میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

میــــــــــــــــــم

نوشته های خانوم ِ میم

سلام.

این یک وبلاگ شخصیه که ممکنه هر مطلبی با هرموضوعی رو توش ببینید!

برای توضیحات بیشتر متونید به قسمت "درباره ی من" بالای وبلاگ مراجعه کنین.

خوش اومدین :)

بایگانی
آخرین مطالب

مــیخ

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ب.ظ

خب کسی نیست که بخواد بخونه پس من میتونم هی پُشت سر هم بنویسم و نگران این نباشم که پُستم باید دو روز بمونه که دوستام نیان و ازش جا بمونن !

گاهی اوقات بعضی حوادث ، حرفها و یا رفتارها عمدا" یا ناخوداگاه   اتفاق می افته که تاثیر عمیقی بر روح و قلب ما میذاره . میتونه این اتفاق کوچیک باشه یا بزرگ . تلخ باشه و به قلبمون زخم بزنه و یا شیرین باشه و روحمونو به پرواز در بیاره.

همون طور که توی یکی از پست های قبلی گفته بودم به نظر من شادی گذرا است و آدم به هر حال حس اون شادی از قلبش میره و روحش که رفته بود تو ابرا  دوباره میاد پایین و کنارش راه میره  . . . و حتی اگه اون شادی جزو بزرگترین شادی های دنیاهم باشه ، وقتی مدتی ازش گذشت و عادی شد ، یادش حس شادی نداره و یه غم کوچک درونی که با "آخی گذشت" و"یادش بخیر" همراهش میشه .همون که بهش میگیم نوستالژی .

شادی ها هرچقدر هم بزرگ باشن عمیق نیستن. آدمو باد میکنن ولی بالاخره خالی میشن! آدمو میبرن اون بالا بالاها ولی دوسه بار که گفتیم "یوهووو" آروم آروم میایم پایین انگار که گاز بالن رو دارن کم کم خالی میکنن و روی پاهامون فرود میایم و به راه رفتن معمولی مون ادامه میدیم.

ولی غم ها . . . 

غم ها روح آدمو خراش میدن و مثل میخ توی دیوار قلب رو سوراخ میکنن. گاهی یه اتفاق ناخواسته حتی توسط کسی که از انجامش پشیمون هم شده باشه طوری میتونه روح یک انسان رو پاره پاره کنه و خراش بده که تا ده سال هم وقتی به اون خراش ها دست میکشیم آهی بکشیم و اشکی از گوشه ی چشممون سُر بخوره و بره پایین.

غم ها هرچقدر بهشون فکر میکنیم بزرگ تر میشن مثل یک تکه پنبه ی سفت فشرده که هرچقدر باهاش وَر بری هی میتونی بازش کنی حجمشو زیاد کنی . ولی شادی ها مثل آب نبات میمونن که انقدر میمکیمش که آب میشن و یه چوب مثه خاطره ازشون میمونه...

ما مسلمونا عقیده داریم بعد از گناه نخستین خداوند آدم رو بخشیده و هر کودک وقتی به دنیا میاد مثل فرشته پاکه  ولی مسیحیا معتقدن گناه نخستین ِ آِدم گناهیه که چسبیده بهش و هر نوزادی که به زمین وارد میشه سنگینی ِ این گناه ُ روی دوششه و باید اونقدر زجر بکشه توی این دنیا و تا پاک بشه...

من به این فلسفه کاری ندارم ولی به نظرم واقعا دنیا یه جای بیخود ِ ناشاد میاد. البته منظورم این نیست که نباید شاد بود. منظورم اینه که شادی های دنیا چقدر پوچ و تموم شدنی و غم هاش چقدر عمیقن!

شاید این استدلال من برای خود ِ شخصیم باشه چون زخم های قلبم متاسفانه خیلی بد جوش میخورن و برای همیشه هم جاشون میمونه .

اما تازگی ها با اینکه یه دوره ی افسردگی توهمی رو دارم طی میکنم که بهم حالت کرختی بی حدی رو میده و دوست دارم صبح تا شب دراز بکشم ! ولی برخلاف روزای نوجوونی که فکر میکردم بعضی از این غمهای عمیق رُشد دهنده هستند و دوست داشتم توی اون غم ها بمونم ، دارم سعی میکنم دست و پا بزنم و خودم رو با شادی های مسخره ی پوچ که مثل روبالشی برای یه بالش سنگی میمونن اشباع کنم. فک کنم هزار تا روبالشی نرم ِ پنبه ای اگه روهم روهم باشه میتونه بالش سنگی رو نرم کنه. هوم ...؟

وقتی داشتم این متن رو مینوشتم اصلا به این قضیه فکر نکردم ولی ناخوداگاه با نوشتن شادی های سطحی دنیا و این حرفها به ذهنم رسید که کاش میتونستم این شادی ایمان و شادی عبادت و این چیزایی رو که توی دین میگن حس کنم. ولی خب تا حالا که نتونستم.

از کجا معلوم شاید این شادی آخری تنها شادی عمیق باشه. غیر ِ کسایی که تجربه اش کرده اند کی میدونه ؟  ....

  • خانوم ِ میــــم (محدثه)