن من یه ذره احمق میشم چون یه سال از عمرم گذشته یا بهتره بگم هدر رفته چون من یه آدمی در سطح زیر معمولی هستم دیگه. توی این چند سال هیچ رشدی به غیر از رشد فیزیکی وظاهری و یه مشت پوسته ی چرند بی اهمیت که توی مغزم رفته نداشته ام. پپپشه که 23 ساله ام خب چشم به هم زدنی بود و چشم به هم زدنی هم 30 40 50 60 رو رد میکنم تازه اگه بهشون برسم و بعدش هم فرت ! میفتم وسط آتیش تا ابد ! حالا ابد کجاست و چیه و چطوریه و عذابش چقدر از عذاب الان بدتره خدا میدونه!

خب گفتم که میترسم دیگه نه؟

بگذریم یه ذره حرفای جالب تر بزنیم ! 

یکشنبه برای شام مهمون داشتم ، مامان علی هم لطف کرد و خونه نیومد .خب نمیدونم میدونید یا نه! ما با هم زندگی میکنیم تا بعد از اینکه دانشگاه تموم شه و یا بریم شمال یا اینکه همینجا مستقل شیم .بگذریم.

فیروزه ، مریم، نوید ، احسان، سمانه وساسان اومدن ، خوب بود خوش گذشت تا 6 صبحش بیدار بودیم بعد خوابیدیم تا 12 !!! یه عده بچه ها تا شام فرداش موندن بعدش رفتن . توی هال ما یه دریچه ی بزرگ پنجره طوری هست که هی خونه گرم میشد بازش میکردیم و بخاری رو کم میکردیم هی خونه سرد میشد می بستیمش و بخاری رو زیاد میکردیم . هی یکی میرفت در اونوری رو باز میکرد هی من پنجره آشپزخونه رو باز میکردم خلاصه اینکه من و علی هردومون سرماخوردیم. نمیدونم بچه هاهم خوردن یا نه؟!  به هرحال دستشون درد نکنه کادوهای باحالی برام آوردن به طور تصادفی همه شون فنجون و نعلبکی چینی ! که فک کنم دیگه برای جهیزیه ام فنجون نمیخوام! :دی  

اینم چیز بامزه ی هفته که میشه به جای اون چرندیات بالا بخونید !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
دی

مبارکه خانوم ِ 23 ساله 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی

دی ماه شلوغ ولی دوست داشتنی من از نیمه گذشته و من حتی یک پست هم نذاشته ام!

صدای منو از وسط امتحانات میشنوین !

خدارو شکر تا حالا 4 تا درس رو خوب پشت سر گذاشته ام.

هم عروسک استاپ موشنم کامل بود و فکر کنم نمره ی خوبی بگیرم . هم کار 3بعدی کامپیوتریم به لطف یکی از دوستان کامل بود و نمره ی کاملو گرفتم. هم کارای فیگورم (باز به لطف یکی از دوستان!) کامل و خوب بود و البته نمیدونم چند گرفتم!! هم پیش تولید مرحله ی 1 انیمیشن دوبعدیم عااالی شد و نمره ی کامل گرفت! فقط پیش تولید مرحله ی دو  و فوتورمان از کارهای عملی مونده و بقیه تموم شد! 

حالا ک از دور بهش نگاه میکنم چه خوب گذشت  ^________________^

20 ........ تحویل کار دوبعدی

22........فوتورمان  .امتحان

23......امتحان

24.....امتحان

30.....امتحان

1.....امتحان

و بعد راحت میشیم هورررررررررررررا :)))))

همونطور که معلومه چون تولدمه 6 روز بین دوتا امتحان فاصله گذاشتن خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ :دی

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
آذر

بالاخره امروز و فردا کردن تموم شد و الان شب آخره....

خودتونو آماده کنید میخوام دلاتونو ببرمممم سمت آخرین مهلت....

ضرب المثل یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک هم محقق شد و فردا مهلت تحویل نهایی کارههه... البته پیش تولید مرحله 1 که 10 نمره داره و من با یه حساب سرانگشتی شاید نصفشو انجام دادم توی این مدت و نصفش مونده برای الان تا فردا 8 صبح !!!

خداوند همه ی دقیقه نودی ها رو حفظ بفرماید ... انشالله ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
آذر

دیگه آخراشه و داره اولای ماه ِ من شروع میشه ! 

پاییز خوبی بود. ولی داریم به ماه خوبی هم وارد میشیم.

فصل شال گردن و پالتو و بوت :))

ماهی که همیشه دوسش داشتم و همیشه هم پر از کارو امتحان بوده :D 

همین الان که دارم این پست رو میذارم به فکر

"10موضوع فیلم/فوتورمان/پروفایل کاراکتر"

"پیش تولید مرحله 1و2 انیمیشن دوبعدی"

"تکمیل 4 پروژه ی 3d"

"گروه بندی کردن موسیقی یه فیلم"

که هرکدوم از اینا کلی زمان میخواد هستم !!!

دندون عقل فک پایین/سمت راست   هم داره لثه مو داغون میکنه به زور میخواد بیاد بیرون :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
آذر

نیمی از آذر گذشته و من هنوز پست نذاشته ام چه بد نه؟

خب در واقع وقتی فقط برای خودم پست میذارم این آمار چندان بد هم به نظر نمی رسه! نظر شما چیه ؟ :D 

بگذریم.

تا اینجاش که آذر برای من خیلی تند گذشته! و اتفاقات خوب زیادی برام افتاده! اتفاقاتی از قبیل دریافت یه دبه ی بزرگ ترشی مخلوط تازه ی خونگی ! یا رفتن به نمایشگاه کتاب شیراز و خرید یه مقدار کتاب خوب که یه اتفاقات کوچیک آخر پاییزی محسوب میشن! 

و یا کسب مقدار قابل توجهی پول دقیقا وقتی که به همین حدود پول نیاز داشتم که یه اتفاق بزرگ آخر پاییزی محسوب میشه!

همینطور رفتن به یک مصاحبه ی کاری برای تشکیل یک تیم که موفقیت امیز بود و من انتخاب شدم  که البته چندان خوشبین نیستم چون کارفرما شخص مطمئن و دارای برنامه ریزی به نظر نمی رسید و شاید خودم در صورت قطعی شدن پروژه ، همکاری رو رد کنم :| 

اما به هرحال این کماندار ِ تند و تیز با ما که مهربون بوده و تیرهای خوبی برامون به هدف زده!

امیدوارم تا آخر ماه و آخر سال حتی ! همینطوری پیش بره. برای ما و برای همه . . . 

برم آماده شم برای کلاس عصر .

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
آبان

نیمه شب ها، مخصوصا" وقتی خسته هستم و کار زیاد داشته ام ، افکاری که توی مغزم شناور میشن خیلی راحت تر میتونن بروز پیدا کنن و بریزن بیرون! کلا" من شب ها خیلی دوست دارم حرف بزنم. دلم میخواد وقتی میرم توی تخت حداقل یه ساعت حرف بزنم :| ربطی هم به تاهلم نداره ؛ قبلا" هم عاشق شبهایی بودم که به هر دلیلی باشگاه میخوابیدیم با بچه ها یا خونه دوستم بودم یا دوستی خونه ی ما بود و تا نزدیکای صبح باهم حرف میزدیم! 

حالا این حالت برای چیه نمیدونم! فقط میدونم داشتم توی اینترنت درباره ی تاریخچه بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم که خیلی خسته شدم و واقعا دلم میخواست بیام توی وبلاگم و صحبت کنم چون گوشهای شنوا در خونه ی ما الان خوابن  ! 

پس هزیان های الان من رو جدی نگیرید ! فک کنم بخاطر اینه که ذهنم رفته توی حالت آلفا و خوابم میاد و از این صُبـــَـتا !  

امشب همینطور که داشتم برای یه درسی راجع به تاریخچه ی بازی های کامپیوتری تحقیق میکردم ، رسیدم به خیلی از بازی هایی که مال دهه ی 70/80/90 میلادی بودن مث ِ tank  , maro, sonic , monky nemidoonam chi chi ;D  و خاطرات عجیبی رو برام زنده کرد ، همینطوری که عکسا رو پیدا میکردم و کپیشون میکردم توی فایل وُرد ، هی به آتاری و پلی استیشن و داداشم که دسته ی سِگا رو میذاشتم زیر ِ دستگاه و اون نمیفهمید و خودم بازی میکردم ، اتاقی که توش این بازی ها رو میکردم ، حال و هوای دوران دبستانم فکر میکردم و چون این موقه شب مغز آدم خیلی دراز و کج ومعوج میشه و از این شاخه به اون شاخه میپره ، هی تمام فکرامو مثل ِ قسمت ِ دوم ِ بخش اول یک سمفونی ! بسط و گسترش دادُهی از این شاخه پرید روی اون شاخه و دوران کودکی ، دبستانم ، پسرخاله ام یاسین ، محمد برادرم ، دوچرخه سواری ، دوستام ، کتاب های که توی بچگی خونده ام و کلا حال و هوایی که موقع بازی با این گیم های کامپیوتری داشتم به یادم آورد ! 

و همینطور که داشتم به اون ها فکر میکردم به ذهنم رسید که من هرگز نمیتونم این حس ها رو با کسی شریک بشم و این نکته  مزید شد به غمِ نوستالژیکی که از این تحقیق سراغ من اومده بود !

 من چطوری فردا میتونم به نزدیک ترین فرد ِ زندگیم بفهمونم که از تحقیقی که امشب داشته ام واقعا" چه حسی سراغم اومده؟ اینکه بگم وقتی عکسا رو کپی میکردم قلبم تند تند میتپید و توی قفسه ی سینه ام یه چیزی فشرده شده بود ، پلک زدنهام کم شده بود و نوک انگشتام سرد بود و خاطرات جالبی اومده بودن سراغم کافیه؟ این که مثلا بگم : "وای اگه بدونی دیشب چه عکسایی دیدم! این بازیه رو من قبلا انجام میدادم ! ساعتها و ساعتها  و مامانم خاموشش میکرد تا املای درس ِ مرغابی ها و لاکپشت رو بنویسم! " چطور؟ احساسی که دارم باهاش منتقل میشه؟

تا به حال کسی به این موضوع فکر کرده؟

چطوری احساساتی که از چیزهای مختلف میگیریم رو شرح بدیم ؟ مثلا حسی که من از نگاه کردن به جوانه ی گندم میگیرم رو چطوری توضیح بدم؟

با نوشتن؟ نقاشی ؟ فیلم؟  خب کسی که اینها رو میبینه و میخونه میفهمه حس من چی بوده؟ البته که نه... اون هم حس مخصوص خودش رو میگیره.

این نکته به نظر من چقدر دردناک میاد.

من تازگیها نمایشنامه هایی که خونده ام شب ها برای علی میخونم. بعضیاش ُ دوس داره و بعضیاشو نه... گاهی راجع بهشون با هم صحبت میکنیم. وحس هامونو برای هم میگیم ، ولی آیا وقتی دارم این نمایشنامه هایی که چند سال پیش در رویای خوندن ِ رشته ی ادبیات نمایشی خونده بودم رو دوباره میخونم ، آیا هرگز حسی که من موقع خوندن این نمایش ها داشته ام رو علی خواهد داشت؟

نه ...

پس باید چیکار کنم؟

این علاقه ی اشتراک احساسات مختلف راجع به هرچیزی رو که همیشه در من بوده و الان فهمیده ام که ممکن نیست؛ چیکارش کنم؟!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
آبان

امروز روز کتاب و کتابخوانی بود  و من آخرین کتابی که خونده ام ، غروب وتعصب جین آستین بود که کتاب خیلی خاصی هم نیست ولی بد هم نبود ! و حداقل دو هفته از خوندنش میگذره که فکر نکنم آمار ِ اوکی ای باشه ! 

به هر حال طبق ِ سنت ِ وبلاگ نویسی  باید بگم :

"روز ِ کتاب و هفته ی کتابخوانی مبارک باشه و امیدوارم همه مون کتابخونای خوبی بشیم .من که واقعا عاشق ِ کتابم ولی خب بهونه ی مشغله و حقیقت ِ تنبلی باعث شده کمتر کتاب بخونم "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آبان

چند روز پیش در باره ی بارون و حس ِ بارونی بودن که توی وجود من مال ِ شیراز نیست نوشته بودم.

فک کنم ابرای شیراز وبلاگ منو میخونن ! 

چون بهشون بر خورد و دیروز خودشونو کلا" چلووووووووووووووووووووونـدن توی شهر و همه جا رو پُر آب کردن در حالی که وسط کلاسا ، دانشگاه ما ساعت 3 عصر تعطیل شد و ما توی آب گرفتگیُ زیر بارون تا ماشین دویدیم 
و در حالی که حس کشتی سواری داشتیم رسیدیم خونه.

طفلکی اونهایی که نه چتر داشتند نه وسیله ی نقلیه ! چون تا سر خیابون باید شنا میکردند !!

خدا عاقبتشون رو به خیر کنه !! چون من یه صدمتری که توی کوچه تا ماشین رفتیم ، تبدیل به موش ِ آب کشیده شدم و همین حالا شما دارید مطالب یک خانوم ِ وبلاگ نویس ِ سرماخورده رو مطالعه می فرمایید !!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۶
آبان

صدای شُر شُر  باروون توی خیاط خلوت ، بخاری روشنی که یه کاسه پُر از آب و گل محمدی خشک شده روشه ، پتوی نرمُ ضخیمُ پرز داری که وسط هال پهنه و پتوی نرمُ نازکُ لطیفی که پیچیده ام دورم!  صدا و نور ِ رعدُبرقی که هر چند دقیقه یکبار نگاهمو میکشونه به سمت پنجره ! و... و...

همه ی این ها ،

حسی رو در من ایجاد میکنه که مال ِ شیراز نیست!

حسی قدیمی که متعلق به زمین سبز و خیس و درخت های حیاط خونه ی پدریه . . .

عکس /خیابان اعلم الهدی رشت

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
آبان

هرچقدر هم عاشق باشی و دلت زود به زود تنگ بشه ، 

باز هم تنهایی عالمی داره که کنار هیچ عشقی نمیشه تجربه اش کرد. 

مثل ِ نمک که حتما باید یه کمی تو غذا باشه، تنهایی هم جزو نیازهای مهم بشری حساب میشه!

پس به من حق بدید که برای خودم چای تازه دم ِ لاهیجان و نقل نرم ِ بادومی  خوش عطر ِ ارومیه بیارم و برم توی فکرای خوب ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آبان

مسخره ترین آدم اون کسی هست که یه کاری ازت میخواد . تو هم لطف میکنی و براش انجام میدی  .

اونوقت اون آدم وسط کار سر میرسه و به جای سپاس گذاری "زر" میزنه و "تز" میده و میخواد بهت بفهمونه اونه که نظرش مهمه نه تو !!!!!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آبان

برتراند راسل میگه :  " زمانی که از تلف کردنش لذت میبری ، دیگه زمان تلف شده نیست."

من به شدت این جمله رو دوس دارم برای دلداری دادن به خودم وقتی دارم وقت تلف میکنم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
آبان

نمی دونم همچین چیزی منطقی هست یا نه ؟ ولی من یکی از اساتیدمون توی دانشگاه رو خیلییییی خیلییی زیاد دوس دارم ! 

احساس میکنم عضوی از خانوادمه مثلا ! اگه کسی پُشتش یه چیزی بگه یا توی کلاسش بخواد لوس بازی در بیاره یا بهش توجه نکنن ناراحت میشم!

کلا" یک محبت قلبی بهش احساس میکنم. 

خیلی  دلنشین و ساده و متواضعه در حالیکه خیلی مطالب مهم و کاربردی ای رو درس میده. همه ی بچه هایی که کنکور فوق لیسانس دادن و موفق بودن میگن که جزوه ی درساش واقعا" خیلی بهشون کمک کرده و واقعا" جزو منابعیه که باید برای ارشد خوند.  تحصیلات خودش توی دانشکده ی صداوسیما بوده و خییلی چیزایی که خیلی از اساتید نمیدونن رو بلده و کار کرده ولی اصلا مثل خیلی از استادا خودشُ نمیگیره و جاروجنجال سر ِ اثبات ِ آدم ِ مهم بودن ِ خودش راه نمیندازه !

با اینکه کلاسش 9 صبحه و من معمولا کلاسای صبح رو دوس ندارم. ولی دوشنبه ها که میرم توی رخت خواب ، با لبخند ِ واقعی و از ته ِ دل به علی میگم فرداااا با استاد شبانی کلاس داریما ^____^

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۴
آبان

امروز با علی بعد از کلاس 5:30 تا 7:30 غروب راهی ِ نونوایی سنگکی (پُل باغ صفا) شیراز شدیم . این نونوایی هم به دانشگاهمون نزدیکه و هم اینکه هنوز نون ِ سنگکو سنتی روی  سنگریزه و کوره قدیمی میپزه و آردش هم خوبه. برای ما که نون زیاد میخریم و فریز میکنیم بهترین کیفیت رو داره و متاسفانه خیلی معروفه !! میگم متاسفانه چون حداقل باید یک ساعت تمام توی صف باشی ! تازه زمان عادی که خیلی شلوغ نباشه . .  .

اما امروز این زمان یک ساعت و خورده ای برای ما خیلی زود گذشت. اون هم به واسطه ی یک اتفاق جالب !

یه پیرمرد بانمک ِ های کلاس! با کت و شلوار اتو کشیده اومده بود نونوایی . ما پشت سرش ایستادیم وقتی مارو دید که باهم حرف میزدیم پرسید خواهر برادرین ؟ :)) گفتیم نه زن و شوهریم. گفت چه بهتر ! 

و شروع کرد صحبت های خوشمزه کردن ! از زمان قدیم و کارش وخونه ی سازمانی که به محض استخدام دولتی به جوونها میدادن و اینکه چقدر زندگی راحت تر بوده و پول ارزش داشته و ... پسرش که فوق لیسانس داره و رفته اروپا و اینکه فقط همین نونوایی توی شیراز خوبه ! گوشی خوب نیست کتاب خوبه ! کار اون وقتا خیلی زیاد بود و زمان جوونیش چند تا آپشن داشتن که بینشون انتخاب میکردن برای کار ولی الان همه دربه در دنبال هرکاری هستند، تغذیه ی سالم اون موقع ! تنقلاتشون که آجیل و خرما بوده و چیزایی مثه این.

خیلی دوسش داشتم و تمام مدت که در حال صحبت کردن بود ، توی ذهنم بود که حتما بیام و ازش بنویسم.

خیلی با لحن خوشمزه! ای صحبت میکرد. با اینکه خیلی پیر بود صورتش خیلی خوب مونده بود و سرحال بود.

وقتی 2 تا نون سنگکش رو گرفت از آقایی که نونها رو تحویل میداد خواست که بهش پلاستیک بده ولی آقاهه گفت که تموم شده و از مارکت بغلی بخره. پیرمردِ  های کلاس و خوش صحبت ماهم رفت  و برای خودش پلاستیک خرید. دو تا شکلات هم دستش بود که یکیشو داد به من یکیشو به علی ^__^

انقد اون شکلات برای من عزیز بود که فکر کنم همیشه یادگاری نگهش دارم.

به یاد پیرمرد خوش صحبت ِ شیک پوش ِ تنهایی که با یه زوجی که اصلا نمیشناختشون یک ساعت رو با خاطرات و حرفای خیلی شیرینش سهیم شد.

امیدوارم باز هم ببینمش .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

خب کسی نیست که بخواد بخونه پس من میتونم هی پُشت سر هم بنویسم و نگران این نباشم که پُستم باید دو روز بمونه که دوستام نیان و ازش جا بمونن !

گاهی اوقات بعضی حوادث ، حرفها و یا رفتارها عمدا" یا ناخوداگاه   اتفاق می افته که تاثیر عمیقی بر روح و قلب ما میذاره . میتونه این اتفاق کوچیک باشه یا بزرگ . تلخ باشه و به قلبمون زخم بزنه و یا شیرین باشه و روحمونو به پرواز در بیاره.

همون طور که توی یکی از پست های قبلی گفته بودم به نظر من شادی گذرا است و آدم به هر حال حس اون شادی از قلبش میره و روحش که رفته بود تو ابرا  دوباره میاد پایین و کنارش راه میره  . . . و حتی اگه اون شادی جزو بزرگترین شادی های دنیاهم باشه ، وقتی مدتی ازش گذشت و عادی شد ، یادش حس شادی نداره و یه غم کوچک درونی که با "آخی گذشت" و"یادش بخیر" همراهش میشه .همون که بهش میگیم نوستالژی .

شادی ها هرچقدر هم بزرگ باشن عمیق نیستن. آدمو باد میکنن ولی بالاخره خالی میشن! آدمو میبرن اون بالا بالاها ولی دوسه بار که گفتیم "یوهووو" آروم آروم میایم پایین انگار که گاز بالن رو دارن کم کم خالی میکنن و روی پاهامون فرود میایم و به راه رفتن معمولی مون ادامه میدیم.

ولی غم ها . . . 

غم ها روح آدمو خراش میدن و مثل میخ توی دیوار قلب رو سوراخ میکنن. گاهی یه اتفاق ناخواسته حتی توسط کسی که از انجامش پشیمون هم شده باشه طوری میتونه روح یک انسان رو پاره پاره کنه و خراش بده که تا ده سال هم وقتی به اون خراش ها دست میکشیم آهی بکشیم و اشکی از گوشه ی چشممون سُر بخوره و بره پایین.

غم ها هرچقدر بهشون فکر میکنیم بزرگ تر میشن مثل یک تکه پنبه ی سفت فشرده که هرچقدر باهاش وَر بری هی میتونی بازش کنی حجمشو زیاد کنی . ولی شادی ها مثل آب نبات میمونن که انقدر میمکیمش که آب میشن و یه چوب مثه خاطره ازشون میمونه...

ما مسلمونا عقیده داریم بعد از گناه نخستین خداوند آدم رو بخشیده و هر کودک وقتی به دنیا میاد مثل فرشته پاکه  ولی مسیحیا معتقدن گناه نخستین ِ آِدم گناهیه که چسبیده بهش و هر نوزادی که به زمین وارد میشه سنگینی ِ این گناه ُ روی دوششه و باید اونقدر زجر بکشه توی این دنیا و تا پاک بشه...

من به این فلسفه کاری ندارم ولی به نظرم واقعا دنیا یه جای بیخود ِ ناشاد میاد. البته منظورم این نیست که نباید شاد بود. منظورم اینه که شادی های دنیا چقدر پوچ و تموم شدنی و غم هاش چقدر عمیقن!

شاید این استدلال من برای خود ِ شخصیم باشه چون زخم های قلبم متاسفانه خیلی بد جوش میخورن و برای همیشه هم جاشون میمونه .

اما تازگی ها با اینکه یه دوره ی افسردگی توهمی رو دارم طی میکنم که بهم حالت کرختی بی حدی رو میده و دوست دارم صبح تا شب دراز بکشم ! ولی برخلاف روزای نوجوونی که فکر میکردم بعضی از این غمهای عمیق رُشد دهنده هستند و دوست داشتم توی اون غم ها بمونم ، دارم سعی میکنم دست و پا بزنم و خودم رو با شادی های مسخره ی پوچ که مثل روبالشی برای یه بالش سنگی میمونن اشباع کنم. فک کنم هزار تا روبالشی نرم ِ پنبه ای اگه روهم روهم باشه میتونه بالش سنگی رو نرم کنه. هوم ...؟

وقتی داشتم این متن رو مینوشتم اصلا به این قضیه فکر نکردم ولی ناخوداگاه با نوشتن شادی های سطحی دنیا و این حرفها به ذهنم رسید که کاش میتونستم این شادی ایمان و شادی عبادت و این چیزایی رو که توی دین میگن حس کنم. ولی خب تا حالا که نتونستم.

از کجا معلوم شاید این شادی آخری تنها شادی عمیق باشه. غیر ِ کسایی که تجربه اش کرده اند کی میدونه ؟  ....

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
آبان

داشتم فکر میکردم که چقدر دلم میخواد  آش شله قلم کار بپزم با اینکه خیلی سخته. ولی خب عاشورا گذشته و مامان بزرگ مثل هر سال نذری پخته و منم که نیستم و آش هم خب نمیشه پُست کرد. صد البته من میدونم که عاشورا که ربطی به نذری نداره ولی خب !

دقت کردین چقد گفتم خب?

در عین حال حس یکنم هجمی عظیم از افسردگی مسخره ای اومده سراغم که خیلی بی حالم کرده  و حوصله ی هیچی رو ندارم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
مهر

امروز ظهر کلاس سایبرمدیا داشتیم. 

بحث راجع به شبکه های اجتماعی و این چیزا بود که یهو رسید به نصب نرم افزارو تیک زدن قوانینش و این حرفا . 

استاد شروع کرد به گفتن راجع به وب 1 و وب 2 و وب3 که همون وب هوشمند باشه که هنوز نیومده. از ارزشمندی اطلاعات انباشته شده کنار هم گفت و اینکه هیچ فضای خصوصی توی اینترنت وجود نداره و چطوری گوگل میتونه به همه چیز حتا فایل های شخصی روی کامپیوترتون دسترسی داشته باشه و انواع سرچ هاتون رو مرتب کنه و طبقه بندی کنه و خلاصه با توجه به اطلاعات ناقصی که خواسته و ناخواسته به نت میدید  ،نت شما رو روحیات و خلقیات درونیتونو کشف میکنه !

یه فضای خوف انگیز ترسناکی به نظر میاد نه/؟

ولی خب کی اهمیت میده؟ 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
مهر

من که این وبلاگو از وب قبلی توی بلاگفا خیلی بیشتر دوس دارم ! 

ولی مثل اینکه بقیه همچین نظری ندارن چون هیچ کامنتی ندارم آرام

بلاگفای لعنتی نمیذاره آدرس وبلاگمو بذارم. میگه کامنت تبلیغاتی ! خاععک بر سرش باد !

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
مهر

ماه مهر همیشه برای همه نشونه ی شروع بوده.

با اینکه بهارو نشونه ی آغاز هرچیزی میدونیم ، ولی مهر ماه ، مخصوصا" برای قشر ِ در حال تحصیل از 7 سال تا هرچقد سال ! نشونه ی آغاز و شروعه.

حداقل همه مون یکبار هم که شده اول مهر به خودمون گفتیم ..از امسال دیگه...

دقیقا" مثه قولهای سال تحویل!

مهرم اومد و به نیمه رسید و من دارم به قولی که به خودم دادم عمل میکنم. رفتن دوباره به باشگاه!

بعد از سه سال دوباره کتونی می پوشم و کوله پشتی میندازم و میرم باشگاه. و واقعا نمیدونید چقدر خستگی بعد از باشگاه رو دوست دارم! بگذریم از اینکه بدنم بعد از جلسه ی اول تمرین به طرز فجیعی کوفته بود ونمیتونستم رو پاهام وایسم :))

اما الان که چند مدتی میگذره دیگه گرفتگی ندارم و عادت کردم و لذت هم میبرم.

قول دیگه ای که به خودم دادم استفاده ی هرچقدرررر کمتر از روغنه... (داره از پُستم بوی چاقی واین حرفا میادااا...نه؟ ! خندهورزش.روغن)  ولی جدا از مساله ی تناسب اندام ، بخاطر سلامتیش این کارو میکنم. فکرش توی سایت چی نپوشیم به ذهنم رسید.نویسنده ی سایت یه قوطی روغن رو از اردیبهشت تا همین ماه پیش داشت!! چه باحال و سالم! نه ؟!

مثلا امروز ناهار من قیمه درست کردم با برنج و سرجمع از یک قاشق غذاخوری روغن استفاده کردم آرام اگه دوس داشتین طرز تهیه اش هم میگم بهتون خخخخخخخخخخخخخخخخ

مدیونید اگه فک کنید در مورد درس خوندن به خودم قول نداده باشم! ههه

خب قول سومی که به خودم دادم اینه که درسی رو حذف نکنم و سر کلاسها هم تا حد ممکن غیبت نکنم. عاخه من حذف خیلی دوس دارم ! کلا از هر استادی خوشم نیاد یا ساعت هر کلاسی بد باشه زرتی میرم حذف میکنم و همین باعث شده 9 ترمه بشم. :| میدونم دیره ولی خب قولشو دادم دیگه. غیبت هم که فول هر سه جلسه ی هر درس رو حق مسلم دانشجو میدونم و هرجور شده این حقمو کامل استفاده میکنم :|  ولی این ترم تصمیم دارم این کارو نکنم خنده

شما هم از قولهای پاییزی تون برام بنویسید. البته اگه کسی باشه که اینجا رو بخونه چشمک

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
شهریور

قاتل مغز شما کیست؟ - تصویر 1 

الان یک ماه و چند روزه که خونه هستم. خونه ی پدری به همراه همسر

دچار احساسات عجیب و غریب و متناقضی میشم گاهی

و هر وقت لحظه ای یادم میاد که من دیگه دختر این خونه نیستم و به علی نگاه میکنم و تو ذهنم میگم این همسر ِ منه ! یه حس عجیبی بهم دست میده انگار که یکی یه خبر تازه بهم داده باشه ه ه ه :))

علی میگه شخصیت ِ دختر ِ خونه بودنت  فرق داره!

بهم میگه چقد کوچولوووو بودی و من نمیدونستم 

از اون رفتارهای زنانه و رییس بازی های خانومانه و قوانین ذهنی زن سالارانه ی خودم خبری نیست وانگار یه خانواده ی 5 نفری هستیم.

باحاله ولی خب ... اینجا که هستم دلم پیش ِ کارایی هست که شیراز داریم و اونجا که هستم دلم برای اینجا تنگ میشه و به فکر کارایی ام که اینجا داریم

دیووونه ام دیگه کاریش نمیشه کرد 

هفته ی پیش با دوستای قدیمی مدرسه رفتیم پلاژ ! چقد همه تغییر کرده بودن ولی خیلی از حس ها همون چیز سابق بود که آدمو یاد گذشته می انداخت

سه شنبه تولد ِ ترانه اس و دوباره قراره یه جمعی داشته باشیم که یادآور خاطرات گذشته اس 

18 شهریور هم بالاخره پس از سالها میرم و از دست این ارتودنسی خلاااااص میشم ولی با این حال 100درصد راضی نستم.دیگه ببین دندونام چی بودن!!!!!!!!!!!! 

صرفا این پست شلخته رو  به دلیل شلختگی مغزی بنده ، داشته باشین تا بعد 

ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
مرداد

هوای شرجی گیلان خوب من

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۳۱
تیر

الان پای همون کامپیوتری نشستم که اولین بار باهاش وارد دنیای مجازی شدم.

دارم به همون مانیتوری نگاه میکنم که اولین بار از توش آموزش ثبت یه وبلاگ رو خوندم و دستام داره دکمه های کیبوردی رو فشار میده که باهمون دکمه ها اولین پست ِ اولین وبلاگم رو ثبت کردم/.

شاید خیلی ها هر روز از همون کامپیوتری استفاده کنن که اولین بار برای ساخت و نوشتن یه وبلاگ از اون استفاده کرده ان، ولی برای من که از خونه دورم ، این یه چیز جالب و خوشحال کننده است !

امروز صبح رسیده ام، علی خوابه ، مامان و بابا رفتن بیرون و ظهر بر میگردن و مثل اون موقع ها من مسئولیت خطیر ِ خاموش کردن گاز بعد از نیم ساعت رو به عهده دارم !

چقد خوبه که من اینجام ! :)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
تیر

صدای اذان مغرب از مسجد میومد که دریچه ی حیاط خلوتو باز کردم ، دیدم امشبم اومده نشست روی شاخه ی درخت انجیر توی حیاط ، وفتی لامپ حیاطو روشن میکنیم و میریم از نزدیک نگاهش میکنیم ، صاف زُل میزنه توی چشممون !


علی میگه :دوس دارم بگیرمش بوسش کنم ^_^ 

میگم:ازت میترسه ...یهو دیدی فرار کرد رفت ها!

میگه:پرنده ها  اگه یه جای امن پیدا نکنند، نمیرن تا صبح اونجا بشینن.... فردا که جمعس براش یه لونه درست میکنم میزنم به دیوار...

میگم: چرا تنهاس؟ دلم براش میسوزه :( 

میگه : بیا تو چراغ که روشنه نمیخوابه....

ساعت 3:30 از پنجره بیرونو نگاه میکنه و میگه :... این یا کریمه که همش تکون میخوره...روی شاخه براش راحت نیست فک کنم. نمیتونه بخوابه! فردا براش یه لونه درست میکنم حتما...

میگم   :  آره . براش درست کن... میره توش؟

میگه     : آره. مگه ندیدی خونه ی نوید اینا رفته بود توی آشپزخونه شون بالای کابینتشون زندگی میکرد!

بعد دوتایی میخندیم.

میگم : چه قشنگ لبخند

+ عکسه هویجوریه... عکس قُمری ِ  ما! نیست ! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
تیر

ما معمولا هر شب یا یه شب درمیون یه فیلم دانلود میکنیم یا میخریم و میبینیم. فیلمای خوب تاریخ سینما 

امروز داشتم راجع به فیلمهایی که تم روانشناسی دارن سرچ میکردم و راجع به اینکه کدوم بهتره صحبت میکردیم تا یکیشو ببینیم.

یهو علی بهم گفت "چرا یه فیلمنامه نمینویسی ؟! "

با تعجب بهش گفتم فکر میکنی من،  میتونم یه فیلمنامه بنویسم ؟ !

گفت: چرا که نه ؟!

شروع کردم به فکر کردن به داستان بلندی که چند سال پیش طرحشو داشتم و یه مقدارشم نوشته بودم و اصلا نمیدونم کجاست و یادم نیست طرحش چی بود ؟

شاید اون موقع یه فکرایی راجع به خودم میکردم که الان نمیکنم. 

ولی از کجا معلوم. شاید هم واقعا یه فیلمنامه شروع کردم... با توجه به خیلی چیزایی که توی درس فیلمنامه نویسی دانشگاه پاس کردم و چیزایی که یاد گرفتم و چند سال قبل با وجود اعتماد به نفسی که داشتم ، بلد نبودم!

اگه این اتفاق بیفته ، دوس دارم یه فیلمنامه ی انیمیشنی خیلی کوتاه باشهبی تقصیر

1.یه مورچه ی کوچولو روی دستم داره راه میره :)

2.فیلم مسخره ی ستایش 2 رو ای فیلم گذاشته :|
3.تشنه مه . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
تیر

یکی از چیزایی که هم میتونه آرامش بده ، هم میتونه اذیت کنه ، فکر کردنه... 

این روزای ماه رمضون توی روزای بلند و تعطیل تابستون،  که گشنه و تشنه از صبح (شمابخونید لنگ ظهر)  تا ساعت 8ونیم شب بیکاااااااررریم  ...آدم نشسته (شمابخونید افتاده) یه گوشه و معمولا حال و حوصله هم نداره ، بهترین وقته برای فکر کردن .فکر کردن به چیزای خوب و به چیزای بد ...فکر کردن به خونه ، فکر کردن به اینکه دوماه دیگه دوساله که متاهل شدم ، فکر کردن به دوستایی که خبریازشون ندارم ، فکر کردن به کارهایی که دوست دارم انجام بدم ، فکر کردن به اهدافم ، فکر کردن به تغییراتیکه چقدر زود از 18 سالگی تا 22 سالگی در من به وجود اومدن، فکر کردن به کمد لباسهایی که نامرتبن و یهماهی میشه که قراره مرتب بشن ، فکر کردن به آرشیوی که از سالا89 تا 94 باید به اینجا منتقل بشه ، فکرکردن به پووول ، فکر کردن به دانشگاه و 9ترمه بودن، فکر کردن به مامان-بابا-داداش!! فکر کردن به سوپی کهروی گازه برای افطاری ! ، فکر کردن به مانتویی که دست خیاطه ، فکر کردن به آینه ی قدی که برادرزاده ی1ونیم ساله ی همسر دستهای کثیفشو زده بهش و از جمعه تا حالا همینجوری مونده ! با مارک انگشت ! فکرکردن به کارهای بد و اشتباه و تصمیم ها نادرستی که توی زندگی گرفتم، فکر کردن به اینکه چقدر دوستداشتم آدم مذهبی تری بودم... فکر کردن به اینکه با برگشتن آرشیو بلاگفا به نسخه ی 92 کلی از لینکهاموگم کرده ان ، فکر کردن به اشتباه بزرگی که امروز کردم، فکر کردن به اون بچه ی کثیف و کوچولویی که اومدزنگ خونه رو زد و گفت یه لیوان برنج بهم بدین! فکر کردن به اینکه چیزی به افطار نمونده ،اوووووووووووووووووووف با این همه فکر به نظرم حجم گردالی کله ی آدم خیلی بزرگتراز اونیه که به نظر میرسه!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
تیر

متاسفانه امکان مهاجرت از بلاگفا به بیان نیست ! بخاطر مشکلاتی که بلاگفا داره . 
من خودم به صورت دستی و غارنشینانه خنده  در حال انتقال آرشیو قبلیم هستم. 

صبور باشین. به زودی اینجا شروع به کار خواهد کرد ( حالا الکی مثلا مخاطبان منتظرند !!!  آرام  ) 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
خرداد

سلام . این اولین پست من توی این وبلاگ هست

امیدوارم مشکلات بلاگفا رو نداشته  باشه و خونه ی مجازی دائمی من بشه ... 

بعد از اینکه مشکلات بلاگفا حل شد و سرورها درست شد ، بلافاصله محتویات قبلیم رو طبق امکان مهاجرت که بیان در اختیار کاربرای جدیدش قرار داده به اینجا منتقل میکنم! :)

خنده

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
ارديبهشت

بعضی وقتا یه آدم بدون هیچ چشمداشتی یه لطفایی بهت میکنه که واقعا توی این دوره و زمونه اگه نگم اصلا نیست،باید بگم خیلی کمه ... و اون لطفا انقدر از نظر معنوی بزرگه ک اصلا آدم نمیدونه چطوری جبرانش کنه. اینجور وقتا یه حس شرمندگی و یه حس خیلی خوب میاد سراغ آدم این حسو من جمعه و شنبهدتجربه کردم... امیدوارم همه یه روزی همچین حسایی رو هم تجربه کنن و هم بتونیم برای دوستامون ب وجودش بیاریم .+++++روز پدر گذشت ... دلم برای پدرم تنگ شده به این زودی :(

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
ارديبهشت

اردیبهشت شیراز ، مثل مرداد شده 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
فروردين

گاهی وقتا در قلب انسان ، غم هایی نگفتی و ننوشتنی هست . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
فروردين
نفس میکشم و عطر ِ خوشایند نم ِ خاک و لطافت هوا رو تا میتونم میدم توی ریه هام...

به مادرم که گوشه ی هال روی مبل لم داده و به پدرم  که عینک زده و کتاب میخونه نگاه میکنم و میفهمم که چقدررر زیاااد چقدررررر زیاااااااد دوستشون دارم.

به برادرم که توی همین دو سال قدش از من بلندتر شده و صداش مردونه ، وقتی با تک کت سورمه ای رنگ  مردونه اش میاد خونه و میره بیرون نگاه میکنم و میفهمم چقدر دلم براش تنگ میشه.

به یاسین پسرخالم که وقتی به دنیا اومد توی بغلم میگرفتمش و باهاش بازی میکردم نگاه میکنم که اون هم قدش از من بلندتر شده! و میفهمم زمان چقدر زود میگذره.

به پنجره ی اتاقم ، دری که از اتاق به بالکن باز میشه ، به کمد دیواری به کشوی وسایلم ، به میز تحریرم که بی استفاده مونده ، به کامپیوتری که ساعت ها پشتش مینشستم ، به بخاری کوچیک اتاقم و به پرده های حریر پنجره و به تک تک اجزای این اتاق، این خونه ، این خانواده ام ، نگاه میکنم و میفهمم چقدررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر زیاد عاااشقشوووونم

چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر  دلم براشون تنگ میشه

و بدون اونها زندگی برای من محال و بی معنیه. حتی اگه به بزرگترین آرزوهام هم برسم...

 

خدایا شکرت که اینجام 

امیدوارم روزای دانشگاهم هرچه سریعتر بگذره و برگردم توی این هوای نرم و لطیف و دوست داشتنی

،

وطنم ... زادگاهم ...

کنار عزیز ترین هام. با عزیز ترینم . . .

 

 

پی نوشت /  یک لحظه بعد از خوندن پست احساس کردم حتما باید اشاره کنم که من قدم 170 سانته و برادر و پسرخاله م یهویی خیلی بلند شدن 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
فروردين

سلام دوستای عزیزم

 

سال نوتون مبارررررررک باشه

انشالله ک سال 1394 براتون خیر و برکت و شادکامی همراهش بیاره 

و اسفند سال دیگه با شادی و شعف بعد از گذشت یک سال خووووب و دلچسب پای سفره هفت سین بشینید. 

 

 

+بلاگفای خر بهم کد نمیده  وبلاگ خیلی هاتون اومدم ولی نشد کامنت بذارم... 

+فردا . (2فروردین94) داریم میریم رشت :)) دیر جنبیدیم و زودتر از این بلیط گیرمون نیومد.

+امسال دومین عید متاهلیم بود . . . ولی اولین سالی بود که دو نفری تنها بودیم . و به خاطر یه سری اتفاقات پیش اومده توی زمستون، خیلی برامون خاص بود. 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
اسفند

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

اگه صبح تا شب دستمال دستته و داری میز و شیشه و آینه پاک میکنی!این افتخار نیست!

اگه شب تا تک تک سرامیکای آشپزخونه رو نسابی،خوابت نمیبره!این افتخار نیست!

اگه تا حالا نیم ساعت هم ظرف نشسته توی سینکتون نمونده و فوری بهشون حمله ور شدی و شستیشون، این یک پیروزی و موفقیت نیست!

اگه هر روز صبح زود پا شدی و همه جا رو تمیز کردی و سفره چیدی ک وقتی  بقیه بیدار شدن همیشه صبحانه آماده باشه ، افتخار نیس!

اگه فقط تو زندگیت پختی و دوختی و شستی این افتخار نیست!

وقتی دستتو ب کمرت میزنی و میگی از زنایی که میرن یه شیشه کوچیک مربا میخرن بدم میاد چون تنبلن! تو ظالم تر از همه ی ظالمین جهان هستی..

زن بودن به برق زدن کابینتا، غذای روی اجاق گاز و کلوچه های برنجی توی فر نیست!

زن بودن ب خط اتوی شلوار و تمیزی پشت یقه ی مرد نیس...

بپذیر که جارو زدن ، تمیز بودن استکانا ، آشپزی و شیرینی پزی و دوخت و دوز جزو هنرها نیست!!!!

تو زنی. زن بودنت رو با خدمتکار خونه بودن تفکیک کن!
کاری کن که وقتی یه روز خونه رو تمیز کردی ، همه ی اعضای خونه ازت قدردانی و تشکر کنن! به عنوان یک لطف! نه اینکه وقتی یک روز خونه نامرتب بود، همه سرزنشت کنن به عنوان سستی در انجام وظیفه!

زن باش ... عاشق باش ... لطیف باش .... کارهایی که دوست داری انجام بدهف نفس بکش!

شب ها بخواب بدون اینکه فکر کنی ظرف های شام که توی سینک مونده روی دوش توئه!

بشین و کتاب بخون ، بدون اینکه فکر کنی گرد وخاک روی کمدها تقصیر توئه !

مهربان باش ، باهوش باش... خدمتکار خونه نباش! بانوی خونه باش!

اگه تونستی به 6تا بچه ات یاد بدی ک کینه جو نباشن خیلی مهمتر از 10 کیلو مرباییه که هر سآل میپزی...

اگه یاد بگیری چطوری با گوشه و کنایه هات دل کسی رو نشکنی،خیلی بیشتر به یک بانو شبیهی تا وقتی در حال تمیز کردن روی اجاق گاز هستی ...

تو زن... بانوی محترم...

بدون که کدبانو لقب بیخودیه ک روت گذاشتن که بهت ستم کنن و تو چنان این لقب رو میپرستی که با همین به هم جنسای خودت ظلم میکنی!

با غرغر کردن وقتی یه زنو میبینی ک داره پیاز سرخ شده و سبزی خرد شده آماده میخره... با نگاهای دزدکی و پر از کنایه به سینک پر از ظرف خونه ای که سرزده واردش شدی! با حرفای نیش دار و نصیحت گر راجع به پخت برنج کته که شفته هم نشه!!!

تو ظالم تری وقتی که پشت سر زنی ک بچه شو میذاره مهدکودک یا تخت خوابشو مرتب نمیکنه حرف میزنی...

تو ظالم ترین انسان روی زمین هستی که عقیده داری وظیفه ی همجنس توئه که بشوره، بپزه و بدوزه و همه ی وظایف خونه ای که چندین آدم توش زندگی میکنن رو به دوش بکشه...

سبک شو... فکر کن ... نفس بکش

همه ی این کارهایی که به دخترت وعروست گوشزد میکنی ، خودت انجام دادی و میدی واز مادرت ، مادربزرگت، مادربزرگش ، مادربزرگش و......... بهت دیکته شده ، به عنوان وظیفه، هیچ ربطی به تو نداره!

چرا نباید بفهمی که اگه یه روز چای تازه دم جلوی مرد زندگیت گذاشتی ، این یه لطفه و بار دیگه نوبت اونه!

تو ظالم ترین انسان روی زمینی ...چون به کسایی مثل خودت ستم میکنی ، با گوشه و کنایه و چشم و ابرو انداختن و غیبت راجع به انجام ندادن کارهایی که خودت فکر میکنی وظیفس ! در صورتی که نیست

بانو... تا وقتی خودت به خودت ستم میکنی ، تو ستمگر ترینی و شک نکن که تا این ظلم رو خودت متوقف نکنی ، مردها این کار رو نمیکنن!

 

"این نوشته خطاب به شخص خاصی نیست خطاب به گروه بزرگی از زنهای جامعه ی ماست... "

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
اسفند


بدم میاد از این اساتیدی که فک میکنن ما باید تمام تعطیلات عیدمونو جلوی کامپیوتر پای پروژه ها یا درون کوهی از کاغذهای طراحی و یا توی کتابخونه بگذرونیم

چقد برای این دو هفته عید کارای مسخره دارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم

مجبورم لپ تاپ وقلم نوری و کلی کاغذ و دوربین و... و... و.. بار کنم با خودم ببرمممم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
اسفند
امیدوارم باد بیااد و کلی پول برام بیاره :-D اصلا هم مهم نیست دوباره زود ببرنش یا نه :-P
  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
اسفند

از وقتی اومدم شیراز، هر دو سه ماه یک بار، چن تا از دوستام ، اسمس میدن ک بی معرفت کجایی و خبری ازت نیست و فلان ولی ب نظر من ک بی مععرفت بودن امریست دو طرفه. والا.خب اگه من زنگ نزدم تو هم نزدی... پس مساوی هستیم و جای گله نیست B-)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
اسفند


چرا اونهایی ک از خواب بدشون میاد نمیذارن اونهایی که از خواب خوششون میاد، راحت بخوابن؟ 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۴
اسفند

قدرنشناسی بزرگ ترین ظلم جهان است . 

نظرشخصی غیرقابل تغییر 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
اسفند

اسفند که میشه خیابونا و مغازه ها پر از آدم میشه ،

همه جا شلوغ تر از همیشه...

ولی توی دنیای وبلاگی دقیقا برعکسه...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
اسفند

دارم تایپ میکنم ولی اصلا نمی دونم که چی میخوام بنویسم و یا اصلا میخوام تاییدش کنم یا نه؟

پر از روزمرگی هایی شدم که ازش متنفر بودم.

پر از خرید پارچه و لباس برای مهمونی های خانوادگی و پر از سیب زمینی خلال کردن و انداختن ملحفه ها توی ماشین لباسشویی! پر از شنیدن حرف های خاله زنکی و فکر های خاله زنکی ! 

با دانشگاه رفتن، گشتن توی خیابون و کتاب خوندن و دنبال کار گشتن از روزمرگی ها فرار میکنم ولی همه ی اینها هم یه جورایی جزو روزمرگیم شده ...

دلم میخواد یه مدت برم یه جایی زندگی کنم که خبری از مهمونی و دوست و موبایل و اینترنت و... نباشه 

یه خونه ی قدیمی با حیااااط بزرررررررررررررگ توی یه روستا با یه کتابخونه ی بزرگ مثل کتابخونه ی عموی خدابیامرزم که برم و کشف کنم ..

دوس دارم دم عیدی ، مغزمو هم در بیارم و با روبالشی ها بندازم توی ماشین لباسشویی...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
اسفند

زن بودن چه کار سختیه! مگه نه؟ روزای مسخره ای رو دارم سپری میکنم ^_____^ یه کار خوب بهم پیشنهاد شد ک نیروی ثابت 8صب تا 2 عصر میخواس . ولی من 4روز در هفته 8 صب کلاس دارم :/ خاک تو سر برنامه ی دانشگاه :))))

پ.ن :کار مرتبط با رشته ی خیلی دوست داشتنی ای بود!!

پ.ن دوم: دوس داشتم سرمایه شو داشتم که یه دفتر یا استودیو بزنم و یه کارایی رو شروع کنم. ولی سرمایه ی نسبتا زیادی میخواد که وجود نداره و دوس داشتن من ، فقط یه دوست داشتن سادس . همین و بس :/

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
بهمن

دیشب توی گروه وای.بری که با بچه هایی که باشگاه با هم بودیم ، داریم ، 

یه شماره ی نا شناس اد شد و متن و... میفرستاد.

بعدش فهمیدم یکی از دخترایی بود که توی باشگاه میشناختم.

آدم عجیبی بود. معلوم نبود چند سالشه ولی هرچی بود از ماها بزرگتر بود. 

ماه رمضونا روزه میگرفت، شبش میرفت پارتی مش/روب میخورد! مادرشم گاهی میومد باشگاه، کلا خانوادگی با اینجور مسائل مشکلی نداشتن!

با استادم صمیمی شده بود، یعنی کلا آدم صمیمی ای بود! گاهی برای مسابقه هایی که مسافرت داشتیم ، میومد، به عنوان تدارکات یا سرپرست و از اینجور چیزا، 

نمازش قضا نمیشد !  ولی موهای بلوند و شرابی و قهوه ای روشنش (هر هفته یه رنگی بود!)  اصلا توی شال یا روسری بند نمیشد.

خوشگل بود. انصافا" دوستش داشتیم همه... نه دوست داشتن از روی شخصیت درونی،

از روی روحیه ش دوسش داشتیم. خیلی انرژی داشت... مهربون بود

الان که دور تر شدم ، شاید بهتر بتونم راجع بهش فک کنم،

میگفت هرچیزی سر جای خودش! هرچیزی وقتی داره!!! به وقتش با دوستای خودش سیگاری میکشید و مشروب میخورد! به وقتش هم با دوستای دیگش میرفت مسجد!

به نظرش درست بود کارش.

ماهم اون موقع بی تفاوت تر از این حرفا بودیم. اون به ما چیکار داشت؟

ما نه توی مشروب خوردنش میدیدیمش ، نه توی مسجد رفتنش ...

اولش نشناختمش. 

حتی عکسشو که باز کردم،

بعد یه مدت فکر کردن و خوندن حرفاش با بچه ها یادم اومد! 

ازدواج کرده بود و جدا شده بود، توی همین 3.4 سالی که اصلا یادم نبود همچین کسی وجود داره !

دیشب میگفت : تا همین حالا ، میدونم که هیچی توی زندگیم سرجای خودش نبوده...

 

+یه لینک نامربوط به موضوع. ولی قشنگ :

http://presentofgod.blogfa.com/post-345.aspx

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن

یکی از استادا همین امشب نمره ی ترم پیش رو زده... درس 4 واحدی داده به من 14 اعتراضا هم بسته این همون استاد احمقی بود ک ادعای دکترای معماری از آلمان و نخبه بودن داشت و کلاس عملی 8 ساعته رو 2 ساعته تموم میکرد.... واقعا حق من گردنشه و هرگز نمیگذرم ازش خاکبرسرش :| عقده ای x-(دکترای عقده از بهترین دانشگاهای آلمان :-|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
بهمن

شما شب امتحان یه پارچ اسپرسو بخور.... مثه خرس میخوابی حالا عصر ساعت 4 روزی ک فرداش 8صبح کلاس داری یه فنجون کاپوچینو باشیر بخور! چنان اثری روت میذاره ک 12 شب از فرط بیخوابی با گوشیت بیای وبلاگستان :-|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
بهمن

شبهایی که آدم خوابش نمیبره ، ایجاد کننده ی عجیب ترین فکرها و احساسات هستند... و شاید برعکس! فکرای عجیب باعث میشن که آدم خوابش نبره! به هر حال جابه جایی علت و معلول خیلی مهم نیست! مهم اینه ک من از پنجره ی اتاق به آسمون پر از ستاره ی شب خیره شدم و نمیدونم رویاهایی ک توی سرم میچرخن، آیا مجالی برای زاییده شدن و حقیقی شدن پیدا میکنن؟ با گوشی تایپ کردم.بابت فوت بر من ببخشید :))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
بهمن

از شنبه به طور رسمی کلاسها شروع میشه .

و این اولین زمستونی بود که من توی خیابونای همیشه خیس رشت، زیر بارون ، قدم نزدم . . .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۹
بهمن

پست گذاشتن با گوشی هم باحال بود و حالا هی میخوام با گوشی پست بذارمD: من و علی یه برنامه ی نوشته نشده باهم داریم . اونم اینه ک هفته ای دو سه بار عصرا میریم پیاده روی و توی مسیرمون از کافه ی دنج قدیمی ک توی لیوانای کاغذی انواع قهوه و شکلاتای گرم و سرد میفروشه،قهوه میخریم و کللی مسیر رو پیاده راه میریم و بر میگردیم. امروز اتفاقی صبح رفتیم بیرون! بدون اینکه هیچ کاری داشته باشیم و چقدر چسبید! راستش برای من این اولین بار بود که بدون هیچ فکر و مشغله ای صبح رفتم بیرون و باید بگم با اینکه من یه انسان خوابالو هستم:-D اما انقدر خوب بود که دلم میخواد فقط صبحا برم بیرون !!! بهتون پیشنهاد میکنم حتما" یه پیاده روی صبحی بدون مشغله داشته باشین! مطمئنم اونقدری خوب هست که دلتون بخواد تکرارش کنین!...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
بهمن

سلام اولین باره که با گوشی پست میذارم! فقط ب این دلیل که حوصله ی روشن کردن لپ تاپ ندارم! تعطیلات بین دو ترم برای من فقط خستگی و بی حوصلگی و دلتنگی برای خانوادم رو داشت. همین و بس... کلاسها این هفته شروع شده . البته هفته ی اول که تق و لقه و من هم حوصله شو ندارم برم ببینم استادها هنوز از تعطیلات بر نگشتن! سینما سعدی شیراز و تالار حافظ مسخره ترین فیلمهای فجر رو دارند اکران میکنند و از شور وشوق دیدن فیلمهای فجر هم در ما خبری نیست کلا روزهای بی حوصلگی رو طی میکنیم و فکر میکنم که دارم دچار بیماری افسردگی میشم! دلم میخواد برم با یه روانپزشک یا روانشناس خوب کلی حرف بزنم و به حال روح و روانم برسم ولی حوصله ی اونم ندارم ;-)

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۷
بهمن

یه جمعه ی معمولی دیگه هم بدون هیچ اتفاق خاصی به نیمه رسید

ولی خب

جمعه ها که نمیتونه معمولی باشه؟ مگه نه ؟ 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۵
بهمن

آنکه میگوید دوستت می دارم 
خُـنـیـاگر غمگینیست 
که آوازش را از دست داده است 

ای کاش عشق را 
زبان ِ سخن بود 

هزار کاکلی شاد 
در چشماان توست 
هزار قناری خاموش 
در گلوی من (2)

عشـــــق را 
ای کاااش زبااااااااااااااان ِ سخن بود 

آنکه میگوید دوستت می دارم 
دل اندُه گین شبی ست 
که مهتابش را می جوید 

ای کااااا ش عشق را 
زبان ِ سخن بود 

هزاااار آفتاب خندان در خرام ِ توست 
هزار ستاره ی گریان 
در تمنای من (2)

عشق را 
ای کاش زبااااااااااااان ِ سخن بود... 

 

آنکه میگوید دوستت میدارم . . .  

 

+با صدای سهیل نفیسی .آلبوم ری را

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۰
بهمن

 چقدر ترسناکه که 2 نصه شب خوابت نبره و فکرت مشغول این باشه که 

زندگی هرگز تموم  نمیشه ...

زندگی ادامه داره تا  ابــــــــــــــــــــــد

اصلا" ابد یعنی چی؟

زندگی ادامه داره تا ابد... تا ابد که اصلا معنیشو نمیدونم 

از درکش

از فکرش

از اینکه بخوام ابد رو تعریف کنم عاجزم

ولی باید تا همونجایی که نمیتونم تعریفش کنم یا حتی توی ذهنم بیارمش،زندگی کنم!

اصلا قبل از ابد به نظرم نمیشه بگی "تا" چون تا وجود نداره . "تا"، خودش معنی پایان میده

در حالی که ابد که پایان نداره!

زندگی ادامه داره و ما نسبت ب ابد هنوز یک چشم به هم زدن هم زندگی نکردیم و توی این چشم به هم زدن انقد دست و پامون توی هم گره خورده و داریم لنگ میزنیم و آه ناله مون گوش فلکو کر کرده...

چقدر ترسناک ...

واقعا این عمق ِ ترس  منُ میتونین احساس کنین ؟

 

پ.ن :

میدونم چرت و پرت نوشتم!

اگه حوصله ی خوندنشو نداشتین ، پس خیلی راحت  اهمیت ندین و بذارین به پای بی خوابیِ 2 نیمه شب!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
بهمن

یکی از چیزایی که میتونه ناراحت کننده باشه، 

اینه که غیر منتظره ترین اتفاق بد،

دقیقا" وقتی بیفته که انتظار چیزای دیگه ای رو داشتی

و روزایی رو تحت شعاع قرار بده که از هفته ها قبل،

براش کلی برنامه ریزی های خوب کرده بودی...

حکمتتو شکر خدایا 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
بهمن

این روزا همش شده استرس . 

نگرانی . 

حرص خوردن .

ناراحتی .

 

ترم جدید دانشگاه هم داره شروع میشه

پنجشنبه انتخاب واحده. شروع کلاسا نمیدونم کی هست

بچه ها دعا کنید .

لطفا" سوال نکنین ک شرمنده تون نشم برای توضیح ک جریان چیه 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۵
بهمن

یه درسی رو من و علی با هم داشتیم،

امتحان نداشت، نمرش طبق ژوژمان بود

استاده نمیدونست که من و علی زن وشوهریم

ما باهم کار کردیم، کارا مثل هم شد، از نظر کیفیت و کمیت هیچ فرقی نداشت!

نمره ها رو که توی سایت زدن، مال ن بود 17 ، مال علی 19 !!

توی سایت  ، اعتراض گذاشتم روی نمرم و نوشتم استاد اگه ممکنه یه تجدید نظری بفرمایین! :|

دیروز نگاه کردم دیدم نمرم شده 16.5

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
بهمن
رویاهاتو از دست نده

واسه اینکه اگه رویاها بمیرن

زندگی 

مثه مرغ بدون ِ بالی میشه که دیگه ،

مگه پروازو به خواب ببینه ... ! 

 

پ.ن لنگستون هیوز.احمدشاملو

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
دی

یه اتفاقایی افتاده که نمیشه توی وبلاگم بنویسم!

هرچی با خودم کلنجار رفتم،

پست رمز دار گذاشتم و پشیمون شدم وپاک کردم...

نشد.

فقط میتونم بگم بعضی انسانها میتونن ،

کثیف تر ، پست تر ، وحشی تر و عوضی تر از همه ی موجودات دنیا بشن...

خدایا صبر بده بهمون و خودت ختم به خیر کن

+یکی از بدترین اتفاقایی ک توی زندگیم افتاده رو رقم زدین،هیچ وقت هرگز ازتون نمیگذرم.

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۷
دی

27 دی بود که ساعت 12 ظهر به دنیا اومدم...

کوچولو و ناتوان و گوگولی

 امروز 22 سال از اون روز میگذره ...

من 22 ساله شدم. به همین راحتی 

 

تولدت مبارک محدثه ... ! :))

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۳
دی

امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم امتحانامون تموم شد :)))

یه دونه نمرم اومده که شدهههههههه 20 ! اونم استادم توی ف.ب بهم گفت !

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدررررررررررررررررررررررر خوشحال شدم و خستگی امتحانا از تنم در رفت!

از استادی بیست گرفتم که به شدددت دوسش دارم و بسیار هم توی نمره دادن دقیقه و به هرکسی نمره نمیده! هم نمره ی مقالمو که 7 نمره بود کامل بهم داده ...هم 3نمره کلاسی/ هم نمره ی امتحان تئوریمو که 10نمره بود کامل گرفتم!!

شاید به نظر خیلی آ مسخره بیاد، من نمره ای نیستم خیلی ، ولی یه نمره ی کامل ، اونم وقتی خبرشو اینطوری بشنوی ، خیلی به آدم میچسبه!

به من که چسبید  اونم حسابی

 

حالا امتحانا تموم شده! و من به راحتی میتونم پاشم برم شمال! 

ولی علی معلوم نیس هنوز  دلم نمیخواد تنها برم، میگه الان برو ، من میام دنبالت دو سه روز میمونم بعد با هم برمیگردیم!

ولی میدونم که اینطوری رفتن کوفتم میشه ! و همش باید فک کنم الان علی چیکار میکنه، چی میخوره؟ کی میخوابه؟ نکنه تنهایی میاد اتفاقی براش بیفته؟ وای چرا گوشیش خاموشه نکنه اتفاقی براش افتاده! وای حالا مامانش نیست همش باید ساندویچ بخوره و ... و.... و...

وبهم خوش نمیگذرهههههههههه

خدا کنه کارش توی این هفته تموم شه و باهم بریم 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۱
دی

+ یه امتحان دیگه مونده روز 23/دی . درک  و بیان بصری  . بی نهایت آسون ، ایشالا که بزنیم تو گوشش و برهههه که بررررررههههه راحت شیم تا ترم بعد ...

+از طرفی دوس دارم برم بعد از امتحانا رشت، از طرفی بحث یه شراکت کاری و اینجورچیزا هست برای علی که اگه درست بشه ، این دوسه هفته تعطیلی بین ترما رو درگیر میشیم و یا من باید تنها برم (که فک نکنم برم تنها( یا اینکه شیراز موندگار میشیم و دیدن مامان و بابا و داداااشم و... که خیلی دلم تنگشونه میمونه برای عید نوروز. اونم از وسطای عید به بعد چون یه دوست عزیز داره میاد شیراز که مهمونم بشه ...

حالا دلم خیلی میخواد که این شراکته یه جورایی درست بشه و اوضاع اقتصادیمون یه تکونی بخوره، ولی خیلی دلم هم میخواد برم رشت!!!!!

عاقلانش همون شراکتس دیگه... خدایا خودت یه جوری راست و ریستش کن هم کاره درست شه هم یه چن روزی بریم رشت! (هم خرما رو میخوام هم خدا رو )

 

+دندونام اصابمو خرد کرده به خدا.... آخه هرچی بدبختی مال دندونه من دارم! کج و کوله بودن و ارتودنسی! از اون ورم جنس بد و پوسیدگی و پرکردن و .. از اون ور فک کوچیک و کشیدن 4 تاش!حالا هم عقل نهفته اونم کجکی ب سمت بیرون فک که باید جراحی بشه!! وحالا کی میخواد جراحی کنه؟ ای خداااااا شکرت  

 

+دلم یه شام خوشمزه میخواد که الان برم توی آشپزخونه و ببینم بوووم ! حاضر شده! ولی من تنهام و هیچ چیز پخته شده ای غیر از پنکیک کدوحلوایی که صب درست کردم نداریم و هرچی بخوام باید بپزم... 

،دلم آش گوجه و فسنجون و خورش آلوقیصی که مامانم درست میکنه میخواد... البته نه با هم

تک تک..

 

،دلم بوس و بغل بابایی رو میخواد...

،دلم برفای توی حیاطمون که مامانم عکساشو دیروز برام ایمیل کرده میخواااد...

،دلم جوراب بافتنی از اونایی که مامان سحر میبافه میخواد :)

،دلم آش شعله قلمکار میخواد که اصلا توی شیراز ندیدم و خیلی سخته نمیتونم درست کنم!

،دلم یه خونه ی بزرگ ویلایی توی یه روستا میخواد که همونجا زندگی کنم!

،دلم کااااااااااااااااااااار میخواد. کار واقعی ... کاری که ازش پول دربیارم 

،دلم یه ماشین توووپ و ایمنی میخواد که باهاش بریم مسافرت 

، دلم یه دل خوش ِ با حوصله میخواد...

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
دی

رفتم توی سوپر مارکت، 

تا وقتی نوبت دندون پزشکیم برسه، یه ساعتی وقت داشتم، 

گرسنه هم بودم،

از توی یخچال یه شیرکاکائو برداشتم و واستادم روبه روی قفسه ی کیکها که انتخاب کنم.

یه دختری حدود 25 سال (طوری که من به نظرم رسید) اومد توی سوپر مارکت .

موهاش زررررد بود لباشم از اینا که زنبور نیش زده  در حد عروسی آبجیش هم آرایش کرده بود 

رفت جلوی یخچال نگا کرد بعد به فروشندهه گف : عااااغاااااااااااا اَلو ورااااا ندارییییین کههههههه؟!!!

مرده اومد براش پیدا کرد بهش داد 

گف ئهههههههههههه این که ایرانیه. خارجی میخوام :|

یه مدل دیگه پیدا کرد بهش داد

دخدره گفت این خارجیهههه؟؟؟؟؟؟ 

عاغاهه 

دخدره دوباره گف ئهههههه اینم که ایرانیه زده شیراز پشتش! مال همینجام هس 

عاغاهه 

دخدره : ایرانی چیه که اَلوووووش چی باشهههههه 

من  عاغاهه  : یه مدل دیگه هم هستش .... 

خلاصه پیداش کرد بهش داد ...

دختره : خووووبه!

بعد توی قفسه ها گشت هایپ و یه سری چیز میز دیگه برداشت. 

با اون همه افادش ، آدامس شیک دارچینی برداشت 

من کیکمو انتخاب کردم ، با شیر کاکائو گذاشتم روی پیشخون ، گفتم لطفا این دوتا رو حساب کنید...

صدای بوق ماشین اومد دختره یهووو وسایلشو ریخت روی پیشخون گفت عااااقا زود باشید حسااب کنید ماشین بد جاااااس...

دوباره بوق و صدای گاز شدید !

دخدره : وای عاقا حساب کنید الان میررررررهههه گاز داد ینی میره 

 

من یه نگا بیرون مغازه کردم یه  پسری راننده ی رنو هی بوق میزد و توی مغازه رو نگا میکرد 

فروشنده سریع براش حساب کرد ، شد 16 تومن

دختره کیفشو برداشت توشو نگاه کرد...گف عاغا اون هایپه رو نمیخوام ! پولم کمه!!!!!!!

(ینی با اون خارجی خارجی کردنش 16 تومن توی کیفش نبود :| :/ )

بعد عاغاهه براش کم کردو دخدره رفت!

از مغازه که رفت بیرون سر پسره داد زد :

ینی میمیری دو دقه وایسیییییییی...اییییش 

 

من 

مغازه دار 

 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
دی

سوار شدم ، اتوبوس خلوت بود، 

من تنها کسی بودم که می ایستادم و همه نشسته بودن

ساعت حدود 3ونیم بود، روز پنجشنبه، بعد از دو تا ژوژمان پشت سرهم برمیگشتم خونه!

یه دستم کوله ی لپ تاپم بود و یه دستم یه کاور گنده که توش کلی برگه ی A3 بود...

کاپشن مشکی تا زانویی که پوشیده بودم واقعا برای اون روز گرم بود! لباس زیرشم یه تاپ گُلمَنگـُلی بود که نمیشد با توجه به اون جلوی کاپشنمو باز بذارم

سرم که از ساعت 8 صبح توی مقنعه بود میخارید! و آفتاب از شیشه های بزرگ اتوبوس میزد تو، پنجره های کوچولوی بالای اتوبوس باز بودن ولی انگار اصلا هوایی ازشون رد نمیشد! و فقط زمانی که اتوبوس توی اون ساعت از روز توی ایستگاههای خلوت می ایستاد یه بادی میومد و در بسته میشد!

اینها همش عادی بود،

بزرگترین معضل بوی شدید گاز بود که توی اتوبوس میومد!

یه کپسول پیکنیک متوسط همینجوری توی اتوبوس بود، من اخمامو داده بودم تو هم و فکر میکردم کدوم آدم بی فرهنگ بی شخصیتی !  پیکنیک آورده توی اتوبوس! 

از قسمت مردا صدای غرغر میومد! یه نفر از مردا که اصلا ندیدم و متوجه نشدم کی بود با لهجه ی شیرازی غلیظی که داشت  به من گفت:

"شمو که  وایستادی ، در که باز شد کپسولو رو شوت کن پایین!!!"

من اهمیت ندادم کلا چون سردرد داشتم و واقعا کلافه بودم... 

صدای نچ نچ خانومها هم بلند بود..

یکی از ایستگاهها یه زن پیاده شد و زن دیگه ای سوار نشد، یه پیرزن که نشسته بود روی صندلی بهم گفت دخترم بیا بشین !

رفتم صندلی کناریش که خالی شده بود نشستم...

چند دقیقه ی کوتاه که گذشت، گوشی نوکیا قدیمی و درب و داغونی رو از کیفش در آورد و گفت "محسن" رو برام میگیری؟

گوشیو ازش گرفتم و اسم محسن رو پیدا کردم و دکمه رو زدم و گوشی رو دادم بهش./ جواب نمیداد/ دوباره و سه باره برای پیرزن شماره گرفتم... ولی باز برنمیداشت!

بار چهارم که بهم داد که دکمه رو بزنم، گفت یه پسر دارم که نداشتنش بهتر از داشتنشه!!!

یه کمی اخمام رفت تو هم ! با خودم گفتم این پیرزن هم حتما از اون پیرزناس که فک میکنه چون بچه بزرگ کرده دیگه اگه یه وقت بچش باب میلش کاری نکرد باید بمیره! 

بار چهارم که زنگ زدم و دادم به پیرزن، 

پسرش تلفنو برداشت!

گفت : "محسن سلام، 

خونه هستی؟

من دارم میرسم. میای این پیکنیکه رو از من بگیری دم در ، من سختمه پله ها رو بیام بالا به خدا "

قطع شد!

زن در حالی که خیلی غمگین بود گوشی رو گذاشت توی کیف درب و داغونش

انقد هم بلند حرف زده بود که همه ی سرها چرخید طرفش و همه فهمیدن بوی گاز توی اتوبوس و اون پیکنیک مال کیه!

یه زنی از صندلی پشتی گفت : "حاج خانوم پیاده که شدی ، شیرشو باز کن گازش بره یه کم.زیادی برات پرش کرده بخاطر همین بوش میاد! "

از مردا وزنا غرغرا به وضوح شنیده میشد.

"پیکنیک جاش توی اتوبوسه؟" ، "خفه شدیم از بوی گاز" ، "وای این پیرزنه کجا پیاده میشه سردرد گرفتیم"

و...

 سرشو انداخته بود پایین، به من که کنارش نشسته بودم گفت :

"اینا که از زندگی من خبر ندارن!

یه خونه ای به زور خریدم، الان که دوتا ایستگاه بعدی پیاده بشم کلی باید راه برم تا برسم به کوچش. مجتمع بزرگه، واحداش 40 متریه.

آب و برق داشت ولی گازو تلفن نداشت، پول ندارم بیارم...

اجاقو با همین پیکنیکا روشن میکنم. یه بخاری کوچیک هم دارم که فقط بعضی وقتا روزا روشن میکنم با همین پیکنیکا ! میترسم شبا روشن بذارم خطرناکه... 5تا پتو میندازم رو خودم"

دستاشو از زیر چادر کهنش آورد بیرون ...کف دستاش خراشیده شده بود...

ادامه داد " این پیکنیکو که پر کردم خدا خیرش بده، پول ازم نمیگیره. جای دیگه هم بلد نیستم برام پر کنن! سنگینه دستام داغون شده تا بیارمش...

پول آژانس که ندارم ... 200 تومن میدم با اتوبوس میرم، 200 تومن میدم برمیگردم. ..

همین یه پسر هم دارم  که 28 سالشه... یه دختر دارم ازدواج کرده ولی زیاد نمیاد اینجا،

پسرم باهاش دعوا میکنه... دامادم که اصلا نمیاد

پسرم معتاده...

الانم بهش گفتم بیا حداقل این پیکنیکو ببر... خونه مون طبقه چهارمه آسانسور نداره..."

اینا رو که گفت شوکه بودم...

بهم گفت : "پسرم لیسانس داره... کلی خرجش کردم چقد بهش رسیدم ، یتیمی بچه هامو بزرگ کردم...

ولی حالا ..."

نمیدونستم چیکار کنم...

یا اصلا چی بگم...

گفتم ایشالا خدا مریضی پسرتونو شفا بده...

گفت انشالله دختر . خدا از دهن بشنوه!

همین موقع اتوبوس ترمز کرد، 

پیرزن بیچاره  چادرشو جم کرد، و به زور ایستاد ، پیکنیکو برداشت ، کشون کشون از اتوبوس برد بیرون ...

و رفت در جلویی که حساب کنه...

اتوبوس حرکت کرد...

تا نیم ساعت دیگه که من هم پیاده شدم،

هنوز بوی گاز میومد.

قبلش از بی فرهنگی آدما عصبی بودم.

بعدش از قضاوت بیجای خودم، و بیچارگی پیرزن و بیچارگی پسرش غمگین ...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
دی

+چند وقته نصفه شب از خواب میپرم! یا فکر میکنم زلزله اومده! یا با کوچکترین صدا فک میکنم سارقان مسلح اومدن لپ تاپمو بدزن!  والا! خب ما چیز ارزشمندتری توی خونه نداریم که فک کنم دزد میخواد ببرتش 

 

+فرجه امتحانا پس فردا تموم میشه و من به مقام فنای فی الفرجه نائل شدم و هیچ کار مفیدی انجام ندادم! اگه یک بار دیگه بمیرم و زنده شم و خورشیدو در دست راست و ماه رو در دست چپم بذارن! و یا پرادو دودر بهم جایزه بدن باز هم از شب امتحانی بودن و دقیقه ی نودی دست بر نمیدارم!

 

+به طرز عجیبی جدیدا" تمایل پیدا کردم که صبح ها ساعت 7:30 خودم رو با snooz  ده دقیقه به ده دقیقه ی موبایل شکنجه کنم و یک ساعت بعد با سردرد کلا آلارم رو خاموش کنم و به  ادامه ی خوابم تا 11 بپردازم 

 

+امروز صبح با ناخن انگشت شصت دست راستم ، زدم پایین ناخن انگشت شصت دست چپم رو خراشیده کردم!  آنچه در من نهفته یک جفت پت و مته 

 

در جمع بندی کلی باید عرض کنم که اگه دیدین من خبری ازم نیست بدونید رفتم چند سالی رو توی تیمارستان سپری کنم 

 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۷
دی


حوصلم سر رفته،

بیشتر از 60% کارهای عملیم رو انجام ندادم و تا روز دهم و یازدهم باید تمومشون کنم!

و از جمعه همینجووری بیکار دارم میگردم و نه حوصله ی استراحت و تفریح دارم؛

نه حوصله ی انجام کارای دانشگاه!

چند روز پیش آرشیومو همینطوری رندوم باز میکردم و بعضی پستا رو میخوندم، 

یکی از پستام راجع به امتحان دیفرانسیل بود و نوشته بودم دعا کنید خوب امتحان بدم 

انقدر این نگرانی دبیرستانی باعث خندم شد و یادم اومد که خودم تازگیا چقدر برای  بچه های 15 /16 ساله  که مثلا گفتن امتحان داریم و نگران بودن توی دلم خندیدم!!

و حالا این آرشیو خوندن، بهم نشون داد که بیا! اینم خودت حالا یه کم واسه خودت هم بخند 

حالا هم اومدم و دوباره دارم راجع به امتحان های دانشگاه مینویسم و برای اون امتحان دبیرستانم میخندم.

مطمئنم چیزای خیلی سخت تری توی دنیا وجود داره که بعد از مواجهه باهاشون، یه روزی این پست رو باز میکنم و برای نگرانی امروزم که راجع به انجام ندادن یه سری کارای ژوژمانه خندم میگیره

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۳
دی

باز او را نشاند پیش خودش، سر راهش دوباره دام گذاشت

قهوه آورد زن ...تعارف کرد: مرد برخاست ! احترام گذاشت!

زن به چشمان مرد خیره شدو...زیر لب گفت :دوستت دا...بعد

قهوه اش نیمه کاره بود که رفت ، جمله را باز ناتمام گذاشت

2)

مرد مهمان نواز خوبی بود، خانه را باز آب و جارو کرد

پرده ها را کنار زد..خندید ..چای تا دم کشید،شام گذاشت

حرفها ،بوسه حرام شدند،شمع ها پشت هم تمام شدند

نیمه شب بود،زن نیامده بود...پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت

چای ها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد

صبح شد..چای ریخت ..در لیوان چند مشتی دیازپام گذاشت...

3)

شاعر از رنج متن بیرون بود، خواست یک جزء داستان باشد

بعد زل زد به بیت بالایی...روی این سطر نردبام گذاشت...

از ردیف گذاشت بالا رفت : خانه ی مرد بیت دوم بود

چند تا سرفه کرد اول سطر...ته خط چند تا سلام گذاشت...

( گفت این سیب سهم دست تو نیست،دست کم توی شعر محکم باش

بی تفاوت به رنگ قافیه شد... داد زد : کم نیار! آدم باش! )

مرد را سطر بعد پیدا کرد خواست این شعر را نجات دهد

مگر آن زخم کهنه فرصت داد؟ مگر این گریه ی مدام گذاشت ؟

 

شاعر:حامد ابراهیم پور . از مجموعه: بادست من گلوی کسی را بریده اند . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۱
دی

مرتضی احمدی هم رفت ...

با اون صدای دلنشینش ، 

با اون لحن زیباش، 

و با اون قلب مهربونش

و با همه ی صمیمیتش...

این آخرا میرفتن خونش و کاراشو ضبط میکردن.

چون نمیتونست خیلی این ور واون ور بره.

تا آخرین لحظه های زندگیش صداش مثل همیشه بود

خداحافظ مرد... خداحافظ پدربزرگ

هیچوقت قصه هاتو ، خنده هاتو ، صداتو فراموش نمیکنیم

سفر خوش! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
آذر

من ،
نه میبخشم

 

نه فراموش میکنم!

من خیلی وقته که از قهرمان بودن استعفا دادم!

 

منبع هم ندارد! ولی از جایی برداشتم که زیرش هم نویسنده ای چیزی نداشت .

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۰
آذر

الان که در حال نوشتن هستم ، واقعا مطمئن نیستم که این نوشته رو بعد از اتمامش ، پاک میکنم یاثبت؟

توانایی نوشتن و حرف زدن چیزیه که هرکسی نداره، البته امروز هرکسی هرجوری میتونه هرچیزی میخواد توی یه وبلاگ یا یه صفحه از یه شبکه ی اجتماعی خودش منتشر کنه. اما خب در واقع نه هرچیزی رو!

قبلنا فکر میکردم من یه رسالتی دارم که باید انجامش بدم و خیلی میفهمم و خیلی خوشگل مینویسم!

وقتی یکی برام کامنت میذاشت وای عزیزم چقدر قشنگ نوشتی، براش مینوشتم  :لطف داری عزیزم!

یا وقتی یکی میگفت یه روزی تو یه نویسنده ی بزرگ میشی لبخند میزدم و میگفتم نه اینطورام نیست بابا!

ولی توی دلم حرفشو باور میکردم و به قول یکی "بادکنک میشدم و میرفتم هوا. یوهو ! "

ولی خب در واقع این بادکنک شدن بیخود بود.

بچه بودم! با اینکه فکر میکردم بچه نیستم و اگه یکی بهم میگفت بچه میگفتم عقل به سال نیست وفلان!

در حالی که خودم خیلی بی عقل تر از این حرفا بودم! یه مدتی فاز دپ برداشته بودم! که چی؟

من باید غمگین باشم چون بچه ها در دنیا گرسنه ان!

نمیگم بد بود ولی خیلی مضحک بود! 

وقتی یه مستند درباره ی افریقا یا گرسنگی در دنیا پخش میشه ما میشینیم نگاه میکنیم و ناراحت میشیم. واقعا ناراحت میشیم! 

ولی این باعث نمیشه که در حین اون مستنده یه پاکت چیپس نخوریم!

دلمون میسوزه وبعدش فراموش میکنم .

شاید بعد از اون مثلا یه چیزی هم توی ف.بوکم بنویسم وفکرمو مشغول کنه ولی باعث نمیشه تا یه هفته شعر غمگین بخونم مثلا! یا حموم نرم! یا لاک نزنم. یا شالمو با لباسم ست نکنم یا موقع بیرون رفتن ، کفشمو به دقت تمیز نکنم!

پس چرا موقع حرف زدن نباید عادی باشم؟ اون موقع اینو نمیدونستم!

یه مدتی پشت کنکور بودم و در حالی که به راحتی توی یکی از رشته های ریاضی قبول میشدم، توهم زده بودم که ای واااای من اصلا روحیه م هنریه و این چیزا .... و با خودم فکر میکردم که wow ! عجب کار بزرگی دارم میکنم من ! که با اینکه میتونم برم دانشگاه ولی یه سال صبر کردم!

بعدش که رتبم اومد کلی مسرور و مشعوف بودم که اوه خدا! من رتبم شده 200! عالیه!

چقدر محشره! من هرجا بخوام میرم دانشگاه! ولی در واقع اکثر رشته ها نیمه متمرکز بودن و من چیزی بلد نبودم. واقعا نبودم! 

4-5 تا انتخاب کردم! دقیقا یادم نیست ولی همین حدود بود.چون نه چیزی غیر از اونا علاقه داشتم و نه بلد بودم. مثلا عکاسی و طراحی فرش یا مکتب هنری نمیدونم چی چی به چه درد من میخورد؟

فقط اونایی رو انتخاب کردم که همه شو واقعا" علاقه داشتم برم! دیووونه ی رادیو بودم و در کل تی وی هم دوس داشتم . هی بدک نبود.عاشق تئاتر بودم که انتخاب اولم بود.

و الان خوشحالم که مرحله ی دوم ادبیات نمایشی هنرهای زیبا رو قبول نشدم!

اون موقع از رشتم چندان راضی نبودم. ولی دوسش داشتم

"تلویزیون و هنرهای دیجیتالی" واحداش متنوع بود. جذاب بود. هست البته

بوم

رفتم یه شهر دیگه و تازه فهمیدم زندگی ینی چی؟!

توی دانشگاه که بودم فهمیدم همه میان دانشگاه! همههههه میان و هیچ ربطی نداره که رتبه شون چی باشه!

 

یارویی که رتبش 9000 بوده و همکلاسی تو شده ممکنه از تو همه ی نمره هاش بهتر بشه. 

کجاشو دیدی؟

توی خوابگاه مجبوری خیلی آدمای از خود راضی و در عین حال کله پوک رو تحمل کنی.

وبعد از مدتی میفهمی بابا خودت هم هیچ فرقی با اونا نداشتی و نداری

سعی میکنی کتاب بخونی بجنگی اطلاعاتتو افزایش بدی /

بعد توی همون لحظه که دوباره اون حالت توهمی احمقانه داره میاد که هی دختر چقد تو میفهمی! تازه بوم!

یه اتفاقی دوباره میفته که متوجه میشی نه بابا . کوتاه بیا !تو هیچی نفهمیدی توی زندگیت!

روزا گذشت/ عادت کردم/ تغییر کردم/

نمیگم معمولی شدم چون از همون اول من معمولی بودم/ فقط توهم زده بودم همین و بس!

چرا؟ چون آگاه نبودم/ الانم آگاه نیستم ولی خب اگه درصد بگیریم آگاهیم بیشتره.

الان بعضی از پستای قبلیم که خیلی هم براشون زحمت کشیده بودم وقتی توی وبلاگم میخونم خندم میگیره.

خب شاید یه روزی هم اینو بخونم و بخندم.

ولی چیزی که اذیتم میکنه الان کلی آدم توی همون سن و سال توهمیه من هست که دقیقا مثه اون وقتای من توهم زدن و فک میکنن چه خبره !

خب من کاش میتونستم بهشون بفهمونم که دوست عزیز. تو هیچی نیستی!

تو همون عوامی هستی که هی توی جملاتت میگی عوام عوام!

تو فقط یه دختر/پسر هستی که داری دچار بلوغ فکری میشی همین!

کاش یکی بود که این حرفا رو اون موقع ها بهم میگفت که انقد توی توهم نباشم!

البته الان از انتخابای زمان متوهمیم مثه همون کنکور ناراضی نیستم. اتفاقا"بعضیاش کارای درستی بودن.

ولی اگه فکرم باز تر بود خیلی از اون دوران لذت بیشتری میبردم.

کاش میشد یه دوره ای کلاسی کتابی چیزی بود تا میشد به متوهمای عالم از جمله خودم فهموند که عزیزم قربونت برم. کمتر توهم بزن و هرکاری بلدی انجام بده.

چیزی وجود نداره که تو بخاطرش تیپ فلسفی برداری!همینه ! و دیگه هیچی!

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه. آمین!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۳
آذر

هرچیز که خار آید ، یک روز به کار آید ! 

همه تون حتما اینو شنیدین دیگه... نه؟

باید بگم که همسر بنده! بدجوری به این ضرب المثل معتقد ِ راسخه!!

یعنی از بند کفش گرفته تا دفتر چرکنویس! کتاب و جزوه های قدیمی،مجله ، پوستر ، انواع جعبه و قوطی!بعضی از لباسای به درد نخور و هرچیزی که شما فکرشو بکنید! به طرز شیک و کاملا مرتبی، بسته بندی میکنه میذاره تو انباری 

یک بار که به انباریش شبیخون زده بودم دفتر مشقای راهنمایی و کتابای دبیرستان و جزوه هاشو، مجله های معماری که قبلا میخوند و حتی یه پوتین که البته داغون شده بود! شلوار جین و کلمن آب بزرگ پیدا کردم

بهش میگم اینارو واسه چی جمع کردی؟ میگه : "اینا یه وختی لازم میشه"

و خب چیز مهمتری که باید بگم، اینه که : این اعتقاد فقط در خودش خلاصه نمیشه

و من که یه آدم ـ  همه چیز دور بریز هستم در تضاد کامل باهاش به سر میبرم!

اینه که من هرچیزی که میخوام بندازم بره، علی معاینش میکنه! بعد میگه مطمئنی میخوای بندازیش دور؟

منم میگم نه ! شک دارم

و در اون صورته که اشیا گاهی دور ریخته میشه و گاهی هم میره توی انباری شاید یه وخ لازم شه!

 

این ماجرا یه جوری برای من شده توفیق اجباری

مثلا من یه چیزایی هست یادم نیست که انداختم دور!

میگم ((علی اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟ :|

میگه چرا ! تو انباریه))

در اینجور مواقع  وقتی مجرد بودم ، سناریو به این صورت بود:

((مامان ! اون کیف سفیده ی منو ندیدی؟!

چرا عزیزم... دادم آشغالی برد)))

 

شما چقد چیز میز به درد نخور جمع میکنید؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۲
آذر

از سوار شدن به اتوبوس واقعا" بیزارم!

ولی وقتی تنهایی میرم بیرون، مجبورم سوارش بشم!

چون توی شهری مثه شیراز که هم بزرگه و هم که من سوراخ سمبه هاشو نمیشناسم و اگه کسی بندازه توی یه مسیر دیگه بره، فک میکنم منو میخواد بدزده 

 و با وجود این همه نا امنی که هست توی کشور ،

اصلا خیلی ترسناکه آدم با تاکسی این ور اون ور بره به نظر من!اونم تنها!

اما ... اتوبوووس شلوووووووغههههههههه....

همه همدیگه رو لگد میکنن!

کیفتو باید سفت بچسبی و هی هول بخوری این ور و اون ور !

هر ایستگاه به ایستگاه وایمیسته و دل و رودت میاد تو دهنت

و همه همدیگه رو هل میدن تا زودتر پیاده شن و یا زودتر سوار شن!

هرکس هم توی صندلی بازی ِ مهد کودک از همه بهتر بوده، میتونه روی صندلی ها بشینه! 

 

پس ماها چرا اتوبوس رو برای رفت و آمد انتخاب میکنیم؟

اصلا ریز بشم ! من چرا اتوبوسو برای رفت و آمد انتخاب میکنم؟

خب همونطور که گفتم برای فرار از مزاحمت!

حالا هرجور مزاحمتی که توی تاکسی و ماشین شخصی میتونه وجود داشته باشه!

 

خود من وقتی وارد اتوبوس میشم یه خانوم شیک و پیک با مانتوی یا پالتوی اتوکشیده و تمیز، کفش تمیز ، موها و مقنعه یا شال ِ مرتب هستم! 

ولی معمولا " وقتی پیاده میشم یه خانوم شلخته هستم که مانتوم کج و کوله شده، کفشم کلی خاکی و لگدمال شده، موهام پریشون ریخته بیرون و مقنعم کجه !

ولی خیالم راحته که کسی مزاحمم نشده!!!

در صورتی که واقعا شده !   همین داغون شدن و حالت تهوعی که  آدم داره بعد از پیاده شدن ، به دلیل مزاحمت ها دچارش شده !!!

اصلا کسی هست که توی عمرش دچار مزاحمت توسط یه غریبه نشده باشه؟

فک نکنم همچین کسی وجود داشته باشه!

حداقل توی ایران که وجود نداره! مطمئنم!!!!

 

اما چیزی که میخوام راجع بهش صحبت کنم ، اینه که به نظر من نگاه بدترین مزاحمت اتوبوسی میتونه باشه!

این که یه نفر بهت زُل بزنه ! 

 

امروز میخواستم برم دانشگاه ، ساعت 1 بود، دانشگاه ما هم مرکز شهره تقریبا

و وقتی من رفتم سر خیابون که سوار اتوبوس بشم، اتوبوسی که به مرکز شهر میرفت، خیلیی زیاد خلوت بود! 

شاید سه چار تا مرد بودن و هف هش تا زن! 

اتوبوسه از اینا بود که وسطش بازه!!! یعنی بعضی اتوبوسا هستن که زنونه و مردونش وسطش یه ردیف صندلیه! خب ؟ این از اونا نبود 

من اولین صندلی سمت چپ اتوبوس نشستم. اولی ِ قسمت خانوما! 

یعنی جلوی آخرین صندلی ِ مردونه!

دو-سه تا ایستگاه که گذشت، یه مردی از در خانوما سوار شد! و کلا صورتش این طرفی ! بود وقتی میخواست بشینه! 

روی آخرین صندلی ردیف مردونه نشست، یعنی دقیقا جلوی من! 

و هر چن ثانیه بر میگشت به من زل میزد!

حالموووووووووووووووووووووووووووو به هم زد 

کلی بهش اخم کردم واینا ولی کلا نمیفهمید !

هیچ حسی هم توی صورتش نبود! فقط چشاش یه حالت چندشی رو در من ایجاد میکرد! گندش بزنن واقعا!

سنش هم حدودای سن بابام بود!!چهل وهفت هشت ساله بود!

اتوبوس خلوت بود، پاشدم رفتم سمت راست روی یکی از صندلیای یکی مونده به اول! نشستم، و اخخخخخخخخخخخخخخخخخخم کردم !

ولی باز از رو نمیرفت ! 

این دفعه یه چرخشش کللی میزد و همه رو ورانداز میکرد! بعد میرسید به من زل میزد! دوباره سرشو برمیگردوند جلو و از اول!

حالممممممممووووووووووو به هم میزد!

زنا هم با هم پچ پچ میکردن یهو وقتی رو من زوم بود داد زدم سرش 

" چتــــه حاجی ، این پشت دنبال چی میگردی ؟ "! 

من که اینو گفتم همه غرغراشون بلند شد! 

مرده هم بی تفااوت برگشت جلوشو نیگاه کرد! 

5 دقیقه که گذشت دوباره برگشت پشت!

منم تنها کاری که کردم اولین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار شدم !

به نظرم مزاحمت این نیست که فقط یکی یه چیزی بهت بگه، یا یه حرکت فیزیکی کنه، یا بترسونتت یا هرچیزی!

یکی از بدترین مزحمتا اینه که یه آدم چررررررررررررررک بهت زل بزنه!

 

 

#  یه دونه نون سنگک اینجا شده 1000 تومن  :|

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۱
آذر

یه اتفاق غم انگیز ، 

میتونه دست کم 10 تا اتفاق شاد رو خراب کنه

یه اتفاق غم انگیز ، هرچقدر هم اتفاق چندان مهمی نباشه

خاطرات و پیامدهاش اونقدر قدرت دارند که بتونند خاطرات ِ دست کم 20 تا اتفاق خوبو از بین ببرن!

یه اتفاق غم انگیز 

قدرتش انقدر زیاده که گاهی میتونه، قلبتون رو بشکنه

و یه  قلب شکسته هیچوقت همون قلب ِ اولی نیست!

حتی اگه کاملا ترمیم بشه!

یه اتفاق غم انگیز میتونه همه چیزو خراب کنه

(حتی اگه غم انگیزترین اتفاق زندگی آدم نباشه و فقط یه اتفاق غم انگیز کوچیک باشه!

اما خب به نظر من،

یه اتفاق غم انگیز هیچوقت کوچیک نیست!)

 

"  - یه لیوان از کابینت بردار

- خب

- حالا بنداز و بشکنش 

- ترررررررررق

-خب . . . حالا ازش معذرت خواهی کن!

- لیوان ، من از شما معذرت میخوام . . .  " 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۹
آذر

اتفاقای بزرگ توی زندگی هرکسی زیاده و هرکسی هم که باهاشون روبه رو میشه تقریبا" فکر میکنه که بزرگترین اتفاق توی زندگیش ، همون اتفاق بزرگه ست!

مثلا من وقتی کوچیک بودم فکر میکردم بزرگترین اتفاق توی زندگیم،

اینه که یه نی نی توی شکم مامانمه!!!و میخواد بیاد و باهام بازی کنه!!

 

بعدا" فکر میکردم باسواد شدنم (خوندن و نوشتن) بزرگترین اتفاقه!

 

وقتی دبیرستان بودم کنکور رو بزرگ ترین اتفاق زندگیم میدونستم!

 

ساعت 2ونیم ظهر یکی از روزای ماه مهر ،  توی صندلی اتوبوس نشستم و اون لحظه  ،

مطمئن بودم بزرگترین اتفاق زندگیم اینه که دارم میرم یه شهر دیگه دانشگاه!

 

92/6/1 ! وقتی  که سر سفره ی عقد نشسته بودم،

با کلی استرس و فکرای عجیب و غریب!

بیشتر از همیشه اطمینان داشتم که بزرگترین اتفاق زندگی هرکسی (از جمله من) ازدواجه!

 

و حالا فکر میکنم بزرگترین اتفاق هرکسی اینه که چه کاری پیدا کنه و اصلا شغل مهمترین جزء زندگی هرکسیه و کار پیدا کردن یعنی وارد شدن واقعی به اجتماع!

 

 

این اتفاقا همه شون بزرگن، و مطمئنا" برای خیلی ها چیزاییش مثه کنکور یا دانشگاه یا شغل و ازدواج مشترک هستن ولی شاید واقعا" بزرگترین نباشن!

بزرگترین اتفاق زندگی لحظه ایه ...

هر لحظه ای که اتفاق بزرگی در پیشه ، یا تازه افتاده، ماها فک میکنیم ک بزرگترینه! 

یا شایدم فقط من اینطوری فک میکنم!!

بزرگترین اتفاق الان ِ شما چیه؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۸
آذر

وقتی که مجرد بودم ،

برام مهم نبود یه مهمونی برم ، یا نرم !

توی مهمونی کیا هستن یا نیستن!

و اینکه خانوادم بدون من برن یا نه !

ولی الان اصلا نمیتونم فکرشو بکنم که من خونه باشم( به هردلیلی) و علی بره مهمونی! یا برعکس

مگر مهمونی های دوستانه و جمعای دخترونه برای من و پسرونه برای اون!

یعنی اشتباه میکنم؟

یا مثلا زیادی حساسم؟

امشب مهمونی خونه ی مادربزرگ علی ، همه بودن به غیر از جاری من و نی نیش ،

نی نی کوچیکه 8/9ماهشه.

محمد(برادر علی) خیلی عادی و اوکی توی جمع بود و گفت نی نی سرماخورده و مرجان نیومده،

عادی باهمه نشست و خندید! عادی میوه و چای و شام خورد! جاریم زنگ زد عادی باهاش حرف زد و تعریف کرد که کیا هستن و ...

و خیلی عادی وقتی همه داشتن میرفتن خونه، اونم رفت!

 

خب به نظر من این عادی نیست که زن و شوهر بدون هم مهمونی برن!

با علی که درمیون گذاشتم فکرمو، گفت که اینطوری خیلی پیش اومده!

من تعجب کردم و به علی گفتم من اگه جایی نباشم اصلا حاضر نیستم تو بری!

علی هم گفت من که نمیرم عزیزم! ولی محمد اینا در این مورد مشکلی ندارن و تنهایی مهمونی میرن! 

یعنی من غیر عادی فکر میکنم و اونا عادی و معمولی اَن؟ 

پدرومادر من که هیچوقت تنهایی توی مهمونی خانوادگی شرکت نکردن! شده که من وداداشم نباشیم ولی مامانم یا بابام توی یه مهمونی تنها باشن نشده!

اصلا" این چیزا انقدر مهمه که بهش فکر کنه آدم؟

 

من خیلی به این خزعبلات فکر میکنم و برام مهم هستن! یعنی عقلم داره کم میشه ؟

 

شما ای متاهل هایی که پست منو میخونید! آیا تنهایی مهمونی خانوادگی میرین؟

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۶
آذر

زنان عجیب هستند ، زیرا
مقاوم جلوه می کنند، در صورتیکه کوچکترین مشکلات را دوام نمی آورند...
ساده و زودباور جلوه می کنند، در حالیکه هیچ دروغی را باور نمی کنند...
فراموشکار جلوه می کنند، در حالیکه هیچ اهانتی را فراموش نمی کنند...

تا زمانیکه مردی را عاشقانه دوست بدارند و آن زمان دروغهایش را می فهمند اما باور می کنند...
مشکلاتش را می بینند اما دوام می آورند...
اشتباهاتش را می بینند اما فراموش می کنند...
زیرا که صادقانه عشق می ورزند...

سرت را بالا بگیر بانو
می دانی 
این کم مقامی نیست
اینکه بی منت عاشق باشی

اینکه چشمانت هر چقدر هم که بخواهی نشان دهی سنگی
باز هم فاش می کند
مهربانیت را...

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
آبان

در حالی دارم می نویسم که لپ تاپم فقط 20% شارژ داره ! 

و من ِ نابغه تازه از دانشگاه اومدم و شارژر لپ تاپمو توی کارگاه کامپیوتر جا گذاشتم!

یعنی واقعا" خودم هلاک ِ دقت ِ خودم شدم 

خداوندا شارژر منو حفظ بفرما تا شنبه 

خدایا به من یه کمی دقت بدهههه آخهههههههههههههههههه 

حالا من تا شنبهههههههههههه بی شارژررررررررر چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

وای پیغام شارژ داااااااااااد ...نههههههههههه

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۸
آبان

وقتی آدم باید 8 صبح دانشگاه باشه ، 

در حالی که  توی حیاط یه نم بارونی نشسته و بوی خاک میده و هواااا سرد و ملسه اونقدری  که دوس داری یه پتو بپیچی دورت و بشینی لب پنجره و درخت قدیمی و بزررررگ انجیرو که برگاش دارن تک و توک میفتن رو نگاه کنی و یه لیوان بزررررررررررررررررررررررررررررررگ شیرکاکائو گرم هم تو دستت باشه ....

اصن دانشگاه رفتن چه حالی میده امروز ؟ :|

ولی راه رفتنی رو باید رفت ...

در بستنی  رو هم .... (اشاره میکنن در بستنی رو باید لیس زد!)

به امید یه چهارشنبه ی خوب برای همه و یه  5شنبه و جمعه ی پر از تنبلی و استراحت 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۶
آبان

بعد از مدت ها وبلاگمو نگاه کردم احساس کردم چقد وبم خاله زنکی شده شاید! خب بشه! که چی  ؟!

برای دومین بار در تاریخ آش رشته پختم....! عالی نیست ولی قابل خوردنه 

هرچند مثه آش رشته ی مامانم نشده!

ولی جای شکرش باقیه!

دفعه ی پیش مزه ی قرمه سبزی میداد و رشته ها توش حل شده بودن 

علی میگفت این آشه دوکارس! هم میشه شب به عنوان آش بخوری هم ناهار بریزی رو پـُلو 

ولی این یکی خوب شده! جای دوستان خالی 

با این دستور ===>     http://sarina-kian.blogfa.com/post/66 درست کردم.

 

ولی حبوباتشو یه کمی کمتر ریختم! به جای لوبیا چیتی لوبیا قرمز ریختم!!

توش یه قاشق رب گوجه هم ریختم 

حالا لیدیز & جنتلمنز! 

برین دست به کار شین که خیلی لذتبخش بود برای من پختن آش!

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۵
آبان

امروز برای اولین بار رفتم آرایشگاه سر کوچه مون

آرایشگر یه کت مشکی ضخیم تنش بود با شلوار صورتی ، ابروهاش خیلی کوتاه و خیلییی کلفت بود

یعنی دوس داشتم فرار کنم و بگم منصرف شدم 

خودش تنها بود ، از قبل هم زنگ زده بودم و وقت گرفته بودم. 

تو نگووو اصلا این وقتاش کلا خالیه!

بعد از  سلام و علیک من نشستم اونم تلفنو برداشت کلی حرف زد!

منم هی ساعتمو نگاه میکردم وبه خودم میگفتم حتما واجبه ، بی خیال الان تموم میشه!

که یهو وسط حرفاش  تلفنش زنگ خورد!  خیلی ضایع بود ! 

دوباره جواب داد حرف زد :|

یعنی اعتماد به نفسی داشت ها !!

وقتی اومد ابروهامو بر داره گلاب به روتون ، حالتون بد نشه! فک کنم یه ماه بود حموم نرفته بود

من فقط چشامو بسته بودم و خداخدا میکردم زود تموم شه !

وقتی چشامو باز کردم میخواستم پس بیفتم از قیافه ی ابروهام! با اینکه تاکییییید کرده بودم کوتاه نشه کلی کوتاه و نازکش کرده بود. خیلی بدم اومد!

خودشم فهمید هی میگفت فلان جای ابروت خالیه اینورشو با اون ورش هماهنگ کردم که بهمان بشه و از این خزعبلات!

برای های لایت موهامم بعد از ابرو وقت داشتم که ترجیح دادم فرارررر کنم! بهش گفتم یه کاری دارم ایشالا یه دفه دیگه مزاحم میشم!

وقتی پول ابرو رو حساب میکردم راجع به های لایت برام توضیح داد و گفت همون مشه با پودر مش باید انجام بدی ،  این فرق که زیره موها هم یه رنگ دیگه میکنن  نمیدونم داشت گولم میزد یا خودش نمیدونست 

به هر حال ... 

با ابروهایی کوتاه و قیافه ای داغان! از آرایشگاه اومدم بیرون و مطمئنم دیگه پامو اونجا نمیذارم!

تازه میفهمم که با وجود 20 سال سابقه ! که روی درش و توی کارت ویزیتش زده چرا مگس هم توی آرایشگاهش نمیره :|

منم گول ِ  تابلو و سن بالاشو خوردم

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۴
آبان

- استادی که کلاس 8 تا 13 رو نمیاد و ساعت 9ونیم یادش میفته که زنگ بزنه دانشگاه و بگه کلاس کنسله،،،

باید مدرک دکتراشو انداخت تو اجاق باهاش نیمرو درست کرد !!! که ذره ای باعث ایجاد ِ  شعور  و فرهنگ اجتماعی در وجودش نشده! 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۲
آبان

 

 رفته بودیم خونه ی یکی از دایی های علی ، خونه شون توی یه آپارتمانه

عادی نشسته بودیم ،

که یهو صدای جـــــــــــــــــــــیغ وحشتناک ِ یه زن اومد!

جیغ بودااا

یه لحظه هم بینش وقفه نمیفتاد..

خیلی ترسناک بود!

داییِ علی در ورودی راه پله رو باز کرد متوجه شد که آپارتمان روبه روییشونه

که با صاحب آپارتمان که یه مردیه هم سن و سالای خودش هم سلام علیک وآشنایی داره...

در میزنه ./

درو باز نمیکنن ، 

فقط صدای جیغ و نعره ی وحشتناک میومد.

اینا که میگم شاید 5 دقیقه هم نمیشه

که همه ی همسایه ها جمع شده بودن جلوی واحدشون ! 

زنگ میزنن پلیس،

تا پلیس بیاد شاید یه ربعی طول کشید ،

همینطوری صدای جیغ میومد ، دیگه زنه صداش گرفته بود

هی میگفت نه ... نه...

یا میگفت پاشو

آدم مو به تنش سیخ میشد

تا خلاصه پلیس رسید و در و زنگ و...

ظاهرا" این مردی که تنها با دخترش زندگی میکرده ، فوت کرده بود...

دخترشم دایی علی میگفت که یه 30 سالی داشت شاید.

مثل اینکه دختره میره کنار تخت پدرش که حالا دارویی بهش بده یا هرچی 

میفهمه که پدرش تکون نمیخوره...

وقتی ماجرا رو فهمیدم یخ کرده بودم اصلا

وحشتناک بود

یه دختر بدون پدر ، مادرشم که فوت کرده بود

مجرد هم بود

بدون هیچ تکیه گاهی ... طفلکی

به خودم گفتم ببین چقدر ناشکری

پدرت و مادرت صحیح و سالم توی خونه خودشون دارن زندگی میکنن

تو هم توی یه شهر دیگه دانشجویی ، تازه تنها هم نیستی ، همسرت هست ، 

اونوقت پست گذاشتی دلم برای بابام تنگ شده!

اگه خدایی نکرده خدایی نکرده جای اون دختر بیچاره بودی چیکار میکردی؟

خدا بهش صبر بده که تحمل کنه...

جیغاش تو گوشمه...

 

.خدا همه ی پدرای ِ رفته رو رحمت کنه... پدرِ علی هم همینطور / 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۱۸
آبان

دلم برای پدرم خیلی تنگ شده...

خیلی خیلی زیاد. . . 

و میدونم کم ِ کم میتونم بعد از تموم شدن ترم ، یعنی وسطای زمستون برم رشت . . . 

تازه اگه همه ی شرایط فراهم بشه و کاری پیش نیاد . . . 

خیلی دلم تنگ شده 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۰۲
آبان
واقعا چه گناهی کردن اونایی که  تا آخر عمر، صاحب یه زندگی پر از بغضن مخصوصا" وقتی که توی آینه نگاه میکنن...

یا فکر کنم اصلا" دیگه نتونن توی آینه نگاه کنن...

هرشب که چشمهاشونو میبندن و میخوابن و هرصبح که چشمهاشونو باز میکنن و بیدار میشن (البته اگه چشمی داشته باشن ) اون حادثه ، اون زجر و اون صورتی که براشون مونده یادشون میاد ،

شاید یکیشون تازه رفته بوده یه خال کوچولوی گوشه ی لبشو برداشته بوده ، شاید یکیشون ابروهاشو تتو کرده بوده ، یکیشون همیشه توی آینه نگاه میکرده و به این فکر میکرده که اگه بینی شو عمل کنه چطوری میشه ، یا مثلا یکی خیلی از صورتش راضی بوده و هی از خودش عکس مینداخته میذاشته توی پروفایلش مثلا...

شاید یکیشون وقتی بخواد دختر کوچیکشو بغل کنه ، دخترش از صورتش بترسه. آره بی تعارف

از صورت زیباش که الان ترسناک شده بترسه،

شاید هرگز این جرعتو نداشته باشه که دیگه پاشو بذاره توی خیابون ، شاید از رو درهم کشیدنا و دزدیدن نگاه مردم از صورت خودش بدش بیاد...

من واقعا" نمیتونم درک کنم ، چطور کسی میتونه ، به هردلیل مزخرفی که برای من مهم نیست ، با زندگی یه زن ، یه انسان این کار رو بکنه؟

کاری که به نظر من از شلیک کردن یه گلوله  توی مغز اون طرف ، جنایت کارانه تره.

(بنگ) یه لحظه ... تموم شد ...

ولی این زجر تا آخر عمرشون ادامه داره...

امیدوارم هرکی یا هرکسانی هستند بگیرنشون واعدامشون کنند و من اصلا با اعدام این جانی ها مخالف نیستم ...

هرچند با اعدامشون ذره ای از تنهایی ، ناراحتی و غم اون زن ها کاسته نمیشه  . . . 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)
۲۹
مهر

حتما شما تا حالا کسایی رو دیدین که یه بسته قبض تو دستشون دارن و ازتون میخوان که به موسسه ی خیریه ی نمی دونم چی چی ! کمک کنید ! 

این آدمها میان در خونه ، توی پیاده روی خیابون ها ، جلوی عابر بانک ها ...

معمولا" هم ظاهر موجهی دارند و خود ِ من به شخصه خیلی برام پیش اومده که مبلغی رو بهشون کمک کنم!

حالا چه اتفاقی افتاده که راجع به این موسسات مینویسم؟

دیروز ظهر یه آقایی زنگ درمونو زد و خواست بریم دم در ! 

بعد یک سربرگ به من نشون داد و گفت : "شما به فلان موسسه کمک کردید؟"

گفتم "چطور؟ شما ؟ 

که اون آقا کارت نیروی انتظامی که مربوط به خودش بود رو نشون داد و گفت ظاهرا" این یک موسسه ی کلاهبرداری بوده که قبض های 5000 تومنی و 10000 تومنی داشتند و به اسم موسسه ی خیریه ، کلی پول ماهیانه به جیب میزدند و یک بشکه آب هم روش !! 

خلاصه من که یادم نبود اصلا اون قبض رو کی گرفته بودم و قبضی نداشتم ، 

ولی شماره ی پلاک منزل ما روی سربرگی که همراه ِ مامور نیروی انتظامی بود نوشته شده بود .

مامور گفت اگه شکایتی دارید بنویسید ، که من گفتم نه شکایتی ندارم!

فقط به عنوان شاهد، برگه ای که داشت امضا کردم!

خلاصه اینکه دوستان حواستون رو جمع کنید و به جایی که کمک میکنید پیگیری کنید ! 

ظاهرا" این روزها هرکسی برای خودش قبضی چاپ کرده و اسمی روش گذاشته و تحت عنوان موسسه ی خیره از من و شما نفری 2/3 تومن میگیره و قطره قطره جمع گردد وانگهی میره تور اروپا عشق و حال 

یک اتفاق جالب دیگه اینکه امروز ظهر هم  یک خانومی با سه تا بچه ی قد و نیم قد اومد در خونه ی مارو زد  و مادرشوهر گرامی در باز کرد ، 

خانوم هم 4 تا لیوان آب خواستن برای خودشون و بچه هاشون! 

مادرشوهر هم براشون شربت درست کرد وقتی خوردن گفت "چیزی توی خونه دارین به ما کمک کنید؟"

مادرشوهر دل رحم بنده هم  یک کیسه برنج  10  کیلویی (هندی ) با دو تا مرغ یخ زده توی فریزر داشتیم بسته بندی شده بود براشون بردن، 

که خانومه فرمود ما برنج خارجی دوست نداریم. میخوام آش بپزم! برنج محلی ندارین؟! یه نگاه هم کرد توی پلاستیک مرغ ها و گفت گوشت قرمز نداشتید؟

مادرشوهر هم که دید داره از سادگی و بخششش سو استفاده میشه عصبانی شد گفت نه خانوم ! همین تو یخچال بود براتون آوردم!

یهو زنه نه گذاشت نه برداشت گفت آره از بوی کتلتی که توی خونه تون پیچیده معلومه!!!!

یعنی یک انسان چقدر میتونه وقیح باشه ! 

مادرشوهر منم فقط دهنش باز مونده بود طفلک! 

خلاصه اون خانوم محترم یه نگاه بهش کرد و گفت پول نقدم ندارین!؟

که مادرشوهر گفت نخیر خانوم. همینا هست ، میخوای ببر ، میخوای بذار ما استفاده میکنیم!

که در نهایت اون خانوم با کلی ناز و کرشمه وسایلو برداشت رفت دریغ از یه تشکر خشک و خالی 

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)